خلاصۀ اسطوره «پسران بِلوس» «مرتضی غیاثی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza ghiasi

بلوس[1]، پادشاه شمال آفریقا، دو پسر به نامهای دانائوس[2] و آیگوپتوس[3] داشت. او دانائوس را به فرمانروایی لیبی فرستاد و آیگوپتوس را به سوی تازیان. آیگوپتوس توانست بخشی از سرزمینهای پیرامون رود نیل را نیز تصرف کند و به زیر فرمان خود در آورد، او نام خود را بر روی این قلمرو گذاشت و از آن پس این سرزمین «آیگوپتوس» خوانده شد. از همینروست که امروزه انگلیسی زبانان آن را «اِجیپت[4]» می‌خوانند، اما فارسی زبانان آن را «مصر» می‌نامند.

رفته رفته هرکدام از این دو برادر صاحب پنجاه فرزند شدند، دانائوس پنجاه دختر بدنیا آورد و آیگوپتوس پنجاه پسر. قدرت روز افزون آیگوپتوس و پسرانش، دانائوس را به شدت به هراس افکند، به حدی که دیگر تحمل ماندن در آن سرزمین را نداشت. از اینرو، روزی از روزها برای گریز از این کشور، با راهنمایی ایزدبانو آتنه، دست به ساختن یک کشتی زد؛ کشتی آنچنان بزرگ که برای خود و پنجاه دخترش گنجایش داشته باشد. زمانیکه کارش به پایان رسید، بر کشتی سوار شد و همراه با خانواده‌اش بسوی رودس[5] حرکت کرد و پس از آن راهیِ آرگوس[6] شد که در یونان قرار داشت.

در آن زمان گلانور[7] پادشاه آرگوس بود. گلانور خود را از نوادگان ایو[8] می‌دانست و دانائوس نیز معتقد بود که تباراش به ایو بازمی‌گردد. دانائوس فرصت را غنیمت شمرد و با توجه به این پیوند خانوادگی ادعا کرد که پادشاهی آرگوس باید از آن او باشد، نه گلانور. دادگاهِ محلی تشکیل شد و مدعیانِ تاج و تخت اسناد و دلایل خود را ارائه کردند. اما، دلایل بقدری همسنگ بودند که داوران نتوانستند تا پایان روز در اینباره تصمیم بگیرند. به ناچار، ادامۀ دادرسی به فردا موکول شد.

بامداد روز بعد، هنوز خورشید بدرستی بالا نیامده بود که گرگی به گله‌ای از گاوان که در بیرون دروازۀ شهر به چرا مشغول بودند، حمله کرد و گاوِ سپند و آیینی شهر را گرفت و با خود برد. داوران، پیش از برپایی دادگاه، این پدیده را با پیشگویان در میان گذاشتند و خواهان گزاردن[9] این نشانه شدند. پیشگویان بکار خویش پرداختند و اعلام کردند که گرگ نشانه‌ای از سوی خدایان و نمادِ دانائوس بوده است؛ به این دلیل که همچون دانائوس از بیرون شهر سر رسیده، دارایی شهر را ستانده و رفته است. آن‌ها معتقد بودند خدایان با این روش از مردم آرگوس خواسته‌اند که پادشاهی را به دانائوس واگذار کنند. گلانور در نهایت نظر پیشگویان را پذیرفت و پادشاهی را به رقیب خود واگذاشت.

بنابراین، دانائوس به پادشاهی آرگوس رسید. اما، این سرزمین در آن زمان گرفتار مشکلی بزرگی، یعنی خشکسالی، بود. دلیل بی آبی این بود که پوسئیدون بر مردم آرگوس که نوادگان ایناخوس[10] بودند، خشم گرفته بود، چرا که ایناخوس در پیشگاه خدایان سوگند خورده بود که آرگوس از آنِ هرا است، نه پوسئیدون. از اینرو، پوسئیدون به همۀ چشمه‌ها دستور داده بود، از جوشش بایستند.

نخستین گامی که دانائوس برای حل این مشکل برداشت، این بود که دخترانش را برای یافتن آب به اطراف آرگوس گسیل کرد. یکی از دختران به نام آمومُنه[11]، در طول راه زمانیکه می‌خواست برای رفع گرسنگی، با پرتاب نیزه‌ای گوزنی را شکار کند، نیزه‌اش به خطا رفت و به یک ساتورِ[12] خفته برخورد کرد. ساتور از جای برخاست و بدنبال دختر افتاد. اما چندی نگذشت که مسحور زیبایی او شد و بجای کیفر ستاندن، بدنبال کام جستن رفت. دیری نپایید که پوسئیدون قیل و قال آنها را شنید و خود را به آن دو رساند. ساتور با دیدنِ پوسئیدون گریخت، اما دختر برجای ماند، پوسئیدون زیبایی آن دختر را پسندید و با او همبستر شد. پس از آن به پاسِ این هم آغوشی، گناه ایناخوس را بخشید و چشمه‌ها را بار دیگر جوشان ساخت.

 

خشکسالی از میان رفت و دانائوس محبوب مردم آرگوس شد. این قدرتْ برادرش آیگوپتوس را به هراس افکند. آیگوپتوس برای اینکه از کشمکش احتمالی با برادر پیشگیری کند، تصمیم گرفت پسرانش را به آرگوس بفرستد تا از دخترانِ دانائوس خواستگاری کنند. دانائوس با وجود اینکه به پیشنهاد آنها بدگمان بود و از آنها کینه به دل داشت، با این ازدواج موافقت کرد و با کشیدن قرعه هر یک از دختران خود را به نامزدی یکی از پسرانِ برادر درآورد.

با این همه، پادشاهِ آرگوس که هیچگاه کینِ خود را نسبت به برادر از یاد نبرده بود، برای انتقام کشیدن از برادر نقشه‌ای کشید. او به هر یک از دخترانش خنجری داد تا در شب آمیزش در زیر رختخواب خویش پنهان کنند و در موقع مناسب، شوهران خود را بکشند. بامداد روز بعد، همۀ دختران دانائوس، بجز بزرگ‌ترین آنها، هوپرمنسترا[13]، پیکر بی جان شوهران خویش را به پدر تحویل دادند. جریان از این قرار بود که هوپرمنسترا شب گذشته به پسر عمویش، لونکئوس[14]، گفته بود که علاقه‌ای به ازدواج با او ندارد. پسر نیز دست از دختر کشیده بود و با او همبستر نشده بود. هوپرمنسترا نیز به پاس این گذشت از جان او گذشته بود. دانائوس، با شنیدن این خبر، بر این دو جوانِ دل رحم خشم گرفت و درحالیکه خواهران سنگدل با آزادی تمام، آیین سوگ را برای شوهرانشان بر پا می‌داشتند، پدرْ این دو جوان را به سیاهچال انداخت. البته او بعدها از خشم خود دست شست و با آن دو از در دوستی در آمد.

[برگرفته -با اندکی دگرگونی- از:

- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 2,1,4-5[

 

 

[1] Belos

[2] Danaos

[3] Aigyptos

[4] Egypt

[5] Rhodes

[6] Argos

[7] Gelanor

[8] Io

[9] تعبیر کردن.

[10] Inachos

[11] Amymone

[12] ساتورها (satyr) موجوداتی افسانه‌ای بودند که نیمی از تنشان مانند بز بود، آن‌ها همراهان ایزدِ شراب دیونوسوس بودند و در جشنهای دیونوسوسی او را همراهی می‌کردند. آن‌ها دیوانه وار شراب می‌خوردند و پایکوبی می‌کردند. در اینجا، گویی خواب بودنِ ساتور نشانه‌ای از بی بهره بودن مردمِ آرگوس از جشن بوده است.

[13] Hypermnestra

[14] Lynceus

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

خلاصۀ اسطوره «پسران بِلوس» «مرتضی غیاثی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692