جستار «سَمفونیِ سکوت» «بهمن عباس‌زاده»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

لحظه‌ای که برای نخستین بار ایدۀ نوشتن دربارۀ «سکوت» به ذهنم رسید، شب بود. در خانه - مثل همیشه - تنها بودم و توی بِستَر «لش» کرده بودم، اطاق کاملن تاریک بود؛ حتا از بیرون هم شعاع نازک نوری به درون نمی‌تابید، هیچ صدایی هم از جایی در اطراف به گوش نمی‌رسید ...

در آن بُرهة زمان و در آن سکوت عمیق، ذهنِ من هم کاملن آرام و ساکن بود و کم‌کم داشت خواب مرا در بَرمی‌گرفت که ناگهان از میان آن بِستَر آرام ذهنم و از اعماق ساکتِ آن، هیجانی غریب همراه با یک «پارادوکس» مرا در برگرفت و مانند تورِ صیادی در عَمق آب‌های زلال، شکارم کرد: چگونه می‌توان دربارۀ «سکوت» که به هر حال جزئی از این دنیای پُرهیاهوها، نوشت؟!

با توجه به آنکه می‌دانیم، نوشتن نوعی بیان کردن و گفتن است. با ذکر این واقعّیت، با یک «پارادوکس» که ذکر آن رفت روبرو می‌شویم، در عین حال که این تناقص از نوعی «اندیشه» نیز باردار است: این اندیشه که چگونه می‌توان «صدای سکوت» بود!؛ البته پُر واضح است که منظور از «سکوت»، الزامن عدمِ وجودِ صدا نیست و اساسن آنچه موردنظر است رَبط مستقیمی به وجود سروصدا در محیط پیرامون فرد ندارد؛ بلکه منظور از سکوت، عدمِ وجودِ هیاهوی درونی در ذهن انسان است.

سئوال این است که ما تا چه حدّ با چنین سکوتی آشنا هستیم؟؛ و در طول زندگی، تاکنون چند بار چنین سکوتی را تجربه کرده‌ایم؟. برای رویکردی دقیق‌تر به این مورد باید از خود بپرسیم ما تا چه حدّ با سکوتِ درونی و عُمقِ اَسرارآمیز آن آشنا هستیم؛ آیا تاکنون، حتا برای لحظاتی کوتاه، هیاهوی ذهنیِ خود را به «سکوت» فراخوانده‌ایم؟

نمی‌دانم چرا بی‌اختیار به یاد جریان آب گِل آلودی می‌افتم که دائم در حال تلاطم است و هیچ چیز در درون آن پیدا نیست؛ اگر این جریان بی‌وقفۀ آب، آرام بگیرد و از سروصدا و تلاطم بیفتد و گِل‌های آن ته‌نشین شود؛ درون آن بسیار زلال و روشن می‌شود و این شبیه ذهن پُر سروصدای ماست که ما با تراکم بیش از حدِ مسائلِ پیرامون خود هیچگاه شاهد آرام شدن آن نبوده‌ایم؛ تا آنجا که خودِ حقیقیِ خود را در میانِ گِل و لای اتفاقات، خاطرات، مشکلات و حَرافی‌های بیهودۀ ذهن، به کُلی گم کرده‌ایم ما در میان صداها، تصاویر و فرافکنی‌های ناهنجار و ناموزون ذهنِ خود گم شده‌ایم و تا آنجا پیش رفته‌ایم که در حقیقت زنده بودن ما اغلب صِرفن جنبۀ غریزی و بیولُژی دارد؛ ما هیچگاه کنترل و شناختی از این همه صداهای ناهنجار و این همه هیاهوی انرژی‌سوزِ موجود در کاسة سر خود نداریم؛ تا جائی که به قربانی آن ناهنجاری‌های روزافزون تبدیل شده‌ایم؛ و این رَوَند تا به آنجا ادامه دارد که دیگر هیچ نشانه و اشاره‌ای از هویتِ مستقل، اصیل و انسانی خود در این آشفته‌بازار و این هیاهوی سرسام‌آور، حتا در اُفق‌های دور هم نمی‌بینیم!

باز هم به خاطر اهمّیتِ موضوع مورد نظر لازم به ذکر است که منظور از «سکوت» عَدَم ارتباط کلامی و یا نشنیدنِ موزیک مورد علاقه و یا هر چیزی که با صدا همراه باشد نیست؛ بلکه منظور اصلی و اساسی، پرهیز از سروصدای بی‌وقفة ذهنی و یا به تعبیر دیگر رویارویی با آن است. و البته این رویارویی به معنای تقابل و یا مبارزه با آن نیست؛ چرا که ذهن عاشق ستیزه و جنگ است؛ رویارویی به این معنا است که با چشمان باز و هشیاری تمام و توجه کامل، آن هیاهو زیر نظر گرفته شود؛ درست مانند دروبینی مخفی که حرکاتِ دزدی را در یک فروشگاه دنبال می‌کند!

اگرچه در واقع «هیاهوی درونی» بازتابی از آن هیاهوی نافرجامی است که در بیرون و در اجتماع شاهد آن هستیم؛ اما درک این حقیقت که ما می‌توانیم از هم‌آهنگی و همذات‌پنداری و ادغام خود و هستیِ خود با این هیاهو پرهیز کنیم؛ بسیار ضروری و در عینِ حال حیاتی است؛ و این درک و بینش است که «هویّتِ مستقلِ» فرد را از قربانی شدن در هیاهوی بیرون و درونِ ذهن بازمی‌دارد و تا زمانی که فرد با این مسئله، آگاهانه و با حضور ذهنِ کامل رویارو نشود؛ این هیاهو ما را در خود فرو خواهد بُرد و از ما چیزی جز یک قربانیِ بی‌اراده و مَسخ شده، باقی نخواهد گذاشت؛ و این در حالی است که سکوت، سکوتی سرشار از غنا، هر لحظه در کنار ما و در دسترسِ آگاهی ما حضور دارد؛ اما ما از وجود آن یا بی‌خبریم و یا ناآگاهانه خود را کنار می‌کشیم و آن را به شکلِ خلأیی تصور می‌کنیم که قصد بلعیدنِ ما را دارد! و به همین دلیل خواسته یا ناخواسته از آن می‌گریزیم و یا با حَرّافی و پیوستن و گم شدن در صداهای ناهنجار اطراف و صداهای درون ذهنِ خود، از آن سکوت روی برمی‌گردانیم و می‌گریزیم. یکی از دلایل مهم این «گریز»، عَدَم شناخت است؛ اغلب ما به خصوص در رابطه با دنیای درونی خود، هیچ‌گونه آشنایی و شناختی نداریم و درست هنگامی که در اثر گم شدن در انواع دردها و بیماری‌های درونی به روانکاو مراجعه می‌کنیم؛ تازه متوجه می‌شویم که دنیای درونی ما تا چه حّدِ تأسف‌باری دستخوشِ انواعِ زالوهایی است که بر پیکر روح و روان ما چسبیده‌اند و مشغول مکیدنِ خون از روانِ ما هستند.

دلیل دیگری که بسیار قابل ملاحظه است؛ نیروی عجیب و بیمارگونۀ «عادت» است؛ ما مُعتاد به یک سری عادت‌های مُزمن و ویرانگر هستیم، به نحوی که اگر حتا یک لحظه هم از انواع و اقسام مسائل موجود در پیرامون خود رَها شویم؛ قادر به بودن و ماندن در «سکوتِ درونِ خود» نیستیم و فورن خود را به آغوش تلویزیون و یا گفتگو با دوستی و یا دیدن فیلم و یا غیبت از دیگران مشغول شده و یا دست‌کم به تفکرات پوچ و بی‌نتیجة خود در ذهن ادامه می‌دهیم و از این طریق انرژی خود را هرز می‌بریم، فقط به این دلیل که از سکوت و سکون فرار کنیم زیرا که از نگرستین به اعماق آن، همچون نگاه از بالای قلّه‌ای به اعماق درّه‌های تاریک، هراس داریم!

یکی دیگر از دلایلی که می‌توان ذکر کرد، عَدَمِ صبوری است: ما گویی در یک گردونه‌ای افتاده‌ایم که با سرعت سرسام‌آوری به دور خود در حال چرخیدن است؛ و ما خود نیز بر سرعت جنون‌آمیز این چرخش می‌افزائیم، تا فراموش کنیم که تا چه حد در اعماق درون خود تُهی، بیهوده و سِتَرون هستیم و برای گریز از این «احساس تلخ»، می‌خواهیم هرچه سریعتر خود را به «چیزی» بیاویزیم؛ حالا هرچه می‌خواهد باشد تا مبادا به دام آن «چه کنم؟» بیفتیم و این پدیده تا به آنجا پیش می‌رود که گاهی برای فرار از این «خلأ دردآور» ممکن است با اطرافیان خود نیز به مشاجره‌های بیهوده متوصل شویم! غافل از اینکه تا چه حد چنین پدیده‌ای در روابط انسانی تأسف‌بار است چرا که در بسیاری از مواقع همین مشاجره‌های بیهوده تمامی رنج و ناکامی‌ها را در هیبتِ خشم و کینه وارد عرصه روابط می‌کند ...

این حقیقتِ بسیار تلخی است که ما انسان‌هایی «پیرامونی» هستیم؛ به این معنی که از هیچگونه استقلالی براساس «غنای درونی» و یا هویّتِ منحصربه‌فرد، اصیل و انسانی، در درون خود برخوردار نیستیم؛ همة کنش‌ها و واکنش‌های درونی و بیرونیِ هستیِ ما را، مسائل موجود در بیرون از وجود ما رهبری و هدایت می‌کند و در واقع ما به طور کامل در معادلات سطحیِ موجود در پیرامون خود «حل» شده‌ایم؛ ما در واقع از هیچگونه «هویت اصیل» و منحصربه‌فردی برخوردار نیستیم و عملن به انسان‌هایی که سال‌ها قبل از مرگ جسمانی، دُچار مرگ هویتی و روحی شده‌اند، تبدیل شده‌ایم و به همین دلیل است که در اعماق درون خود بر اثر همین گم‌شدگی، رنج می‌بریم و در عین حال خود را به ندانستن می‌زنیم و از رویارویی با این «بیگانگی» پرهیز می‌کنیم؛ اما همیشه مانند کسی که به دنبال گم شده‌ای می‌گردد؛ بدنبال گم شدۀ خود هستیم!: تا زمانی که همۀ انرژی خود را برای بیرون آمدن از این «چرخة جهنمی» به کار نبرده‌ایم و تا زمانی که سیلیِ محکمی به چنین «روان هرز شده‌ای» زده نشود؛ و تا زمانی که با تمام قوا و هِمّتِ خود با آن روبرو نشده‌ایم؛ هیچ امیدی به بیرون آمدن از چنین چرخة مرگباری وجود ندارد! ما دارای رَوان‌هایی «وِلرم» هستیم؛ با چنین روان‌هایی هرگز نمی‌توان تحول ملموسی ایجاد کرد، حتا «شناخت» نیز به تنهایی منجر به تغییر بنیادین نخواهد شد؛ تا زمانی که عزمی راسخ و اراده‌ای محکم و بینشی راستین در کار نباشد، تا زمانی که با صبر و تحمل، هزینۀ تغییر را نپردازیم و تا زمانی که تا رسیدن به نتیجه مطلوب، پیگیری از خود نشان نداده‌ایم، هیچ تغییرِ پایداری روی نخواهد داد.

یکی از مواردی که جهت‌گذار از این موقعّیت و ایجاد تغییر و تحولی اساسی می‌توان از آن بادکرد عبور از گذرگاهی است که به «سکون و سکوت» از آن یاد می‌شود: گذرگاهی که می‌تواند همۀ بارهای اضافیِ موجود در درون را از شانه‌های خسته و مجروحِ روح، بردارد. ما حلقة اتصّال به عُمقِ مُنحصربه‌فرد وجود حقیقی خود را گم کرده و یا به فراموشی سپرده‌ایم و سکوت و سکون و تعمق در ژرفای وجود، می‌تواند ما را در بازیابی آن یاری کند و دست انسان را بگیرد و او را به آن خلأ، آن تُهیا، که در عُمق درون، خاموش، اما سرشار از رازهای شگرفت و شِگفت است رهنمون شود.

ما در بیرون و در پیرامون خود اغلب با پدیده‌هایی روبه‌رو هستیم که خصلتی فعال دارند؛ و مانند مسابقات «دو» هستند؛ هرچه سریعتر بدوید پیروزی به شما نزدیک‌تر است اما در درون، ما با پدیده‌هایی روبه‌رو هستیم که به نوعی عکسِ آن عمل می‌کنند به این معنا که باید با تأمل، حوصله و آرام با آن‌ها روبه‌رو شد؛ همانطور که برای دیدن اشیاء در بیرون باید چشم‌ها را گشود؛ برای دیدنِ درون باید پلک‌ها را برهم گذاشت تا به این وسیله بتوانی در سکوت و سکون، صداهای بی‌صدای درونِ خود را با گوش‌جان، بهتر و واضح‌تر بشنوی تا آنجا که قادر باشی فقط با بستن پلک‌ها به «مرکز درونی خود» و به گنجینۀ عواطف خود نزدیک‌تر نشوی؛ همان‌طور که اثرانگشت

 افراد با هم متفاوت است سکوت انسان‌ها هم از هم متمایز است و هرکس سکوتی ویژۀ خود دارد؛ و این چیزی شبیه به خواندنِ فضای خالی بین جملات و یا همان «سفیدخوانی» است.

از طرف دیگر علم نشان داده است که وقفه‌های میان توالی نُت‌ها موجبه فعالیّتِ مثبت و عمیق عصبی در انسان می‌شوند و درست در این وقفه‌هاست که اگر هشیار باشی می‌توانی چشمک زدن اَسرار و رازها را دریابی: بتهوون را مجسم کنید در یک اجرای بزرگ سمفونی همراه با ده‌ها نوازنده و صدها تماشاچی و شنونده که در سکوت مشغول شنیدن و اجرای سمفونی هستند ... و ناگهان در اوج صداهایی که از آلات موسیقی به گونه‌ای هماهنگ در فضا موج می‌زند و تو را به ورای ابرها می‌برند ... ناگهان در یک لحظه همة نواها خاموش می‌شوند و سکوتی مطلق همۀ فضای تالار بزرگ را در آغوش می‌گیرد؛ جوری که گویی دِلَت از جا کنده می‌شود؛ آنچه در آن سکوت، ناگهان برتو فرود می‌آید، در کلام نمی‌گنجد و به کلام در نمی‌آید. اما به وضوح زمزمة هزاران راز در یک لحظه با روح توبه نجوا درمی‌آید. این قدرتِ اعجاز سکوت است و چه رازهایی که در آن سکوت، در عُمق جانِ انسان به نجوا در نمی‌آید! ... سکوت، وقتی که به معنای واقعی آن، یعنی ساکت شدنِ هیاهوی بیمارگونۀ ذهن واقع شود؛ دیگر سکوت به معنای نبودنِ صدا نیست؛ بلکه فضای سبزی است جهت جوانه زدن رازهایی که از عُمق جان و از جوهر اصیل وجود فرد بَرمی‌آیند و یک به یک شروع به رُخ دادن می‌کنند؛ به این معنا که شکوفایی وجود فرد زمانی اتفاق می‌افتد که سکوت واقعی بر او رُخ داده باشد و این زمانی است که هیاهوی بی‌وقفة ذهن فروکش کرده باشد؛ در آن آرامش است که گوهرهای اعماق درون انسان، آرام آرام به سطح می‌آیند ...

سکوت نوعی مرگ است؛ نوعی برهنگی؛ در پی ریزش بارهای سنگین اما نامرئیِ روح؛ در آن سکوت جوهر هستی انسان زلال می‌شود: تمامی پوشش‌های دروغین و نقاب‌های رنگارنگِ ملاحظات درونی و بیرونی فرو می‌ریزند و جوهر حقیقی، بی‌هیچ پوششی، رُخ می‌نماید و روح و روان اصیل و شفاف انسان در میان این زلالِ سکوت، شناور می‌شود. اما باید همواره به خاطر سپرده شود که این سکوت باید حقیقی، خالص و عمیق باشد. جدایی از سروصدای بیرون الزامن به معنای وجود سکوت در پیرامون نیست؛ فَرد می‌تواند در دامان طبیعت و کنار نَهر زلالی، زیر درخت پُر شاخه و برگی باشد که بر بالای آن شاخه‌ها هیاهوی شاد پرندگان فضا را پُر کرده باشد؛ اما در کنار همۀ اینها، آن سکوتِ عمیق و پُر رمز و راز هم وجود داشته باشد؛ چرا؟، زیرا که صدای طبیعت و حتا صدای پارس‌های پیاپی سگی در آن حوالی و یا صدای بوق قطاری که از آن اطراف می‌گذرد مانعی برای آن سکوت نیست و آن را مُختل نمی‌کند و حتا در برخی مواقع به بروز و ظهورِ آن یاری می‌رساند؛

گویی این صداها همۀ مقاومت‌های پنهان و آشکارِ موجود در جسم و جان و روان انسان را با خود می‌بَرَد؛ صدای عبور رودخانه‌ای در اطراف، که گویی از درون انسان عبور می‌کند و همۀ ناهمواری‌ها و سختی‌های انباشته شده در درون فرد را می‌شوید و با خود می‌بَرَد و یا به هنگام وزش نسیم ملایمی، احساس خاصی به انسان دست می‌دهد تا خود را و همة وجود خود را به دست آن نسیم به سپارد و جان خود را از هزار و یک زمختی‌های موجود، اما بی‌نام و نشان، رَها سازد و چه اندازه چنین احساسی می‌تواند حیات‌بخش و نیرو زا باشد؛ صداهای موجود در طبیعت اخلالی در سکوت و سکون درونی به وجود نمی‌آورند.

اما تا زمانی که اسیر تجزیه تحلیل‌های ذهنی از پدیده‌های اطراف و همچنین پدیده‌های درونی خود هستیم، هرگز معنای زیستن را در لحظه‌های باشکوه هستیِ خود ادراک نخواهیم کرد. این حقیقتی است که حتا یک لحظه هم نمی‌بایست آن را نادیده گرفت و باید علی‌رقم همۀ مسائل و مشکلاتِ موجود در زندگی روزمره، آن را در هر دَم و بازدَم به یاد آورد.

ما به نحو غریبی توسط تصویری که در عالم ذهن از خود ساخته‌ایم «طلسم» شده‌ایم و مانند بُتی سنگی هر دَم به آن کُرنش می‌کنیم؛ هرگز به تصویری که در ذهن از خود ساخته‌اید نچسبید، آن تصویر مانع و سدی بر سر راه «آزادیِ درونی» شماست و سکوت عمیقِ شما این «سَد» را خواهد شکست تا نتواند جلوی پیشروی شما را به سوی قله‌های بلوغ بگیرد. با استقرار و پایداری سکوت در شما آن تصویر کلیشه‌ای و آشنای تو فرو خواهد ریخت؛ و تا آن تصویر به حاشیه رانده نشود، بِستری برای رُشد و شکوفاییِ تو نیز فراهم نخواهد شد. ایجاد و پایداریِ سکوتِ درونی، و کِنار گذاشتن آن تصویر کهنه، که مانعی بر سَر راه رشد توست؛ کمک شایانی محسوب می‌شود.

برای رشد و بلوغ درونی باید اول از موانع درونی عبور کرد و همیشه این «هیاهوی ذهنی» است که بزرگترین مانع برای چنین تحولی محسوب می‌شود.

برای درک عمیق‌ترِ این موضوع یادآوری این نکته ضروری است که هر انسانی در ژرف‌ترین نقطة وجود خود تنهاست و این تنهایی عمیق توسط ایجاد روابط، حتا با ایجاد رابطه‌ای عاشقانه نیز همچنان بر جای خواهد ماند؛ به همین دلیل است که گفته می‌شود که سکوتِ تو نیز چون اثرِ انگشتِ تو و چون ژرفای وجود تو، منحصربه‌فرد است و در عین حال مأمنی برای تجدید حیات درونی تو. می‌دانم که با وجود همة آنچه در مورد سکوت گفته شد، باز هم ناگفته‌های بسیاری در مورد آن وجود دارد، زیرا که این فضای خالی، بی‌کران و پُر رمز و راز، غُمره‌های افسونگرِ بسیاری در نگاه ساکت خود دارد. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جستار «سَمفونیِ سکوت» «بهمن عباس‌زاده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692