• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی تم‌ها و نمادهای رمان «وقایع لحظه به لحظه یک قتل از قبل اعلام شده» نویسنده «گابریل گارسیا مارکز»؛ «آزاده جمشیدپور» اختصاصی چوک

بررسی تم‌ها و نمادهای رمان «وقایع لحظه به لحظه یک قتل از قبل اعلام شده» نویسنده «گابریل گارسیا مارکز»؛ «آزاده جمشیدپور» اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

azadeh jamshidpoor

محتوای رمان «وقایع لحظه به لحظه یک قتل از قبل اعلام شده» شامل چندین تم قابل تأمل و رنگ بحث برانگیز است:

 1 ـ سرنوشت در مقابل اراده آزاد

مفهوم سرنوشت در عنوان رمان گنجانده شده است و در اولین جمله آن نیز معرفی شده است: «روزی که قرار بود سانتیاگو را به قتل برسانند، او در ساعت پنج و سی دقیقه صبح از خواب برخاست تا منتظر کشتی بماند که قرار بود اسقف هم با آن بیاید.» مرگ سانتیاگو ناسار به دو صورت «پیش‌گویی» شده است. اول، پابلو و پدرو ویکاریو قصد خود را برای هر کسی که گوش می‌دهد اعلام می‌کنند که به معنای واقعی کلمه نوعی پیشگویی مرگ است و به زودی تقریباً همه در دهکده می‌دانند که سانتیاگو محکوم به فنا است. دوم، به معنای ماورایی دیگر، مرگ سانتیاگو از همان ابتدا مقدر به نظر می‌رسد و نتیجه یک همسویی غم انگیز از اتفاقات است.

از یک جهت، قتل سانتیاگو به وضوح، یک عمل عمدی است که توسط مردم انجام شده است. مطمئناً دوقلوهای ویکاریو تصمیم می‌گیرند او را بکشند. علاوه بر این، بسیاری از شخصیت‌ها ـ مانند ویکتوریا غوزمان، آشپز سانتیاگو، و دخترش دیوینا فلور ـ این امکان را دارند که به سانتیاگو هشدار دهند. اما یا جدی بودن تهدید را درک نکرده و یا فعالانه خواهان مرگ سانتیاگو هستند. به بیان ساده: دوقلوهای ویکاریو و کارکترهای توانمندساز آن‌ها با اراده آزاد عمل می‌کنند. راوی از این تفسیر از تراژدی پشتیبانی می‌کند. به ویژه اصرار او بر «جنایت» خواندن قتل. در موارد دیگر او حتی عنوان می‌کند که کل جامعه، نه فقط دوقلوهای ویکاریو، مقصر هستند.

با نگاهی دیگر، مرگ سانتیاگو را تنها در صورتی می‌توان توضیح داد که از پیش مقدر شده باشد. وقتی راوی شهادت‌های مردم شهر را جمع‌آوری می‌کند، دائماً از تعداد باورنکردنی اتفاق‌های تصادفی که در مجموع شرایط عالی را برای قتل سانتیاگو ایجاد کرده است، گیج می‌شود. مثال‌ها تقریباً بی‌شمار هستند، اما برخی از برجسته‌ترین آن‌ها عبارتند از یادداشت ناشناس هشداری که سانتیاگو متوجه آن نمی‌شود، مشکل کریستو بدویا در یافتن سانتیاگو، و پلاسیدا لینرو (مادر سانتیاگو) که از ترس درب ورودی خانه‌اش را قفل می‌کند. علاوه بر این، مشخص می‌شود که دوقلوهای ویکاریو در حالی که به میل خود عمل می‌کردند، کاملاً مشتاق کشتن سانتیاگو نبودند. در نهایت معمای نهانی وجود دارد: چرا آنجلا ویکاریو نام سانتیاگو را به عنوان هتاک مطرح کرد، در حالی که همه شواهد موجود نشان می‌دهد که سانتیاگو هیچ ارتباطی با او نداشته است؟ برخی از روایت‌ها از این تعبیر از تراژدی به عنوان مقدر شده حمایت می‌کنند، مانند اشاره راوی به ایجاد نشانه‌های احتمالی جنایت - آب و هوا، یا کابوس سانتیاگو در شب عروسی. به طور واضح‌تر، راوی کلماتی مانند «سرنوشت» و «حکم» را به همان اندازه که کلمه «جنایت» را به کار می‌برد، استفاده می‌کند. در نهایت ساختار رمان که در همان اولین جمله از مرگ شخصیت اصلی خبر می‌دهد، به خواننده اجازه نمی‌دهد نتیجه‌ای غیر از آنچه در ابتدا توضیح داده شد تصور کند.

این همزیستی سرنوشت الهی و اراده آزاد زمینی یک پارادوکس باستانی است که هم در تراژدی یونانی حضور دارد و هم در ادبیات امروز، که مربوط به ایمان کاتولیک مرکزی است. آیا اراده آزاد فقط یک توهم است؟ اگر سرنوشت انسان از بدو تولد بسته شده باشد، چگونه است که انسان می‌تواند با اراده آزاد عمل کند؟ چگونه می‌توان فردی را از نظر اخلاقی برای اعمال خود پاسخگو دانست، اگر آینده او همیشه از قبل تعیین شده است؟ به نظر می‌رسد مارکز - که بسیار در چارچوب روش‌های فکری کاتولیک عمل می‌کند - پاسخ می‌دهد که سرنوشت و اراده آزاد به نحوی مرموز بوده و متقابل نیستند. تا زمانی که احساس می‌کنیم اراده آزاد داریم، باید خودمان را وادار به رفتار اخلاقی کنیم.

نشانه‌های سرنوشت در مقابل اراده آزاد در رمان:

" هیچ کس قادر به درک چنین هم زمانی تصادفی نبود. بازپرس که از ریوهاچا جهت تجسس این جریان آمده بود، حتماً این موضوع را حس کرده بود بدون اینکهت پذیرش آن را داشته باشد، زیرا برداشت وی از این جریان در گزارش مختصرش واضح بود. همین در که رو به سوی میدان باز می‌شد در چند مورد با نام "در مرگ آور" نامیده شده بود که به درد رمان‌ها می‌خورد."

"پس چاقو را در دستش گذاشت و تقریباً به زور او را در جستجوی ناموس از دست رفته خواهرشان بیرون کشید."

" او گفت: «هیچ راهی برای فرار از این وجود ندارد.» انگار قبلاً اتفاق افتاده است."

" معمایی که سرنوشت او را تحت تأثیر قرار داده بود، چنان گیج شده بود، که مدام درگیر حواس‌پرتی‌های مالیخولیایی می‌شد که بر خلاف سختگیری حرفه‌اش بود. مهم‌تر از همه، او هرگز مشروع نمی‌دانست که زندگی باید از این همه تصادف از ادبیات ممنوعه استفاده کند، به طوری که تحقق بی وقفه مرگی که به وضوح پیش بینی شده است وجود داشته باشد."

2 ـ واقعیت، داستانی و خاطره

اگر درام اصلی رمان، قتل سانتیاگو ناسار باشد، درام ثانویه کار راوی در تحقیق، یادآوری و بازنمایی قتل است. سبک روایت او ژورنالیستی است: پس از سال‌ها، راوی در تلاش است تا روایتی جامع از قتل سانتیاگو ناسار ارائه دهد. از نظر ساختاری، رمان شبیه یک فیلم مستند است: دراماتیزاسیون یا بازسازی قتل توسط تعداد زیادی از شاهدان که به عنوان نقل قول‌های مستقیم به خواننده ارائه می‌شود، قاب‌بندی و اطلاع‌رسانی می‌شود.

اگرچه راوی شبکه گسترده‌ای از اکتشافات را به دست می‌دهد، اما در مواقعی تلاش می‌کند تا حقایق پرونده را مشخص کند - هیچ دو شاهدی نمی‌توانند در مورد تک تک جزئیات توافق کنند. مهی بر وقایع قتل می‌چرخد، تا حدی به این دلیل که سال‌ها گذشته است، و تا حدودی به این دلیل که همه ساکنان شهر در شب عروسی به شدت مست بودند. راوی به جای نمایش تنها حقایقی که خودش واقعی می‌داند، تا آنجا که می‌تواند روایت‌های زیادی از صبح سرنوشت‌ساز ارائه می‌کند و از صیقل دادن به تناقضات آن‌ها خودداری می‌کند. از این طریق بسیاری از گزارش‌های متناقض این روایت نشان می‌دهد که حافظه، خطاپذیر است و گاهی اوقات به خاطر سپردن، بیشتر شبیه داستان پردازی است تا حقیقت یابی. بیشتر حقایق در گذشته گم می‌شوند و حافظه فقط داستانی است که ما برای خودمان تعریف می‌کنیم. یکی از نمونه‌های قابل توجه نقص حافظه، عدم اطمینان گسترده در مورد آب و هوا در روز قتل است.

علاوه بر این، در حالی که حافظه می‌تواند از واقعیت‌ها داستان بسازد، گاهی اوقات خود واقعیت‌ها می‌توانند عجیب‌تر از داستان به نظر برسند. مرز نامشخص بین واقعیت و داستان به صراحت توسط راوی و تعدادی از شخصیت‌ها بیان می‌شود، به ویژه در یک سوم پایانی رمان، زمانی که قاضی پرونده به طور فزاینده‌ای با این ایده که «زندگی باید در بسیاری از تصادفات از ادبیات ممنوعه بهره گیری کرده باشد.» همچنین این برداشت که زندگی گاهی به عنوان داستان، بد خوانده می‌شود، با در نظر گرفتن این که الف) قتل سانتیاگو ناسار البته ماجرایی تخیلی است و ب) رمان کاملاً بر اساس رویدادهای واقعی است، پیچیدگی جدیدی پیدا می‌کند.

در مجموع، به نظر می‌رسد که مارکز در سراسر رمانش می‌گوید که مرز بین واقعیت و داستان را نمی‌توان به این راحتی ترسیم کرد؛ تجربه، به‌ویژه تجربه آسیب‌زا، و باز به‌ویژه تجربه آسیب‌زایی که از دریچه حافظه دیده می‌شود، به همان اندازه که ساخته و پرداخته می‌شود، از نو تجربه می‌شود.

* نشانه‌های واقعیت، داستان و خاطره در رمان:

" وقتی به این روستای فراموش شده برگشتم و سعی کردم تکه‌های پخش شده آینه شکسته را مجدداً به هم وصل بکنم مادر او را روی همان ننوی سفری درحال پریشانی و ناتوانی ناشی از کهولت سن یافتم که پسرش را از روی آن نگریسته بود و در همان حالت قرار داشت و در روشنایی کامل نیز به زحمت می‌توانست اشکال را تشخیص بدهد و مقداری برگ دارویی هم بر روی گیجگاه‌هایش چسبانده بود تا بلکه مقداری از سردرد دائمی‌اش را تسکین بدهد که پسرش در حین آخرین بار حرکتش در داخل آن اتاق خواب در وی باقی گذاشته بود."

3 ـ تقدس و ناپسندی

رمان بیشتر به خاطر شیوه‌ای که دنیایی را به تصویر می‌کشد که در آن جدیت مذهبی با هرزگی‌های بی سابقه آمیخته می‌شود، تأثیرگذار است. تقریباً همه شخصیت‌های رمان آزادانه بین این دو قطب متضاد تجربه حرکت می‌کنند، قطب‌هایی که می‌توان آن‌ها را «تقدس» و «ناپسندی» نامید.

به نظر می‌رسد خدا روستایی را که رمان در آن اتفاق می افتد ترک کرده است. اسقف، که همه مشتاق دیدن او در صبح روز قتل هستند، پا به شهر نمی‌گذارد، به جای آن تصمیم می‌گیرد با کشتی خود از آنجا بگذرد و برکت خود را از راه دور برساند. همه در جشن عروسی شرکت می‌کنند. حتی خواهر راوی که یک راهبه است، مست می‌شود. راوی در تمام زندگی بزرگسالی خود به یک فاحشه خانه محلی رفت و آمد دارد. سانتیاگو ناسار، اگرچه توسط راوی به عنوان شخصیتی بی آزار توصیف شده است، اما هر زمان که فرصت پیدا می‌کند، به دیوینا فلور نوجوان دست درازی می‌کند. پدرو ویکاریو با یک مورد پیشرفته بیماری مقاربتی سوزاک از ارتش بازمی گردد.

با این حال، اکثر اعضای جامعه عمیقاً کاتولیک هستند - همانطور که با اشتیاق آنها از دیدار اسقف نشان داده شد - و سخت به آرمان‌های سنتی پاکی و شرافت چسبیده‌اند. به محض اینکه آنجلا ویکاریو، سانتیاگو ناسار را متهم به هتک بکارت خود کرد، برادرانش پابلو و پدرو ویکاریو تصمیم گرفتند سانتیاگو را به قتل برسانند: طبق منطق آنها، او آبروی خواهرشان و تمام خانواده آنها را برده است و باید آن را با خون جبران کنید. به همین ترتیب، تعداد زیادی از مردم شهر، عذاب سانتیاگو را به عنوان یک نتیجه قطعی و درخور، می‌پذیرند و طوری عمل می‌کنند که به این معناست که هیچ کاری نمی‌توان یا نباید برای نجات او انجام داد. تقریباً همه - از جمله خود آنجلا – پاکی آنجلا ویکاریو را یک موضوع مرگ و زندگی می‌دانند. ارزش‌های ظالمانه جامعه در حکمی که سه سال پس از قتل صادر شد، کامل‌ترین تجلی را پیدا می‌کند. برادران ویکاریو علیرغم ماهیت وحشتناک و عمومی جنایت خود، و علیرغم بی گناهی ظاهری قربانی خود، "با تز قتل در دفاع مشروع از ناموس" بی گناه شناخته می‌شوند.

نشانه‌های تقدس و ناپسندی در رمان:

" به گفته او، اتفاقی که افتاد این بود که آن کشتی در حین عبور از کنار اسکله، سوتی از بخار فشرده‌ای کشیده و آنهایی را که نزدیک‌تر ایستاده بودند سر تا پا خیس کرد که یک منظره ناشی از کشتی‌ها بود. اسقف نیز با حرکت دستش در هوا برای آنهایی که در روی اسکله ایستاده بودند علامت صلیب رسم کرد و این کار را باز هم تکرار کرد آن هم بدون بدخواهی یا توهین تا اینکه آن کشتی در خم رودخانه از نظرها ناپدید شد و تنها چیزی که باقی ماند بانگ بلند خروس‌های سوغاتی بود."

" بعد از آن کالبد شکافی جسد کاملاً متفاوتی را تحویل ما دادند. نصف کاسه سر او در اثر مته کاری منهدم شده بود و صورت جذاب او که همیشه خانم‌ها را به خود جذب می‌کرد، و باز هم پس از مرگ اندکی از آن حفظ شده بود حالا آن جذابیت و زیبایی خود را کاملاً از دست داده بود. علاوه بر اینها، پدر روحانی دل و روده او را از بیخ کنده و درآورده بود، و حالا مانده بود که با آنها چه کار بکند. تا اینکه با عصبانیت فاتحه‌ای برای آنها خوانده و به داخل سطل آشغال پرتشان کرد."

4 ـ جنسیت، طبقات و محدودیت‌های اجتماعی

مارکز در سرتاسر رمان، قوانین زیربنایی روابط اجتماعی را به دقت مورد بررسی قرار می‌دهد و این پرسش را مطرح می‌کند که چگونه شرایط، تعیین کننده مسیر زندگی فرد است. مارکز به‌ویژه به راه‌هایی علاقه‌مند است که تصورات عمومی درباره جنسیت، ممکن است بر موقعیت فرد در جامعه حاکم باشد. در زادگاه راوی، جنسیت فرد به شدت مرزهای تجربه او را مشخص می‌کند. به بیان صریح، جامعه ذاتاً جنسیت گرا است. اگر با ویژگی‌های مردانه متولد شده‌اید، تحصیل کرده‌اید و برای کار بزرگ شده‌اید. مسئله باکرگی شما هیچ ارتباط اخلاقی با شخصیت شما ندارد - در واقع، کم و بیش از شما انتظار می‌رود که از سنین پایین رابطه جنسی داشته باشید. از سوی دیگر، اگر با ویژگی‌های زنانه به دنیا آمده‌اید، باکرگی شما از اهمیت بالایی برخوردار است. شما در صومعه بزرگ می‌شوید و فقط به شما یاد می‌دهند که یک همسر خوب باشید. آنجلا ویکاریو و خواهرانش مانند فلورا میگل اینگونه بزرگ می‌شوند. اکثر شخصیت‌های زن - پلاسیدا لینرو، ویکتوریا غوزمان، و مادر راوی - در عین حال که به شیوه خود قدرتمند هستند، کنترل بسیار کمی بر موقعیت خود در زندگی اعمال می‌کنند.

البته جنسیت تنها عامل تعیین کننده موقعیت اجتماعی در این جامعه نیست. ثروت و طبقه اجتماعی، عوامل دیگری هستند که ساختار زندگی شخصیت‌ها را تعیین می‌کنند. این موضوع بیشتر در نامزدی آنجلا و بایاردو سن رومان آشکار است. بایاردو، یک فرد خارجی که به اصطلاح "در طلا شنا می‌کند"، برخلاف میل آنجلا با او نامزد شده است. این ازدواج توسط والدین آنجلا ترتیب داده می‌شود که از طبقه اجتماعی ساده‌تر از بایاردو هستند. چنین ترتیبی در شهر، جایی که طبقه اجتماعی بسیار مهم است و «ازدواج کردن» رویه رایجی است، عادی دیده می‌شود. علاوه بر این، قومیت نقش اجتماعی کمتر برجسته اما همچنان مهمی ایفا می‌کند: گروه اقلیت عرب - که پدر سانتیاگو ناسار به آن تعلق دارد - به نوعی جامعه در داخل جامعه تنزل داده می‌شوند، جامعه‌ای که اکثریت غیر عرب به آن با تردید نگاه می‌کنند.

برای مارکز، شخصیت لزوماً دارای سرنوشتی مقدر نیست. با این حال، تصادفات شخصیت یک فرد - جنسیت، طبقه اجتماعی، نژاد او ـ می‌تواند تأثیری شگرف و اغلب ظالمانه بر زندگی فرد داشته باشد. حتی می‌توان استدلال کرد که بیش از سرنوشت یا اراده منحرف چند جنایتکار و توانمندسازان آن‌ها، این ساختار فراگیر جامعه است که سانتیاگو ناسار را می‌کشد. از این گذشته، پابلو و پدرو ویکاریو به نوعی توسط نیروهای اجتماعی خارج از کنترل آنها به سمت قتل سوق داده می‌شوند. آن‌ها جرم خود را وظیفه می‌دانند، دین و فرهنگی که در آن زندگی می‌کنند به آنها تحمیل شده است، و به نوعی تمام تلاش خود را برای فرار از آن انجام می‌دهند، اما بی فایده است.

نشانه‌های جنسیت، طبقه و محدودیت‌های اجتماعی در رمان:

" استدلال قاطع والدین این بود که خانواده‌ای که متواضعانه آبرومند باشد، حق ندارد به این جایزه تقدیر بی‌اعتنا شود. آنجلا ویکاریو فقط جرئت داشت به ناراحتی کمبود عشق اشاره کند، اما مادرش آن را با یک جمله خراب کرد: "عشق را نیز می‌توان آموخت."

" برای اکثریت عظیم مردم فقط یک قربانی وجود داشت: بایاردو سن رومن. آن‌ها این را بدیهی می‌دانستند که دیگر بازیگران این تراژدی با عزت و حتی با عظمت خاصی بخشی از سرنوشتی را که زندگی برایشان تعیین کرده بود انجام می‌دادند."

5 ـ خشونت، تروما و اجتماع

خشونت، موضوعی ماندگار در سراسر این داستان جنایی است. خشونتی که سانتیاگو ناسار از بین می‌برد - برای مارکز و شخصیت‌هایش - هم آشنا و هم کاملاً بیگانه است. راوی، و از طریق او مارکز، سؤالات عمیقی درباره خشونت می‌پرسد: خشونت با قربانی خود چه می‌کند؟ خشونت با عامل خود چه می‌کند؟ مهم‌تر اینکه خشونت در یک جامعه چه جایگاهی دارد؟ چگونه یک جامعه می‌تواند آگاهانه اجازه دهد که خشونت رخ دهد، و به علاوه آن را به عنوان یک نمایش عمومی تلقی کند؟

بی‌کفایتی آشکار و بدتر از آن، از خود راضی بودن جامعه در مواجهه با خشونت قریب‌الوقوع، راوی را در طول تحقیقاتش از جنایت آزار می‌دهد. زمانی که سانتیاگو ناسار به درب ورودی خانه خود چسبانده می‌شود و در مقابل انبوه تماشاگران چاقو می‌خورد، تقریباً تمام شهر می‌دانند چه چیزی در راه است. پابلو و پدرو ویکاریو برنامه‌های خود را به همه کسانی که گوش می‌دهند اعلام کرده‌اند. برخی از افراد، مانند کریستو بدویا و کلوتیلد آرمانته، سعی می‌کنند به سانتیاگو هشدار دهند اما شکست می‌خورند. دیگران، مانند دیوینا فلور و ایندالسیو پاردو، این فرصت را دارند، اما از انجام آن بسیار ترسیده‌اند. هنوز دیگران، مانند ویکتوریا غوزمان، به دلیل کینه توزی از هشدار دادن به او خودداری می‌کنند. با این حال، اکثریت قریب به اتفاق مردم شهر - از جمله سرهنگ لازارو آپونته، که از بین همه مردم اقتدار جلوگیری از قتل را دارد - به سادگی تهدید دوقلوهای ویکاریو را جدی نمی‌گیرند و آن را نوعی اغراق تصور می‌کنند. بنابراین مارکز نشان می‌دهد که خشونت، حتی در حالی که بیشتر افراد آن را فراتر از حد معمول می‌دانند، هرگز چندان دور از ذهن نیست. سد بین زندگی روزمره و غیرقابل تصورترین خونریزی، ظریف است و به راحتی از بین می‌رود. بنابراین، این رمان نشان می‌دهد که چگونه امکان خشونت می‌تواند - به طور ناگهانی و تکان‌دهنده - مجاز شمرده شود و علیرغم سهولت انجام، خشونت برای همه طرف‌های درگیر کاملاً دگرگون کننده است. مارکز به طرز وحشتناکی در مورد دگرگونی سانتیاگو ناسار می‌نویسد که از یک شهروند سخنگو و خندان به حیوانی گیج و درمانده تبدیل شده و در نهایت به تکه‌ای گوشت مرده که از خرگوش‌هایی که ویکتوریا غوزمان صبح روز قبل را در حال تکه تکه کردنشان بود، متمایز نمی‌شود. این خشونت همچنین برای عاملان آن، پابلو و پدرو ویکاریو، که به نوعی از جنایت خود آسیب دیده‌اند، دگرگون کننده است. این ضربه به صورت فیزیکی خود را نشان می‌دهد: در زندان هر دو کاملاً بی خواب می‌شوند، بیماری مقاربتی پدرو بدتر می‌شود و پابلو در حد مرگ بیمار می‌شود. پس از مرگ سانتیاگو، آنجلا ویکاریو به طور مرموزی عاشق بایاردو سان رومان می‌شود که قبلاً از او متنفر بود. مرگ سانتیاگو در نهایت برای کل جامعه که پس از مشاهده جنایت جمعی آنها دچار ضربه روحی شده‌اند، دگرگون کننده است.

مارکز در این رمان نشان می‌دهد که شرایط موجود در جامعه که اجازه وقوع خشونت را می‌دهد، چندان غریب و دشوار نیست و با این حال پیامدهای پس از یک قتل عمومی بسیار زیاد است. خشونت به راحتی انجام می‌شود و اثرات آن غیر قابل برگشت است. فقط هوشیاری و شجاعت اخلاقی می‌تواند از آن جلوگیری کند.

نشانه‌های خشونت، تروما و اجتماع در رمان:

ویکتوریا غوزمان تقریباً بیست سال زمان نیاز داشت تا بفهمد که مردی که به کشتن حیوانات بی دفاع عادت دارد می‌تواند ناگهان چنین وحشتی را ابراز کند. "

"در لحظه وقوع جنایت چنان احساس درماندگی کرده بود و آنقدر از خود منزجر شد که چیزی به فکرش نرسیده بود که چه کار باید بکند و تنها توانسته بود زنگ آتش نشانی را به صدا در آورد."

" تا چندین سال ما نتوانستیم راجع به چیز دیگری صحبت کنیم. در آن زمان امورات روزمره ما تحت تأثیر عادات دقیق زیادی قرار داشت اما ناگهان شروع به چرخش و تغییر کرد آن هم بدون دلهره عادی. بانگ سحری خروس‌ها زمانی به گوشمان می‌رسید که سعی می‌کردیم به ردیفی از اتفاقات تصادفی نظم بدهیم."

" آن‌ها نشسته بودند تا صبحانه بخورند که سانتیاگو ناسار را دیدند که غرق در خون بود و ریشه‌های احشاء خود را در دستانش حمل می‌کرد. پانچو لانائو به من گفت: چیزی که هرگز فراموش نخواهم کرد بوی وحشتناک کثافت بود."

6 ـ آیین

بسیاری از زندگی روزمره در جامعه راوی توسط آیین و روال اداره می‌شود. به تعبیری ساده، جمعیت عمدتاً متشکل از تاجرانی است که زندگی آنها شامل کارهای تکراری است: کلوتیلد آرمانته هر روز صبح به همان افراد شیر می‌فروشد. پابلو و پدرو ویکاریو خوک‌های خود را بزرگ کرده و سلاخی می‌کنند. زمان در شهر کیفیتی چرخشی و تکراری دارد: هر روز همان قایق‌های بخار در مسیرشان به سمت بالای رودخانه حرکت می‌کنند.

شاید مهم‌تر از آن، مردم شهر برای بیان امیدها و ناامیدی‌های خود به رفتارهای تشریفاتی وابسته هستند تا زندگی خصوصی خود را برای جامعه گسترده‌تر نمایان کنند: احساس عشق، فداکاری معنوی و خشم همه از طریق تشریفات عمومی انجام می‌شود. در بسیاری از موارد، این صداقت مراسم نیست که برای مردم شهر مهم است، بلکه خود آیین است و فقط اشاره به آن. در سال‌های قبل از نامزدی آنجلا ویکاریو با بایاردو سن رومن، زنان خانواده ویکاریو فقط لباس سیاه می‌پوشند و «تا دو سال پس از فوت دختر وسطی عزاداریشان ظاهراً در خانه تمام شده بود اما از خیابان رو به رو هنوز پا بر جا بود». سانتیاگو ناسار برای دیدار اسقف زود از خواب بیدار می‌شود نه به دلیل اعتقاد معنوی، بلکه به این دلیل که او از «تشریفات» مراسم کاتولیک لذت می‌برد. در واقع، در مورد دیدار اسقف چیز منحصر به فردی وجود ندارد و اسقف مذکور اصلاً پا به شهر نمی‌گذارد.

دوستان آنجلا ویکاریو به او اطمینان می‌دهند که این انتظار که او همچنان تا شب عروسی‌اش باکره بماند، عمدتاً صحبت‌های پوچ است، و این که مراسم رایج نمایش عمومی ملحفه‌های خون‌آلود تازه ازدواج کرده‌ها اغلب جعلی است.

قتل سانتیاگو ناسار بسط و انحراف این فرهنگ آیینی است. عهد پدرو و پابلو ویکاریو برای کشتن سانتیاگو یک حرکت توخالی است که ناگهان بیش از حد واقعی می‌شود. به نظر می‌رسد که هیچ کس، حتی خود برادران، باور ندارند که واقعاً نقشه خود را دنبال خواهند کرد - البته تا زمانی که خیلی دیر شده است. گفته‌های برادران ویکاریو و چاقو تیز کردن در واقع نمایش خودنمایی آنهاست. آن‌ها به تعبیری تصمیم خود را بر اساس انتظار آئینی جامعه «جعل می‌کنند» یا به عبارت دیگر، خود را مجبور می‌کنند تا نقشی را که بر عهده گرفته‌اند انجام دهند.

در نهایت، چیزی آیینی در مورد درگیر شدن راوی با داستانش وجود دارد. تلاش‌های او برای کشف حقایق قتل، سال‌ها پس از وقوع آن، شخصیتی غم‌انگیز و وسواس‌آمیز از او نمایش می‌دهد. به نظر می‌رسد عزم او برای روایت داستان بیش از هر چیز نوعی یاد کردن از رفیق و فداکاری است. روایت غیرخطی او از قتل باعث می‌شود که رویدادها به گونه‌ای نمایش داده شوند که گویی در یک حلقه بی‌پایان پیش روی خواننده باشند. بنابراین، مناسک و آئین‌ها هم به عنوان محافظت و هم به عنوان یک تله عمل می‌کنند. به عنوان چیزهایی که زندگی روزمره را ساختار می‌دهد. همچنین به عنوان چیزی که قدرتی بیشتر از تصور کسانی که پایبند آن هستند، دارد؛ تا زمانی که خود را در آیینی بیابند که نمی‌توانند از آن فرار کنند.

نشانه‌های آئین در رمان: " آن‌ها به او گفتند: تنها چیزی که آنها باور دارند این چیزی است که روی برگه می‌بینند. آموختند تا در اولین صبح خود به عنوان یک تازه داماد بتواند ملحفه کتانی را با لکۀ شرافت زیر آفتاب در حیاط خانه‌اش به نمایش بگذارد."

بررسی نمادها در رمان

اسقف:

صبح روز قتل سانتیاگو ناسار، اسقف در حال بازدید از شهر است تا برکت خود را به مردم ارائه دهد. نقش او کمتر از آن است که یک قداست انتزاعی و دست نیافتنی تلقی شود. اسقف حتی پایش را به شهر نمی‌گذارد؛ به جای آن با دست تکان دادنی ساده، برکت خود را از راه دور می‌رساند. آن هم از روی عرشه کشتی بخارش در حالی که به طرز شومی از رودخانه می‌گذرد. به نظر می‌رسد که این غرور از خود خدا غافل است و در شهر معتقد به او با زوال اخلاقی رها شده است.

رودخانه:

به یک معنا، رودخانه، که درست از میان شهر می‌گذرد، نماد زمان در داستان است. رودخانه پیوسته جلوتر می‌رود در حالی که به طور همزمان تکرار می‌شود. علاوه بر این، رودخانه تنها ارتباط شهر با دنیای بیرون است که آن ارتباط نیز ناچیز است؛ در حالی که قبلاً کشتی‌های دریانوردی مرتباً از آنجا عبور می‌کردند چراکه تغییرات در مسیر رودخانه، این امر را غیرممکن کرده است و در نتیجه شهر منزوی شده و از نظر اقتصادی با مشکل مواجه می‌شود. تا جایی که وقتی بایاردو سن رومن با قایق بخارش وارد شهر می‌شود، گویی از سیاره دیگری آمده است.

گل‌ها:

اگرچه معنای آنها تا حدودی مبهم است اما گلها به اشکال مختلف در سراسر متن ظاهر می‌شوند. بسیاری از شخصیت‌ها نام‌هایی دارند که شامل کلمه اسپانیایی گل، "فلور" است: دیوینا فلور، فلورا میگل و دون روگلیو د لا فلور. آنجلا ویکاریو خود را با ساختن گل از کاغذ و پارچه مشغول می‌کند و پابلو و پدرو ویکاریو به جای نام انسان، به خوک‌های خود نام گل می‌دهند تا در هنگام سلاخی آنها احساس گناه نکنند. در واقع، گل‌ها در این رمان اغلب با مرگ مرتبط هستند. در شب عروسی، سانتیاگو ناسار می‌بیند که تزیینات گل در کلیسا «از نظر هزینه برابر با چهارده مراسم تدفین درجه یک است». او ادامه می‌دهد که بوی گل‌های بسته همیشه مرگ را به ذهن می‌آورد.

پرنده‌ها:

پرندگان و ارجاعات به پرندگان نیز مانند گل‌ها در سراسر متن داستان ظاهر می‌شوند، که اغلب دارای تأثیری مبهم است. سانتیاگو ناسار شب قبل از قتلش پرندگان را در خواب می‌بیند و پلاسیدا لینرو این را به عنوان نشان بد تعبیر نمی‌کند. ارتباط بین پرندگان و فال، رمان را در سنت تراژدی یونانی قرار می‌دهد، که در آن فالگیرها یا پیامبران با تماشای حرکت پرندگان در آسمان، آینده را می‌خوانند. قابل ذکر است که سانتیاگو شاهین نیز پرورش می‌دهد. شاید بتوان گفت که شکل پرندگان، مانند شکل گل‌ها، برای تأکید و پل زدن بر قلمروهای متفاوت عشق و خشونت به کار برده شده است■.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی تم‌ها و نمادهای رمان «وقایع لحظه به لحظه یک قتل از قبل اعلام شده» نویسنده «گابریل گارسیا مارکز»؛ «آزاده جمشیدپور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692