• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان «هدایت» نویسنده «دینا سیلبی‌یرادکروس»؛ مترجم«اسدالله امرایی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان «هدایت» نویسنده «دینا سیلبی‌یرادکروس»؛ مترجم«اسدالله امرایی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

درباره نویسنده: رمان‌نویس و داستان‌سرای برزیلی نخستین زنی است که جایزۀ معتبر"ماشادو دوآسیس" را که بزرگترین جایزۀ ادبیات آمریکای لاتین است به دست آورد. وی آثاری هم درزمینۀ ادبیات ونمایش کودکان ونوجوانان دارد. داستان "هدایت" نخستین داستان نویسنده است که به زبان فارسی ترجمه شده. برخی دیگرازداستان‌های اوبه همین قلم ترجمه شده است.

هرکس که با من ازاخلاق وفضایل پسندیده ونشست وبرخاست وخلاصه هرچیزی که به درست و نادرست ربط داشته باشد، حرف می زند، بلافاصله مادرم جلو چشمم می‌آید؛ مادرم که نه، فقط گردن سفید وخوش تراشش که موقع خندیدن تکان می‌خورد. خندۀ ریزاو، مثل هورت کشیدن خوش خوشک قهوه از نعلبکی، توی اتاق می‌پیچید. مادرمعمولاً هر وقت سه تایی سرمیزشام می‌نشستیم، این طورمی خندید. همیشه توی خانه لباس یقه باز، شبیه لباس رقص به تن می‌کرد. چنان خوش بو و معطرمی شد که همۀ دوروبرش دلنشین‌تر وشادتربه نظر می‌آمد. هیچ وقت از پودروماتیک استفاده نمی‌کرد، ولی حتماً چیزی به صورتش می‌مالید که قیافه‌اش به چینی تازه شسته شده می‌ماند. عرق که روی صورتش می نشست، طراوت قطره-های آب روی لیوان را یاد آدم می‌آورد. صورت من، در مقایسه با زیبایی وشادابی او، چندان لطفی نداشت وپرازچاله وچوله و زشت به نظر می‌آمد. با ناخن، جوش‌های روی صورتم را می‌خاراندم؛ ترکیدن جوش‌ها، زیرناخن، لذت بخش بود.

خندۀ مادرم، درواقع تشکرازپدرم بود که حسابی نازاو را می‌کشید؛ انگار زندگی‌اش به مادربند بود. همیشه سعی می‌کرد مجیزگویی وچاپلوسی‌اش را، درپس شوخی و رفتار بچگانه بپوشاند.

مدتی پیش، زنی صاحب کرامت، چیزی به مادرگفت که خندۀ خاص و زیبای او را درپی داشت.

 آن زن به مادرم گفت: «چرا سعی نمی‌کنی اخلاق مردم را عوض بکنی؟ خودت خبرنداری قدرت عجیبی داری که روی همه اثرمی گذارد. باید به مردم کمک کنی. آن‌ها تو را که ببینند تسلیم قدرتت می‌شوند. آن‌ها را هدایت کن. حتماً پندهای تو را می‌پذیرند. این ازقدرت روحانی‌ات سرچشمه

می‌گیرد.»

چند بارکه خانم‌های دوست وآشنا به خانه‌مان آمدند، مادرم موضوع را با آن‌ها درمیان گذاشت. این مسئله به زودی توی شهر کوچک ما، لاترا، جا افتاد.

اگریکی می‌خواست معاملۀ تجاری راه بیندازد، بی برو برگرد، سروکله‌اش توی خانۀ ما پیدا

می‌شد تا با مادرمشورت بکند. دراین موقع، مادر ریزنقش و بورمن، قد راست می‌کرد ودست چاق خود را بالا می‌آورد وسرش را بالا می‌گرفت. دربارۀ سیاست وازدواج هم با مادرمشورت

می‌کردند. ازآنجا که هرچه می‌گفت به دل می نشست، کم کم آدم‌های سرکش و شرور را هم پیش او می‌آوردند.

یادم می‌آید یک بارخانمی پولدار، پسردائم الخمر خود را پیش مادرم آورد تا نصیحت شود. مادرآنقدر ازشیطان و خوی وسرشت انسانی گفت، وگردابی را که جوان درآن دست وپا می‌زد شرح داد که مادر و پسربه گریه افتادند. مادرصدایش را بلند نمی‌کرد، اما انگشت اشاره‌اش را به حالت تهدید، رو به او تکان می‌داد وازخشم می‌لرزید.

طرف را با حرف‌های ترسناک حسابی چزاند.

پدرازاینکه شوهرچنان زنی بود به خود می‌بالید. جنگ و دعوای کارگر وکارفرما، زن و شوهر، بچه وپدرومادر، همه وهمه، به خانه ما ختم می‌شد. مادرم حرف‌های هردو طرف را می‌شنید، نصیحتشان می‌کرد و راه نشان می‌داد. پدرم درمغازه کوچک خود می نشست وموج اطمینانی را که به مغازه‌اش سرازیرمی شد، حس می‌کرد.

 همان موقع، شهرما بی کشیش شد. رئیس خلیفه‌گری مرده بود واسقف جانشینی برای اومنصوب نکرده بود. مردم برای غسل تعمید وازدواج، ناچار به «سان آنتونیو» می‌رفتند. برای نماز وعبادات نه روزه وذکر ودعا به مادرم متوسل می‌شدند. مادرشب‌ها روسری توری به سرمی انداخت و برای دعای عشای ربانی به کلیسا می‌رفت. چنان معطر وپاک و منزه بود

 که همه می‌گفتند به قدیس‌ها شباهت دارد. شباهت که نه، اصلاً او را قدیس می‌دانستند. البته این موضوع حقیقت نداشت. یک قدیس که خنده-های خوش خوشک سرنمی دهد. یک قدیس نباید آنقدر خوش بگذراند. خوشگذرانی، برای بدبخت بیچاره‌ها، نوعی توهین به حساب می‌آمد. روی همین اصل، مادر خنده‌ها وشوخی‌ها را گذاشت برای وقت‌هایی که توی خانه تنها بودیم.

روزی، توی بازار روز، جوانکی روستایی پرسیده بود: «شنیده‌ام توی شهرتان یک خانم کشیش دارید. خانه‌اش کجاست؟» خبر به گوش مادرم رسید. اصلاً نخندید وگفت: «من از این القاب خوشم نمی‌آید. هیچ وقت تعصب مذهبی نداشته‌ام. من فقط یک آدم معمولی هستم که دلم می‌خواهد به همسایه‌ها کمک کنم. اگر این کار را ادامه بدهند، پشت دستم را داغ می‌کنم.»

اما همان شب توی خانه، صدایش از شوق می‌لرزید: «فکرش را بکن، حالا خانم کشیش صدا

می‌زنند.»

کار وبارش گرفت. موعظه را ادامه می‌داد وحرف‌های شیرین ودلنشین می‌زد. آن‌هایی را که عزیزی ازدست داده بودند، دلداری می‌داد.

حتی یک بار درجشن تولد مردی که مادرم، مادرتعمیدی بچه‌اش شده بود، دربارۀ پیری و گذشت زمان وکارهای نیکی که باید پیش ازغروب انجام دهیم حرف‌هایی زد. سرآخر مرد به زبان آمد وگفت: «چرا این حرف‌ها را روزیکشنبه نمی‌زنی؟ ما فعلاً کشیشی نداریم وجوانان نیازمند راهنمایی وهدایت هستند.» همه پیشنهاد او را پذیرفتند. انجمنی درست کردند. «انجمن اولیای لاترا» که جلسات خود را درتالارشهربرگزارمی کرد. مردم از راه‌های دور ونزدیک می‌آمدند تا به حرف‌های مادرم گوش کنند. همه می‌گفتند حرف‌های او روح و روان مردم را صیقل می‌دهد و شیرینی سخنانش دل رنجدیدگان را تسلی می‌بخشد.

خیلی‌ها با حرف‌های شیرین مادرم تغییر کیش دادند. به گمان من، پدربیش ازهمه به او ایمان داشت؛ اما من اصلاً اعتقادی نداشتم که مادرم وجودی مقدس باشد. فکرمی کردم نقش بازی می‌کند، به همین دلیل خجالت می‌کشیدم. بعدها ازخودم پرسیدم: «چرا باید این فکر را به خودت راه بدهی؟ مگرنه اینکه زن وشوهرها را آشتی می‌دهد؟ بیوه‌ها را دلداری می‌دهد وآدم‌های گمراه را به راه می‌آورد؟»

یک روز، سرِناهار، مادرم به پدرگفت: «امروز مورد عجیبی را پیش من آوردند. پسرجوان عجیبی است. باید کاری برای او دست وپا کنی. محض رضای خدا. کمک می‌خواهد... نمی‌شود او را نا امید کرد.

پسر بیچاره خیلی گریه می‌کرد ومی نالید... وضع خرابی دارد.»

شکوه خاصی درکلامش موج زد وادامه داد: «همۀ دکترهای سان آنتونیو جوابش کرده‌اند... باید کمک کنی... برایش مهم است که کاری پیدا کند... همین جا. برای توخرجی ندارد. خودش می‌خواهد مجانی کارکند. آخرمی داند که من هم دربرابرکارم مزدی نمی‌گیرم وفقط رضای خدا را درنظر دارم.»

کارگر جدیدمان، با لپ سرخ، چشمان سیاه ومژه‌های بلند، ظرافت دخترانه‌ای داشت وموقع راه رفتن کوچک‌ترین صدایی درنمی آورد. شعرهای زیبایی بلد بود که هر وقت پیشخان را پاک می‌کرد، زمزمه وارمی خواند. مردم شهرکه فهمیدند او را به کارگرفته ایم به پدر گفتند: «حیف شما نیست با این کارگرتان؟!»

پدرم جواب داد: «زنم خواسته، اوخودش می‌داند چه کارکند.»

کارگرمان با میل و رغبت کارمی کرد. اما گاه دچاراضطراب می‌شد. قرارما این بود که با هم شام بخوریم. بعضی شب‌ها نمی‌آمد. بیشتراوقات هم با چشم‌های سرخ وآبچکان پیدایش می‌شد. بسیاری از اوقات، مادراو را دراتاق نشیمن می نشاند و آرام آرام می‌چزاندش و زخم زبانش می‌زد.

مادرجلوِ پدر وحتی من، او را نصیحت می‌کرد؛ اما پیش ما با مهربانی ولبخند حرف می‌زد:

«دستت را ازکمرت بردار. چرا مثل دخترها رفتار می‌کنی؟ اگرهمین طورادامه بدهی آن وقت...»

مادر وارد بود ومی دانست چه حرف‌هایی بزند. حرف‌هایی که به دل اومی نشست: «تو درخوبی لنگه نداری! چرا ازمردم می‌ترسی؟ بیا جلو! سرت را بالا بگیر!»

پدرهم تحت تأثیر قرارمی گرفت وخیال او را راحت می‌کرد: «توی خانۀ من خیالت تخت باشد، هیچ کس نمی‌تواند به تواهانت کند. اگر ببینم کسی این کار را بکند، من می دانم واو.»

کسی این کار را نمی‌کرد. حتی بچه‌ها که توی کوچه سربه سرش می‌گذاشتند، تا پدرم دمِ درمی آمد فوری ساکت می‌شدند ودرمی رفتند.

مدت زیادی بود که آن جوان ازمیزشام غفلت نمی‌کرد. هر وقت فرصتی دست می‌داد، برای مادر چیزهای قشنگی می‌ساخت. یک باربادبزنی درست کرد ویک ظرف شبیه به قوکه هردو را به مادرم هدیه داد؛ ازخمیر کاغذ وچسب وخدا می‌داند چه چیزهایی دیگر. با من دوست شد. ازمد و لباس زیاد می‌دانست. دربارۀ لباس من همیشه اظهار نظرمی کرد. درساعات دعا ونیایش، او که آنقدرتحقیر شده وتوسری خورده می‌نمود، می‌آمد وکنارمادرجا می‌گرفت وتسبیح می‌گرداند. اگر کسی می‌آمد، دیگرهراسیده فرارنمی کرد. گوشه‌ای می‌ایستاد وهمه را با مهربانی نگاه می‌کرد. من شاهد مسخ تدریجی اوبودم.

حجب وحیایش کمتر می‌شد و ازآن حالت ظرافت زنانه بیرون می‌آمد. حرکات وسکناتش موقرانه‌تر شده بود ومسخرگی‌های قبل را نداشت.

مادرم که همیشه درحضوراومواظب حرف‌ها وحرکات خودش بود، حالا دیگر اساساً یادش نبود که او ازما نیست. آزادانه وخوش خوشک ریسه می‌رفت. انگارنه انگار که باید به او درس بدهد؛ لابد دیگر لازم نمی‌دید. یا پشت پیشخان می‌ایستاد یا هرجا که مادرمی رفت، کنارش بود.

درخانه کمکش می‌کرد وبرای خرید همراه اومی رفت.

مادرم بعضی از زن‌های جوان و سربه هوا را، به خاطر شطنت‌های‌شان ملامت می‌کرد. حالا همان زن‌ها کارگرمان را که می‌دیدند پشت پردۀ خانه‌شان پنهان می‌شدند ومی گفتند: «خدا به دور، طرف را زیادی آدم کرده!»

لاترا به مادرمی بالید. اومهمترین فرد جامعه بود. اما خیلی‌ها آن رفتارومحبت نامعقول را برنمی تافتند. او را می‌دیدند که با گام‌های استوار وگردن کشیده تند تند گام برمی داشت ومرد جوان بار وبندیل او را می‌آورد وپا به پایش گام برمی داشت، و چتراو را با چنان ذوق وشوقی بالای سرش می‌گرفت که انگار ردای اسقف را درمراسم ویژه دردست گرفته است. توی شهر جنب وجوشی می‌افتاد. کم کم کار به جایی رسید که وقتی مادرازخانواده و وظایف زن وشوهرحرف می‌زد، عده‌ای سربرمی گرداندند و جوانک را نگاه می‌کردند. گرچه نگاهشان محسوس نبود، اما همان نگاه مرا لرزاند. فکرشان را خواندم وحس نامطبوعی دلم را سخت فشرد.

مادر، آخرین کسی بود که ازولولۀ شهرخبردارشد. درمقام دفاع گفت: «من فقط سعی کرده‌ام او را به راه بیارم. مادرش او را از دست رفته می‌دانست. حتی آرزوی مرگش را داشت! امروزمی بینید که آدم حسابی شده. این حرف‌ها راهم ازخودم درنمی آورم.»

پدردل چرکین شده بود. بالاخره سفرۀ دلش را باز کرد: «به نظرمن اگر برود، بهتر است. درهرحال تو درکارت موفق شدی. آدم سخت کوش و شریفی ازاوساختی. مثل هرکس دیگر. خدا را شکر کنیم و او را به خانه‌اش برگردانیم. کاری کرده‌ای کارستان!»

مادرحیرت زده گفت: «فکر نمی‌کنی وقت بیشتری لازم باشد که مردم گذشتۀ او را از یاد ببرند؟

 رد کردن این پسرک، آن هم حالا، گناه دارد. گناهی که دلم نمی‌خواهد بردوش من بیفتد.»

شبی، سرِمیزشام، جوانک داستانی ازجنگلی نقل کرد. مادرم خندید وچه خنده‌ای! تا آن وقت چنان

خنده‌ای ازاوندیده بودم. سرش را به پشت خم کرد وبرهنگی گردنش توی چشم می‌زد. جوانک با دیدن گردن سفید مادرم سرخ شد ودست وپای خود را گم کرد. برقی توی چشمش درخشید. پدرنخندید.

من هراسان دست وپایم را جمع کردم.

سه روزبعد، جوانک زکام شد وافتاد. درمدتی که مادرم ازاو پرستاری می‌کرد، طرف چیزی به او گفته بود که او را ازاین روبه آن رو کرد. چی گفت؟ نمی‌دانم.

هیچ وقت هم نفهمیدم. اولین باری بود که صدای مادربلند شد. خشمگین وپرخاشگر بود. یک هفته طول کشید تا پسرحال خود را بازیابد وسرِکاربرگردد. مادرم به پدرم گفت: «تو راست می‌گفتی، وقتش رسیده که به خانه‌اش برگردد.»

سر شب به خدمتکارمان گفت: «امشب تنهاییم. فقط برای سه نفر میز بچین، فقط ما سه تا!»

روزبعد، سرساعت دعا ونیایش. جوان، هراسیده از راه رسید. آرام آرام آمد و درجای معمول خود، کنارمادرایستاد.

مادرسربرگرداند وپیش ازشروع مراسم دعا به آرامی گفت: «برو پی کارت.»

پسربی‌آنکه نگاه ملتمسش را به مادربدوزد سرفرود آورد. همه سربرگرداندند وبا نگاهشان رد او را گرفتند. من هم او را نگاه کردم که با قرواطوار دخترمدرسه‌ای‌ها، درتاریکی شب گم شد.

چند لحظه بعد مادر، با صدایی که یک پرده می‌لرزید، دست به دعا برداشت: «پروردگارا که در آسمانی، متبرک باد نامت...»

صداهایی که همراهی‌اش می‌کرد این بار پرقدرت‌تروبا صلابت‌تراز زوزهای پیش بود. پسرک دیگربه زادگاه خود برنگشت؛ زادگاهی که درآن مضحکۀ مردم بود. همان شب کشاورزی که ازلاترا بیرون می‌رفت جسم درازی را دیده بود که از درخت انبه آویزان است وتاب می‌خورد.

 با خود گفته بود «لابد راهزن است.» اما دل به دریا زده وبه آن نزدیک شده بود. اوجوانک را یافت و ما را خبر کرد. من او را دیدم. مادرندید. زیرنورفانوس بیشترمسخره می‌نمود تا غمبار. به یهودایی با صورت پارچه‌ای سرخ می‌ماند که به گردنش طناب انداخته بودند. جمع انبوهی دوردرخت انبه جمع شده بودند. به نظرم آمد که باری ازدوش اهالی لاترا برداشته شد. حالا مدرک داشتند. بانوی شهرشان پاک و منزه بود واز راه راست منحرف نشده بود.

چند ماهی بعد ازآن ماجرا، مادرم پاک ومنزه ومعطر می‌گشت، اما دیگر ازآن خنده‌های سرخوشانه‌اش خبری نبود. بی تکلف مردم را هدایت می‌کرد، اما سرشام هم لباس تیرۀ یقه بسته می‌پوشید.

___________________________________

بررسی داستان

1- راوی سوم شخص.

مثال:

هرکس که با من ازاخلاق وفضایل پسندیده ونشست وبرخاست وخلاصه هرچیزی که به درست و نادرست ربط داشته باشد، حرف می زند، بلافاصله مادرم جلو چشمم می‌آید؛ مادرم که نه، فقط گردن سفید وخوش تراشش که موقع خندیدن تکان می‌خورد. خندۀ ریزاو، مثل هورت کشیدن خوش خوشک قهوه از نعلبکی، توی اتاق می‌پیچید. مادرمعمولاً هر وقت سه تایی سرمیزشام می‌نشستیم، این طورمی خندید.

2- گونه داستان چیست؟

واقع‌گرای اجتماعی.

مثال: مدتی پیش، زنی صاحب کرامت، چیزی به مادرگفت که خندۀ خاص و زیبای او را درپی داشت.

 آن زن به مادرم گفت: «چرا سعی نمی‌کنی اخلاق مردم را عوض بکنی؟ خودت خبرنداری قدرت عجیبی داری که روی همه اثرمی گذارد. باید به مردم کمک کنی. آن‌ها تو را که ببینند تسلیم قدرتت

می‌شوند. آن‌ها را هدایت کن. حتماً پندهای تو را می‌پذیرند. این ازقدرت روحانی‌ات سرچشمه می‌گیرد.»

3- مسئله داستان چیست؟

مادر راوی زنی خوش سیما وخوش صحبت است گیرایی ظاهر و زبانش مردم را جذب خودمی کند.

 این جذب فوق العاده‌اش کم کم باعث شده به جای کشیشی که درآن روستا وجود نداشت بماند وبه موعظه مردم بپردازد. ناگهان مرد جوانی به عنوان کارگر وارد خانه آن‌ها شده به مادر راوی درخرید امورمنزل کمک می‌کند. زن با کلام و رفتارش دراوتا جایی تأثیرمی گذارد که جوان دچارتغییرات اساسی در رفتار، خُلق وخوی خود می‌دهد. شبی بیمارومادرازاومراقبت کرد جوان به زن پیشنهادی داد زن او را ازخانه بیرون کرد، جوانک خود را دار زد.

مثال اول:

روزی، توی بازار روز، جوانکی روستایی پرسیده بود: «شنیده‌ام توی شهرتان یک خانم کشیش دارید. خانه‌اش کجاست؟» خبر به گوش مادرم رسید. اصلاً نخندید وگفت: «من از این القاب خوشم نمی‌آید. هیچ وقت تعصب مذهبی نداشته‌ام. من فقط یک آدم معمولی هستم که دلم می‌خواهد به همسایه‌ها کمک کنم. اگر این کار را ادامه بدهند، پشت دستم را داغ می‌کنم.»

اما همان شب توی خانه، صدایش از شوق می‌لرزید: «فکرش را بکن، حالا خانم کشیش صدا می‌زنند.»

کار وبارش گرفت. موعظه را ادامه می‌داد وحرف‌های شیرین ودلنشین می‌زد. آن‌هایی را که عزیزی ازدست داده بودند، دلداری می‌داد.

حتی یک بار درجشن تولد مردی که مادرم، مادرتعمیدی بچه‌اش شده بود، دربارۀ پیری و گذشت زمان وکارهای نیکی که باید پیش ازغروب انجام دهیم حرف‌هایی زد.

مثال دوم:

شبی، سرِمیزشام، جوانک داستانی ازجنگلی نقل کرد. مادرم خندید وچه خنده‌ای! تا آن وقت چنان

خنده‌ای ازاوندیده بودم. سرش را به پشت خم کرد وبرهنگی گردنش توی چشم می‌زد. جوانک با دیدن گردن سفید مادرم سرخ شد ودست وپای خود را گم کرد. برقی توی چشمش درخشید. پدرنخندید.

من هراسان دست وپایم را جمع کردم.

سه روزبعد، جوانک زکام شد وافتاد. درمدتی که مادرم ازاو پرستاری می‌کرد، طرف چیزی به او گفته بود که او را ازاین روبه آن رو کرد. چی گفت؟ نمی‌دانم.

هیچ وقت هم نفهمیدم. اولین باری بود که صدای مادربلند شد. خشمگین وپرخاشگر بود. یک هفته طول کشید تا پسرحال خود را بازیابد وسرِکاربرگردد. مادرم به پدرم گفت: «تو راست می‌گفتی، وقتش رسیده که به خانه‌اش برگردد.»

4- محورمعنایی داستان چیست؟

مردم همیشه به ظاهرآدم‌های توجه وآن‌ها را قضاوت می‌کنند.

زن ظاهری روحانی دارد بنابراین او را به عنوان یک قدیسه قبول دارند ازهرگونه گناه عاری می‌دانند درحالی‌که زن نه قدیسه بوده ونه کشیش. تنها نفوذ کلام وظاهری آرام ومتین داشته که آدم‌های اطرافش به آرامش خاصی می‌رسیدند. این‌که مردم به مبلغان دینی اعتقاد می‌کنند تنها به خاطرظاهرآن‌هاست نه به خاطرکسب معرفت ودانش دینی است.

مثال: همان موقع، شهرما بی کشیش شد. رئیس خلیفه‌گری مرده بود واسقف جانشینی برای اومنصوب نکرده بود. مردم برای غسل تعمید وازدواج، ناچار به «سان آنتونیو» می‌رفتند. برای نماز وعبادات نه روزه وذکر ودعا به مادرم متوسل می‌شدند. مادرشب‌ها روسری توری به سرمی انداخت و برای دعای عشای ربانی به کلیسا می‌رفت. چنان معطر وپاک و منزه بود که همه می‌گفتند به قدیس‌ها شباهت دارد. شباهت که نه، اصلاً او را قدیس می‌دانستند. البته این موضوع حقیقت نداشت. یک قدیس که خنده-های خوش خوشک سرنمی دهد. یک قدیس نباید آنقدر خوش بگذراند. خوشگذرانی، برای بدبخت بیچاره‌ها، نوعی توهین به حساب می‌آمد. روی همین اصل، مادر خنده‌ها وشوخی‌ها را گذاشت برای وقت‌هایی که توی خانه تنها بودیم.

5- تقابل عشق ومرگ

چون زن حس کشیش و راهنما برای مردم دارد خود نیزبه باورقدیسه رسیده اما ازطرفی تابوی ذهنی داردعشق را به‌خود منع کرده وجوانک وقتی رازش را درگوش زن بیان می‌کند با برخورد پس زننده زن روبه رومی شود، زن او را ازخانه بیرون می‌کند. از طرفی پسرجوان نمی‌خواهد مردم زن را قضاوتی نادرست کنند واو را آلوده به گناه بدانند خود را حلق آویزمی کند درواقع عشق‌اش به زن را دارمی زند.

مثال اول:

شبی، سرِمیزشام، جوانک داستانی ازجنگلی نقل کرد. مادرم خندید وچه خنده‌ای! تا آن وقت چنان

خنده‌ای ازاوندیده بودم. سرش را به پشت خم کرد وبرهنگی گردنش توی چشم می‌زد. جوانک با دیدن گردن سفید مادرم سرخ شد ودست وپای خود را گم کرد. برقی توی چشمش درخشید. پدرنخندید.

من هراسان دست وپایم را جمع کردم.

سه روزبعد، جوانک زکام شد وافتاد. درمدتی که مادرم ازاو پرستاری می‌کرد، طرف چیزی به او گفته بود که او را ازاین روبه آن رو کرد. چی گفت؟ نمی‌دانم.

هیچ وقت هم نفهمیدم. اولین باری بود که صدای مادربلند شد. خشمگین وپرخاشگر بود. یک هفته طول کشید تا پسرحال خود را بازیابد وسرِکاربرگردد. مادرم به پدرم گفت: «تو راست می‌گفتی، وقتش رسیده که به خانه‌اش برگردد.»

مثال دوم:

پسرک دیگربه زادگاه خود برنگشت؛ زادگاهی که درآن مضحکۀ مردم بود. همان شب کشاورزی که ازلاترا بیرون می‌رفت جسم درازی را دیده بود که از درخت انبه آویزان است وتاب می‌خورد.

 با خود گفته بود «لابد راهزن است.» اما دل به دریا زده وبه آن نزدیک شده بود. اوجوانک را یافت و ما را خبر کرد. من او را دیدم. مادرندید. زیرنورفانوس بیشترمسخره می‌نمود تا غمبار. به یهودایی با صورت پارچه‌ای سرخ می‌ماند که به گردنش طناب انداخته بودند. جمع انبوهی دوردرخت انبه جمع شده بودند. به نظرم آمد که باری ازدوش اهالی لاترا برداشته شد. حالا مدرک داشتند. بانوی شهرشان پاک و منزه بود واز راه راست منحرف نشده بود.

چند ماهی بعد ازآن ماجرا، مادرم پاک ومنزه ومعطر می‌گشت، اما دیگر ازآن خنده‌های سرخوشانه‌اش خبری نبود. بی تکلف مردم را هدایت می‌کرد، اما سرشام هم لباس تیرۀ یقه بسته می‌پوشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «هدایت» نویسنده «دینا سیلبی‌یرادکروس»؛ مترجم«اسدالله امرایی»؛ «ریتا محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692