• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • ترجمه داستان «ریش آبی» نویسنده «چرلز پرالت»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

ترجمه داستان «ریش آبی» نویسنده «چرلز پرالت»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

سال‌ها پیش از این مردی ثروتمند زندگی می‌کرد که ریشی یکپارچه به رنگ آبی داشت. این ریش بخصوص و غیر عادی باعث شده بود که چهرۀ مرد ثروتمند بسیار زشت بنظر برسد.مرد ثروتمند که از مدت‌ها قبل همسرش را از دست داده بود و به تنهائی زندگی می‌کرد، همواره آرزو داشت، با یکی از دو دختر زیباروی زن همسایه که از مدت‌ها قبل بیوه شده بود، ازدواج نماید.

مرد ثروتمند سال‌ها بر این آرزویش پایبند ماند، تا سرانجام دختر کوچکتر زن همسایه موافقت نمود، که به همسری مرد ثروتمند در آید.

مرد ریش آبی حدوداً یک ماه بعد از ازدواج با دوّمین دختر زن همسایه به نوعروسش گفت که مجبور است، او را برای مدتی ترک نماید زیرا باید برای انجام برخی معاملات تجاری مهّم به مناطق دور دست کشور مسافرت نماید.

مرد ثروتمند متعاقب این گفتگو کلیّه کلیدهایش را به زنش تحویل داد و به او گفت که اختیار تمامی اموال را در مدت غیبتش بر عهده دارد لذا در این مدت می‌تواند به خوشگذرانی با اقوام و خویشان بگذراند و در اوقات فراغت از دوستانش در خانه پذیرائی نماید.

مرد ثروتمند در آخرین لحظه یکی از کلیدها را در میان دسته کلید نشان داد و گفت: همسر عزیزم، این کلید کوچک متعلق به اتاقی می‌باشد، که در انتهای سرسرا قرار دارد و انتظار دارم که هیچکس در تمام این مدت به آن اتاق وارد نشود و حتی هرگز نباید تلاشی برای باز کردن آن به عمل آید. امّا اگر به دستوراتم نافرمانی صورت پذیرد آنگاه عذابی وحشتناک در انتظارتان خواهد بود.

مرد ریش آبی پس از ابلاغ مکرر توصیه‌هایش به سفر رفت و همسر جدیدش را با تمامی ثروتش در خانه تنها گذاشت.

همسر مرد ریش آبی تا مدتی در معاشرت با خویشان و دوستان با خوشی و مسرّت روزگار گذرانید. او بارها و بارها در آتش این کنجکاوی و اشتیاق می‌سوخت که دلیل تأکید شوهرش برای ممنوع کردن وی از ورود به اتاقی که در انتهای سرسرا قرار داشت، را بداند. سرانجام حس کنجکاوی زن امانش را برید و او دیگر نتوانست در برابر وسوسه‌های درونی خویش مقاومت نماید لذا بر آن شد که لااقل یکبار و بطور دزدکی نگاهی به اتاق ممنوعه بیندازد. زن با این افکار با برداشتن دسته کلید و با احتیاط به سمت انتهای سرسرا به راه افتاد. او زمانیکه به مقابل

درب اتاق ممنوعه رسید، برای چند لحظه متوقف شد و به هشدارهای شوهرش اندیشید. شوهرش بارها به او گوشزد کرده بود، که نباید حرف‌ها و توصیه‌هایش را نادیده انگارد و با سرپیچی از آنها اقدام به باز کردن اتاق مذکور نماید امّا زن در این مورد بسیار کنجکاو و ظنین شده بود و به شدت تمایل داشت تا از آنچه در داخل اتاق ممنوعه می‌گذرد، مطلع گردد لذا تصمیم نهائی خودش را با در نظر گرفتن تمامی مخاطرات احتمالی اتخاذ نمود.

بنابراین زن با دستانی لرزان کلید کوچک را از دسته کلید جدا ساخت و آن را در داخل قفل درب ورودی اتاق قرار داد و با دقت چرخاند. او سپس درب اتاق را با اندکی فشار گشود. پنجره‌ها و پشت بندهای آنها کاملاً بسته شده بودند و هیچ نوری از خارج به درون اتاق نمی‌تابید لذا زن در آغاز ورود نتوانست هیچ چیزی را ببیند.

زن ابتدا چشمانش را با پشت دست‌ها مالید. او پس از چند لحظه که چشمانش با شرایط اتاق تطابق پیدا کرد، بلافاصله متوجّه شد که کف اتاق از لخته‌های خون پوشیده شده است و آن خون‌ها از بدن چندین زنی خارج شده‌اند که جسد آنها در آنجا افتاده بودند. این موضوع برای زن روشن ساخت که مرد ریش آبی با زنان مختلفی ازدواج می‌کرده سپس آنها را یکی پس از دیگری می‌کشته است.

زن نزدیک بود از ترس قالب تهی کند. پس با شتاب درب اتاق مرموز را از داخل قفل کرد و درحالیکه کلید اتاق را همچنان در دست داشت، ناگهان غش کرد و بر کف اتاق افتاد.

پس از دقایقی زمانیکه زن اندکی از ترس و هیجان رهائی یافت، از جا برخاست، درب اتاق را باز کرد و از آن خارج گردید. او سپس درب اتاق مرموز را از بیرون قفل نمود و سریعاً خود را به اتاق خودش رسانید. زن از آنچه در اتاق ممنوعه دیده بود، شدیداً در ترس و وحشت بسر می‌برد.

زن اندکی بعد مشاهده کرد، کلید درب اتاق ممنوعه که اینک از دستش بر روی زمین افتاده، به خون آغشته است بنابراین سعی کرد تا خون‌ها را از روی کلید پاک کند. زن برای این منظور دو تا سه دفعه اقدام به تمیز کردن کلید نمود امّا آثار خون همچنان بر روی کلید دیده می‌شد.

زن تصمیم گرفت که کلید را بشوید امّا با این کار باز هم نتوانست کلید را از خون پاک سازد. زن به این فکر افتاد که کلید را با خاک آجر تمیز کند و آنگاه این کار را با شن تکرار کرد امّا هر چه تلاش کرد، باز هم نتوانست کاری از پیش ببرد و آثار خون همچنان بر روی کلید باقی ماند.

آن کلید کوچک در حقیقت یک جن بدجنس بود که از مدت‌ها قبل با مرد ریش آبی رفاقت داشت. بدین ترتیب هر چه زن تلاش می‌کرد تا یک طرف کلید را از آلودگی بزداید آنگاه جن بدجنس فوراً سمت دیگر کلید را با خون قربانیان آلوده می‌ساخت.

اوایل غروب همان روز مرد ریش آبی به خانه باز گشت. او مدعی شد که نتوانسته است طبق برنامه به سفر طولانی برود زیرا از طرف مقابل پیغامی دریافت داشته است که عقد قرارداد تجارتی فعلاً منتفی شده است لذا نیازی به حضور وی در آنجا نمی‌باشد.

همسر مرد برای وی به تعریف از اوضاع خوشی پرداخت که در این مدت با دوستانش داشته است. او سعی می‌کرد به مرد ریش آبی بقبولاند که از بازگشت غیر منتظره‌اش خشنود می‌باشد.

مرد ریش آبی در صبح روز بعد سراغ کلیدهایش را از همسرش گرفت و زن نیز بلافاصله دسته کلید را به شوهرش تحویل داد امّا نتوانست ترس و هراس خویش را پنهان دارد لذا مرد ریش آبی از وقوع ماجرا مطلع گردید.

مرد ریش آبی از زنش پرسید: چه شده است؟ من کلید اتاق انتهای سرسرا را در بین اینها نمی‌بینم.

زن گفت: آیا براستی آن کلید در بین سایر کلیدها نیست؟ پس شاید آن را در داخل میز توالت جا گذاشته‌ام.

مرد ریش آبی گفت: مطمئن هستم که آن کلید را بزودی پیدا می‌کنید و به من باز می‌گردانید.

زن دقایقی را عمداً برای منحرف کردن افکار شوهرش به این طرف و آن طرف می‌رفت و وانمود می‌کرد که در جستجوی یافتن کلید گمشده است امّا سرانجام مجبور شد که کلید اتاق ممنوعه را به مرد ریش آبی تحویل بدهد.

مرد ریش آبی با دقت نگاهی به کلید کوچک انداخت و سپس گفت: این خون‌ها چیستند که بر روی کلید دیده می‌شوند؟

زن درحالیکه رنگ صورتش مثل مرده‌ها پریده بود، پاسخ داد: من هیچ اطلاعی از این موضوع ندارم.

مرد ریش آبی با عصبانیت گفت: شما واقعاً چیزی در این مود نمی‌دانید؟ امّا من کاملاً از موضوع باخبر هستم. شما درب اتاق انتهای سرسرا را گشوده‌اید. بسیار خوب، چون شما علیرغم توصیه‌هایم به اتاق ممنوعه رفته‌اید، پس مجبورم که جائی بین آن بانوان برایتان در نظر بگیرم.

زن نزدیک بود از ترس در جا سکته بکند. او اینک زانوهایش رمق خود را از دست داده بودند بنابراین شروع با التماس از

شوهرش کرد و بارها و بارها از نافرمانی نابخردانه خویش عذرخواهی نمود. زن از مرد ریش آبی خواهش می‌کرد تا این دفعه او را ببخشد و از گناه وی در گذرد. زن آنچنان با لحن محزون و ملتمسانه‌ای از شوهرش درخواست بخشش می‌کرد که می‌توانست هر قلبی حتی سخت‌تر از سنگ را نرم سازد و به قبول عفو وادار نماید.

مرد ریش قرمز در مقابل تمامی التماس‌های زن پاسخ داد: نه، بهیچوجه. شما مستحق مرگ هستید و باید هر چه سریع‌تر کشته شوید.

زن نگون بخت گفت: افسوس، امّا اگر واقعاً می‌خواهید مرا بکشید، پس لااقل به من اجازه بدهید تا قبل از مرگ دقایقی را به درگاه خداوند دعا و نیایش بجا آورم و از او بخاطر گناهانم طلب بخشایش نمایم.

مرد ریش آبی در عین بیرحمی گفت: من چنین اجازه‌ای را به شما خواهم داد. شما اینک یک ربع ساعت و نه حتی دقیقه‌ای بیشتر فرصت دارید، تا به دعا و نیایش بپردازید.

زمانیکه مرد ریش آبی اتاق زن بینوا را که در طبقه فوقانی خانه قرار داشت، ترک نمود و او را برای لحظاتی تنها گذاشت آنگاه زن بیچاره بلافاصله با خواهر بزرگش که در همسایگی زندگی می‌کرد، تماس گرفت و به او گفت که فقط برای یک ربع ساعت دیگر زنده خواهد ماند.

او سپس این چنین متذکر شد: خواهر جان، "آنت" عزیزم. لطفاً با عجله به قلعه نظامی بروید و اگر برادرم را در آنجا دیدید، به او بگوئید که هر چه سریع‌تر و بدون لحظه‌ای درنگ به دیدارم بشتابد زیرا زندگی من در خطر است. بنابراین به محض اینکه موفق به دیدار وی گردیدید، تأکید ورزید که آمدن او بسیار ضرورت دارد و اصلاً نباید لحظه‌ای به تأخیر بیفتد.

"آنت" همانگونه که به او توصیه شده بود، عمل نمود.

زن بیچاره که جانش را در خطر می‌دید، هر چند لحظه با خواهرش ارتباط می‌گرفت و می‌پرسید: خواهر عزیزم، "آنت" خوبم، آیا کسی را برای آمدن من به اینجا فرستاده‌اند؟

"آنت" نیز پاسخ می‌داد: من تاکنون آمدن کسی را ندیده‌ام امّا خداوند که آفرینندۀ زمین، حیوانات و گیاهان است، یقیناً هیچگاه ما را فراموش نخواهد کرد و امید ما باید به او باشد.

در این اثنی مرد ریش آبی درحالیکه شمشیر بلندی در دست داشت، به پشت درب اتاق زن نگون بخت آمد و با فریادی بلند غرید: سریعاً به اینجا بیائید و گرنه من به آنجا خواهم آمد.

زن گفت: لحظه‌ای بیشتر به من بدبخت مهلت بدهید تا اندکی بیشتر به دعا بپردازم. من به شما التماس می‌کنم، که اینقدر در

کشتنم عجله نداشته باشید.

زن بیچاره آنگاه مجدداً با خوهرش ارتباط گرفت و به آهستگی گفت" خواهر عزیزم، "آنت" جان، آیا کسی برای آمدن به اینجا در راه می‌باشد؟

خواهر جواب داد: من تاکنون کسی را در راه آمدن به اینسو نمی‌بینم امّا خداوند که آفرینندۀ زمین، حیوانات و گیاهان است، یقیناً هیچگاه ما را فراموش نخواهد کرد و امید ما باید به او باشد.

مرد ریش آبی بار دیگر غرید: زن همین الآن به اینجا بیائید و گرنه به زور متوسل خواهم شد.

زن هق هق کنان در کمال ناامیدی پاسخ داد: دقیقه‌ای بیشتر به من مهلت بدهید زیرا حقیقتاً در حال آمدن هستم. او آنگاه شروع به گریستن نمود و در همان حال در ارتباطی پنهانی با خواهرش به او گفت: خواهر جان، "آنت" عزیزم، آیا کسی را در راه آمدن به اینجا می‌بینید؟

خواهرش گفت: من متوجّه موقعیت وخیم شما هستم امّا باید اندکی بیشتر صبر داشته باشید. من از دور تعدادی سیاهی می‌بینم که بدین سمت می‌آیند.

زن بیچاره ادامه داد: آیا شخصی که به اینجا می‌آید، همان برادرم است؟

خواهرش پس از آنکه بیشتر دقت نمود، پاسخ داد: خیر خواهر جان، افسوس زیرا آنها فقط رمه‌ای از گوسفندان هستند.

مرد ریش آبی در اوج عصبانیت فریاد بر آورد: آهای زن، آیا سرانجام با پای خودت به اینجا خواهید آمد یا خودم به آنجا بیایم؟

زن پاسخ داد: فقط یک لحظه بیشتر مهلت بدهید تا خودم به نزدتان بیایم. او سپس برای آخرین دفعه با خواهرش تماس گرفت و گفت: خواهر جان، آیا هنوز هم کسی را در راه آمدن به اینجا نمی‌بینید؟

خواهر "آنت" پاسخ داد: من متوجّه اوضاع هستم و هم اینک دو مرد را می‌بینم که سوار بر اسب‌هایشان به سرعت به سمت خانه شما می‌آیند امّا هنوز فاصله زیادی با آنجا دارند.

زن بیچاره به خواهرش گفت: خداوند یاور ما است. آن‌ها احتمالاً برادرانم هستند. پس به آنها علامت بدهید که باید عجله کنند.

مرد ریش آبی در همین زمان برای بار دیگر فریاد زد و از زن بیچاره خواست تا از اتاق خارج گردد و به نزد او بیاید. فریاد مرد ریش آبی آنچنان بلند بود که خانه را به لرزه در آورد.

زن بیچاره با چشمانی لبریز از اشک و گیسوانی پریشان از اتاقش خارج شد و در جلو پاهای مرد ریش آبی زانو زد و از او خواهش کرد تا از گرفتن جانش چشم بپوشد. مرد بیرحم حرف او را قطع کرد و گفت: هیچ کدام از کارهایت سودی به حال شما نخواهند داشت و مرگ محتوم سزاوار شما می‌باشد.

او سپس با یک دست به موهای زن بیچاره چنگ زد و با دست دیگرش شمشیر را بر بالای سرش برد. وی بدین ترتیب قصد داشت تا با یک ضربت شدید سر زن نگون بخت را از تنش جدا سازد.

زن بیچاره او را در نهایت درماندگی به سمت عقب هُل داد و بدین ترتیب فرصت یافت تا خود را اندکی جمع و جور نماید.

مرد ریش آبی گفت: نه، نه، من وقت بیشتری به شما نخواهم داد. من تصمیم خود را گرفته‌ام. شما به اندازه کافی مهلت داشته‌اید.

مرد ریش آبی مجدداً بازوی خود را همراه با شمشیر بر بالای سر برد امّا دقیقاً در همین زمان صدای در زدن خانه به گوش رسید. این موضوع باعث شد تا مرد ریش آبی لحظه‌ای درنگ نماید و ببیند که چه کسی درب خانه را به صدا در آورده است. او درب خانه را گشود ولیکن به ناگاه دو افسر جوان با شمشیرهای از نیام کشیده وارد خانه شدند.

مرد ریش آبی نگاهی به آنها انداخت و مشاهده کرد که آنها کسانی بجز برادران همسرش نمی‌باشند. بنابراین تلاش کرد تا از دست آنها بگریزد امّا آنها وی را تعقیب نمودند و عاقبت او را قبل از آنکه به انتهای پله‌ها برسد و راهی برای فرار بیابد، دستگیر نمودند. برادرهای خشمگین سریعاً شمشیرهای تیز خویش را در بدن مرد ریش آبی فرو کردند و او را در جا کشتند.

همسر بیچارۀ مرد ریش آبی که اینک شوهرش را کشته می‌دید، ابتدا نتوانست از جا برخیزد و برادرانش را در آغوش بگیرد امّا لحظاتی بعد سریعاً حال خود را باز یافت و از حضور به موقع آنها تشکر کرد. مرد ریش آبی هیچ وارثی نداشت لذا تمامی اموال و دارائی‌هایش به همسر وی منتقل شدند و او را به زنی ثروتمند تبدیل ساختند.

زن ابتدا بخشی از ثروت بسیار زیادش را برای تهیّه جهیزیۀ خواهر بزرگترش "آنت" اختصاص داد، تا او بتواند با مرد مورد علاقه‌اش پیمان زناشوئی ببندد و به خانه شوهر برود.

زن آنگاه بخش دیگری از ثروتش را به خریدن یک کشتی اختصاص داد و فرماندهی آن را به برادرانش سپرد تا به کشورشان خدمت کنند و با درآمد حاصله به خوبی روزگار بگذرانند.

او آنگاه مابقی ثروتش را در محل امنی نگه داشت تا بزودی به مرد شایسته‌ای که با وی ازدواج می‌کند، بسپارد. زن زجر دیده پس از اندک زمانی با مرد شرافتمندی پیمان ازدواج بست. شوهر جدیدش آن چنان رفتار مؤدبانه‌ای با وی داشت که زن در اندک مدتی تمامی خاطرات زجرآورش با مرد ریش آبی را به فراموشی سپرد. این موضوع به وی نشان داد که دنیا مملو از انسان‌هایی با خصوصیات و رفتارهای متناقض است و همانگونه که افراد رذل و حیوان صفت در دنیا وجود دارند، انسان‌های باشرف و با وجدان نیز کم نیستند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «ریش آبی» نویسنده «چرلز پرالت»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692