• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان «عشق آری اسکارسون» نویسنده «بودیت هرمان»؛ مترجم «محمود حسینی‌زاد»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان «عشق آری اسکارسون» نویسنده «بودیت هرمان»؛ مترجم «محمود حسینی‌زاد»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

ماه اکتبربود که اُوِن ومن ازاین شهررفتیم تا برویم ترومسو. تابستان بود که یک سی دی نه‌چندان پرو پیمان پرازآهنگ‌های عاشقانه ابلهانه را برای تمام جشنواره‌های سرتاسراروپا فرستاده وداوطلب شرکت شده بودیم، نه دعوت‌نامه‌ای برای‌مان آمد ونه اصلاً پاسخی، وبرای همین هم درماه سپتامبرکه دعوت‌نامه جشنوارۀ نورقطبی درنروژ را درصندوق پستی دیدم، فکرکردم کسی سربه‌سرمان گذاشته است.

 اُوِن پاکت نامه را بازکرد وبلیت هواپیما اتوبوس را گرفت جلوی صورتم گفت: «سربه سرمون نذاشتن» جشنواره نورقطبی برای یک هفته به ترومسو دعوتمان کرده بود.  دراطلس یک عالم گشتم تا بالاخره ترومسو را پیدا کردم. کنسرتی دریک کلوب بدون دستمزد، اما با غذا واقامت وبا احتمال صددرصد رؤیت نورقطبی. به اُوِن گفتم: «نور قطبی چیه؟» اُوِن هم گفت: «اجسام آسمانی، اجسام آسمانی که به فضا پرت شدند، توده‌ای ازالکترون‌های گداخته، ستاره‌های منفجرشده، ازاین چیزها.»

یکی ازترانه‌های آن سی دی اسمش بود می‌روم پاریس. می‌روم پاریس ومی روم توکیو، می‌روم لیسبون، برن، آنتوپن و رم، می‌روم دوردنیا وباورکن، فقط دنبال توهستم.

واقعاً ابلهانه بود. اُوِن با صدای بچگانه‌ای این ترانه را می‌خواند، آرام آرام گیتار می‌زد ومن هم پیانو می‌زدم. ابلهانه بود، اما یک‌جوراحمقانه‌ای هم آدم خوشش می‌آمد، خصوصاً کسانی که احتمالاً ترانه را نمی‌فهمیدند. اُوِن ومن دوست داشتیم تا با هم کارهای درواقع بی فایده انجام بدهیم. دوست داشتیم وقت‌مان را با هم بگذرانیم، دوست داشتیم با هم درباره کارهایی حرف بزنیم که اگر پول داشتیم می‌توانستیم نکنیم، می‌کردیم، جوردیگری، زندگی دیگری. اُوِن دوست‌های خودش را داشت ومن دوست‌های خودم را. زندگی مشترکی نداشتیم، عاشق هم نبودیم، می‌توانستیم بی آن‌که چیزی را ازدست بدهیم، هر وقت که خواستیم ازهم جدا شویم. این سی دی را خودمان ضبط کرده بودیم وتکثیر؛ دربین محصول مشترک‌مان بود، به دوستان-مان هدیه داده بودیم، داوطلب شرکت درجشنواره‌های مستقل می‌شدیم، زمانی که ترومسو

 دعوتمان کرد، من دیگرتصمیم گرفته بودم موسیقی را کناربگذارم. اُوِن اصلاً تصمیمی نگرفته بود. کارهای مختلفی می‌کرد.

قصدی هم نداشت تا برای کاریعنی تصمیم بگیرد تا یک عالم کاربلد بود، آوازبخواند وبرقصد وبازیگری متوسط بشود وکف پوش نصب کند، لوله کشی کند، کامیون براند، ازبچه‌ها پرستاری کند. اُوِن ازبابت ترومسوخوشحال بود. گفت «ول کن، خوشحال باش، می تونیم یک سفر بریم، حالاهرجاکه هست. خودش چیزیه، نیست؟» من هم گفتم «چرا، خودش چیزیه.»

***

باهواپیما رفتیم اسلو و ازآن‌جا با اتوبوس ادامه دادیم. درآن روزها اُوِن با زنی دوست بود که دریک گروه نسبتاً معروف موسیقی آوازمی خواند ازهیمن ترانه‌های مثل می‌روم پاریس اجرا می‌کرد، اما آن‌چنان جدی که آدم تعجب می‌کرد. زن خواننده خیلی زیبا بود وهمیشه حالتی ازخستگی داشت، ما را تا فرودگاه رساند ونشان می‌داد که غیبت یک هفته‌ای اُوِن را راحت تحمیل نمی‌کند. مقابل فرودگاه توقف کوتاهی در پارکینگی کردیم، هواپیماها موقع فرود ازبالای پارکینگ با سروصدا درارتفاع آن‌چنان کم رد می‌شدند که آدم می‌توانست درپنجره‌های به آن کوچکی صورت مسافرها را ببیند. با آسانسور رفتیم به بام پارکینگ. زن خواننده زیرپالتوی پوستش لباس شب دکلته بدون بند تنش بود وجوراب‌های نازک، پالتوی پوستش را درآورد که من را تحت تأثیرقرار داد، چون هوا نسبتاً سرد بود. زن رفت کنار لبه بام و ژست خاصی گرفت، سرش را داد عقب ودست‌های کشیده و زیبایش را به طرف آسمان بلند کرد. هواپیمایی درست از بالای سرما رد شد و زن روی پنجه‌های پا بلند شد، طوری که به‌نظرمی رسید می‌تواند چرخ‌های بازشده هواپیما بگیرد وبا هواپیما پرواز کند وبرود. یواش ازاُوِن پرسیدم «این کارها چیه؟» و اُوِن هم با لحن تئاتری گفت «وداع، ای بابا. معلومه که خدا حافظیه. یعنی من نباید فراموش کنم، همینه دیگه.» زن خواننده به اُوِن نگاه کرد، پالتوی پوست را انداخت روی شانه‌های عریانش، ازساختمان

پارکینگ رفتیم بیرون و سواراتومبیل شدیم و رفتیم فرودگاه. اُوِن گیج بود. به‌شدت ترس پروازداشت وداشت انواع و اقسام روش‌های غلبه برترس را انجام می‌داد، تکنیک نفس کشیدن، خواندن شعرهای مختلف وحرکات کششی.

یک جرعه هم از یک بطری کوچک سرکشید که گویا شربت نعنا بود. روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و کاغذ را درمشتش مچاله کرد. زن خواننده خواست دست اُوِن را بازکند وکاغذ را دربیاورد، اُوِن مشتش را باز نکرد. کارمند عجول شرکت هواپیمایی اس آاس پرسید: «کنار پنجره یا سمت راهرو.» و اُوِن داد زد «راهرو دیگه!» اصلاً نمی‌توانست کنارپنجره بنشیند. انگارکه مجبورباشد ازتقصیری عذرخواهی کند، چندین وچندبارمحکم زن خواننده را بوسید ومن با نگاه ازکارمند باجه عذرخواهی کردم. اثاثمان روی نوار نقاله رفت. زن خواننده دست به گردن اُوِن انداخته بود وبغض کرده می‌پرسید: «روی اون کاغذ چی نوشتی اُوِن، روش چی نوشتی؟» من می‌دانستم که روی کاغذ چی نوشته شده بود، «پدردوستت دارد، پاولی» پاول پسر اُوِن بود. قبل ازهرپرواز ُوِن این جمله را روی کاغذی می‌نوشت وکاغذ را درتمام طول پروازدرمشتش نگه می‌داشت. تصورش این بود که بعد ازسقوط هواپیما جسد او را به‌طورمعجزه آسایی سالم پیدا می‌کنند، مشتش را بازمی کنند وهمه دنیا می‌فهمند که درآن لحظه‌های آخراون به چه کسی فکر می‌کرده است، تصوری که گرچه غیر محتمل، اما به او آرامش می‌داد.

اون با لحنی تندی گفت: «به تو ربطی نداره.» زن خواننده ماند پشت دیوارشیشه‌ای سالن گمرک. من تلفن همراهم را خاموش کردم. در پنجره بزرگ هواپیمای ملخ‌داری را دیدم که قراربود ما را به اسلو ببرد، و وریم را برگرداندم.

* * *

ترومسوجای دیگری بود. به خاطر ندارم که تا به حال شهری درشمال اروپا را دیده باشم که دیگرنباشد، شایدغیرازاستکهلم. اما ترومسو دیگرعجیب دلگیر بود. تمام این شهرها انگارهمیشه اول بندری بودند، بعد چندتا کلبه ماهیگیری درست شد وبعد یک کارخانه کوچک شیلات وبعد خانه‌های بیش‌تر وکارخانه‌ای بزرگ‌تر، خیابان ورودی وخروجی، مرکزخرید، مرکز شهر، منطقۀ حاشیه نشین‌ها که رشد بی قواره‌ای کرده وبعد ظاهراً متروشده است. درایستگاه کوچک اتوبوس کسی دنبال‌مان نیامد، ودردفتر جشواره نور قطبی هم کسی گوشی تلفن را برنمی داشت. اون گفت: «کثافت خونه است.» مقابل کیوسک درب وداغانی ایستاده بودیم وبا لیوان‌های پلاستیکی نازک وچروک خورده قهوۀ ولرمی می‌نوشیدیم. باد حسابی سردتر ازباد شهر خودمان بود. یک ساعت بعد که بازبه دفترجشنواره نور قطبی زنگ زدم، زنی با صدای زنی صدساله گوشی را برداشت. سؤال‌های من را متوجه نمی‌شد ودست آخربا اوقات تلخی آدرس مسافرخانه‌ای درمرکز شهر را به زبان آورد. درگوشی تلفن فریاد زدم «جشنواره! جشنواره موسیقی. نور قطبی. ما هم دعوت شده‌ایم، برپدرش لعنت!» زن هم به زبان آلمانی واقعاً بدون لهجه‌ای درتلفن فریاد زد: «جشنواره لغو شده!» گوشی را هم گذاشت. رفتم پیش اون که داشت باقی مانده هات داگش را می‌داد به سگی مُردنی، وبا گیتاری که ازشانه-اش آویزان بود، انگارخودش نبود. گفتم: «جشنواره لغو شده.» کوله پشتی‌ام را برداشتم وبرگشتم به ایستگاه اتوبوس. اگراتوبوس اسلوآن‌جا بود، سوارشده بودم وفوراً برگشته بودم، اما معلوم بود که آخرین اتوبوس باید دیگر رفته باشد. اون دنبالم نیامد. برنامه حرکت اتوبوس‌ها را خواندم، واژه‌ای نا مفهوم نروژی، اگهی‌های شکلات وشربت سیب. بعد دوباره رفتم بیرون. اون هنوزهمان کنار کیوسک ایستاده بود واین‌باریک بطری دستش بود. من ومنی کردم وگفت: «بریم ببینیم مهمانخانه گونارچه جوریه.» اون گفت: «خب زودتر.» و راه افتادیم.

***

مهمانخانه گونار درخیابان کوچکی درمرکزشهربود، محله‌ای که ظاهراً مرکز شهرترومسوبود. تعداد زیاد مغازه‌های کوچک ومیخانه‌ها وسوپرمارکت‌ها وکیوسک‌های هات داگ تعجب وربود.

یک مک دانلد هم بود. به جزدوپنجرۀ روشن درطبقه اول، درخاموشی بود، به نظرمتروکه می‌آمد و مخروبه. اون با کف دست زد به در، دربازشد، راهروی پشت دربوی نم ونا می‌داد. سرگردان بیرون در ایستاده بودیم. اون درتاریکی راهرو داد زد: «آهای!» ویک نفر لخ لخ‌کنان در راهرو به سمت ما آمد. در بسته شد و دوباره باز، به اندازه باریکه‌ای. ازلای دریک صورت نروژی باریک وپریده رنگ دیده شد. اون به لحن شیرینی گفت: «جشنواره نورقطبی» آن چهره گفت: «برگزارنمی شه.» درکاملاً بازشد ونور چراغ قوه‌ای که به نورافکن می‌مانست افتاد روی ما، دست‌ها را به‌سرعت آوردیم جلوی چشم.

«خوش آمدین. از مهمون‌های آخر شب بیش‌ترخوشم می آد.»

***

جزما هیچ گروه موزیکی دعوت جشنواره نورقطبی را قبول نکرده بود. هیچ کس نیامده بود، ظاهراً همه مثل من دعوت‌نامه را شوخی گرفته بودند. اون گفت: «خب، چه کنیم؟» نشسته بودیم پشت میزی در آشپزخانه گونارچای وشیرمی نوشیدیم که مرا یاد یتیم خانه‌های انگلستان می‌انداخت. آشپزخانه گرم و دلچسب بود، گونار کنارپنجره روی یک صندلی ننوئی نشسته بود وسیگارمی کشید، پولور زردی تنش بود و دمپائی‌های پشمی به پا. اگر قیافه‌ای غیرازاین داشت که حتماً متأسف می‌شدم. نورپشت پنجره آبی رنگ بود. کاپشنم را درآوردم وبه پشتی صندلی‌ام آویزان کردم. می‌خواستم درترومسوبمانم. نمی‌خواستم دیگر ازترومسو بروم. نروژ. خلیج‌ها وآبشارها وجاده‌های جنگلی که روی آن‌ها حتی ظهرهم مجبوربودی با نور بالا حرکت کنی. گونارگفت: «حالا که اومدین، می تونین بمونین.»

ظاهراً برایش فرقی نمی‌کرد. «اکتبره. به‌هرحال به ترومسو نمی آد، نه توریستی، هیچکی. اگر قراربود برنامه اجرا کنین، این‌جا می موندین، حالاهم می تونین بمونین. اگردوست دارین یک هفته. دوستدارین؟»

اون نگاهی به آشپزخانه انداخت، انگارکه باید اول اوضاع آن‌جا را ببیند. اجاقی چدنی قدیمی. قفسه‌های کوچک پرازلیوان‌های دسته-داروبشقاب‌های لب پریده. هفت صندلی دورمیزی چوبی. روی دیواربالای لگن ظرف‌شویی چیزی شبیه دستورالعمل برای مشتری‌ها، با خطی کودکانه روی تکه‌ای مقوا: «اگر از یخچال نوشیدنی برمی دارید، حتماً یاد داشت کنید. ظرف‌ها را حتماً بشورید... صبحانه تا ساعت ده.»

اون گفت «این‌جا چی هست؟ خوابگاه؟ اقامتگاه راک اندرول بازها؟»

گونارگفت «یک مهمون‌خونه. تابستون‌ها اتاق به توریست‌ها کرایه می‌دم و زمستون‌ها گروه‌های موسیقی که برای فستیوال می‌آن، این‌جا زندگی می‌کنند، آدم‌های دیگه هم هستن، باهاشون آشنا می شن. الان دونفراین‌جا، المانی‌ان، مثل شماها.» اون به من نگاه کرد. من به اون نگاه کردم. درصورتش آن احساس رضایتی دیده می‌شد که می‌شناختم وخوشم می‌آمد. من حرفی نزدم و اون گفت: «پس من حدس می‌زنم که می مونیم.»

***

اتاقی که درترمسو داشتیم شبیه اتاق‌هایی بود که من درهتل‌های ارزان نیویورک دیده بودم. تخت پت وپهن آمریکایی ویک لگن دست‌شویی با اینهای بالایش، کمدی تخته سه لا و رادیاتوری سفید رنگ که درآن آب پلق پلق می‌کرد. پنجره روبه خیایان کوچکی بازمی شد، اما اتاق طوری بود که بیرونش می‌توانست محله سوهوباشد، یا لیتل‌ایتالی یا فیرست آوند درایست ویلیچ، اتاقی که بزرگ‌تر ازآن‌که بود نشان می‌داد وآدم می‌توانست روی تختخوابش بیفتد وکاری را بکند که عاشق‌ها می‌کنند خیالبافی کند، خودش را بسپرد دست تپش‌های قلبش، در را برای کسی بازکند وبخواهد درسفرباشد.

اون کاملاً ازخود بی‌خود گفت: «نمی تونیم برای همیشه این‌جا بمونیم؟ دوست نداری همین‌جا بمونیم در ترمسو، درنروژ. هیچ کس نمی دونه که ما اصلاً کجاییم؟» من گفتم: «من هم نمی دونم کجاییم.»

کنارهم جلوی پنجره ایستاده بودیم، سیگارمی کشیدیم وبه بیرون نگاه می‌کردیم. از روی صورت اون انعکاس چراغ‌های اتومبیلی که رد می‌شد، سُرخورد و رفت، اتاق گرم بود، جای دوردری به‌هم خورد، کسی آهسته از توی راهرو رد شد. اون گفت: «بچه که بودم دوست داشتم خلبان هواپیمای جنگی بشم. تعریف کردم که می‌خواستم خلبان بشم؟» گفتم: «نه، حالا برام تعریف کن.»

***

هیچ کدام ازتمام آن کسانی را که درسفرهایم درکشورهای دیگر دید ه‌ام وشناخته‌ام اگرمثل من مسافربودند هرگزدوباره ندیده‌ام. مارتین وکارولین را هم که درمهمانخانه گوناردیدیم. بعدها دیگر نخواهیم دید، بدهم نیست، چون فراموش‌شان نخواهم کرد.

مارتین برای یک‌سال آمده بود ترومسو، کارولین نیم سال. مارتین دردانشگاه بن زبان ادبیات اسکاندیناوی می‌خواند وبه نروژآمده بودتا رساله دکترایش را بنویسد، مبحثی پیچیده دربارۀ دست نوشته‌های نروژی کهن. مارتین گفت: «ترومسو بزرگ‌ترین آرشیو نوشته‌های نروژی رو داره.» حرفش را باورنمی کردم و به نظرم می‌رسید که درواقع دراین‌جا دنبال یک چیزدیگرمی گشت، اما نمی‌خواستم وادارش کنم تا برایم تعریف کند. کارولین به عنوان پرستاربچه به ترومسوآمده بود، خیلی جوان بود و درتوبینکن زبان وادبیات آلمانی تحصیل می‌کرد. به نظرخجول می‌آمد، دربارۀ زندگی نظری داشت وجدی اندکی تأثیرگذار، علاقمندی به محیط واطرافیان را ازدست نداده بود وبه طرزجالب توجه‌ای فارغ ازترسوهراس بود. خانواده‌ای که قراربود کارولینه به عنوان پرستار بچه درآن کارکند، خانواده‌ای ازهم گسیخته بود، پدر الکلی بود، زن وبچه‌ها را کتک می‌زد ومست که می‌کرد می‌خواست با کارولینه بلاسد وهمین باعث شد تا کارولینه تصمیم گرفت آن خانواده را ترک کند، اما نه ترومسو را.

بعد شروع کرده بود به کاردر رستوران مک دانلد وبعد ازاین که رستوران تعطیل می‌شد، چرخ دستی‌های سوپرمارکت را جمع وجورمی کرد، گفت ازترومسو خوشش می‌آید، ازنروژی خوشش می‌آید، حتی بدون آن شغل پرستاری بچه هم مدتی را که قصد داشت این‌جا بماند، می‌ماند، شاید هم طولانی‌تر.

بعداً اون گفت: «کارولینه یک حالت تسکین دهنده‌ای داره.» که درست همان چیزی را که من هم حس کرده بودم، گفت.

این اولین گفت وگوی‌مان درباره علت سفرهای‌مان وحرف‌های موافق ومخالف آشنایی‌ها وخداحافظی‌ها را جمع در شپزخانه کردیم، کارولینه پالتوبه تن ولیوانی چای دردست به رادیاتورشوفاژکنار پنجره تکیه داده بود وتقریباً راه افتاده بود که برود مک دانلد، مارتین دسته‌ای کتاب‌های قدیمی را روی میزپخش کرده بود، داشت کارمی‌کرد، گوتارنبود. هردوی‌شان با اقامت ما درمهمانخانه گوناربرخوردی بیش‌تر دوستانه کرده بودند وبدون کنجاوی، دوآلمانی درترومسو، چیزغریبی نیست. کارهای هر روزصبح‌شان را پی گرفتند و با هم رفتارمأنوسی داشتند وبا ما مؤدبانه. نه درمورد موسیقی ما احساسات زیاد نشان دادند ونه درمورد برگزارنشدن فستیوال. بعدها یادم آمد که من هم وقتی مسافرت بودم، مدتی طولانی‌تر درمحلی بیگانه بودم وکسی می‌آمد، تازه واردی هیجان زده که می‌خواست درجا تمام اطلاعات را دربارۀ بهترین بارها و ارزان‌ترین فوشگاه‌ها وقشنگ‌ترین مکان‌های دیدنی داشته باشد، همین‌طور رفتارمی کردم.

من هم ازاین دروآن درچیزی می‌گفتم، به مرور زمان ارجاع می‌دادم و دوباره می‌رفتم سرکارهای خودم؛ نه ازسرافاده، بیش‌تر به خاطر دل‌نگرانی، چون یک غریبه با آن هیجان وتنگنای غربت، من را به یاد غریبی خودم می‌انداخت. مارتین گفت: «کافه بارین، اگرقهوه خوب دوست دارین.» کارولینه هم بالآخره گفت: «می تونیم با هم شام درست کنیم، امشب»، بعد رفت و در را آن‌چنان نرم وآهسته پشت سرش بست که فقط ازآدم‌هایی که مدام مراعات دیگران را می‌کنند برمی آید.

***

من درترومسو توی خانه می‌ماندم. تقریباً همیشه تصمیم گرفته بودم طوری رفتار کنم که انگاراین اتاق مهمانخانه گونار مکانی است که درآن، بدون آن‌که پایانی برای این اقامت قابل پیش بینی باشد، جا گرفته‌ام، ومکانی هم که دنیا ازبرای پنجره‌اش درگذراست ومی توانست همه جای این دنیا باشد، بیرون ازاین‌جا اهمیتی نداشت. روی تخت درازمی کشیدم وکتاب‌های کارولینه را می‌خواندم هوفمانستال، اینگرکریس تنسن، توماسمان- و کتاب‌های مارتین را- استیفن فریرس، الکس کارلند وهیمیتوفن دودِرِر.

حس می‌کردم که موج تصادف مرا به این اتاق انداخته تا بتوانم چیزی درمورد خودم کشف کنم، کشف که این وضعیت به کجا می‌کشد، وضعیت خودم وهمه، تأملی وتفکری طولانی دربرابرامری به ظاهرعظیم که اصلاً وابداً نمی‌دانستم که چه می‌بایست باشد. گاهی درخیابان اصلی ونه‌چندان طولانی ترومسو بالا و پایین می‌رفتم وهیکلم را درشیشه‌های ویترین‌ها می‌دیدم. بعد برمی گشتم منزل، روی تخت درازمی کشیدم وازپنجره بیرون را تماشا می‌کردم. اون پرسید:

«خوشی؟» ومن گفتم: «هستم؟» اون مدام ازخانه می‌رفت بیرون.

ترومسو را آن‌چنان مورد مطالعه قرارمی داد که انگار دارد برای تحقیقی کارمی کند، طی چهل وهشت ساعت ازهرچه بود ونبود مطلع شده بود، هرچه که درترومسو قشنگ بود یا غریب یا زشت یا غیرمعمول، برمی گشت ولبۀ تخت می نشست وبرایم ازهمه آن‌ها تعریف می‌کرد، بدون این‌که تعریف‌هایش کم‌ترین نیازی به دیدن آن‌چه را که تعریف می‌کرد، به وجود آورد. کلاهش را ازسربرنمی داشت، کاپشنش را از تن درنمی آورد، سیگارمی کشید وباز دوباره می‌رفت، در را پشت سرش می‌بست.

 می‌دیدمش ازجلوی پنجره رد می‌شد.

شب‌ها که کارولینه ازسوپرمارکت برمی گشت ومارتین از آرشیو اسرارآمیز دست نوشته‌های نروژی‌اش در آشپزخانه جمع می‌شدیم، با هم غذامی خوردیم، می‌نوشیدیم. گاهی گونارهم می‌آمد پیش ما می نشست، هیچ وقت حرف نمی‌زد و زودهم می‌رفت. اون ماکارونی با میگو درست می‌کرد، ماکارونی با گوجه فرنگی، ماکارونی با ماهی.

دسرهم شکلات بود وموز. کارولینه ومارتین هم دوری گزیدن وبی علاقگی مؤدبانه‌شان را کنار گذاشته بودند. چون با هم بیگانه بودیم، چون فقط ازسرتصادف وبرای مدتی کوتاه دورهم بودیم. تقریباً خیلی زود شروع کردیم تا درباره مسائل خصوصی با هم حرف بزنیم، درباره شهرهای‌مان، زندگی‌مان وعشق.

اون گفت که بعد ازتمام شدن آخرین رابطه‌اش، بیماری ترس گرفته است. مارتین گفت که به زن‌ها توجهی ندارد که اون را برای مدتی کوتاه دچاردستپاچگی کرد. کارولینه این دست وآن دست کرد وگفت، راستش هنوز درست وحسابی عاشق نشده، گفت ودرست هم اون زد زیرخنده. من چیزی نگفتم، نداشتم که بگویم. داستانی ازعشقی گفتم که صدوبیست سال پیش گرفتارش بودم، این احساس را داشتم که به خاطرکارولینه باید جلوی خودم را بگیرم- اعتراف کردن‌ها، عشق‌های گذشته، حتی مشروب خوری احساسی که ناگوار هم نبود. مارتین گفت: «مردهای نروژی خوشگلن»، جمله‌ای که تأثیری نگذاشت. خیلی دورترازاینها بودم که عاشق بشوم. گاهی فکرمی کردم که می‌بایست عاشق اون می‌شدم، اما نمی‌شد، اصلاً امکان نداشت، با وجود این بدم نیم آمد عاشقش بشوم. اون بیش‌ترازهمه حرف می‌زد. مارتین هم تقریباً زیاد حرف می‌زد، وقتی اون زیادی بلند و زیادی احساساتی حرف می‌زد و درباره موضوعی زیادی هیجان زده می‌شد، مارتین آشپزخانه می‌رفت بیرون و وقتی برمی گشت که اون دیگر چیزی برای گفتن نداشت. کارولینه حرف می‌زد. بیش‌تر وقت‌ها من باید کاری می‌کردم که اوحرف می‌زد، بعد کاری می‌کردم که اون هم گوش می‌داد، اون بدش نمی‌آمد که به کارولینه اعتنا نکند.

من ازکارولینه خوشم می‌آمد. از رفتاردخترانه وخود دارش خوشم می‌آمد، طوری که آن‌جا می نشست و حدود ساعت یک نیمه شب، ازپا افتاده بود. متعجب از بحث‌های اون ومارتین درباره زن‌ها ومردها و موافق ومخالفت‌های‌شان با آشنایی‌های گذرا، خسته وکوفته، وبا وجود این وقتی می‌رفت بخوابد که همه‌مان می‌رفتیم. دوست داشتم صبح‌ها با او تنها درآشپزخانه باشم، او چای درست می‌کرد ومن با اومثل کسی حرف می‌زدم که اصلاً نبودم عاقل وکمی پیرتر ازسن وسال، احساساتی وجدی. دوست داشتم از زندگی‌اش برایم تعریف کند، همین کار را هم وقتی تنها بودیم، می‌کرد- کودکی‌اش در روستا، خواهرها و برادرهایش، خانۀ روستایی‌شان را با آن معماری قدیمی که درآن بزرگ شده بود وبعداً خرابش کرده بودند وهنوزهم که درآن آشپزخانۀ مهمانخانۀ گونار حرفش را می‌زد، گریه‌اش می‌گرفت.

بیست ساله که بود یک سال رفته بود غنا تا دریک آسایشگاه معلولین کارکند. تمام یک سال را درهوای آزاد خوابیده بود، ازبلایا جان به دربرده بود، غرب آفریقا را گشته بود وآب آشامیدنی را با تی شرتش فیلتر کرده بود. حالا درترینگن با ده دانشجوی دیگردریک خانه زندگی می‌کرد، بهترین دوست دختر را داشت، دوست پسری نداشت، داشت فکرمی کرد که برای ادامۀ تحصیل به انگستان برود.

سیگارنمی کشید، تقریباً اصلاً نمی‌نوشید وحتماً هم در زندگی‌اش هیچ وقت با مواد مخدرسروکارنداشته.

ازخودش حرف می‌زد ومن گوش می‌دادم وچیزی دروجودش یا ظاهرش من را یاد خودم می‌انداخت، یاد خودم ده سال پیش‌تر، با وجودی که ده سال پیش کاملاً فرق می‌کردم. دلم می‌خواست ازاوحمایت کنم، بدون این‌که بدانم، دربرابر چی، روی لبۀ پنجرۀ اتاقش که کناراتاق ما بود عکس‌های پدرومادروخواهر وبرادرهاش را کنارهم گذاشته بود، بین آن‌ها هم عود وتسبیح‌های دانه مروارید ازغنا.

وقتی صبح‌های زود خداحافظی می‌کرد تا به مک دانلد برود وآن‌جا هشت ساعت همبرگر وسیب زمینی سرخ کرده روی میز پیشخان بِسُراند، دلم می‌خواست می‌توانستیم جای‌مان راعوض کنیم. وقتی شب‌ها از پوسته‌اش بیرون می‌آمد جرئت می‌کرد تا درحضورمارتین واون چیزی تعریف کند، اون بی ملاحظگی می‌کرد وازخودراضی بود. داشتیم ازسفرکردن حرف می‌زدیم وازاتفاق‌ها وتصادف‌هایی که آدم‌ها را به هم نزدیک وبازازهم دورمی کنند، کارولینه هم گفت، جمله‌ای هست که خیلی دوستش دارد- زندگی مثل یک جعبۀ شکلات‌های مغزداراست که آدم دست توی جعبه می‌برد ونمی داند که مغز شکلاتی که بر

می‌دارد چی است، اما همیشه شیرین است. اون هم دست گذاشت روی سرخودش وگفت عجب جملۀ ابلهانه‌ای، مدت‌هاست که جمله‌ای به این ابلهانه‌ای نشنیده، که من با تمام توانم از زیر میزپایش را لگد کردم. البته که جمله ابلهانه‌ای بود، اما خوش بینانه بود وبا تمام ابلهانه بودنش، قابل درک، من دوست داشتم کارولین را با جمله‌اش به حال خود بگذاریم، برای همین درآن لحظه ازاون متنفرشدم که این کار را نکرد، که انگار اجبارداشت تا مخالف خوانی بی همه چیز خود را حتی این‌جا به رخ بکشد. مارتین سیاست بهتری داشت، انگارمثل من به کارولینه علاقه داشت، بیش‌تر وقت‌ها او را مخاطب قرارمی داد وازاوسؤال

می‌کرد، فرصتی برایش درست می‌کرد تا جوابی بدهد، اما بازبا اون درگیر اساس واصول وبحث‌های کسالت‌بارمی شد. به این گونه جمع‌مان جمع بود، درحالی که بیرون ازآن‌جا اکثراً باران می‌بارید.

گاه گونارمی آمد یک گیلاس می‌ریخت همین‌قدربه حرف‌هایمان گوش می‌کرد که می‌فهمید درچه مورد حرف می‌زنیم وقتی می‌فهمید، بلافاصله دوباره ازآشپزخانه می‌رفت. انگارما هنوزموضوع بحثی که او را به آن‌جا می‌کشاند، هنوز پیدا نکرده بودیم وگویا هیچ‌وقت هم پیدا نخواهیم کرد. من مضطرب بودم و مراقب، دوست نداشتم این حال وهوا خدشه‌دارشود، این جمع چند غریبه درمکانی چسبیده به قطب شمال، روزها را می‌شمردم، پس ازسومینش دیگرازدستم رفتند وگذشت زمان به سرعت گرفت، فکرم برای مدتی بیش‌تر آن‌جا بمانم، جدی‌ترشده بود.

***

بیش‌ترماندیم. برایم امکان نداشت بعد ازیک هفته ترومسو را ترک کنیم، اصلاً امکان نداتش. با گونار صحبت کردیم وپیشنهاد قابل تحملی برای اجاره هفتگی بهمان داد، وهفت روزدیگرتمدید کردیم.

ازاون پرسیدم نمی‌خواهد به کسی درآلمان زنگ بزند واطلاع بدهد که می‌خواهیم بیش‌تربمانیم، گفتم

«اون خانم خواننده رو. چی‌کارمی کنی؟» اون جوابی نداد. من درخانه می‌ماندم واون می‌رفت بیرون.

وقتی برمی‌گشت، کنارم می نشست وشروع می‌کرد به تعریف ازموضوعی، گاه حرف خودش را قطع

 می‌کرد ونگاهی ازسربدگمانی به من می‌انداخت، تا این‌که می‌پرسیدم: «چیزی شده؟» اومی پرسید: «بیداری؟» ومن می‌گفتم: «نه، نیستم.» اوهم می‌پرسید: «خب پس، من چه نوع شکلاتی دوست دارم و اگرپول داشتم چه اتومبیلی می‌خریدم وکدوم داستان عاشقانه روازهمه بیش‌تردوست دارم» می‌ترسید که ممکن باشد ازاودوری کنم وفراموشش. من گفتم: «شکلات نعنایی، مرسدسدبنز. داستان خودت رو.» اوهم آرام می‌شد وبازمی رفت. من بازهم نمی‌خواستم بروم ومی خواستم بیفتم وفکرکنم وتنها باشم وصبح‌ها با کارولینه چای بنوشم وشب‌ها با همه‌شان شام بخورم. البته درواقع حالم طوری بود که انگاربیماربوده‌ام و حالا دوران نقاهت را می‌گذرانم. ازاون دوری نمی‌کردم. فقط درارتباط با خودم سرگردان بودم وبه نحو غیرقابل درکی ازاین سرگردانی راضی. شب‌ها را دورهم سرمی کردیم، مارتین گاهی دیرترمی آمد یا نیمه شب‌ها بازهم می‌رفت بیرون، بدون این‌که ازما بخواهد همراهی‌اش کینم. مطمئن بودم که قرارملاقاتی داشت، ازاین‌که می‌دیدی می‌رفت وازاین که می‌دانستی می‌رود تا کسی را ملاقات کند، جا می‌خوردی. هیچ وقت کسی را به مهمانخانه گونارنیاورد. اون یک شب وفقط یک‌بار زیاده‌روی کرد وگفت.

 «من هم‌جنس‌گرا نیستم.» آن شب وقتی در تختخواب بودیم سُرید طرف من به نجوا در گوشم گفت: «امروزمارتین به من از اون نگاه‌ها کرد» من به نجوا گفتم: «چه‌جوری؟» اون هم بلند گفت:

«خب یک‌جوری دیگه» که من باورنکردم. می‌دانستم که ما برای این توانسته بودیم آن‌قدرخوب وبه‌طرز خودمانی تحمیل نشده‌ای دورهم باشیم، چون خطراین‌که یکی عاشق دیگری شود وجود داشت کارولینه عاشق اون نمی‌شد، اون هم عاشق مارتین نمی‌شد، من عاشق اون نمی‌شدم. اون هم عاشق من.

دانستنش آسودگی خاطرعظیمی بود ودرعین حال غم‌انگیز بود که من برای اولین باردرزندگی‌ام نبود عشق، نبود حتی امکان عاشق شدن را آسودگی خاطرمی دانستم وتسلی بخش.

***

شنبه‌شب، هفتمین شب، با هم رفتیم بیرون. در راهروپالتوهای‌مان را تن کردیم وازمهمانخانه خارج شدیم. وارد خیابان سرد شبانه که شدم، حس کردم ماه‌هاست درهوای تازه نبوده‌ام. به فکرم رسید که دراین شب، دراین وقت باید درواقع درخانۀ خودم باشم یا حداقل درفرودگاه اسلو. خیلی خوشحال بودم که تصمیم گرفته بودیم بمانیم.

گوناردعوت‌مان کرده بودهمراهش به جشن هنرمندان ترومسوئی برویم، اهالی موسیقی، تولید کننده‌های موزیک، نویسنده‌ها ودانشجوها، ازجمله دست‌اندرکاران فستیوال نورقطبی که اون به قول خودش

می‌خواست تا دیدشان توی دهن‌شان بزند. همه با اتومبیل گونار رفتیم، محل جشن حومه شهر بود، در

منزل یکی ازنویسنده‌های نروژی، ساختمانی یک طبقه ازدهۀ پنجاه درمنطقه متروک.

وقتی رسیدیم، یک عالم آدم آن‌جا بود که همه هم را می‌شناختند، ما کمی سردرگم کنار رخت‌کن ایستاده بودیم تا گونارما را به اتاق نشیمن هُل داد. من آهسته گفتم «لطفاً هیچ کس را معرفی نکن، مخصوصاً هیچ کس ازفستیوال نورقطبی را» گوناربه حرفم خندید وگفت: «نمی شه کاریش کرد» مهمان‌های پارتی همان شکلی بودند که من مهمان‌های پارتی‌های نروژی را پیش خودم مجسم می‌کردم.

لباس گرم به تن، کمی مست وصورت‌های برافروخته. به‌نظر می‌رسد برای میزبان چندان مهم نبود که با تک تک مهمان‌ها دست بدهد وخوش وبش کند، چندبارازگونارپرسیدم میزبان کجاست، گونارهم مدام

می‌گفت «نمی‌بینمش» روی میز درازی بطری‌های نوشیدنی بود، چیپس وکاسه‌های پرازچوب شور.

دربخاری دیواری آتش روشن بود، دوربخاری دیواری هم خواض هنرمندان ترومسوئی گردهم بودند، گروهی با ظاهری نا متعارف که معلوم بود می‌خواهند از بقیه، ازآن‌ها که دورکاسه‌های چوب شورجمع شده بودند، فاصله بگیرند.

کنار دربه دیوارتکیه دادم. کارولینه برایم یک گیلاس آورد، حس می‌کردم که این‌جا هرگزبا کسی هم کلام نخواهم شد، کاش کارولینه می‌آمد، آمد. مارتین بی رودربایستی چشمش دنبال بعضی ازمردها بود وپنج دقیقه نشده همه‌شان را پیدا کرده بود. اون با اعتماد به نفس قابل توجهی حلقۀ آدم‌های دوربخاری دیواری را شکسته بود وداشت با زن درشت هیکل پالتوی پوست خرس پوشیده‌ای صحبت می‌کرد.

کارولینه لبخندی به من زد. لبخند زد ولبخندش شبیه لبخندهایی بود که صبح‌ها درآشپزخانه می‌زد، وقتی که به روش سنجیدۀ خودش چای درست می‌کرد ومن درذهنم داشتم اولین سؤالم را ازاو جورمی کردم «اصلاً چه وقت شروع کردی به خواندن زبان وادبیات آلمانی؟» اما این‌جا آشپزخانه مهمانخانۀ گونار نبود، این‌جا یک مهمانی تقریباً خسته کننده وبی مزۀ شهرستانی‌های نروژی بود، وبا وجود این دچار

بی قراری شده بودم. گیلاسم را روی میزی گذاشتم، نمی‌خواستم چیزی بنوشم. مارتین داشت با جوانی که شبیه جوان‌های شبانه روزی‌های انگلیس بود حرف می‌زد، در گوشش چیزی گفت که جوانک تا بناگوش سرخ شد. اون دست به پالتوی پوست خرس زن درشت‌اندام کشید، زن درشت‌اندام کلاه اون را ازسرش برداشت. هیچ اتفاقی نیفتاد. کارولینه چیزی گفت ومن صدای خندۀ بلند مارتین را شنیدم، خنده‌ای ازنوع کاملاً متفاوت. کناربخاری دیواری مرد کوچک اندامی ایستاده بود. بَلبَل گوش بود وموهایش مدل سرخ پوست‌های ایروکس. به لهستانی‌ها شباهت داشت. نسبتاً خوش قیافه. حالتش طوری بود انگاربه هیچ وجه توجهی به آن‌چه که خارج ازآن جمع دوربخاری درجریان بود، ندارد وبرای همین ازاوخوشم نیامده بود. گونارآمد به سمت ما وبه ما ناشری را معرفی کرد که، به قول او، همین تازگی‌ها کتاب خیلی موفقی درباره یوگا برای کودکان را منتشرکرده بود. من نمی‌دانستم چه باید بگویم، اما کارولینه فکری کرد و بالاخره ازناشردرباره کتاب یوگا سؤالی کرد وناشرهم حفظ ظاهر را کنارگذاشتو شورع کرد به نمایش حرکات یوگا، مار، کرگدن، خرس وگربه، به ماهی که رسید روی زمین خوابید وبه پشت درازکشیده حلقه زد ودورپاهای ما. اون ازکنار بخاری دیواری نگاهی به سمت ما انداخت، من نگاهش کردم وتا جایی که توانستم چشم‌هایم را گشاد کردم، اون باز رویش را گرداند. مرد کوچک اندام سیگاری روشن کرد.

 ناشر از روی زمین بلندشد، گرد وخاک شلوارش را تکاند وگفت: «توی ترومسوی ما احساس تنهایی

 نمی‌کنید؟» آلمانیش آن‌قدربی غلط بود که اصلاً حوصله نداشتم بپرسم کجا یاد گرفته است. نگاهش کردم. نفسی کشیدم وگفتم: «من ازهمین تنهایی خیلی خوشم می آد.» کم مانده بود که وا بدهم و رشتۀ سخن را به دست بگیرم وبازهرچه دربارۀ غذاهای خوشمزه بود وآفتاب نیمه شب نروژبگویم وبعد هم بروم سرخانه و زندگی‌ام؛ زیادی درتختخواب درازافتاده بودم، دلتنگی دل‌آزرده‌ای داشتم. کم مانده بود وا بدهم ودرست درهمین لحظه مرد کوچک اندام با موهای سرخ پوستی بازویم را گرفت وبا پررویی مرا از آن جمع بیرون کشید. با من دست داد وآن‌قدر طولانی که دوست داشتم دستم را ول نکند.

بعد گفت «می‌روم پاریس، نه؟ توکیو، لیسبون، برن، آمستردام.» لهجه افتضاحی داشت وبه نظرمی رسید خودش هم نمی‌فهمید چه می‌گوید. خندۀ ریزی کرد. دستم را ول کرد. اسمش را گفت، آری اُسکارسون

تا حال مضحکی داشتم چشم انداختم تا اون را ببینم، که منتظرنگاهم بود وحالا اوچشم گشاد کرد.

مرد کوچک اندام مدیرفستیوال نورقطبی بود. به انگلیسی ازعدم برگزرای کنسرت عذرخواهی کرد.

از دردسری که به‌وجود آمده بود، گفت که ازسی دی ما خیلی خوشش آمده بود. نگاهش کردم.

اصلاً نمی‌توانستم به حرف‌هایش گوش کنم، ولی ظاهراً خیلی هم مبهم نبود. تیک عصبی داشت، مدام با چشم چپ چشمک می‌زد، خطوط دورچشم‌هایش هاله‌ای ازکنجاوی داشت وطنز. چسبیده به من ایستاده بود، بوی خوشی می‌داد، کت وشلوارسیاه اتوشده‌ای به تن داشت وحلقه نقره‌ای ارزان قیمتی به انگشت کوچک دست راست. بازگیلاسم را برداشتم. به نظرمی رسید مصاحبت با آن ناشر کارولینه ملال‌آورنبود. گونارازآن سوی اتاق نگاهی به سمت ما انداخت، نمی‌شد حالت صورتش را تأویل کرد. مرد کوچک اندام متوجه این نگاه شد وحرف‌هایی درمورد اسم و رسم مهمانخانۀ گونار زد که آن سوی مرزهای این شهر هم معروف است تا به حال تعداد بی شماری ازخواننده‌ها ونوازنده‌های مشهوردرسطح جهان در

تختخواب‌های آن مهمانخانه خوابیده‌اند. من یک دفعه گفتم که راستش قصد دارم دیگربا موسیقی سروکار نداشته باشم. اصلاً نیازی به گفتن این حرف نبود، امکا گفتم. صورتم داغ شده بود. گفتم یک هفته است که درآن اتاق مهمانخانه گوناراین‌ورآن‌ورمی افتم و دوران نقاهتی را که نمی‌دانم دلیلش چی است، طی می‌کنم گفتم به این زودی‌ها ازترومسونمی روم. ساکت شدم ومرد کوچک اندام حالت کنجاوی علاقمندی به صورتش داد، با سراشاره کرد ومن بازهم چیزهایی را گفتم که واقعاً نمی‌خواستم بگویم. گفتم آن‌قدر روی همان تختخواب می‌مانم تا درباز شود وکسی وارد شود اوگفت: «کی؟» من گفتم: «هرکی» خندید گویا می‌خواست جوابی بدهد که زنی ازکنارما رد شد، عینکی با قاب کت وکلفت مدل

سال‌های شصت به چشم وشالی پشمی دورگردن، موهایش هم پریشان ومرد کوچک اندام مچ دست زن را گرفت وکشیدش به طرف ما.

***

کمی قبل ازنیمه شب اون ازناشرپرسیده بود که آیا اواحیاناً آن زن موطلایی خیلی جذاب اطواری که با آن پاهای کشیده وبلند تمام شب را بی حرکت رویپله‌ها نشسته وبا هیچ‌کس حرف نزده را می‌شناسد.

ناشرجوابی نداده بود، ده دقیقه بعد دست دردست آن موطلایی رفته بود، ازما خداحافظی کرده و زن را

دردوکلمه معرفی کرده بود «راستی همسرم.»

اون تا مدتی حرصش بخوابید. نروژی‌های این مهمانی همه با زن‌ها و حداقل سه بچه آمده بودند.

سیکا همسرآری اُسکارسون بود، قیافه‌اش به زن‌ها شباهتی نداتش. اما زنش بود. زن قیافه غریبی داشت، اما نوعی شوخ طبعی داشت که اگرخودش مست نبود، به نظرم سرگرم کننده می‌آمد. بعد ازاین‌که آری اُسکارسون آن زن را به من معرفی کرد، آن‌چنان جایی خوردم که تا نیم ساعت بعد هم حالم سرجایش نیامد لال شده بودم و تازه وقتی به حرف آمدم که اون آمد پیش ما و به آری اُسکارسون گفت: «گُه» اوهم نشنیده گرفت. کارولینه داشت با زنی صحیت می‌کرد که جای مادرش بود.

مارتین چیپس می‌خورد و انگارداشت استراحت می‌کرد جوانک ظاهراً انگلیسی روی کاناپه‌ای دراز کشیده وبه خواب رفته بود.

پارتی تمام شده بود ازآشپزخانه جیرینگ جیرینگ لیوان‌ها وگیلاس‌ها به گوش می‌رسید کسی تمام پنجره‌ها را بازکرد، زن پوست خرس پوش بدون آن‌که ازاون خداحافظی کند، رفت. اون گفت: «بابا توهم که همه‌اش دنبال یک تیپ مرد می‌گردی» من با حرص گفتم «توهم همین‌طور.»

در راهروی جلوی درآری اُسکارسون وادارم کرد تا اسمم را درکتابچۀ مهمان‌ها بنویسم. سیکا غیبش زده بود وما جلوی بوفه‌ای که کتابچۀ مهمان‌ها رویش بود کنارهم ایستاده بودیم درسایۀ دسته گلی بزرگ با گل‌های سرخ‌رنگ. آری اُسکارسون صفحۀ نانوشته‌ای را بازکرد خودنویسی ازجیب کتش درآورد و شروع کرد به نوشتن تاریخ آن روز وآن‌قدرکش‌دار، که تعجب آوربود ظاهراً نه ازماه مطمئن بود ونه از سال. بعد خیلی رسیمی خودنویس را داد به من ومن هم روی کتابچه خم شدم واسمم را زیرتاریخ نوشتم و کلمه به نظرمضحک ترومسو را. اونام خودش را زیرنام من نوشت آن‌قدرچسبیده به هم که حرف‌ها درهم رفتند وانگارهمان لحظه با هم ازدواج کرده بودیم. بعد قد راست کرد کتابچه را بست وگفت باید حتماً با هم برویم شهربه یک پارتی دیگراین پارتی دیگرتمام شد. به من لبخندی زد. به نظرمی رسید عقلش سرجایش نبود.

***

درسرمای بیرون دوباره یادم آمد که تنها نبودم. یادم آمد که مارتین وکارولینه واون آن‌جا بوده‌اند، آن‌ها به یادم آوردند چون کارولینه دستش را کرد زیربازویم و اون با صدای زنگ‌داری درگوشم گفت:

 «دیوونگی نکن.» دیروقت بود. دوباره هوشیارشده بودم. میزبانی که تا آخرین لحظه ناشناس مانده بود در را به سرعت ازتوبست، انگارازاین واهمه داشته باشد که مبادا فکرمان را عوض کنیم. آری اُسکارسون تعیین تکلیف کرد که کارولینه ومن بایدبا او، وسیکا به شهر برویم. تعیین تکلیف کرد که کارولینه باید رانندگی کند، به‌طورغریزی فهمیده بود که کارولینه تنها کسی بودکه هنوزقارد به رانندگی بود، من‌هم در نوشیدنی زیاده روی نکرده بودم اما گواهینامه رانندگی نداشتم. تعیین تکلیف کرد که مارتین واون با گونار وبا اتومبیل گوناربه شهربروند به گونارنشانی محل برگزاری پارتی را داد یک پارتی هنرمندان دریکی از کافه‌ها. گونارگوش نمی‌کرد وبی حوحله به چپ و راست خیابان نگاه می‌کرد به مارتین گفت که آن‌ها را درمحل برگزاری پارتی پیاده می‌کند وخودش به خانه خواهد رفت. مارتین خوشش آمده بود وبه نظر می‌رسید به اندازۀ آری اُسکارسون به نظرجذاب می‌آمد. اون حالتی عصبی داشت ومی خواست به لحن دستوری آری اُسکارسون پاسخی بدهد، اما اوهم سواراتومبیل گونارشد وقبل ازسوارشدن بازوی مرا نیشگون محکمی گرفت. آن‌ها راه افتادند ومن رفتنشان را می‌دیدم سیکا هم مست سعی داشت تا راه را برای کارولینه توضیح دهد وآری اُسکارسون هم پشت سرمن با سر وصدا داشت دربوته‌های شمشاد

 می‌شاشید. به فکرم رسید این‌که آیا بازهم اون یا مارتین را خواهم دید، برایم بی تفاوت بود. راه افتادم کارولینه رانندگی می‌کرد سیکا کنارش نشسته بود آری اُسکارسون کنارمن روی صندلی عقب نشست و دستش را گرفت.

سیکا رویش را به ما کرد وداد زد «وای، آهنگ کریسمس» از رادیو یکی ازآهنگ‌هایی که درفروشگاه‌های بزرگ پخش می‌کنند بلند بود. دستم را کشیدم. ازکنار صورت آری اُسکارسون به شب قیرگون ترومسو نگاه کردم به اونگاه کردم سیکا داشت حرف می‌زد. کارولینه به طرزغیرقابل باورخونسرد انگارعادت داشت همیشه مست‌ها را سوارکند واین ور وآن ورببرد. گویا از وسط جنگلی رد شدیم. گویا ازکناردریاچه گذشتیم ودوباره ازوسط جنگلی وبعد به شهر رسیدیم مرکزشهر ریسه چراغ‌ها و ردیف اتومبیل‌های برق زن می‌توانست ترومسو باشد می‌توانست شهردیگری باشد اصلاً نمی‌خواستم بدانم.

اون ازمحله ناخداها برایم تعریف کرده بود محله‌ای قدیمی یا خانه‌های چوبی رنگی وبا غچه‌ای درجلووبا خیابان‌های باریک. گفته بود اگرقرارباشد درترومسو زندگی کند، آن‌جا را انتخاب می‌کند.

خیابانی که درآن سیکا روبه سوی کارولینه جیغ زد وکارولینه هم آن‌چنان پا روی پدال ترمزگذاشت که اتومبیل سُرخورد واین ورآن وررفت شاید خیابانی درمحله ناخداها بود. خیابانی بود باریک وخانه‌هایش دوطبقه وکوچک وبه نظر دنج و راحت وظاهراً آدم‌هایی درآن‌ها زندگی می‌کردند که از زندگی‌شان راضی بودند وآسوده خاطر. سیکا خودش را ازاتومبیل پرت کرد بیرون، تلو تلو خوران رفت به یکی از باغچه‌های جلوی خانه‌ها، به ما علامت داد که دنبالش برویم وخودش رفت توی خانه کارولینه اتومبیل را درست و دقیق جلوی درباغچه پارک کرد پیاده شدیم ودنبال سیکا رفتیم آری اُسکارسون پشت سرمن

می‌آمد تا مباداد بزا بگذاریم و برویم وارد خانه شدیم دربا سر وصدا پشت سرمان بسته شد خیلی تاریک بود ومی توانستم نفس کشیدن کارولینه را که ترسیده بود بشنوم.

بعد چراغ روشن شد. درآشپزخانه‌ای ایستاده بودیم که اصلاً میزی نداشت فقط پیشخانی فولادی بود و ردیفی کابینت خالی. آشپزخانه به اتاقی باز شد که درآن تنها علامت حیات قفسه‌ای پرازکتاب وسی دی بود میز وصندلی‌های خوش ترکیبی مقابل این قفسه انگارتا به حال استفاده نشده بود روی میز روزنامۀ تایمز قرارداشت.

دراتاقی پشت این اتاق مقابل تلویزیون خیلی بزرگی کاناپۀ سفید رنگی بود که با دیورا سفیدی که به آن تکیه داشت یکی شده بود. دراتاق آخری چراغ استند بای کامپیوتری درتاریکی چشمک می‌زد. جایی دیده نمی‌شد که آری اُسکارسون و زنش سیکا شب‌هایشان را درآن سرکنند پلکانی هم ندیدم که به طبقۀ بالا برود. آری اُسکارسون دستش را گذاشت پشتم وادارم کرد تا کنارآن میز که مثل یخ سرد بود بنشینم خودش روبه رویم نشست وکارولینه راهم کنارش نشاند. سیکا کاملاً تصادفی تطری نوشیدنی پیدا کرده بود وسه گیلاس را لب به لب پرکرده بود گیلاسی برای آری اُسکارسون نبود اوهم بطری را سرکشید.

 رنگ صورت کارولینه پریده بود. سیکا هم بلند شد ودستگاه استریو را روشن کرد. آری اُسکارسون از آن سمت میزلبخند می‌زد. همین‌طورنشسته بودم وآماده تاهرچه می‌خواهد پیش بیاید بیاید ازدستگاه استریو موسیقی بم فضا پُرکنی پخش می‌شد وصدایی بازوبمی غیرقابل تحمل که اصوات بی معنی ادا می‌کرد.

 به کارولینه گفتم که درشهرها وکشورهای غریب وبه خصوص اگرمجبورباشی زودترازآن‌جا بروی از این چیزها پیش می‌آید خودم هم نمی‌دانستم درست می‌گفتم یا نه.

کارولینه جوابی نداد با انگشت نشانه اشاره‌ای به من کرد که منظورش را نفهمیدم زیادی ترسیده بود آری اُسکارسون یک-باردیگرگفت که ازسی دی ما خیلی خوشش آمده بود. گفت ازعکس روی جلد سی دی خوشش آمده اون ومن بی خیال زیریک درخت نخل مصنوعی درحیاط خلوت منزل اون درازکشیده بودیم، گفت که می‌دانسته من قیافه‌ام همین است که الآن هست، گرچه شباهتی به آن عکس روی جلد سی دی ندارم. نمی‌دانستم منظورش چی است. به‌نظرم خودم درآن عکس تقریباً بودم، یعنی آری اسکارسون

می‌خواست بگوید که زیبایی چندانی ندارم؟ سیکا انگارنمی توانست تصمیم بگیرد که چه نوع موسیقی مناسب این جمع بود، مدام برنامه را عوض می‌کرد وبا سربه شوهرش اشاره می‌کرد من بلند شدم رفتم به حمام و دست‌شویی کنارآشپزخانه. حمام مثل حمام-های هتل‌ها بود، حوله‌ها را انگار با ماشین تا زده بودند، لبه وان اشانتیون‌های ژل دوش وشامپو ردیف شده بود، کنارلگن دست‌شویی لوازم آرایش گران قیمت سیگار پخش و پلا بود. دریک قوطی پودر را بازکردم وبازبستم. سیکا به‌نظرم می‌آمد آرایش نکرده باشد. فکرکردم چرا آدم‌ها درآپارتمان‌هایی زندگی می‌کنند که شبیه سوئیت هتل‌هاست و بعد ازحمام آمدم بیرون. دراتاق باید ازکنارسیکا ردمی شدم اونگه‌ام داشت با سن استخوانی‌اش را چسیاند به باسن من، یعنی که دوست داشت با من برقصد، هنوزشال پشمی را به گردن داشت وقیافه‌اش به سرماخورده‌ها شبیه بود.

با عذرخواهی ردش کردم، نمی‌توانستم با اوبرقصم، ربطی به اونداشت. من نمی‌توانستم درآن وضعیت برقصم. دوباره روی صندلی‌ای که به من داده شده بود نشستم وبه آری اسکارسون نگاه کردم و اوهم با آن حالت سرخوش خودمانی چهره‌اش به من نگاه کرد. کتش را درآورده بود ومی شد روی ساعد چپش یک خالکوبی را دید یک اِچ ویک بِی روی هم، دوحرف چاپی وسیاه رنگ ودقیق خالکوبی شده روی پوستی سفید. تصمیم گرفتم اگر زمانی فرصتی پیش آمد تا این خالکوبی را لمس کنم، هرگزدلیلش را نپرسم. هرگز. کارولینه خودش را به لبۀ میزتکیه داده بود وتیتربزرگ تایمز را می‌خواند. سیکا کنارمن ایستاده بود و داشت با آهنگ بم وگرفته گروهی می‌رقصید وآری اسکارسون روبه من داد زد که اسم این گروه آلمانی است تا آن موقع هیچ آهنگی ازآن‌ها نشنیده بودم. به پشتی صندلی تکیه دادم وبه‌نظرم رسید که

می‌توانستم آن‌جا بمانم، راحت می‌توانستم آن‌جا یا هرجای دیگربمانم، موسیقی بسیار زیبا بود، سیکا هم دورتر رفت وحالا آری اسکارسون سی دی ما را دستش گرفته بود ومدام نگاهی به عکس می‌انداخت و نگاهی به من وبازبه عکس. خدا خدا می‌کردم که مبادا به سرش بزند واین سی‌دی را پخش کند، تحمل شنیدن صدای ریزکودکانه اون و پیانوی خودم را نداشتم. به سرش نزد.

همه چیزمی توانست همان‌طور که بود بادش، اگریک دفعه کارولینه ازجا نپریده بود وبا صدای لرزان که انگار ما را دزدیده‌اند داد نزده بود «م بتونیم دیگه بریم! م بتونیم لطفاً بلندشیم وبریم دنبال اون ومارتین.» سیکا ایستاد. آری اسکارسون بلند شد وموسیقی را خامموش کرد. ظاهراً این جمله‌ها را فهیمده بود.

پالتوهایمان را پوشیدیم و راه افتادیم و رفتیم، ازآن خانه رفتیم به خیابان سرد، کنارهم تند تند راه می‌رفتیم وهیچ اتفاقی نیفتاد تا رسیدیم به کافه بارین.

***

کافه بارین من را یاد کافه‌ای درشهرخودمان انداخت، کافه‌ای که من سال‌ها به آن‌جا می‌رفتم وبعد دراوج شهرت خود به حق وبه موقع تعطیل شد. مطمئن نبودم که اصلاً دوست داشتم آن کافه یادم بیاید یا نه.

کافه بارین میخانه کوچکی بود درکوچه‌ای، منشعب ازخیابان اصلی، اتاق نشیمن پرازمبل‌های چرمی کهنه و میزهایی با صندلی‌های شکسته دورتادور، ظاهراً شوفاژ ازکارافتاده بود، کافه مملو ازجمعیت بود وبا وجود این سرد، همه پالتوبه تن وکلاه به سرداشتند. ازبلند گوها موسیقی پانکرپخش می‌شد.

باید نوشیدنی‌های‌مان را کناربارمی گرفتیم وهمان‌جا فوراً حساب می‌کردیم. من، سیکا، کارولینه و آری اسکارسون را مهمان کردم. مارتین واون پیدای‌شان نبود، اما درکمال تعجب گونارکنار برنشسته بود. کارولینه همه‌جا را سرکشید ودنبال‌شان گشت، بعد برگشت وبا حالتی سرگردان به من گفت:

«این‌جام نیستن.» فایده‌ای نداشت که ازسیکا وآری اسکارسون سراغشان را بگیریم، وقتی ازسیکا و

آری اسکارسون سراغ مارتین و اون را می‌گرفتی، انگلیسی یادشان می‌رفت، گونارظاهرا موضوعی باعث شده بود تا لام تا کام حرف نزند. کارولینه طوری به گونارنگاه می‌کرد که آدم به خائنی نگاه می‌کند. برای من علی السویه بود. ایستاده بودم کنارسیکا، کنارآری اسکارسون، کنارکارولینه وگونار، میخانه سرد بود و زیبا وآشفته، انگارکه شیشه پنجره‌ها شکسته شده باشد وسقف خراب.

معلوم بود که نمی‌دانستیم ما پنج‌تایی باهم چه داشتیم که بگوییم. سیکا، روکرد به گونار، آری اسکارسون کنارباربرای کارولینه شیرکامائوی داغ با خامه سفارش داد. من منتظر بودم. منتظربودم ولازم نبود زیاد منتظرباشم، روبه‌رویم ایستاد ودستش را دورم حلقه کرد تلوتلوخوران من را بین جمعیت این ورآن ور

می‌کشید وحرف‌های معماگونه‌ای می‌زد، سعی کردم تا او را خودم دورش کنم، گرچه واقعاً نمی‌خواستم ازخودم برانمش. سعی کردم دورش کنم به‌خاطرکارولینه وبه‌خاطرسیکا به اندازۀ لازم جدی نبودم.

خودم را کنارکشیدم اماهیچ مقاومتی نداشتم. اوهم مرا گرفت وکشید به‌طرف خودش. چیزی به نروژی گفت وچیزی به انگلیسی و چیزی به چینی، اصلاً نفهمیدم.

آن‌قدرفهممیدم که می‌خواست بداند این سال‌های اخیر را چه کرده‌ام.

فهمیدم که چه‌قدردلش می‌خواسته این سال‌های اخیر را کنارمن سرمی کرده، انگارکه اومی دانسته این سال‌های آخرچه‌قدرسخت بودند، گرچه خودم تازه همان‌جا بود که فهمیدم.

نمی‌دانستم سال‌های اخیر را چه‌طورگذرانده بودم. نمی‌دانستم چه‌طورمی توانستم او را ازخود دورکنم، چه‌طورجلویش را بگیرم که به من دست نزند، درصورتی که واقعاً نمی‌خواستم به من دست نزند.

 پشت سروشانه‌های سیکا را می‌دیدم. گونار را می‌دیدم. کارولینه را می‌دیدم. آری اسکارسون دستم را سفت گرفته بود ودست دیگرش را گذاشته بود روی پشتم، انگارکه داشتیم با هم می‌رقصیدیم. سرم گیج می‌رفت، به کارولینه نگاه کردم وشکلکی درآوردم، می‌خواستم ادای آدمی را دربیاورم که مورد حمله قرارگرفته وبرخلاف میلش تسلیم می‌شود. ظاهراً خیلی خوب ادا درآورده بودم.

کارولینه پنج دقیقه‌ای یا کم‌تر تحمل کرد، شاید هم اصلاً تحمل نکرد. سیکا که ما را از هم جدا کرد، کارولینه بود وبه‌خاطرکارولینه آری اسکارسون را ول کردم. آری اسکارسون من را ول کرد.

کارولینه آن‌چنان جدی که ازاوانتظارش را نداشتم، به لحن آدمی که تصمیم گرفته تا به هرکاری دست بزند گفت همین الآن باید بداند که اون ومارتین کجا هستند، الان می‌خواهد بداند، فوراً. آری اسکارسون هم مؤدبانه یک‌باره با هوشیاری زیادی گفت که می‌رود ومی آوردشان و رفت. کنار کارولینه ایستاده بودم و می‌خواستم بزنم زیرگریه. نمی‌دانستم آیا بدون کارولینه وضع فرق می‌کرد یا چون کارولینه آن‌جا بود، چون مانع چیزی شده بود ومرا وا داشته بود تا ادا دربیاورم وآدم دیگری بشوم که آری اسکارسون دوست داشت تا سال‌های آخر را واقعاً چند سالش را، تمامش را با اوسرکند. ایستاده بودم وکارولینه کنارم ایستاده بود وبه جایی خیره شده بودیم وتند می‌خوردیم وبه‌هم می‌خوردیم وبعد دردوباره بازشد، آری اسکارسون آمد تو وهمراهش مارتین و اون.

***

اون من را می‌شناسد. خوب می‌شناسد. به سرعت وارد کافه شد ویک آن هم تأمل نکرد وآمد زد توی

سینه‌ام وسرم داد زد «ازتک روی‌های گُه‌ات واقعاً عق‌ام گرفته. واقعاً چه‌جوهم عق‌ام گرفته.»

فایده‌ای نداشت که جریان را برایش توضیح بدهم، اوهم اصلاً حاضربه شنیدنش نبود. مدتی حرص وجوش خورد وازباری گفت که گوناراو ومارتین را آن‌جا پیاده کرده بود چون خودش مثلاً می‌خواسته برود خانه، میخانه‌ای درب وداغان، هیچ خبری ازمهمانی وپارتی نبوذده، ازآن کلک‌های کثیف، تا به‌حال درعمرش این‌طور رو دست نخورده وآلت دست نشده بود. مارتین ظاهراً برایش موضوع علی‌السویه بود.

توی آن میخانه نشسته ومعطل ما شده بودند وبالاخره فهمیده بودند که ما دیگر پیدای‌مان نمی‌شود، حالا به هردلیلی، مارتین گفته بود «آری اسکارسون می‌خواسته خودش با دخترها تنها باشه.»

بعد اسکارسون آمده وگفته بوده، پارتی جای دیگری برگزارمی شود. اون گفت: «بعد هم ما دنبالش راه افتادیم، همین‌طوری دنبال این گوساله راه افتادیم، چاره‌ای هم نداشتیم آخه، باید جلوی همان بارکثافت می‌زدم درب وداغونش می‌کردم.» بازهم من را هل داد به کنار، رفت کناربار وسفارش داد، می‌دانستم که عصبانیتش طول نمی‌کشد.

صبوربردم. مدت‌های مدید بود که آن‌قدراحساس صبوری ومعقول بودن نکرده بودم. سیکا توجهی نه به ما ونه به آری اسکارسون داشت ومشغول حرف زدن با گونارانگارکمی ازاون می‌ترسید.

شیشه‌های عینک سیکا بخارگرفته بود، عینک را برنمی داشت. اون با آبجوش رفت پیش مارتین و کارولینه وشروع کردند به گپ زدن که موضوعش می‌توانست درباره برنامه درسی دانشگاه تربینکن باشد. من وسط آن مکان بی‌خودی ایستاده بودم وصبوربودم ومعقول، بعد هم آری اسکارسوننشست پشت میزی کنار دیوار وبه من اشاره کرد، من هم رفتم وپیشش نشستم. روبه روی هم نشسته بودیم وحرفی برای گفتن نداشتیم ومن دیگرنمی دانستم که آیا ترومسو مرا به این حالت دچارکرده بود یا آن اتاق مهمانخانه گوناریا آخرین اتوبوسی که هفت روزپیش به اسلو رفته بود یا موردی دیگر، قبل‌تر ازاینها، دیگر

 نمی‌دانستم وکم‌ترین علاقه‌ای هم دانستنش نداشتم. به آن مرد نگاه می‌کردم ومی دیدم که خونسردی مطلق بود، آرام، تهی، نه دربرابرمن که دربرابرهمه، دیدن این حالت بد نبود. قبل ازآن‌که مرا ببوسد به من

آن‌قدروقت داد تا بپرسم این کارمشکلی درست نکند وبعد مرا بوسید ومن صورت بی روح و سرد کارولینه را جایی درآن دورها دیدم، وصورت مارتین را وصورت سیکا را، سیکا به ما نگاه می‌کرد، وبعد مارتین چیزی به سیکا گفت که سیکا را به خنده انداخت. هنوز، اما نه مدتی، داشتم فکرمی‌کردم که تغییرکرده‌ام، اما نکرده بودم و من هم به آری اسکارسون لبخندی زدم.

***

کافه باراین خیلی سریع تعطیل کرد. ما همه بدون بحث وگفت وگوی زیاد با هم رفتیم به آن خانه محله ناخداها. دستم را انداخته بودم زیربازوی اون وشاد ازاین بودم که اون هم حالا فرصت خوش آمدن ازآن خانه را پیدا می‌کند، ازسردی وعریان آن، ازحمام هتل مانندش وازپیشخوان فولادی آشپزخانه‌اش، فرصت خوش آمدن ازآهنگ‌ها وفرصت نوشیدن شراب سفید با آری اسکارسون. شاد ازاین‌که می‌توانستم این لحظه‌ها را با اوتقسیم کنم، می‌دانستم که مثل هم بودیم، و اون هم به‌نظرشاد می‌آمد، گرچه نتوانست جلوی خودش را بگیرد وبه من گفت که غیرقابل تحملم.

گفت: «تو یک مرد زن دار روجلوی چشم‌های زنش می‌بوسی، ازاین بدترواقعا نمی شه، گاف اساسی» من هم بازویش را فشاری دادم وگفتم «ازش پرسیدم که مشکلی درست نمی کنه، اوهم گفت مشکلی نیست، بگذار راحت باشم اون، بگذار راحت باشم.» کارولینه هم پای مارتین می‌رفت، انگاربه مارتین تکیه داده بود، مارتین پرانرژی وتندتند می‌رفت، انگارعضو گروهی اکتشافی که دارد درسرزمینی غریب وجذاب می‌شود. آری اسکارسون کنارمن بود. سیکا با گونارپشت سرما می‌آمدند، صدایش را می‌شنیدم، عصبی نبود.

درآن خانه دوباره چراغ روشن شد، صدای موسیقی بلند شد، بطری روی میز گذاشته شد، مثل چند ساعت قبل. گونار چند فنجان قهوه هم اضافه کرد که در آن‌ها نوشیدنی دیگری ریخت. من چیزی ننوشیدم. روی صندلی خودم نشستم. احساس می‌کردم درخانه خودم هستم، متجاوزی بودم متکی به نفس وبا نیت، قصد نداشتم کارم را توجیه کنم، نه برای خودم ونه برای هیچ کس دیگر. کارولینه ومارتین نشسته روبه روی من، آری اسکارسون کنارم نشست ودستم را گرفت وبا دست خودش گذاشت روی زانویش. سیکار و اون دور وبردستگاه استریوایستاده بودند وموزیک انتخاب می‌کردند، گونارهم ازپیش این می‌رفت پیش آن و ظاهراً وظیفه-اش این بود که نگذارد به کسی بد بگذرد. ازخودم م یپرسیدم آیا اوقبلاً می‌دانست که امشب به این‌جا می‌کشد، آیا این راه و، روش اوبود برای آشنا کردن ما با ترومسوی‌ها، آیا اوهرآخرهفته تازه واردها را به سمت دام اسکارسون می‌کشاند.

جلوی خودش را می‌گرفت تا به من نگاه نکند. کارولینه ومارتین داشتند درمورد ظاهرنامه‌های گمرکی که درفرودگاه‌ها باید پُرکرد حرف می‌زدند، ظاهراً تصمیم گرفته بودند طوری رفتارکنند که یعنی اوضاع روبه راه است. شاید هم به نظرشان اوضاع روبه راه بود. سیکا و، اون شروع کردند با هم به رقصیدن. که کارشان به این‌جا می‌کشد، با وجود این برای لحظه‌ای برایم عجیب بود. با هم می‌رقصیدند، اول با کمی فاصله، بعد نزدیک‌تر وبالاخره تنگ هم، اون سیکا را سفت بغل کرده بود، شال پشمی‌اش را برداشت. مارتین نگاهشان می‌کرد. همه نگاهشان می‌کردند، حتی آری اسکارسون ومن، بعد ما بازبه هم نگاه کردیم، باید لبخند می‌زدم، اوهم لبخند زد. حس می‌کردم که درک کرده بودم که من موضوع آن محفل نبودم، آری اسکارسون بود وهمسرش که این مهمان‌ها را دعوت کرده بودند تا بتوانند یکدیگر را تماشا کنند؛ سیکا می‌توانست آری اسکارسون را تماشا کند که زنی غریبه را

می‌بوسید، آری اسکارسون سیکا را، که با مردی غریبه می‌رقصید، می‌توانستند هم دیگر را براندازکنند وازنو بشناسند. دراین فکر بودم که برای بودن دراین‌جا دلایل خودم را دارم، دراین فکربودم که شاید هم داشتم خودم را گول می‌زدم، درهمه موارد. نوربالای میزسرد وانگاریخ‌زده خیلی روشن بود، خیلی روشن‌تر ازنورکافه بارین، کارولینه ومارتین مجبوربودند زیراین نوربا کسانی سرمیزی بنشینند که هم دیگر را می‌بوسیدند، اما راستش برایم مهم نبود. اون سیکا را بوسید وآری اسکارسون من را. اون عینک سیکا را برداشت و داد زد:

«ببین چه‌قدر خوشگله» سیکا چشم‌ها را به حالت نزدیک بین‌ها تنگ کرد. نگاهی به اطراف انداخت، بعد عینک را از اون گرفت و دوباره به چشم زد.

گاهی به سمت من وآری اسکارسون می‌آمد وبازبرمی گشت پیش اون. دیگر نمی‌گفت مارتین به اون نگاه می‌کرد. کارولینه به من نگاه می‌کرد انگارکه به چشمش آدمی عجیب وغریبه باشم، نمی‌توانستم دیگر کاریش کنم.

گونار رفته بود وهیچ کس هم متوجه رفتنش نشده بود، ظاهراً وظیفه‌اش را انجام داده بود.

***

آخرهای شب سیکا و اون رفتند به اتاق کوچکی که پشت حمام بود وبه چشم نمی‌آمد. نمی‌دانم چه وقت پشت سرشان رفته بودم ودیده بودم، اتاق خواب را، تاریک وساکت، سیکا لبه تخت درازکشیده بود و اون لبه تخت نشسته بود. برگشته بودم به اتاق نشیمن بزرگ وازآری اسکارسون پرسیده بودم که امکانش هست یک وقتی با هم ازشهربزنیم بیرون، ازترومسو برویم به جنگل‌ها، کنار رودخانه‌ای، آبشاری، خلیجی، جایی که به‌نظرش زیبا بیاید وبخواهد نشانم بدهد. قصد کرده بودم ازمهمانخانه گونار بروم، ازاو پرسیده بودم و او «نه» گفته بود ومن فکر کردم شاید سؤالم را درست نفهمیده، تکرارکردم واوبازگفت «نه» بعد با تأمل نگاهم کرد وگفت: «من با تکان سرگفتم نه.» ازاین سؤال گیج شده بودم. یعنی وقتی ازاوپرسیدم که می‌توانیم با هم ازترومسوبزنیم بیرون، داشتم ازیک رابطه می‌گفتم؟ شاید. شاید هم نه.

درآشپزخانه روبه روی هم کنارآن پیشخان فولادی ایستاده ودست‌های هم را گرفته بودیم، پرش عصبی چشم چپش قطع شده بود، آری اسکارسون آرام بود. من هم آرام بودم. شاید درهمان لحظه سیکا و اون با هم خوابیده بودند، شاید هم نه.

ظاهراً این موضوع اهمیتی نداشت. هم دیگر را مثل کسانی

بغل کردیم که مدتی طولانی هم را نخواهند دید، بعد کسی من را کشید وازآری اسکارسون دورکرد، اون هم گوشه‌ای ایستاده بود وخسته به نظر

می‌رسید، سیکا هم جلوی درحمام ایستاده بود وداد می‌زد، لخت بود وفقط بند جوراب داشت که آدم جا

می‌خورد. به زبان داد وبیداد می‌کرد و دوید آمد ومرا هل داد به طرف اون، گفت که انگارمن تصور کرده بودم که یکی ازما دونفرمی تواند آن‌جا بماند.

در را به سرعت بازکرد. اون با مهربانی بازوی مرا گرفت. دیگربه آری اسکارسون نگاه نکردم. رفتیم خانه.

***

حدود ظهر روزبعد با سردرد افتضاحی ازخواب بیدارشدم. درتختخواب اتاق مهمانخانه گونار وکنارم کارولینه خوابیده بود وکنارکارولینه، اون. بلند شدم وبا آب سرد صورتم را شستم وازپنجره به آن خیابان دیگرنگاهی انداختم ودوباره درازکشیدم. کارولینه و اون هم زمان بیدارشدند. مدتی طولانی قادرنبودیم از جا بلند شویم.

همین‌طورکنارهم روی تختخواب افتاده بودیم. درب وداغون، خمار وبا حسی از رضایت.

 کارولینه انگارهم احساس بیگانگی داشت وهم احساس صمیمت بیش‌تر، نگاهش به ما نسبت به قبل تغییر کرده بود، به نظرنمی رسید که قصد داشته بادش دیگرما را ببیند. پرسید «آخرش چی شد؟» وبلند شد و درجا نشست و رو تختی را کشید تا زیرچانه‌اش بالا، صورت خواب آلودش نرم نرم بود. اون اول بالشی را کشید روی سرش، اما بعد بالش را کنار زد وگفت: «حتی اصلاً قیافه‌هاشون یادم نیست. اصلاً اون زنه، یعنی سیکا چه شکلی بود، دستم توی شلوارش بود وحالا قیافه‌اش اصلاً یادم نمی آد، واقعاً که!»

من خنده‌ام گرفت، کارولینه هم خندید. شب قبل را بازسازی کردیم، ساعت به ساعت، ومی خواستیم هرکس هرکاری کرده بود را بدانیم، انگارکه چه شب گران‌قدری بوده باشد، تکرارنشدنی وبی نظیر.

من گفتم: «وقتی ما هم دیگر روبوسیدیم، آری اسکارسون ومن، چه‌جوری بود؟» کارولینه و اون هم جیغی کشیدند وکف دست‌های-شان را به هم زدند وسرتکان دادند: «افتضاح، واقعاً یک همچه نکبتی روجلوی همه ماچ کنی. «من هم پایین پای تخت پاهایم را درشکمم جمع کرده بودم وخنده‌ام بند نمی‌آمد.

اون گفت «به اون زنه یه چیزی گفتم وخودش هم تعجب کرد.» کارولینه گفت «آه» اون هم گفت «راست میگم.» گفتم توی اون اتاق خوابه، روی تخت درازکشیده بود، من هم لبه تخت نشسته بودم. من گفتم «اون وقت کجا بودم؟» اون هم گفت، داشتم آری اسکارسون را می‌بوسیدم، خیلی زیاد طولانی، تمام مدت.

کارولینه، عین یک دختر مدرسه‌ای هیجان‌زده پرسید «اون وقت چی گفت.» اون خم شد روی پاهایش و جیغی کشید. «وای! عجب پوست نرمی داشت، بدون عینک هم نمی دونین چه‌قدرخوشگل بود، تصورش را بکنین!» ما نمی تونستیم تصورش را بکنیم. بالاخره کارولینه بلند شد و چای درست کرد وبرگشت به تختخواب، چای خوردیم، پیش ازظهرشد بعدازظهر، بعد غروب. سردردم بهتر شد، احساس گرسنگی داشتم، دوست داشتم این حالت هم‌چنان ادامه پیدا می‌کرد، این بی‌حالی، این حس رضایت واین هیجان‌زدگی، اصلاً نمی‌توانستیم صحبت درباره آن شب را تمام کنیم. اون گفت: «باید از این شب‌ها همیشه باشه.» «تمام زندگی باید مثل دیشب باشه.» کارولینه هم گفت که شک دارد که تحملش را داشته باشد.

***

غروب که شد مارتین در زد. منتظرش بودم تا حدی دلم برایش تنگ شده بود. ازلای درتوی اتاق را نگاه کرد وظاهراً ازاین که ما با هم درتختخواب بودیم تعجبی نکرد. رفتارش مثل کسی بود که شب‌هایی ازاین دست برایش چیز پیش پا افتاده‌ای بود، این که ما آن‌قدر خودمان را گرفتارمسئله کرده بودیم به نظرش با مزه می‌آمد، انگار که ما چند نوآموز بودیم دردنیایی که اومدت‌ها بود گوشه وکنارش را می‌شناخت.

کنارمن نشست وگفت، ازدیشب خیلی خوشش آمده بود. گفت خیلی جالب بوده که می‌توانسته درصورت کارولینه کارهایی را که من با آری آسکارسون می‌کردم، بخواند، خیلی جالب بوده که دیده سیکار و اون با هم می‌رقصیدند. اصراری هم نداشت تا بداند که دیشب چه‌طور تمام شده بود. دیشب دیگر برایش تمام شده بود، ظاهراً خیلی وقت بود که این طرز فکر را داشت شب‌هایی ازاین دست می‌گذرند، رد ونشانه‌ای،

شب‌های دیگرمی آیند، بعدآ، به وقتش گفت که می‌خواهد با اتومبیل گوناربه شهرداری برود، به جشن ناخداهای آلمانی که می‌خواستند برای ماهیگیرانی که درآب‌های نروژمرده بودند، سنگ یادبودی برپاکنند. گفت که می‌توانیم همراهش برویم، غذا ونوشیدنی مجانی هم هست. بالاخره ازتخخواب آمدیم بیرون، دو دل وهنوز خسته لباس پوشیدیم، دراتاق‌ها را بازگذاشتیم و در راهروکه می‌رفتیم با هم صحبت کردیم. گونارپیدایش نشد، غیبش زده بود وشاید هم اصلاً درمهمانخانه نبود. نقش پدرمهمان‌ها را کنار گذاشته بود، به هرحال ما به مهمانخانه برگشته بودیم. با اتومبیلش رفتیم به شهرداری، درشهرداری ناخداهای آلمانی دوریک سنگ گرانیت آلمانی ایستاده بودند، شهردار ترومسو سخنرانی نامفهومی کرد، دخترهای نروژی ترانه‌های نروژی خواندند.

من سوسیس‌های کوچک با خردل و خیارشور ونان خوردم وکوکاکولا نوشیدم، موهای تنم سیخ شده بود، هوای آلمان را کرده بودم. فکرکردم دیگر هیچ وقت به شهرمان برنمی گردم، درترومسومی مانم.

با مارتین وکارولینه و اون، به نظرم امکان پذیربود که زمان را نگه دارم وبرای همیشه گم و گورشوم، مسئله برایم جدی بود. یاد اسکارسون افتادم و هربار که یادش می‌افتادم دلم می‌ریخت پایین. خیلی زیاد هوای این که دوباره ببوسمش به سرم می‌زد. اون کنارم ایستاده بود، رفت و بازبرگشت وگفت:

«رفتم پرسیدم اگرآدم این‌جا توی شیلات کار کند، درآمدش چه‌قدره»

کارولینه ومارتین داشتند با ناخداهای آلمانی حرف می‌زدند. خیلی سعی داشتیم تا هم دیگر را گم نکنیم،

 اما بالاخره هم را گم کردیم. کارولینه رفته بود، مارتین هم رفته بود، اما اون بود وکلید اتومبیل گونارهم دستش.

گفت «حالا جزیره روبهت نشون می دم، قشنگ‌ترین جای ترومسو.» ما هم ازشهرداری آمدیم بیرون، سواراتومبیل گونار شدیم و راه افتادیم.

***

دراین مورد که بازبه سروقت سیکا وآری اسکارسون برویم با هم صحبتی نکردیم، منظورم این که با هم دراین مورد صحبتی نکردیم اما بدون حرف و با هم این کار را کردیم. با اتومبیل گونار رفتیم به محله ناخداها و درست روبه روی خانه سیکا وآری اسکارسون آن طرف خیابان پارک کردیم. اون موتور اتومبیل را خاموش کرد وصدای رادیو را کم. من کمربند ایمنی را بازکردم واولین سیگار را روشن کردم.

دراتاق بزرگ نشیمن چراغ روشن بود، اما پرده‌ها کشیده بودند، دراتاق عقبی می‌شد نور لرزان آبی رنگ تلویزیون را دید. گاه گداری سایه ازاتاق رد می‌شد وبه آشپزخانه می‌رفت وبازبرمی گشت.

 همه چیز آرام به نظرمی رسید ومن فکرکردم سیکا وآری اسکارسون حتماً سردرد داشتند وخسته بودند. مدتی طولانی درمقابل خانه توی ماشین نشستیم. خیلی دوست داشتم بروم تو. دوست داشتم دربزنم و وقتی سیکا در را بازمی کرد ببخشید بگویم وبعد می‌توانستیم وارد شویم وبا سیکا و آری اسکارسون بنشینیم جلوی تلویزیون باید اجازه می‌دادند که برویم توی خانه. واقعاً باید این کار را می‌کردند. اما درنزدم و اون هم درنزد، نشستیم توی اتومبیل وبه آن پنجره روشن نگاه کردیم وبعد اون اتومبیل را روشن کرد و راه افتادیم به طرف جزیره.

***

جزیره نزدیک ترومسوبود، جزیره‌ای کوچک با یک فانوس دریایی و دوخانه متروکه، همین، جزیره‌ای صخره‌ای که وقتی آب پایین بود می‌شد از روی موج شکن به آن‌جا رفت. اون عاشق این جزیره بود، مدام تعریف می‌کرد که چشم اندازترومسوازجزیره چه بی-نظیر است، هر روزمی رفت آن‌جا، وقتی مَد بود و آب بالا اون درساحل می‌ماند وبا حسرت به موج دریایی جزیره نگاه می‌کرد. به ساحل که رسید، جزر بود وازاتومبیل پیاده شدیم وازصخره‌های کوچکی بالا رفتیم و از روی موج شکن رفتیم به سمت جزیره. فانوس دریایی روشن بود و درآسمان شب قد کشیده، هرسه دقیقه یک بارنورسبز رنگش ازبالای سرما رد می‌شد. رو که برمی گرداندم، ترومسو را می‌دیدم. اون با اطمینان می‌رفت و ظاهراً راه روی موج شکن را خوب می‌شناخت، من چند بارسکندری خوردم، کفش‌هایم خیس شد، خیلی خوشحال بودم که به جزیره می‌رفتیم، به خصوص حالا. ساحل جزیره سربالایی بود وسنگی، اون دستم را گرفته و کمک کرد، باد برنده‌ترازباد خود شهر بود آسمان بالای سرمان هم تیره وبی ابر.

 اون گفت درست نمی‌داند که چه وقت مَد می‌شود وچه مدت می‌توانیم درجزیره بمانیم، اگر زود مَد شود، باید شب را درجزیره سرکنیم وشش ساعت بعدش می‌توانیم برگردیم. هراسی به دل نداشتم. کنار هم ایستاده بودیم و به بالای فانوس دریایی نگاه می‌کردیم، به ترومسوی آن سمت آب نگاه می‌کردیم وبه آسمان بالای سرمان. اون گفت: «به سیکا گفتم دوستت دارم.» من حرفی نزدم. بعد گفتم: «کِی؟» و اون گفت: «وقت داشتی آری اسکارسون را می‌بوسیدی، درکافه بارین. رفتم پیش سیکا وبهش گفتم دوستت دارم اونجا گفتم وبعد یک باردیگرهم گفتم.» گفتم: «خب چرا اصلاً گفتی؟» اون هم فکری کرد و بعد گفت: «همین جوری، همین جوری محض خنده. خودش هم خندید.» مدتی ساکت بودیم و پا به پا

می‌کردیم، باد نسبتاً سرد بود و دورفانوس دریایی می‌پیچید وناله می‌زد. پنجره‌های آن دوخانه متروک را تخته کوبیده بودند. گفتم: «آری اسکارسون هم به من گفت دوستت دارم. شاید یک کم قبل ازآن که توبه سیکا گفتی.» به نظرم بی شرمی آمد که توانستم این جمله را بگویم. به یادم آوردم، آن لحظه پشت میزکنار دیوارکه دیده بودم آری اسکارسون تُهی بود، خونسرد وآرام و درست هم همان لحظه آن را گفته بود.

وقتی گفته بود نه به سمت من خم شده بود ونه حالت صورتش تغییرکرده بود، فقط گفته بود دوستت دارم به یاد آوردمش. اون به من خیره شد. «نه؟ نگفت.» «چرا گفت.» «تو چی درجوابش گفتی؟» اون گفت و راه افتاد، ازمن دورشد و راه افتاد دورفانوس دریایی، من هم دنبالش رفتم، خنده‌ام گرفته بود اون هم زد زیرخنده. سرتکان وگفت: «تو که نگفتی، هان؟ تو که نگفتی. خواهش می‌کنم. جدی نمی گی که این رو گفتی» داد می‌زد ومن هنوزچیزی نگفته بودم.

داد زد: «تو گفتی.» و من داد زدم: «البته که گفتم.» خیلی راحت گفتم دوستت دارم، گفتم دوستت دارم، و خیلی هم جدی گفتم.» اون آن‌قدربی مقدمه ایستاد که من خوردم بهش. زدیم زیرخنده. اون می‌گفت دوستت دارم. دوستت دارم. نمی‌توانست ساکت شود، آن‌قدرسرحال آمده بود؛ من هم سرحال آمده بودم، بی حد و حصر، اما پشت این سرحالی چیزی بود بی حد وحصراندوهگین. و قبل ازآن که بتوانم درکش کنم، بتوانم این اندوه آن سوی سرحالی را که به خنده‌مان انداخته بود، درک کنم اون دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد ومن به آسمان نگاه کردم وآن چیزی که به نظرم ابرسبز رنگی آمده بود، ازهم بازشد و رد آسمان جاری. جاری شد ولرزان و روشن شد و روشن‌ترشد گردابی عظیم وتمام آسمان را گرفت وهزار رنگ شد، درخشان و زیبا.

 به نجوا گفتم: «این دیگه چیه؟» اون با فریاد گفت: «نور قطبی دیگه، این نورقطبیه، وای» بعد سرمان را دادیم عقب وبه نورقطبی نگاه کردیم، به این ماده پرتاب شده درکهکشان، انبوهی ازالکترون‌های گداخته، خُرده ستاره‌ها ونمی دانم چه و چه. اون نفس زنان پرسید: «حالا راضی شدی؟» من هم گفتم: «خیلی.»

___________________________________

بررسی داستان

 

1- راوی: اول شخص عینی

 مثال: ماه اکتبربود که اُوِن ومن از این شهر رفتیم تا برویم ترومسو. تابستان بود که یک سی دی نه‌چندان پرو پیمان پراز آهنگ‌های عاشقانه ابلهانه را برای تمام جشنواره‌های سرتاسراروپا فرستاده وداوطلب شرکت شده بودیم، نه دعوت‌نامه‌ای برای‌مان آمد ونه اصلاً پاسخی، وبرای همین هم درماه سپتامبرکه دعوت‌نامه جشنوارۀ نورقطبی درنروژ را درصندوق پستی دیدم، فکرکردم کسی سربه‌سرمان گذاشته است.

2- گونه داستان چیست؟

واقع گرای مدرن

مثال: شب قبل را بازسازی کردیم، ساعت به ساعت، ومی خواستیم هرکس هرکاری کرده بود را بدانیم، انگارکه چه شب گران‌قدری بوده باشد، تکرارنشدنی وبی نظیر.

من گفتم: «وقتی ما هم دیگر روبوسیدیم، آری اسکارسون ومن، چه‌جوری بود؟» کارولینه و اون هم جیغی کشیدند وکف دست‌های-شان را به هم زدند وسرتکان دادند: «افتضاح، واقعاً یک همچه نکبتی روجلوی همه ماچ کنی. «من هم پایین پای تخت پاهایم را درشکمم جمع کرده بودم وخنده‌ام بند نمی‌آمد.

اون گفت «به اون زنه یه چیزی گفتم وخودش هم تعجب کرد.» کارولینه گفت «آه» اون هم گفت

«راست میگم.» گفتم توی اون اتاق خوابه، روی تخت درازکشیده بود، من هم لبه تخت نشسته بودم. من گفتم «اون وقت کجا بودم؟» اون هم گفت، داشتم آری اسکارسون را می‌بوسیدم، خیلی زیاد طولانی، تمام مدت.

3- موضوع و درون مایه داستان چیست؟

موضوع: راوی و اون هردوبه شهرترومسو می‌روند برای جشنواره نورقطبی تا سی دی که ازآهنگ‌های علشقانه و ابلهانه خود را پرکرده‌اند وداوطلبانه برای تمام جشنواره‌های موسیقی سرتاسر اروپا فرستاده‌اند.

مثال: ماه اکتبر بود که اُوِن ومن ازاین شهررفتیم تا برویم ترومسو. تابستان بود که یک سی دی نه‌چندان پرو پیمان پراز آهنگ‌های عاشقانه ابلهانه را برای تمام جشنواره‌های سرتاسراروپا فرستاده وداوطلب شرکت شده بودیم، نه دعوت‌نامه‌ای برای‌مان آمد ونه اصلاً پاسخی، وبرای همین هم درماه سپتامبرکه دعوت‌نامه جشنوارۀ نورقطبی درنروژ را درصندوق پستی دیدم، فکرکردم کسی سربه-سرمان گذاشته است.

 اُوِن پاکت نامه را بازکرد وبلیت هواپیما اتوبوس را گرفت جلوی صورتم گفت: «سربه سرمون نذاشتن» جشنواره نورقطبی برای یک هفته به ترومسو دعوتمان کرده بود. دراطلس یک عالم گشتم تا بالاخره ترومسو را پیدا کردم. کنسرتی دریک کلوب بدون دستمزد، اما با غذا واقامت وبا احتمال صددرصد رؤیت نورقطبی. به اُوِن گفتم: «نور قطبی

 چیه؟» اُوِن هم گفت: «اجسام آسمانی، اجسام آسمانی که به فضا پرت شدند، توده‌ای ازالکترون‌های گداخته، ستاره‌های منفجرشده، ازاین چیزها.»

درون مایه: عشق، راوی به آری اسکارسون که ازابتدا تا انتهای داستان تکرارشونده است.

مثال: اون گفت: «به سیکا گفتم دوستت دارم.» من حرفی نزدم. بعد گفتم: «کِی؟» و اون گفت: «وقت داشتی آری اسکارسون را می‌بوسیدی، درکافه بارین. رفتم پیش سیکا وبهش گفتم دوستت دارم اونجا گفتم وبعد یک باردیگرهم گفتم.» گفتم: «خب چرا اصلاً گفتی؟» اون هم فکری کرد و بعد گفت: «همین جوری، همین جوری محض خنده. خودش هم خندید.» مدتی ساکت بودیم و پا به پا می‌کردیم، باد نسبتاً سرد بود و دورفانوس دریایی می‌پیچید وناله می‌زد. پنجره‌های آن دوخانه متروک را تخته کوبیده بودند. گفتم: «آری اسکارسون هم به من گفت دوستت دارم. شاید یک کم قبل ازآن که توبه سیکا گفتی.» به نظرم بی شرمی آمد که توانستم این جمله را بگویم. به یادم آوردم، آن لحظه پشت میزکنار دیوارکه دیده بودم آری اسکارسون تُهی بود، خونسرد وآرام و درست هم همان لحظه آن را گفته بود.

وقتی گفته بود نه به سمت من خم شده بود ونه حالت صورتش تغییرکرده بود، فقط گفته بود دوستت دارم به یاد آوردمش. اون به من خیره شد. «نه؟ نگفت.» «چرا گفت.» «تو چی درجوابش گفتی؟» اون گفت و راه افتاد، ازمن دورشد و راه افتاد دورفانوس دریایی، من هم دنبالش رفتم، خنده‌ام گرفته بود اون هم زد زیر خنده. سرتکان وگفت: «تو که نگفتی، هان؟ تو که نگفتی. خواهش می‌کنم. جدی نمی گی که این روگفتی» داد می‌زد ومن هنوزچیزی نگفته بودم.

4- مسئله داستان چیست؟

راوی پیانو، اون گیتارمی نوازد ضمناً هم‌خانه هستند. عاشق یک دیگر نیستند هروقت بخواهند ازهم جدا می‌شوند.

راوی تصمیم گرفته موسیقی را کناربگذارد و اون کارهای مختلفی می‌کند، آواز خواندن، رفصیدن، بازیگری، نصب کف پوش، لوله کشی، راندن کامیون، پرستاری ازبچه.

 یک فرزند پسربه نام پاولی دارد. او زنی مضطرب است که فوبیای پروازدارد با هواپیما به شهری درشمال اروپا به نام ترومسو با راوی سفر کرده‌اند به مهمانخانه گونارکه درخیابان کوچکی درمرکزشهر است اتاقی اجاره می‌کنند درمهمانخانه با کارولین ومارتین آشنا می‌شوند.

مارتین: دردانشگاه بُن زبان وادبیات اسکاندیناوی می‌خواند که به نروژ آمده تا رساله دکترایش را بنویسد.

کارولین: به عنوان پرستاربچه به ترومسو آمده است. تحصیل در زبان وادبیات آلمانی می‌کند.

اوپرستاربچه‌ای ازخانواده‌ایی ازهم گسیخته بود، پدرالکی وبچه‌ها را کتک می‌زد وبا کارولین می‌لاسید محل کارش را ترک دریک رستوران مک دانلد مشغول به کاراست.

او رفتاری دخترانه وموقری دارد. اوقات تنهایی‌اش را با روای ازکودکی‌اش می‌گوید.

آری اسکارسون: همراه سیکا همسرش وارد داستان می‌شوند که راوی دراولین برخورد عاشق آری اسکارسون شده وتا پایان داستان ماجراهایی را دراین ارتباط خواننده دنبال می‌کند.

مثال اول: ماه اکتبر بود که اُوِن ومن ازاین شهررفتیم تا برویم ترومسو. تابستان بود که یک سی دی نه‌چندان پرو پیمان پراز آهنگ‌های عاشقانه ابلهانه را برای تمام جشنواره‌های سرتاسراروپا فرستاده وداوطلب شرکت شده بودیم، نه دعوت‌نامه‌ای برای‌مان آمد ونه اصلاً پاسخی، وبرای همین هم درماه سپتامبرکه دعوت‌نامه جشنوارۀ نورقطبی درنروژ را درصندوق پستی دیدم، فکرکردم کسی سربه-سرمان گذاشته است.

 اُوِن پاکت نامه را بازکرد وبلیت هواپیما اتوبوس را گرفت جلوی صورتم گفت: «سربه سرمون نذاشتن» جشنواره نورقطبی برای یک هفته به ترومسو دعوتمان کرده بود. دراطلس یک عالم گشتم تا بالاخره ترومسو را پیدا کردم. کنسرتی دریک کلوب بدون دستمزد، اما با غذا واقامت وبا احتمال صددرصد رؤیت نورقطبی. به اُوِن گفتم: «نور قطبی چیه؟» اُوِن هم گفت: «اجسام آسمانی، اجسام آسمانی که به فضا پرت شدند، توده‌ای ازالکترون‌های گداخته، ستاره‌های منفجرشده، ازاین چیزها.»

یکی از ترانه‌های آن سی دی اسمش بود می‌روم پاریس. می‌روم پاریس ومی روم توکیو، می‌روم لیسبون، برن، آنتوپن و رم، می‌روم دوردنیا وباورکن، فقط دنبال توهستم.

مثال دوم: مارتین برای یک‌سال آمده بود ترومسو، کارولین نیم سال. مارتین دردانشگاه بن زبان ادبیات اسکاندیناوی می‌خواند وبه نروژآمده بودتا رساله دکترایش را بنویسد، مبحثی پیچیده دربارۀ دست نوشته‌های نروژی کهن. مارتین گفت: «ترومسو بزرگ‌ترین آرشیو نوشته‌های نروژی رو داره.» حرفش را باورنمی کردم و به نظرم می‌رسید که درواقع دراین‌جا دنبال یک چیزدیگرمی گشت، اما نمی‌خواستم

وادارش کنم تا برایم تعریف کند. کارولین به عنوان پرستاربچه به ترومسوآمده بود، خیلی جوان بود و درتوبینکن زبان وادبیات آلمانی تحصیل می‌کرد. به نظرخجول می‌آمد، دربارۀ زندگی نظری داشت وجدی اندکی تأثیرگذار، علاقمندی به محیط واطرافیان را ازدست نداده بود وبه طرزجالب توجه‌ای فارغ ازترسوهراس بود. خانواده‌ای که قراربود کارولینه به عنوان پرستار بچه درآن کارکند، خانواده‌ای ازهم گسیخته بود، پدر الکلی بود، زن وبچه‌ها را کتک می‌زد ومست که می‌کرد می‌خواست با کارولینه بلاسد وهمین باعث شد تا کارولینه تصمیم گرفت آن خانواده را ترک کند، اما نه ترومسو را.

بعد شروع کرده بود به کاردر رستوران مک دانلد وبعد ازاین که رستوران تعطیل می‌شد، چرخ دستی‌های سوپرمارکت را جمع وجورمی کرد، گفت ازترومسو خوشش می‌آید، ازنروژی خوشش می‌آید، حتی بدون آن شغل پرستاری بچه هم مدتی را که قصد داشت این‌جا بماند، می‌ماند، شاید هم طولانی‌تر.

5- محورمعنایی داستان چیست؟

1- زندگی شهرنشینی.

 2- زندگی مردمان بی خیال درعین حال آسیب پذیر.

3- قهرمانان سرگشته.

 4- عدم توانایی دربرقراری ارتباط با یک‌دیگرکه به شدت درگیرآن هستند.

5- زندگی را میان نوامیدی واشتیاق می‌گذرانند.

 6- از تردیدها و فرصت‌های از دست رفته شکایت دارند.

7- تجربه‌های زندگی وشهامت انتخابی که نداشته‌ایم.

***

6- دلاتمندی داستان چیست؟

زندگی شهری انسان‌ها را ازمسئولیت پذیربودن به هم‌نوع گذشته خود دورنگه داشته آن‌ها را به مردمانی آسیب پذیر وسرگشته تبدیل کرده است.

دیگرانسان قهرمانی که خوراک جو وبه دنبال شکاربود نیست اوکه اجدادش به راحتی ازطریق خط، نقاشی، بعدها زبان کم کم به تکامل رسید با حیوانات، طبیعت وبا هم‌نوعان خود برای بقاء که بسیارمهارت داشت ارتباط قوی زیستی برقرارکرده است. حال زندگی مدرن شهرنشینی تردیدهای بسیاری برای اوبه وجود آورده است هرچه در زندگی پیشرفت می‌کند به همان میزان برتردیدهای اوافزوده شده فرصت‌های زیادی را از دست می‌دهد. زیرا اوآگاه ترشده کمترتمایل به خطا واشتباه ازطریق تجربه دارد دائماً بین شک وسرگردانی است دیگر نمی‌تواند روی فرصت‌های پیش آمده تمرکز کند آن‌را درمرحله آزمون و خطا قرار دهد.

انسان‌ها دیگرمانند گذشته دارای هویت جنسی ثابت نیستند هویتی که ازبدرتولد تعریف شده وجنسیت مرد و زن را نشان می‌دهد.

 اومی تواند خود این تعریف را برحسب موقعیت زمانی ومکانی تغییردهد مردی که ازدواج کرده اما در عین حال مرد دیگری را شریک جنسی خود در زمان وموقعیتی که پیش آمده قرارمی دهد یا مردی که با زنی هم خانه است بازدرموقعیتی که قرارمی گیرد این هویت به رابطه با مرد دیگری تغییر می‌کند. بنابراین تعریف هویت جنسی دیگرتعریف ازپیش تعیین شده نیست بلکه این خود فرد است آن را تعریف ویا تغییر می‌دهد.

مثال اول: عدم مسئولیت پذیری انسان.

من درترومسو توی خانه می‌ماندم. تقریباً همیشه تصمیم گرفته بودم طوری رفتار کنم که انگاراین اتاق مهمانخانه گونار مکانی است که درآن، بدون آن‌که پایانی برای این اقامت قابل پیش بینی باشد، جا گرفته‌ام، ومکانی هم که دنیا ازبرای پنجره‌اش درگذراست ومی توانست همه جای این دنیا باشد، بیرون ازاین‌جا اهمیتی نداشت. روی تخت درازمی کشیدم وکتاب‌های کارولینه را می‌خواندم هوفمانستال، اینگرکریس تنسن، توماسمان- و کتاب‌های مارتین را- استیفن فریرس، الکس کارلند وهیمیتوفن دودِرِر.

حس می‌کردم که موج تصادف مرا به این اتاق انداخته تا بتوانم چیزی درمورد خودم کشف کنم، کشف که این وضعیت به کجا می‌کشد، وضعیت خودم وهمه، تأملی وتفکری طولانی دربرابرامری به ظاهرعظیم که اصلاً وابداً نمی‌دانستم که چه می‌بایست باشد. گاهی درخیابان اصلی ونه‌چندان طولانی ترومسو بالا و پایین می‌رفتم وهیکلم را درشیشه‌های ویترین‌ها می‌دیدم. بعد برمی گشتم منزل، روی تخت درازمی کشیدم وازپنجره بیرون را تماشا می‌کردم. اون پرسید:

«خوشی؟» ومن گفتم: «هستم؟» اون مدام ازخانه می‌رفت بیرون.

مثال دوم: عدم مسئولیت پذیری انسان.

اُوِن ومن دوست داشتیم تا با هم کارهای درواقع بی فایده انجام بدهیم. دوست داشتیم وقت‌مان را با هم بگذرانیم، دوست داشتیم با هم درباره کارهایی حرف بزنیم که اگر پول داشتیم می‌توانستیم نکنیم، می‌کردیم، جوردیگری، زندگی دیگری. اُوِن دوست‌های خودش را داشت ومن دوست‌های

خودم را. زندگی مشترکی نداشتیم، عاشق هم نبودیم، می‌توانستیم بی آن‌که چیزی را ازدست بدهیم، هر وقت که خواستیم ازهم جدا شویم. این سی دی را خودمان ضبط کرده بودیم وتکثیر؛ دربین محصول مشترک‌مان بود، به دوستان‌مان هدیه داده بودیم، داوطلب شرکت درجشنواره‌های مستقل می‌شدیم، زمانی که ترومسو دعوتمان کرد، من دیگرتصمیم گرفته بودم موسیقی را کناربگذارم. اُوِن اصلاً تصمیمی نگرفته بود. کارهای مختلفی می‌کرد.

مثال سوم: سرگشتگی انسان شهرنشین.

حس می‌کردم که موج تصادف مرا به این اتاق انداخته تا بتوانم چیزی درمورد خودم کشف کنم، کشف که این وضعیت به کجا می‌کشد، وضعیت خودم وهمه، تأملی وتفکری طولانی دربرابرامری به ظاهرعظیم که اصلاً وابداً نمی‌دانستم که چه می‌بایست باشد. گاهی درخیابان اصلی ونه‌چندان طولانی ترومسو بالا و پایین می‌رفتم وهیکلم را درشیشه‌های ویترین‌ها می‌دیدم. بعد برمی گشتم منزل، روی تخت درازمی کشیدم وازپنجره بیرون را تماشا می‌کردم. اون پرسید:

«خوشی؟» ومن گفتم: «هستم؟» اون مدام ازخانه می‌رفت بیرون.

ترومسو را آن‌چنان مورد مطالعه قرارمی داد که انگار دارد برای تحقیقی کارمی کند، طی چهل وهشت ساعت ازهرچه بود ونبود مطلع شده بود، هرچه که درترومسو قشنگ بود یا غریب یا زشت یا غیرمعمول، برمی گشت ولبۀ تخت می نشست وبرایم ازهمه آن‌ها تعریف می‌کرد، بدون این‌که تعریف‌هایش کم‌ترین نیازی به دیدن آن‌چه را که تعریف می‌کرد، به وجود آورد. کلاهش را ازسربرنمی داشت، کاپشنش را از تن درنمی آورد، سیگارمی کشید وباز دوباره می‌رفت، در را پشت سرش می‌بست. می‌دیدمش ازجلوی پنجره رد می‌شد.

مثال چهارم: عدم برقراری ارتباط با هم‌نوعان خویش.

 کارولینه ومارتین هم دوری گزیدن وبی علاقگی مؤدبانه‌شان را کنار گذاشته بودند. چون با هم بیگانه بودیم، چون فقط ازسرتصادف وبرای مدتی کوتاه دورهم بودیم. تقریباً خیلی زود شروع کردیم تا درباره مسائل خصوصی با هم حرف بزنیم، درباره شهرهای‌مان، زندگی‌مان وعشق.

اون گفت که بعد ازتمام شدن آخرین رابطه‌اش، بیماری ترس گرفته است. مارتین گفت که به زن‌ها توجهی ندارد که اون را برای مدتی کوتاه دچاردستپاچگی کرد. کارولینه این دست وآن دست کرد وگفت، راستش هنوز درست وحسابی عاشق نشده، گفت ودرست هم اون زد زیرخنده. من چیزی نگفتم، نداشتم که بگویم. داستانی ازعشقی گفتم که صدوبیست سال پیش گرفتارش بودم، این احساس را داشتم که به خاطرکارولینه باید جلوی خودم را بگیرم- اعتراف کردن‌ها، عشق‌های گذشته، حتی مشروب خوری-، احساسی که ناگوار هم نبود. مارتین گفت: «مردهای نروژی خوشگلن»، جمله‌ای که تأثیری نگذاشت. خیلی دورترازاینها بودم که عاشق بشوم.

مثال پنجم: عدم هویت جنسی ثابت.

درتختخواب اتاق مهمانخانه گونار وکنارم کارولینه خوابیده بود وکنارکارولینه، اون. بلند شدم وبا آب سرد صورتم را شستم وازپنجره به آن خیابان دیگرنگاهی انداختم ودوباره درازکشیدم. کارولینه و اون هم زمان بیدارشدند. مدتی طولانی قادرنبودیم ازجا بلند شویم.

همین‌طورکنارهم روی تختخواب افتاده بودیم. درب وداغون، خمار وبا حسی از رضایت.

 کارولینه انگارهم احساس بیگانگی داشت وهم احساس صمیمت بیش‌تر، نگاهش به ما نسبت به قبل تغییر کرده بود، به نظرنمی رسید که قصد داشته بادش دیگرما را ببیند. پرسید «آخرش چی شد؟» وبلند شد و درجا نشست و رو تختی را کشید تا زیرچانه‌اش بالا، صورت خواب آلودش نرم نرم بود. اون اول بالشی را کشید روی سرش، اما بعد بالش را کنار زد وگفت: «حتی اصلاً قیافه‌هاشون یادم نیست. اصلاً اون زنه، یعنی سیکا چه شکلی بود، دستم توی شلوارش بود وحالا قیافه‌اش اصلاً یادم نمی آد، واقعاً که!»

من خنده‌ام گرفت، کارولینه هم خندید. شب قبل را بازسازی کردیم، ساعت به ساعت، ومی خواستیم هرکس هرکاری کرده بود را بدانیم، انگارکه چه شب گران‌قدری بوده باشد، تکرارنشدنی وبی نظیر.

من گفتم: «وقتی ما هم دیگر روبوسیدیم، آری اسکارسون ومن، چه‌جوری بود؟» کارولینه و اون هم جیغی کشیدند وکف دست‌های-شان را به هم زدند وسرتکان دادند: «افتضاح، واقعاً یک همچه نکبتی روجلوی همه ماچ کنی. «من هم پایین پای تخت پاهایم را درشکمم جمع کرده بودم وخنده‌ام بند نمی‌آمد.

اون گفت «به اون زنه یه چیزی گفتم وخودش هم تعجب کرد.» کارولینه گفت «آه» اون هم گفت

«راست میگم.» گفتم توی اون اتاق خوابه، روی تخت درازکشیده بود، من هم لبه تخت نشسته بودم. من گفتم «اون وقت کجا بودم؟» اون هم گفت، داشتم آری اسکارسون را می‌بوسیدم، خیلی زیاد طولانی، تمام مدت.

کارولینه، عین یک دختر مدرسه‌ای هیجان‌زده پرسید «اون وقت چی گفت.» اون خم شد روی پاهایش و جیغی کشید. «وای! عجب پوست نرمی داشت، بدون عینک هم نمی دونین چه‌قدرخوشگل بود، تصورش را بکنین!» ما نمی تونستیم تصورش را بکنیم. بالاخره کارولینه بلند شد و چای درست کرد وبرگشت به تختخواب، چای خوردیم، پیش ازظهرشد بعدازظهر، بعد غروب. سردردم بهتر شد، احساس گرسنگی داشتم، دوست داشتم این حالت هم‌چنان ادامه پیدا می‌کرد، این بی‌حالی، این حس رضایت واین هیجان‌زدگی، اصلاً نمی‌توانستیم صحبت درباره آن شب را تمام کنیم. اون گفت: «باید از این شب‌ها همیشه باشه.» «تمام زندگی باید مثل دیشب باشه.» کارولینه هم گفت که شک دارد که تحملش را داشته باشد.

7- انسان تنها و رها است.

زندگی شهرنشینی انسان را رها وتنها، سرشارازاضطراب واختلالت روانی کرده است.

 تنهایی سفرمی کند، ازخانواده‌اش تنها چند قاب عکس مانده است در واقع با خاطرات آن‌ها زندگی می‌کند.

مثال: بیست ساله که بود یک سال رفته بود غنا تا دریک آسایشگاه معلولین کارکند. تمام یک سال را درهوای آزاد خوابیده بود، ازبلایا جان به دربرده بود، غرب آفریقا را گشته بود وآب آشامیدنی را با تی شرتش فیلتر کرده بود. حالا درترینگن با ده دانشجوی دیگردریک خانه زندگی می‌کرد، بهترین دوست دختر را داشت، دوست پسری نداشت، داشت فکرمی کرد که برای ادامۀ تحصیل به انگستان برود.

سیگارنمی کشید، تقریباً اصلاً نمی‌نوشید وحتماً هم در زندگی‌اش هیچ وقت با مواد مخدرسروکارنداشته.

ازخودش حرف می‌زد ومن گوش می‌دادم وچیزی دروجودش یا ظاهرش من را یاد خودم می‌انداخت، یاد خودم ده سال پیش‌تر، با وجودی که ده سال پیش کاملاً فرق می‌کردم. دلم می‌خواست ازاوحمایت کنم، بدون این‌که بدانم، دربرابر چی، روی لبۀ پنجرۀ اتاقش که کناراتاق ما بود عکس‌های پدرومادروخواهر وبرادرهاش را کنارهم گذاشته بود، بین آن‌ها هم عود وتسبیح‌های دانه مروارید ازغنا.

وقتی صبح‌های زود خداحافظی می‌کرد تا به مک دانلد برود وآن‌جا هشت ساعت همبرگر وسیب زمینی سرخ کرده روی میز پیشخان بِسُراند، دلم می‌خواست می‌توانستیم جای‌مان راعوض کنیم.

8- شیوه روایت چگونه است؟

بهترین شیوه روایت پرسشی است نه چیزی را می‌آموزد نه چیزی را خبرمی دهد بلکه می‌پرسد. این داستان پرسشی است. عشق چیست؟ مرگ چیست؟ روابط زن ومرد چه تعریفی دارد؟ خانواده درچه جایگاهی است؟ علت عدم توانایی دربرقراری ارتباط چیست؟

 مثال: داشتیم ازسفرکردن حرف می‌زدیم وازاتفاق‌ها وتصادف‌هایی که آدم‌ها را به هم نزدیک وبازازهم دور

می‌کنند، کارولینه هم گفت، جمله‌ای هست که خیلی دوستش دارد- زندگی مثل یک جعبۀ شکلات‌های مغزداراست که آدم دست توی جعبه می‌برد ونمی داند که مغز شکلاتی که برمی دارد چی است، اما همیشه شیرین است. اون هم دست گذاشت روی سرخودش وگفت عجب جملۀ ابلهانه‌ای، مدت‌هاست که جمله‌ای به این ابلهانه‌ای نشنیده، که من با تمام توانم از زیر میزپایش را لگد کردم. البته که جمله ابلهانه‌ای بود، اما خوش بینانه بود وبا تمام ابلهانه بودنش، قابل درک، من دوست داشتم کارولین را با جمله‌اش به حال خود بگذاریم، برای همین درآن لحظه ازاون متنفرشدم که این کار را نکرد، که انگار اجبارداشت تا مخالف خوانی بی همه چیز خود را حتی این‌جا به رخ بکشد. مارتین سیاست بهتری داشت، انگارمثل من به کارولینه علاقه داشت، بیش‌تر وقت‌ها او را مخاطب قرارمی داد وازاوسؤال می‌کرد، فرصتی برایش درست می‌کرد تا جوابی بدهد، اما بازبا اون درگیر اساس واصول وبحث-های کسالت‌بارمی شد. به این گونه جمع‌مان جمع بود، درحالی که بیرون ازآن‌جا اکثراً باران می‌بارید.

گاه گونارمی آمد یک گیلاس می‌ریخت همین‌قدربه حرف‌هایمان گوش می‌کرد که می‌فهمید درچه مورد حرف می‌زنیم وقتی می‌فهمید، بلافاصله دوباره ازآشپزخانه می‌رفت. انگارما هنوزموضوع بحثی که او را به آن‌جا می‌کشاند، هنوز پیدا نکرده بودیم وگویا هیچ‌وقت هم پیدا نخواهیم کرد. من مضطرب بودم و مراقب، دوست نداشتم این حال وهوا خدشه‌دارشود، این جمع چند غریبه درمکانی چسبیده به قطب شمال، روزها را می‌شمردم، پس ازسومینش دیگرازدستم رفتند وگذشت زمان به سرعت گرفت، فکرم برای مدتی بیش‌تر آن‌جا بمانم، جدی‌ترشده بود.

9- داستان سه سطح دارد.

سطح اول: واضح بدون پیچیدگی زبانی.

مثال: من آهسته گفتم «لطفاً هیچ کس را معرفی نکن، مخصوصاً هیچ کس ازفستیوال نورقطبی را» گوناربه حرفم خندید وگفت: «نمی شه کاریش کرد»

مهمان‌های پارتی همان شکلی بودند که من مهمان‌های پارتی‌های نروژی را پیش خودم مجسم می‌کردم.

لباس گرم به تن، کمی مست وصورت‌های برافروخته. به‌نظر می‌رسد برای میزبان چندان مهم نبود که با تک تک مهمان‌ها دست بدهد وخوش وبش کند، چندبارازگونارپرسیدم میزبان کجاست، گونارهم مدام می‌گفت «نمی‌بینمش» روی میز درازی بطری‌های نوشیدنی بود، چیپس وکاسه‌های پرازچوب شور.

دربخاری دیواری آتش روشن بود، دوربخاری دیواری هم خواض هنرمندان ترومسوئی گردهم بودند، گروهی با ظاهری نا متعارف که معلوم بود می‌خواهند از بقیه، ازآن‌ها که دورکاسه‌های چوب شورجمع شده بودند، فاصله بگیرند.

10- سطح دوم: علاوه برهمه چیزهایی که راوی تاکنون ذکرکرده یک تقابل بزرگ واساسی را درست وسط همه ماجراها و درگیرهای زندگی شهری نشان می‌دهد آن هم تقابل «نوامید / اشتیاق» است.

 انسان علاوه برنا امیدی وعدم برقراری ارتباط با هم جنس یا جنس مخالفش بازهم اشتیاق دارد.

 اشتیاق به عشق، ازدواج، فارغ شدن ازتنهایی، تشکیل خانواده، داشتن دوستی همراه، قهرمان، حمایت کردن ازضعیف‌ترها...

مثال: بیش‌ترماندیم. برایم امکان نداشت بعد ازیک هفته ترومسو را ترک کنیم، اصلاً امکان نداتش. با گونار صحبت کردیم وپیشنهاد قابل تحملی برای اجاره هفتگی بهمان داد، وهفت روزدیگرتمدید کردیم.

ازاون پرسیدم نمی‌خواهد به کسی درآلمان زنگ بزند واطلاع بدهد که می‌خواهیم بیش‌تربمانیم، گفتم

«اون خانم خواننده رو. چی‌کارمی کنی؟» اون جوابی نداد. من درخانه می‌ماندم واون می‌رفت بیرون.

وقتی برمی‌گشت، کنارم می نشست وشروع می‌کرد به تعریف ازموضوعی، گاه حرف خودش را قطع

 می‌کرد ونگاهی ازسربدگمانی به من می‌انداخت، تا این‌که می‌پرسیدم: «چیزی شده؟» اومی پرسید: «بیداری؟» ومن می‌گفتم: «نه، نیستم.» اوهم می‌پرسید: «خب پس، من چه نوع شکلاتی دوست دارم و اگرپول داشتم چه اتومبیلی می‌خریدم وکدوم داستان عاشقانه روازهمه بیش‌تردوست دارم» می‌ترسید که ممکن باشد ازاودوری کنم وفراموشش. من گفتم: «شکلات نعنایی، مرسدسدبنز. داستان خودت رو.» اوهم آرام می‌شد وبازمی رفت. من بازهم نمی‌خواستم بروم ومی خواستم بیفتم وفکرکنم وتنها باشم وصبح‌ها با کارولینه چای بنوشم وشب‌ها با همه‌شان شام بخورم. البته درواقع حالم طوری بود که انگاربیماربوده‌ام و حالا دوران نقاهت را می‌گذرانم. ازاون دوری نمی‌کردم. فقط درارتباط با خودم سرگردان بودم وبه نحو غیرقابل درکی ازاین سرگردانی راضی. شب‌ها را دورهم سرمی کردیم، مارتین گاهی دیرترمی آمد یا نیمه شب‌ها بازهم می‌رفت بیرون، بدون این‌که ازما بخواهد همراهی‌اش کینم. مطمئن بودم که قرارملاقاتی داشت، ازاین‌که می‌دیدی می‌رفت وازاین که می‌دانستی می‌رود تا کسی را ملاقات کند، جا می‌خوردی. هیچ وقت کسی را به مهمانخانه گونارنیاورد. اون یک شب وفقط یک‌بار زیاده‌روی کرد وگفت.

 «من هم‌جنس‌گرا نیستم.» آن شب وقتی در تختخواب بودیم سُرید طرف من به نجوا در گوشم گفت: «امروزمارتین به من از اون نگاه‌ها کرد» من به نجوا گفتم: «چه‌جوری؟» اون هم بلند گفت:

«خب یک‌جوری دیگه» که من باورنکردم. می‌دانستم که ما برای این توانسته بودیم آن‌قدرخوب وبه‌طرز خودمانی تحمیل نشده‌ای دورهم باشیم، چون خطراین‌که یکی عاشق دیگری شود وجود داشت کارولینه عاشق اون نمی‌شد، اون هم عاشق مارتین نمی‌شد، من عاشق اون نمی‌شدم. اون هم عاشق من.

دانستنش آسودگی خاطرعظیمی بود ودرعین حال غم‌انگیز بود که من برای اولین باردرزندگی‌ام نبود عشق، نبود حتی امکان عاشق شدن را آسودگی خاطرمی دانستم وتسلی بخش.

سطح سوم: روان‌شناسی عینی و رفتاری

اون زنی برون‌گرا است، کارهای مختلفی می‌کند.

مثال: اُوِن گیج بود. به‌شدت ترس پروازداشت وداشت انواع و اقسام روش‌های غلبه برترس را انجام می‌داد، تکنیک نفس کشیدن، خواندن شعرهای مختلف وحرکات کششی.

یک جرعه هم از یک بطری کوچک سرکشید که گویا شربت نعنا بود. روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و کاغذ را درمشتش مچاله کرد. زن خواننده خواست دست اُوِن را بازکند وکاغذ را دربیاورد، اُوِن مشتش را باز نکرد. کارمند عجول شرکت هواپیمایی اس آاس پرسید: «کنار پنجره یا سمت راهرو.» و اُوِن داد زد «راهرو دیگه!» اصلاً نمی‌توانست کنارپنجره بنشیند. انگارکه مجبورباشد ازتقصیری عذرخواهی کند، چندین وچندبارمحکم زن خواننده را بوسید ومن با نگاه ازکارمند باجه عذرخواهی کردم. اثاثمان روی نوار نقاله رفت. زن خواننده دست به گردن اُوِن انداخته بود وبغض کرده می‌پرسید: «روی اون کاغذ چی نوشتی اُوِن، روش چی نوشتی؟» من می‌دانستم که روی کاغذ چی نوشته شده بود، «پدردوستت دارد، پاولی» پاول پسر اُوِن بود. قبل ازهرپرواز ُوِن این جمله را روی کاغذی می‌نوشت وکاغذ را درتمام طول پروازدرمشتش نگه می‌داشت. تصورش این بود که بعد ازسقوط هواپیما جسد او را به‌طورمعجزه آسایی سالم پیدا می‌کنند، مشتش را بازمی کنند وهمه دنیا می‌فهمند که درآن لحظه‌های آخراون به چه کسی فکر می‌کرده است، تصوری که گرچه غیرمحتمل، اما به او آرامش می‌داد.

10- داستان دو نوع تعادل دارد: «تعادل/ عدم تعادل»

تعادل: ازابتدا داستان با خاطرات راوی که برای کنسرت نوارقطبی به شهرکوچکی درشمال اروپا با اون که هم خانه هستند شروع وبا رسیدن به ترومسو درمهمانخانه گوناراتاقی می‌گیرند کم کم اتفاقات با ورود شخصیت‌ها شروع می‌شود، داستان تا نیمه‌ها درتعادل است به موضوعات اجتماعی و روان‌شناسی می‌پردازد.

اما ازنیمه تاانتها ی داستان با حضور"آری اسکارسون وهمسرش سیکا" داستان ازتعادل خارج دچارعدم تعادل می‌گردد.

یک باردیگر شخصیت‌ها: سیکا، آری اسکارسون، کارولین، مارتین، اون وخود راوی به پارتی درشهر می‌روند و درآن‌جا راوی به واقع گرای مدرن ازطریق نشانه‌ها ورود پیدا می‌کند وعدم هویت جنسی و شخصیتی هریک ازشخصیت‌ها تغییر می‌کند وتعریف دیگری به مخاطب می‌دهد.

 مثال: همین‌طورکنارهم روی تختخواب افتاده بودیم. درب وداغون، خمار وبا حسی از رضایت.

 کارولینه انگارهم احساس بیگانگی داشت وهم احساس صمیمت بیش‌تر، نگاهش به ما نسبت به قبل تغییر کرده بود، به نظرنمی رسید که قصد داشته بادش دیگرما را ببیند. پرسید «آخرش چی شد؟» وبلند شد و درجا نشست و رو تختی را کشید تا زیرچانه‌اش بالا، صورت خواب آلودش نرم نرم بود. اون اول بالشی را کشید روی سرش، اما بعد بالش را کنار زد وگفت: «حتی اصلاً قیافه‌هاشون یادم نیست. اصلاً اون زنه، یعنی سیکا چه شکلی بود، دستم توی شلوارش بود وحالا قیافه‌اش اصلاً یادم نمی آد، واقعاً که!»

من خنده‌ام گرفت، کارولینه هم خندید. شب قبل را بازسازی کردیم، ساعت به ساعت، ومی خواستیم هرکس هرکاری کرده بود را بدانیم، انگارکه چه شب گران‌قدری بوده باشد، تکرارنشدنی وبی نظیر. من گفتم: «وقتی ما هم دیگر روبوسیدیم، آری اسکارسون ومن، چه‌جوری بود؟» کارولینه و اون هم جیغی کشیدند وکف دست‌های-شان را به هم زدند وسرتکان دادند: «افتضاح، واقعاً یک همچه نکبتی روجلوی همه ماچ کنی. «من هم پایین پای تخت پاهایم را درشکمم جمع کرده بودم وخنده‌ام بند نمی‌آمد. اون گفت «به اون زنه یه چیزی گفتم وخودش هم تعجب کرد.» کارولینه گفت «آه» اون هم گفت

«راست میگم.» گفتم توی اون اتاق خوابه، روی تخت درازکشیده بود، من هم لبه تخت نشسته بودم. من گفتم «اون وقت کجا بودم؟» اون هم گفت، داشتم آری اسکارسون را می‌بوسیدم، خیلی زیاد طولانی، تمام مدت.

کارولینه، عین یک دختر مدرسه‌ای هیجان‌زده پرسید «اون وقت چی گفت.» اون خم شد روی پاهایش و جیغی کشید. «وای! عجب پوست نرمی داشت، بدون عینک هم نمی دونین چه‌قدرخوشگل بود، تصورش را بکنین!» ما نمی تونستیم تصورش را بکنیم. بالاخره کارولینه بلند شد و چای درست کرد وبرگشت به تختخواب، چای خوردیم، پیش ازظهرشد بعدازظهر، بعد غروب. سردردم بهتر شد، احساس گرسنگی داشتم، دوست داشتم این حالت هم‌چنان ادامه پیدا می‌کرد، این بی‌حالی، این حس رضایت واین هیجان‌زدگی، اصلاً نمی‌توانستیم صحبت درباره آن شب را تمام کنیم. اون گفت: «باید از این شب‌ها همیشه باشه.» «تمام زندگی باید مثل دیشب باشه.» کارولینه هم گفت که شک دارد که تحملش را داشته باشد.

11- پایان‌بندی داستان چگونه است؟

راوی درپایان با مهارت خاصی با یک رجعت کمانی به ابتدای داستان که همان نوارقطبی بود سرگشتگی انسان را نشان می‌دهد.

 نوارقطبی ابرسبز رنگی ازهم بازشد و درآسمان جاری شد ولرزان و ورشن گردابی عظیم تمام آسمان را فرا گرفت.

 ربط معنایی: انسان سرگشته، تهی نه دیگرمعنای عشق وخانواده، روابط دوستانه را می‌داند ونه زندگی را می‌تواند معنا کند اودر خانه‌ائی شبیه هتل زندگی می‌کند با افراد زیادی سروکار ندارد تنها و رهاست، روابط عاشقانه‌اش محدود به جنس موافق خود نیست.

مثال: داد زد: «تو گفتی.» و من داد زدم: «البته که گفتم.» خیلی راحت گفتم دوستت دارم، گفتم دوستت دارم،

وخیلی هم جدی گفتم.» اون آن‌قدربی مقدمه ایستاد که من خوردم بهش. زدیم زیرخنده. اون می‌گفت دوستت دارم. دوستت دارم. نمی‌توانست ساکت شود، آن‌قدرسرحال آمده بود؛ من هم سرحال آمده بودم، بی حد وحصر، اما پشت این سرحالی چیزی بود بی حد وحصراندوهگین. و قبل ازآن که بتوانم درکش کنم، بتوانم این اندوه آن سوی سرحالی را که به خنده‌مان انداخته بود، درک کنم اون دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد ومن به آسمان نگاه کردم وآن چیزی که به نظرم ابرسبز رنگی آمده بود، ازهم بازشد و رد آسمان جاری. جاری شد ولرزان و روشن شد و روشن‌ترشد گردابی عظیم وتمام آسمان را گرفت وهزار رنگ شد، درخشان و زیبا.

 به نجوا گفتم: «این دیگه چیه؟» اون با فریاد گفت: «نور قطبی دیگه، این نورقطبیه، وای» بعد سرمان را دادیم عقب وبه نورقطبی نگاه کردیم، به این ماده پرتاب شده درکهکشان، انبوهی ازالکترون‌های گداخته، خُرده ستاره‌ها ونمی دانم چه و چه. اون نفس زنان پرسید: «حالا راضی شدی؟» من هم گفتم: «خیلی.»■




نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «عشق آری اسکارسون» نویسنده «بودیت هرمان»؛ مترجم «محمود حسینی‌زاد»؛ «ریتا محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692