سالها پیش از این مرد ثروتمندی زندگی میکرد. او از مدتها قبل همسرش را از دست داده و فقط دختر کوچکی از وی به یادگار مانده بود.
چند سال از این ماجرا گذشت. مرد ثروتمند امیدوار بود که همسر مناسبی اختیار کند تا او بتواند همچون مادری مهربان از دخترش مراقبت نماید.
مرد ثروتمند سرانجام با زنی که چنین احساسی را در او برانگیخته بود، پیوند زناشوئی بست. همسر جدید مرد ثروتمند را زن بیوهای تشکیل میداد، که از شوهر قبلیاش دو دختر بالغ به همراه داشت.
همسر دوّم مرد ثروتمند در واقع زنی مغرور و متکبّر بود و دو دختر وی نیز اخلاقی بدتر از مادرشان داشتند.
دختر کوچولوی بیچاره اوقات ناخوشایندی را در زندگی با خویشاوندان جدید میگذرانید. خواهران ناتنی نسبت به دختر کوچولو بسیار حسادت میکردند زیرا او برخلاف خواهران زشت و بدقیافهاش بسیار زیبا و طناز بود.
خواهران ناتنی تا جائیکه میتوانستند موجب تیره روزی و ناخشنودی دخترک میگردیدند. سرانجام حسادت و بدخواهی خواهران ثمرهای بجز تحمیل تمامی مسئولیتهای خانه داری به دختر کوچک ببار نیاورد. خواهران ناتنی دخترک بیچاره را مجبور میساختند تا شبها در قفس مرغ و خروسها بسر
آورد و سراسر اوقات روزها را به انجام کارهای سخت و دشوار خانه داری بپردازد.
دخترک همواره لباسهای ژنده و مندرسی بر تن داشت و در کنار ذغال های نیمسوز بخاری می نشست.
خواهران ناتنی دختر بچّه بینوا را "سیندرلا" یعنی "آب زیر کاه" مینامیدند.
پادشاه کشوری که این خانواده در آن زندگی میکردن، دارای یک پسر بود. وی مشتاقانه در صدد ازدواج پسرش با دختری مناسب بسر میبرد. پادشاه برای اینکه زمینه آشنائی پسرش را با دختران زیبا، اصیل و شایسته فراهم سازد، به درباریان دستور داد تا مجلس رقص بسیار بزرگ و باشکوهی را تدارک ببینند. پادشاه برای برگزاری هر چه بهتر و کاملتر مجلس رقص به کارگزاران فرمان داد تا زمینه شرکت تمامی دختران بالغ و شایسته سراسر کشور را در جشن مزبور فراهم سازند.
این مجلس رقص باشکوه قرار شد در طی سه شب متوالی برگزار گردد لذا اغلب مردم مشتاق بودند که برای چنین جشنی از طرف دربار دعوت شوند زیرا میدانستند که پرنس در طی برگزاری جشن به انتخاب ملکه آینده کشور از میان دختران حاضر خواهد پرداخت.
خواهران سیندرلا نیز دعوتنامۀ دربار را همانند بسیاری دیگر از دختران دَم بخت دریافت داشتند امّا در این باره مطلبی به دخترک نگفتند و او را از ماجرای جشن مطلع نساختند.
خواهران ناتنی سیندرلا مرتباً در این فکر و اندیشه بودند که چه نوع لباسی را برای حضور در جشن پادشاه بپوشند، تا بتوانند به عنوان عروس پادشاه و همسر پرنس انتخاب گردند.
سرانجام روز موعود فرا رسید و خواهران ناتنی بلافاصله پس از صرف صبحانه به پوشیدن لباسها و آماده سازی خویش برای شرکت در مجلس رقص پادشاه و پرنس پرداختند. سیندرلا نیز مجبور بود، که در تمامی این کارها به خواهران ناتنی کمک نماید و مدام در خدمت آنها باشد. خواهران ناتنی سیندرلا را مجبور مینمودند که سراسر روز را به مرتب کردن موهایشان بپردازد، پیغامهای آنها را رد و بدل نماید و به آنها کمک نماید، تا توریها و نواردوزی لباسهای فاخرشان را مرتب کند.
زمانیکه سیندرلا لباسهای زیبا و گرانبهای آنها را میدید، آرزو مینمود که ایکاش او هم میتوانست در چنان مجلس جشنی حاضر باشد امّا زمانیکه با کمروئی و خجالت خواستهاش را مطرح کرد، همگی خانواده به وی خندیدند و مسخرهاش نمودند.
خواهران ناتنی با صدای بلند میگفتند: شما هم میخواهید به جشن پادشاه بیائید؟!
شما در آنجا چکار خواهید کرد؟!
آیا با همین لباسهای کهنه و پاره و با صورتی کثیف میخواهید در جشن شرکت کنید؟
نه، نه، سیندرلای عزیز امکان ندارد. بهتر است هر چه سریعتر به جایگاهت در میان خاکستر ذغال ها برگردید. آنجا بهترین مکان برای دختر پادوئی نظیر شما است.
دو خواهر آنگاه همراه با مادرشان سوار بر کالسکهای شدند و به طرف قصر پادشاه عازم گردیدند و سیندرلا را به تنهائی در خانه برجا گذاشتند.
سیندرلا با اندوه بسیار بر روی اجاق خاموش آشپزخانه نشست و به آرامی شروع به گریستن نمود. او این زمان به شدت احساس تنهائی و بیچارگی میکرد.
سیندرلا همانجا در آشپزخانه نشست، تا اینکه غروب خورشید فرا رسید. او این زمان اجاق را روشن کرد و به رقص شعلههای آن چشم دوخت. او سپس صورت غمگینش را در میان دستهایش گرفت و به اندیشهای دور و دراز فرو رفت.
سیندرلا غرق در افکارش بود که ناگهان صدائی شنید:
سیندرلا، سیندرلا.
سیندرلا سرش را بالا گرفت و با دقت به اطرافش نگریست، تا صاحب صدا را بیابد. سیندرلا بزودی متوجّه شد که بر روی سکوی کنار اجاق و در مقابلش زن سالخوردهای ایستاده است و به عصایی جادوئی تکیه دارد. زن سالخورده ردائی بلند و قرمز رنگ بر تن داشت. او همچنین کلاهی سیاه و بلند بر سر نهاده و کفش هائی پاشنه بلند بر پا کرده بود.
سیندرلا نمیتوانست تصوّر کند که این بانوی مسن از کجا آمده است. او یقیناً از درب اتاق وارد نشده بود و پنجرهها نیز همچنان بسته مانده بودند. سیندرلا آنچنان از دیدن بانوی سالخورده حیرت کرده بود که گریستن را متوقف ساخت و با شگفتی به وی خیره ماند.
بانوی سالخورده از سیندرلا پرسید: برای چه گریه میکنید؟
سیندرلا گفت: مادر و خواهرانم به یک مجلس رقص باشکوه رفتهاند و مرا تنها و بی همدم در اینجا باقی گذاردهاند.
بانوی سالخورده گفت: آیا مایلید که شما هم در آن مجلس رقص شرکت کنید؟
سیندرلا با لحنی بغض آلود و هق هق کنان گفت: بله، ولیکن چنین خواستهای ممکن نخواهد بود زیرا من هیچ چیزی بجز این لباسهای کهنه و پاره برای پوشیدن ندارم.
بانوی سالخورده بلافاصله گفت: باشد، باشد. بهتر است دختر خوبی باشید و بیش از این گریه نکنید. بخاطر داشته باشید که من فرشته نگهبان شما هستم و در نظر دارم تا به شما کمک نمایم لذا اگر شما به آنچه می گویم، عمل نمائید، شاید بتوانم شما را به موقع به آن جشن برسانم. پس بلافاصله به باغ بروید و یک کدو تنبل برایم بیاورید.
سیندرلا با عجله به سمت باغ دوید و بزرگترین کدو تنبلی را که سراغ داشت، برای بانوی سالخورده آورد.
بانوی سالخورده گفت: حالا بروید و تله موش را از زیرزمین بیاورید.
سیندرلا فوراً برای آوردن آنچه بانوی سالخورده گفته بود، اقدام کرد. سیندرلا به زیرزمین رفت و نگاهی به تله موش انداخت. او با کمال تعجب مشاهده نمود که شش موش خانگی در آنجا به تله افتادهاند. او سپس تله موش را برداشت و برای بانوی سالخورده آورد.
بانوی سالخورده شش موش خانگی را با نخ هائی به کدو تنبل متصل کرد و یک موش صحرائی را بر بالای کدو تنبل نشانید تا بر آن مسلط باشد. او دو مارمولک را نیز به عنوان نگهبان در عقب کدو تنبل قرار داد.
بانوی سالخورده سرانجام عصای خود را بر بالای همۀ آنها به حرکت در آورد، که ناگهان در چشم بهم زدنی کدو تنبل به کالسکهای مجلل و پُر زرق و برق تبدیل گردید. شش موش خانگی به شش اسب بسیار زیبا و موش صحرائی به کالسکه چی باوقار و مارمولکها به پادوهای کنار کالسکه ملبس به لباسهای ابریشمی و موهای آراسته و ژِل زده شدند.
بانوی سالخوره گفت: حالا درست شد. این هم کالسکهای که حاضر شده است، تا شما را خیلی سریع به مهمانی رقص پادشاه ببرد.
سیندرلا گفت: صد افسوس، اینک من چگونه میتوانم در چنان مجلس رقص باشکوهی حضور یابم درحالیکه هیچ لباسی بجز آنچه بر تن دارم، نمیتوانم فراهم سازم. او آنگاه با حسرت دستی بر لباسهای ژنده و کهنهاش کشید.
بانوی سالخورده گفت: پس اینطور! بنظرم باید فکری هم برای لباسهایت بکنم.
او آنگاه عصایش را بار دیگر در هوا به حرکت در آورد، که ناگاه لباسهای کهنه و پاره سیندرلا به زیباترین لباسهای دنیا تبدیل شدند، بگونه ای که انگار تمامی آنها را با الیافی از طلا و نقره بافتهاند و با جواهرات گرانبها آراستهاند. بر روی موهای سیندرلا نیز نیم تاجی مزین به دانههای درشت مروارید قرار داشت و پاهایش درون زیباترین و شیکترین کفشهای دنیا از جنس بلور آرام گرفتند.
بانوی مهربان گفت: اینک شما میتوانید به مجلس رقص پادشاه بروید امّا باید آنجا را قبل از اینکه ساعت بزرگ شهر دوازده ضربه بنوازد و نیمه شب را اعلام نماید، ترک کنید و در غیر این صورت تمامی این شکوه و جلال به یکباره ناپدید خواهند شد بطوریکه لباسهای شاهانهات فوراً به همان لباسهای ژنده و مندرس تبدیل میگردند.
سیندرلا قول داد که از دستورات بانوی مهربان اطاعت نماید. او آنگاه سوار کالسکه مجلل شد و پادوها بلافاصله درب کالسکه را برایش بستند. این زمان کالسکه چی شلاقش را بالا برد و اسبها را به دویدن واداشت، تا سریعاً در جشن پادشاه و پرنس حاضر گردند.
زمانیکه سیندرلا به کاخ پادشاهی وارد شد، با دیدنش ولولهای عظیم در میان حضار پیچید. سیندرلا با سیمائی دوست داشتنی و لباس هائی بسیار زیبا و گران قیمت که تا آن زمان هیچکس نظیرشان را ندیده بود، در جمع مهمانان حاضر شده بود.
هر یک از مدعوین جشن پادشاه فکر میکرد، که پرنسسی والامقام از کشورهای همسایه به آنجا دعوت شده است. این زمان تمامی درباریان و مهمانان جشن چند قدم به عقب برداشتند، تا سیندرلا از مقابل آنها به آسانی عبور نماید و خودش را به پرنس برساند.
زمانیکه چشمهای پرنس به سیندرلا افتاد، احساس کرد که عشق او در قلبش جوانه زده است آنگاه پرنس از سیندرلا تقاضای رقصیدن نمود و آندو تا اواخر شب با یکدیگر به رقصیدن پرداختند.
جملگی حاضرین در جشن پادشاه هیچ شکی نداشتند که پرنس همسر آیندهاش را انتخاب نموده است.
حدوداً یک ربع به دوازده شب مانده بود که ناگهان سیندرلا به یاد نصایح بانوی مهربان افتاد لذا بدون هیچ مقدمهای با پرنس خداحافظی کرد و از آنجا دور شد.
سیندرلا درست زمانیکه ساعت بزرگ شهر دوازده ضربه مینواخت، تا نیمه شب را اعلام نماید، به خانه برگشت. بدین ترتیب همۀ آنچه باعث تشریفات مجلل و شاهانه سیندرلا شده بودند، به موش خانگی، موش صحرائی، مارمولک و کدو تنبل تبدیل گردیدند.
لحظاتی بعد خواهران ناتنی سیندرلا نیز به خانه برگشتند و او را مشاهده کردند که با لباسهای کهنه و پارهاش در همانجای همیشگی در میان ذغال ها نشسته است. دو خواهر زشت مدام
درباره پرنسس عجیب و غریبی صحبت میکردند که ناگهان پا به مجلس رقص گذاشته بود و سپس به طرز غیر منتظرهای از آنجا رفته بود.
آندو تمام روز بعد را به گفتگو دربارۀ پرنسس زیبا ادامه دادند. آنها در شک و گمان بودند که آیا ممکن است پرنسس زیبا همان خواهر حقیر و نفرت انگیزشان سیندرلا بوده باشد؟
آنها عصر روز بعد نیز در جشن پادشاه شرکت نمودند تا شاید بتوانند قلب پرنس را بربایند.
آن شب نیز بانوی مهربان بساط لازم جهت حضور در جشن شاهانه را برای سیندرلا همانند شب قبل فراهم ساخت لذا سیندرلا با کالسکه شش اسبه اش برای دفعه دوّم به آنجا رفت. او این دفعه نیز در لباسی مجللتر و زیباتر جلوه گری میکرد و تمام مدت را تا اواخر شب همراه با پرنس به رقص و شادمانی پرداخت.
این ماجرا دو شب متوالی به خیری و خوشی پایان یافت امّا در پایان شب سوّم آنچنان شادمانی و شوق حضور در جشن به مزاق سیندرلا شیرین گشته بود، که نصایح بانوی سالخورده را بکلی از یاد برد. این وضع ادامه داشت، تا اینکه ناگهان صدای ضربات ساعت بزرگ شهر به گوشش رسید، که با دوازده ضربه در حال اعلام فرارسیدن نیمه شب بود.
سیندرلا ناگهان به خاطر آورد که لحظاتی بعد تمامی ظواهر حضور مجلل و باشکوهش ناپدید خواهند شد و از جمله لباسهایش به حالت پاره و کهنه در خواهند آمد. او با این علائم هشدار دهنده سریعاً هوشیاری خویش را بدست آورد و بی درنگ از سالن رقص به بیرون دوید.
پرنس در میان حیرت و ناباوری به دنبال سیندرلا روان شد، تا او را از رفتن بازدارد ولیکن سیندرلا با ترس و وحشت از دستش میگریخت. او در همین گیرودار یکی از لنگههای کفش بلورین خود را در آنجا باقی گذاشت.
پرنس درحالیکه هاج و واج مانده بود، برای لحظاتی از تعقیب سیندرلا دست برداشت و این وضعیت به سیندرلا فرصت کافی برای فرار را فراهم ساخت زیرا فرصت زمانی او به انتها رسیده بود.
درست زمانیکه سیندرلا حیاط وسیع قصر پادشاهی را با کالسکه زرین و اختصاصی پشت سر گذاشت، آخرین ضربه از دوازده ضربات ساعت بزرگ شهر به نشانه فرارسیدن نیمه شب نواخته شد لذا بلافاصله جلال و شکوه وی ناپدید گردیدند و او مجدداً با لباسی ژنده و کهنه برجا ماند.
زمانیکه پرنس قصد بازگشت به داخل قصر را داشت، اندکی بر
روی پلهها توقف نمود. او از اینکه نتوانسته بود، پرنسس زیبا و دوست داشتنی را از رفتن بازدارد، بسیار غمگین و اندوهناک مینمود.
نگهبانان دروازه شهر که دستور داشتند از رفتن پرنسس زیبا جلوگیری کنند، اطلاع دادند که هیچکس با مشخصات مذکور از آنجا عبور نکرده است. آنها گفتند که تنها کسی را که اخیراً از آنجا گذشته است، دخترکی با لباسهای کهنه و پاره بوده است.
بدین ترتیب پرنس مجبور به بازگشت به قصر گردید، تا مجدداً در مجلس رقص باشکوه حضور یابد. او اینک از پرنسس محبوب و زیبارویش فقط یک لنگه کفش بلورین در دست داشت. او به شدت از پیدا کردن پرنسس مأیوس و ناامید گردیده بود.
روز بعد، پادشاه با اصرار پرنس تمامی جارچیها و شیپورزنها را همراه با اعلامیهای به سراسر پهنۀ فرمانروائی اعزام داشت. پادشاه در اعلامیه عنوان کرده بود که پرنس به ازدواج با هر دختری رضایت خواهند داد، که پایش متناسب با لنگه کفش بلورین برجا مانده، باشد.
بدین ترتیب تمامی بانوان کشور از زن و دختر در این فکر افتادند، تا شانس خود را در پوشیدن لنگه کفش بیازمایند امّا بزودی معلوم شد که لنگه کفش بلورین برای پاهای تمامی آنها بسیار کوچک است.
سرانجام گروه جارچیها و شپورزن ها به خانهای رسیدند، که سیندرلا همراه با خواهرهای ناتنی و مادر خواندهاش در آن زندگی میکردند.
خواهر بزرگتر سیندرلا قبل از دیگران سعی نمود تا لنگه کفش بلورین را به پا نماید. او موفق به این کار نشد زیرا پنجه پاهایش به اندازهای بزرگ بودند، که در داخل کفش قرار نمیگرفتند.
مادرشان که مشتاقانه به این منظره نگاه میکرد، بفوریت به آشپزخانه رفت و کاردی را به همراه آورد تا اندکی از پنجههای دخترش را ببرد. او به دختر بزرگش گفت: چه اهمیتی دارد اگر چلاق باشید امّا بتوانید با پرنس ازدواج نمائید. شما در آن صورت همواره با کالسکه به هرجا خواهید رفت.
دختر بزرگ رضایت داد تا کمی از پنجههایش بریده شود امّا این کار نیز مؤثر واقع نیفتاد و پاهای او در لنگه کفش بلورین جا نگرفت. او عاقبت با رنجیدگی خاطر موافقت کرد که خواهر کوچکترش شانس خود را با لنگه کفش بلورین بیازماید.
بزودی معلوم شد که وضع خواهر کوچکتر بهتر از خواهر بزرگتر نیست زیرا او نیز نتوانست پایش را بطور کامل در داخل لنگه کفش بلورین بگذارد. البته خواهر کوچکتر در ابتدا توانست پنجه پایش را به داخل لنگه کفش بفرستد امّا طول پاهایش آنچنان بلند بود، که بخش اعظم پاشنه پایش در بیرون از لنگه کفش باقی میماند.
مادرش به او گفت: چه اهمیتی دارد. اگر شما همسر پرنس گردید آنگاه هیچ نیازی به قدم زدن نخواهید داشت.
خواهر کوچکتر با این توجیهات مادرش اجازه داد تا او بخش کوچکی از پاشنه پایش را ببرد امّا این کار نیز مؤثر واقع نشد و هرچه کوشید نتوانست تمامی پای خود را به درون لنگه کفش بلورین بفرستد.
این زمان سیندرلا با خجالت از پشت درب اتاقی که در آن پنهان شده بود، بیرون آمد و خواهش کرد که شانس خود را با لنگه کفش بلورین بیازماید.
نامادری و خواهرهایش از این موضوع بسیار عصبانی شدند و بر او برآشفتند. آنها سعی نمودند تا سیندرلا را از آنجا دور سازند امّا جارچی مانع گردید. او گفت که پرنس دستور اکید دادهاند، تا شانس امتحان کردن لنگه کفش بلورین به تمامی بانوان سراسر کشور داده شود لذا با مهربانی از سیندرلا خواست تا بر روی صندلی بنشیند سپس خودش سعی نمود تا لنگه کفش را با پاهای وی آزمایش نماید.
جارچی با حیرت نگاهی به سایرین انداخت زیرا لنگه کفش دقیقاً اندازه پاهای سیندرلا بود. این زمان همگی حاضرین با شگفتی به سیندرلا مینگریستند.
سیندرلا نیز بلافاصله لنکۀ دیگر کفش بلورین را از جیب لباسش در آورد و آن را به پای دیگرش کرد.
طولی نکشید که سیندرلا از دختری ژنده پوش به خوش پوش ترین دختران شرکت کننده در مجلس رقص تبدیل شد و عشق قلبی پرنس را متوجّه خویش ساخت. پرنس از اینکه عاقبت موفق به یافتن دختر دلخواهش شده بود، بسیار خوشحال و هیجان زده مینمود.
پرنس و سیندرلا با موافقت پادشاه بزودی با برپاکردن جشنی باشکوه با یکدیگر ازدواج کردند.
خواهران سیندرلا در اوج رشک و حسد قرار گرفتند و از شرارههای زجرآورش به فراوانی رنج بردند. آنها از این رنج و عذاب فطری روز به روز زشتتر و زشتتر میشدند تا آنجائیکه هیچکس تمایلی به دیدار و مصاحبت با آنان نداشت.
سیندرلا نیز روز به روز زیباتر و شورانگیزتر گردید. او سالهای سال با پرنس که سالها بعد به عنوان جانشین پدر به پادشاهی رسید، شادمانه و عاشقانه زیست. ■