خلاصۀ اسطوره «سوگند پر دردسر پرسئوس» «مرتضی غیاثی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza ghiasi

روزی از روزها آکریسیوس[1] برای آنکه خبری از آینده بگیرد، به دیدار یک کاهن رفت. آن کاهن پیشگویی کرد که دخترِ آکریسیوس پسری خواهد زاد که اسباب مرگ پدربرزگ خواهد شد. آکریسیوس سخت به وحشت افتاد و

در بازگشت به خانه بیدرنگ اتاقکی برنزی در زیرِ زمین ساخت و دخترش، دانائه[2] را در آن زندانی کرد. اما، اینکار برای دور نگهداشتن زئوس از آن دختر بسنده نبود، چه آن خدا از مدتها پیش دانائه را دیده و شیفتۀ او شده بود، اما نمی‌توانست رضای دختر را بدست آورد، بنابراین سخت و شیفته وار بدنبال راهکار بود. سرانجام زئوس راه چاره را یافت؛ او به شکل بارانی از زر از شکافِ سقف به درون قفس برنزی چکید و بر روی پاهای دانائه افتاد. اینگونه بود که دخترِ آکریسیوس از خدای خدایان صاحب فرزندی شد و او را پرسئوس نامید.

از آنجا که پادشاه بندرت به زندان دخترش سر میزند، دانائه چهار سال توانست کودکش را از دیدگان پدربزرگ پنهان نگاه دارد. اما، در سال چهارم، روزی که پرسئوس در اتاق مادرش مشغول بازی بود و با صدای بلند می‌خندید، تصادفاً آوایش به گوش آکریسیوس رسید. پیرمرد ترسان و لرزان به سراغ قفس برنزی رفت و دانائه را با بچه‌اش در آن دید. بیدرنگ آن‌ها را بیرون آورد و بجای آنکه به تیمار آنها بپردازد، هر دو را صندوقچه‌ای گذاشت و به آب انداخت. آب صندوقچه را با خود بُرد و سرانجام بدست دیکتوس[3]، پادشاهِ سریفوس[4] رساند. او برخلاف پدربزرگ دل سخت، مادر و پسر را از رود گرفت و مهربانانه نزد خود نگاه داشت.

سال‌ها بعد، زمانیکه پرسئوس بالیده و به جوانی رسیده بود، پولودِکتِس[5]، برادر دیکتوس، شیفتۀ دانائه شد. اما از آنجا که احساس می‌کرد پرسئوس مانع پیوند آن دو خواهد شد، بر آن شد تا به بهانه‌ای او را از شهر دور کند. بنابراین، یک روز همۀ دوستانش را گردآورد و پرسئوس را نیز به این حلقه فراخواند. سپس، به دوستانش گفت که برای ازدواج با یکی از شاهزادگانِ شهرهای همسایه، به ثروتی فراوان نیاز دارد، ثروتی که می‌بایست با یاری و بخشندگی دوستان فراهم شود. پرسئوس برای آنکه دوستی خود را نشان بدهد، در پاسخ به پولودکتس گفت که از هیچ هدیه‌ای دریغ نخواهد کرد، حتی اگر آوردن سر یکی از گورگنها[6] باشد. پرسئوس با به زبان آوردن این سوگند، بدست خود بهانۀ لازم را به پولودکتس داد؛ او از هرکدام از دوستانش اسبی گرانبها درخواست کرد، اما وقتی نوبت به پرسئوس رسید، بجای اسب از او خواست که به سوگندش عمل کند و سر گورگن را بیاورد! گورگونها سه خواهر بودند که هر یک سری به بزرگی سر خوک، دستانی از برنز و بالهایی از زر داشتند؛ بجای گیسو بر تارک هر یک از آنها مارهایی پیچ در پیچ روییده بود. این بانوان چنان هولناک بودند که هیچ کس را یارای نگریستن به آنها نبود، چه هر کس که نگاهش به آن‌ها می‌افتاد، به سنگ بدل می‌شد. از میان آنها تنها یک تن، یعنی مدوسا[7] میرا بود. پولودکتس سر همین خواهر را می‌خواست و پرسئوس نیز ناچار بود بر سوگند خود پابرجا بماند، از اینرو، ناگزیر به این کار پر خطر تن داد. ■

[این داستان ادامه دارد]

[برگرفته -با اندکی دگرگونی- از:

- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 2.4.1-2[

 

[1] Acrisios

[2] Danae

[3] Dictys

[4] Seriphos

[5] Polydectes

[6] Gorgon

[7] Medusa

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

خلاصۀ اسطوره «سوگند پر دردسر پرسئوس» «مرتضی غیاثی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692