بررسی داستان «شب وحشتناک» نویسنده «آنتوان چخوف»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

هنگامی‌که پترو ویچ سپکتروف فتیله لامپا را پایین کشید وداستانش را آغازکرد رنگ و رخسارش به سفیدی گرایید وصدایش به لرزه افتاد:

کریسمس بود. دنیا را تاریکی غلیظ ونفوذ ناپذیری دربرگرفته بود. من ازخانه یکی ازدوستانم (که بعد ازآن سال فوت کرد.) به منزل برمی‌گشتم. شب تا دیروقت بیدارمانده وجلسه احضارارواح تشکیل داده بودیم. بنابه عللی خیابان‌هایی که ازطریق آن‌ها به خانه بازمی گشتم چراغ‌های‌شان خاموش بود ومن مجبوربودم تقریباً کورمال کورمال راهم را پی بگیرم. درمسکو جنب کلیسا سنت ماری ودرخانه کارمند کشوری کاداورف وبه عبادت دیگردریکی ازدورافتاده‌ترین محله‌های ناحیه آربات ساکن بودم. همان‌طورکه گام برمی داشتم افکارتیره وتاروغم افزایی ذهنم را به خود مشغول می‌داشت:

 «پایان عمرت نزدیک است... توبه کن!» اینها کلماتی بودند که درجلسه احضارارواح توسط اسپینوزا که موفق شده بودیم روحش را احضارکنیم خطاب به من ادا شده بودند. من از واسطه درخواست تأیید مجدد کردم اونه تنها همان کلمات را دوباره تکرارکرد بلکه اضافه نمود: «همین امشب»

من اعتقادی به تناسخ ارواح ندارم ولی مرگ ویا حتی صرف اشاره به آن کافی است تا مرا به ورطه یأس وافسردگی بیفکند. مرگ امری محتوم وغیرقابل اجتناب دوستان من، همگان را شامل می‌شود ولی

با تمام این اوصاف ذات بشرفطرتاً با فکرمرگ درتضاد وتنافراست.

اوحالا درحالی‌که سرما وتاریکی ژرف دربرم گرفته بود وقطرات باران دیوانه‌وارو چرخ‌زنان ازمقابل چشمانم می‌بارید، باد برفرازسرم ناله‌های محزونی سرمی داد وکوچک‌ترین نشانه‌ای ازحیات وصدای بنی بشری دردورواطراف دیده وشنیده نمی‌شد ترسی نامعلوم قلبم را می فشرد ومن، مردی که هیچ اعتقادی به خرافات ندارد، به سرعت خیابان‌ها را می‌پیمودم و وحشت داشتم ازاین‌که به اطراف بنگرم ویا حتی نیم نگاهی به دور وبرم بیفکنم چه اطمینان داشتم اگراطرافم را بنگرم شبح مرگ را درست پشت سرم خواهم دید...

سپکتروف جرعه‌ای آب نوشید ونفسی تازه کرد وادامه داد:

... این احساس وحشت که علیرغم مبهم وغیرقابل توصیف بودنش همگی شما باآن آشنا هستید، حتی آن هنگام نیزکه به طبقه سوم منزل کاداورف رسیدم و دررابازکردم وداخل اتاقم شدم دست ازسرم برنمی‌داشت. خانه محقرم کاملاً تاریک بود، باد ناله کنان درون بخاری می‌پیچید و با ضربه زدن روی درپوش هواکش آن گویی التماس می‌کرد تا به گرمای بخاری راهش دهند...

با خنده‌ای برلب نزد خود اندیشیدم: «اگر اسپینوزا درست گفته باشد بنابراین مجبورم امشب درمعیت این ناله‌ها بمیرم.»

کبریتی افروختم... باد شدیدی برفرازسقف وزید وآن ناله‌های ضعیف به غرشی سبعانه تبدیل شد.

جائی درطبقات پائین، پشت دری نیم بسته‌ای به پنجره می‌کوبید و درپوش هواکش بخاری با صدائی فروخورده وابهام آلود فریاد کمک خواهی سرمی داد. نزد خود فکرکردم: «طفلکی ارواح بینوا! بدون آن‌که سقفی بالای سرشان باشد وآن‌هم درشبی این‌چنین...»

ولی روزگارسرآن داشت که بی اساس بودن چنین فکری را ثابت کند.

هنگامی‌که گوگرد کبریتم با شعله‌ای آبی رنگ مشتعل ونگاهی به اطراف افکندم منظره‌ای هولناک و

نامنتظرمقابل چشم‌هایم ظاهرشد.

آه... چرا وزش آن باد وحشی کبریتم را خاموش نکرد؟ درآن‌صورت شاید چیزی نمی‌دیدم وموهایم این‌چنین برسرم سیخ نمی‌شد! فریاد جگرخراشی کشیدم وعقب عقب به سوی دراتاق شتافتم وآکنده از حیرت وهول و وحشت چشمانم را برهم گذاشتم. درمدخل اتاقم تابوتی قرارداشت.

شعله کبریت چندان نپائیده بود ولی آن‌قددرفرصت پیدا کرده بودم تا مشخصات اصلی تابوت را تشخیص دهم. من پارچه زربفت و پرچین وشکن وصورتی رنگ آن‌را دیدم... صلیب طلائی قلاب‌دوزی شده درتابوت را دیدم. چیزهای خاصی وجود دارند دوستان من که خودشان را روی خاطرات شخص حک می‌کنند حتی اگرانسان تنها برای لحظه‌ای آن‌ها را دیده باشد. همین-طور بود مشخصات آن تابوت. من آن‌را یک لحظه بیشترندیدم درحالی‌که مشخصاتش رابا تمامی جزئیات به‌خاطرمی آورم. تابوت برای شخص متوسط قدوبا درنظرگرفتن رنگ صورتی آن برای دختری جوان ساخته شده بود. پارچه زربفت گران قیمت، دستگیره‌های برنزی وغیره حکایت ازآن داشت که متوفی به خانواده ثروتمندی تعلق داشته است.

سراسیمه ازاتاق بیرون زدم وبدون لحظه‌ای تفکروتعمق وآکنده از وحشتی توصیف ناپذیرازپله‌ها سرازیرشدم. پاگرد راه پله‌ها وسرسرای ساختمان درتاریکی فرو رفته بود. من روی دنباله کت‌ام سکندری خوردم واین‌که چگونه شد که ازپله‌ها کله معلق زنان به پائین پرت نشدم وگردنم نشکست مطلبی است که احتمالاًهرگز نخواهم دانست. وقتی که خود را درخیابان یافتم به تیرخیس چراغی تکیه زدم وتلاش کردم برخود مسلط شوم وآرامش یابم. قلبم به‌طور وحشتناکی می‌تپید واحساس تنگی نفس می‌کردم.

یکی از شنوندگان فتیله لامپا را بالا کشید وصندلی‌اش را به راوی داستان نزدیک کرد واین یکی داستانش را چنین پی گرفت:

... من اگردراتاقم آتش‌سوزی، دزد یا سگ هارمی دیدم امکان نداشت آن‌قدریکه بخورم... اگرسقف پائین می‌آمد یا زمین دهان بازمی کرد یا دیوارها فرومی ریختند بازهم چندان وحشت نمی‌کردم.

همه این چیزها طبیعی وقابل درک‌اند ولی چگونه یک تابوت دراتاقم سبزشده بود؟ ازکجا بود؟ چگونه تابوت گران قیمتی که احتمالاً برای دختر جوانی ازخانواده‌ای اشرافی ساخته شده بود سرازاتاق محقر یک کارمند دون پایه درآورده بود؟ آیا خالی بود یا کسی درونش قرارداشت؟ و این دخترکی بود، نجیب‌زاده جوان وثروتمند که این چنین زودهنگام دست از زندگی شسته و چنین ملاقات وحشتناک وعذاب آوری با من ترتیب داده بود؟ چه معمای پیچیده و دورازذهنی!

اگرموضوع مربوط به ماوراء الطبیعه نباشد (فکری که ناگهان درذهنم جرقه زد) بنابراین باید اشتباهی رخ داده باشد. درحدس وگمان غرق شده بودم.

هنگامی که بیرون ازمنزل بودم دراتاق قفل بوده وتنها دوستان بسیارنزدیک وصمیمی اطلاع داشتند که کلید را کجا پنهان می‌کنم. ولی مطمئناً تابوت را دوستانم به منزل نیاورده بودند بنابراین امکان نداشت که مأمورین کفن ودفن اشتباهاً تابوت را تحویل من داده‌اند. شاید اسامی را اشتباه خوانده‌اند طبقه یا در اتاق را عوضی گرفته‌اند وتابوت را به آدرس دیگری حمل کرده‌اند. ولی آیا هرگز کسی شنیده است که مأمورین کفن ودفن مسکو بدون دریافت دستمزدشان محل را ترک کنند ویا حداقل منتظردریافت انعام نمانند؟

با خود اندیشیدم: «روح احصارشده مرگ مرا پیش بینی کرده بود. نکند خود ارواح قبلاً ترتیب تابوتم راهم داده باشند؟»

من به تناسخ ارواح اعتقادی ندارم دوستان من، از آن به بعد هم نداشته‌ام ولی یک چنین وقایع همزمانی برای سوق دادن حتی یک فیلسوف عقل‌گرا نیزبه وادی ماوراءالطبیعه کفایت می‌کند. ولی من تصمیم را گرفتم! همه اینها مزخرفافتند ومن هم‌چون یک بچه مدرسه‌ای ترسو بزدلانه عمل کرده‌ام.

یک خطای باصره بوده و بس! د رراه بازگشت به خانه درآن چنان حالت ذهنی آشفته‌ای به سر

می بردم که دیگرازاعصاب فرسوده‌ام نباید تعجب کرد که تابوت دیده باشد... خطای باصره... بله خودش است... چیزدیگری نمی‌تواند باشد!

باران صورتم را زیرشلاق گرفته بود وباد خشمگین با ضرب و زور به داخل کت وکلاهم نفوذ

می‌کرد... سراپا خیس شده بودم وتا مغزاستخوان سردم بود. می‌بایست پناهگاهی می‌جستم ولی کجا؟ بازگشت به خانه یعنی ریسک دیدارمجدد تابوت واین نیزمنظره‌ای بود که توانائی تحملش را به

هیچ‌وجه نداشتم. بدون دیدن وشنیدن هیچ آثاری ازحیات وتنها درمعیت یک تابوت که احتمالاً جنازه‌ای نیزدرآن قرارداشت... اینها چیزهائی بودند که به آسانی می‌توانستند دیوانه‌ام کنند. ولی درعین حال ماندن درخیابان وسرما و زیرباران نیزغیرممکن بود. تصمیم گرفتم به منزل دوستم لوگوبروویتچ (همان‌طورکه مطلع اید اوبعدها خودکشی کرد) بروم وشب را درآن‌جا سپری کنم. او درآپارتمانی مبله متعلق به اسکلتف تاجرواقع درپاساژددمن زندگی می‌کرد.

سپکتروف قطرات عرق سردی را که روی پیشانی رنگ پریده‌اش جمع شده بود سترد وآه عمیقی کشید و چنین ادامه داد:

دوستم درخانه نبود. بعدازدر زدن و اطلاع ازاین‌که درخانه نیست کلید را از روی سردرِ، دَرِ ورودی جستم وارد شدم. کت خیسم را روی کف اتاق پرت کردم وبه طرف کاناپه روی آن ولوشدم تا نفسی تازه کنم. خیلی تاریک بود... باد زوزه‌ای ناله گون درهواکش اتاق می‌پیچید. یک جائی پشت بخاری، زنجره‌ای با آوائی یکنواخت متصل جیرجیرمی کرد.

ناقوس‌های کرملین برای اعلام مراسم عشاء ربانی صبح کریسمس به صدا درآمده بودند. با حرکتی شتاب آلود کبریتی افروختم ولی نورآن نه تنها وضعیت روحی اسف‌بارم را بهبود نبخشید بلکه برعکس، وحشتی عظیم وغیرقابل وصف وجودم را فراگرفت...

فریادی کشیدم، عقب عقب یله رفتم وبا چشمانی بسته ازآپارتمان بیرون زدم. دراتاق دوستم همانی را دیدم که دراتاق خودم دیده بودم... یک تابوت!

تابوت دوستم تقریباً دوبرابرتابوت من بود وپارچه کدرآن حزن واندوه خاصی به ظاهرش می‌بخشید. چگونه به آن‌جا آمده بود؟ به‌نظرمی رسید وجود خطای باصره دیگر قطعی است! امکان نداشت درهر اتاقی تابوتی قرارداشته باشد! بی هیچ تردیدی به یک نوع بیماری عصبی، به توهم وخطای حسی مبتلا شده بودم. حالا دیگرهرکجا که می‌رفتم مقابل خود مسکن وجایگاه وحشتناک مرگ را می‌دیدم.

به عبارت بهتر داشتم دیوانه می‌شدم. به مرض"تابوت ترسی" مبتلا شده بودم وپیدا کردن علت دیوانگی‌ام نیزچندان مشکل نبود: تنها کافی بود صحنه احضار ارواح اسپینوزا را به‌خاطرآورم...

وحشت زده و درحالی‌که سرم را محکم گرفته بودم اندیشیدم:

«دارم دیوانه می‌شوم. آه خدای من دارم دیوانه می‌شوم، حالا چکار باید بکنم؟»

سرم داشت منفجرمی شد و زانوانم می‌لرزید... باران سیل آسا می‌بارید، باد وحشی مستقیماً به درون بدنم نفوذ می‌کرد ومن نه کتی به تن داشتم ونه کلاهی، برگشتن به آپارتمان دوستم و برداشتن کت و کلاهم فراترازتاب و توانم بود... ترس و وحشت وجودم را به شدت درآغوش سردش می فشرد.

موهای سرم سیخ شده وعرق سردی ازسروصورتم جاری بود اگرچه هنوز براین اعتقاد بودم که تابوت‌ها تنها یک خطای باصره بوده‌اند وبس. چکارباید می‌کردم؟

سپکتروف لحظه‌ای تأمل کرد وچنین ادامه داد:

داشت عقل ازسرم می‌پرید و درمعرض سرماخوردگی سختی نیزقرارداشتم. خوشبختانه به یاد آوردم که نه چندان دورتر ازپاساژ ددمن رفیق صمیمی‌ام کریپتین که همان اواخر جوازطبابتش رااخذ کرده بود و درجلسه احضارارواح آن شب نیزحضورداشت زندگی می‌کند. این قبل از ازدواجش با بیوه بازرگان متوفی وثروتمند بود وآن زمان هنوز درطبقه چهارم منزلی که به مشاوردولتی نکروپولسکی تعلق داشت زندگی می‌کرد.

درخانه کریپتین سرنوشت اعصابم این بود که امتحان شاق وطاقت فرسای دیگری را ازسربگذراند. هنگامی که داشتم به طبقه چهارم می‌رفتم از بالای پله‌ها سروصدای ترسناک قدم‌های شتاب آلودی را که پا به فرارگذاشته بودند وصدای بهم کوفتن دراتاق‌ها به گوشم خورد وسپس فریاد جگرخراشی در فضا طنین انداخت:

- کمک، کمک، آهای سرایدار!

ولحظه‌ای بعد شبحی که کتی به تن وکلاه به سرداشت کله معلق زنان ازپله‌ها به سوی من سرازیرشد. کریپتین بود!

- کریپتین! چه اتفاقی افتاده؟

کریپتین با رسیدن به من مکث کوتاهی کرد وبا پنجه‌های رعشه‌دار ومتشنجش چنگ دربازوانم انداخت. رنگ به‌صورت نداشت و مام بدنش آشکارا می‌لرزید. چشمانش وحشیانه درحدقه می‌چرخید وبه شدت نفس نفس می‌زد. با صدائی که انگارازته قبرمی آمد. گفت:

- توهستی سپکتروف؟ آیا واقعاً خودتی؟ رنگت مثل ارواح سفید شده. آیا کاملاً مطئمنی که وهم وخیال نیستی واقعاً خودتی؟ اوه خدای من!

- ولی خودت چی؟ خود توهم که دست کمی ازمن نداری کریپتین؟

- بگذارنفسی تازه کنم پیرمرد... خیلی عجیب است که این‌جا وبا این وضع می‌بینمت البته اگر واقعاً خودت باشی وخطای باصره نباشد... آن جلسه احضارارواح لعنتی!... باورت می‌شود اعصابم را آن جلسه کذائی آن‌چنان تحریک کرده که موقعی که به خانه برگشتم، یعنی همین چند لحظه پیش، به‌نظرم رسید که توی اتاقم یک تابوت می‌بینم...

به گوش‌هایم باورنداشتم بنابراین ازاوخواستم گفته‌اش را تکرارکند.

دکتر خسته ومانده روی پله‌ها نشست وگفت:

- یک تابوت، یک تابوت واقعی! من بزدل نیستم ولی خود شیطان هم اگر ازجلسه احضارارواح به خانه برگردد وپایش درتاریکی به تابوت گیرکند به وحشت مرگ خواهد افتاد...

گیج وگنگ وبا زبانی الکن جریان تابوت‌هائی را که دیده بودم برای دکترتعریف کردم...

برای چند لحظه نگاه‌هایمان خیره بهم دوخته شد، چشمانمان گشاد شدند ودهان‌های‌مان ازتعجب بازماند. سپس برای این‌که مطمئن شویم دچار وهم وخیال نشده‌ایم شروع کردیم هم‌دیگر را نیشگون گرفتن.

دکترگفت:

- هردو دردمان می‌آید یعنی این‌که هیچ‌کدام‌مان خواب نیستیم ویک‌دیگر را در رؤیا نمی‌بینیم واین به معنی آن است که تابوت‌ها... تابوت‌های من و توخطای باصره نبوده‌اند واقعی‌اند.

بنابراین حالا چکارباید بکنیم پیرمرد؟

پس ازاین‌که یک ساعتی درآن پاگرد تاریک وسردسرپا ایستادیم و در، دریای حدس وگمان غوطه زدیم وتا مغزاستخوان‌مان یخ کرد تصمیم گرفتیم بزدلی را کناربگذاریم وسرایدار را بیدارکنیم و به اتفاق او برویم به اتاق دکتر. همین کار را هم کردیم. درآستانه ورود به آپارتمان شمعی روشن کردیم وبه واقع تابوت را دیدیم: پوشیده شده با ابریشم زربفت، با حاشیه دوزی و شرابه‌های طلائی. سرایداربرخودش صلیب کشید، دکتربا چهره‌ای رنگ پریده وهیکلی سرا پا رعشه گرفته گفت:

- حالا می‌توانیم بفهمیم موضوع ازچه قراراست... آیا تابوت خالی است یا... کسی تویش هست؟

بعد ازمدتی معطلی واین پا وآن پا کردن، که البته کاملاً قابل درک بود، دکتر روی تابوت خم شد و در حالی‌که دندان‌هایش را ازترس وانتظاربهم می‌سائید آهسته درتابوت را بلند کردو...

هیچ نعشی داخل آن نبود ولی نامه‌ای به شرح زیردرون آن پیدا کردیم:

کریپتین عزیزم، همان‌طورکه مطلع هستی کسب و کارپدر زنم از بدهم بدترشده وتا خرخره درقرض فرو رفته است. فردا یا پس فردا ازموجودی انبارش صورت برداری می‌کنند که این کاریعنی شلیکی مرگ آوربه خانواده من و اوبه شهرت و شرافتمان که ازهرچیزی برای من عزیزتراست.

دیروز درجلسه خانوادگی تصمیم گرفتیم تمام چیزهای گران قیمت انبار را خارج و پنهان کنیم.

از آن‌جایی که موجودی انبارپدر زنم تماماً ازتابوت تشکیل شده (همان‌طورکه می‌دانی اواستاد تابوت سازی وازاین نظربهترین درشهراست) تصمیم گرفتیم کلیه تابوت‌های گران قیمت را مخفی کنیم. از تو به عنوان کمک دوستم تمنی می‌کنم به ما درحفظ آینده وشرافتمان کمک کنی. با امید این‌که درحفظ اموالمان کمکمان خواۀ کرد برایت یک تابوت می‌فرستم وتقاضا داریم تا زمانی که آن را ازتو پس بخواهیم نگهش داری پیرمرد. ما بدون کمک دوستان بی شک ازصحنه روزگارمحو خواهیم شد. امیدوارم این تقاضای زیادی ازتونباشد خصوصاً این‌که تابوت بیشترازیک هفته نزدت نخواهد ماند.

 قبلاً برای همه کسانی که آن‌ها را دوستان واقعی خودم می دانم یکی یک تابوت فرستاده‌ام و رهین منت اصالت خانوادگی وسخاوت ذاتی همگی‌شان هستم. دوستار تو ایوان نکستووکین.

تا چندین ماه بعد ازاین ماجرا من تحت معالجه متخصص اعصاب و روان بودم درحالی‌که دوستمان داماد آقای تابوت سازنه تنها شرافت وموجودی انبارش را حفظ کرد بلکه یک مؤسسه کفن و دفن و تهیه سنگ قبرنیزبه راه انداخت ومشغول کارشد. ولی این اواخرکار وکسبش چندان رونقی ندارد به همین جهت این روزها هرشب که به منزل برمی گردم همیشه می‌ترسم که مبادا سنگ قبری ازمرمر سفید یا تابوتی گرانبها دراتاقم سبزشده بادش.

___________________________________

بررسی داستان

1- راوی: اول شخص عینی.

مثال:

هنگامی‌که پترو ویچ سپکتروف فتیله لامپا را پایین کشید وداستانش را آغازکرد رنگ و رخسارش به سفیدی گرایید وصدایش به لرزه افتاد:

کریسمس بود. دنیا را تاریکی غلیظ ونفوذ ناپذیری دربرگرفته بود. من ازخانه یکی ازدوستانم (که بعد ازآن سال فوت کرد.) به منزل برمی گشتم. شب تا دیروقت بیدارمانده وجلسه احضارارواح تشکیل داده بودیم. بنابه عللی خیابان‌هایی که ازطریق آن‌ها به خانه بازمی گشتم چراغ‌های‌شان خاموش بود ومن مجبوربودم تقریباً کورمال کورمال راهم را پی بگیرم.

2- گونه داستان: واقع گرای اجتماعی

مثال:

کریسمس بود. دنیا را تاریکی غلیظ ونفوذ ناپذیری دربرگرفته بود. من ازخانه یکی ازدوستانم (که بعد ازآن سال فوت کرد.) به منزل برمی گشتم. شب تا دیروقت بیدارمانده وجلسه احضارارواح تشکیل داده بودیم. بنابه عللی خیابان‌هایی که ازطریق آن‌ها به خانه بازمی گشتم چراغ‌های‌شان خاموش بود ومن مجبوربودم تقریباً کورمال کورمال راهم را پی بگیرم. درمسکو جنب کلیسا سنت ماری ودرخانه کارمند کشوری کاداورف وبه عبادت دیگردریکی ازدورافتاده‌ترین محله‌های ناحیه آربات ساکن بودم.

3- مسئله داستان چیست؟

سپکتروف دچاراضطراب و وحشت شده که برای نویسنده ماجراهائی را تعریف می‌کند.

 او درجلسه احضارارواح شرکت کرده وکلماتی مانند: «پایان عمرت نزدیک است، توبه کن.» را که توسط اسپینوزا که روحش را احضار کرده ومرتب درطی چندین مرحله می‌شنود، تا جایی که دیگر کنترل ذهن خود را ندارد چون درضمیرناخودآگاهش نقش بسته تا جایی پیش می‌رود که با ورود به خانه خود تابوتی را که متعلق به دختری جوان بوده می‌بیند.

سپس آن‌جا را ترک وارد خانه دوستش که درآن‌جا هم با تابوتی روبه رو می‌شود. بعد ازآن به خانه گوبروویچ که می‌خواهد شب را درآن‌جا سپری کند با تابوت سوم مواجه می‌شود ازآن‌جا به خانه دکترکریپتین می‌رود که درآن خانه هم یک تابوت می‌بیند.

مثال اول:

درجلسه احضارارواح توسط اسپینوزا که موفق شده بودیم روحش را احضارکنیم خطاب به من ادا شده بودند. من از واسطه درخواست تأیید مجدد کردم اونه تنها همان کلمات را دوباره تکرارکرد بلکه اضافه نمود: «همین امشب»

من اعتقادی به تناسخ ارواح ندارم ولی مرگ ویا حتی صرف اشاره به آن کافی است تا مرا به ورطه یأس وافسردگی بیفکند. مرگ امری محتوم وغیرقابل اجتناب دوستان من، همگان را شامل می‌شود ولی

با تمام این اوصاف ذات بشرفطرتاً با فکرمرگ درتضاد وتنافراست.

مثال دوم:

شعله کبریت چندان نپائیده بود ولی آن‌قددرفرصت پیدا کرده بودم تا مشخصات اصلی تابوت را تشخیص دهم. من پارچه زربفت و پرچین وشکن وصورتی رنگ آن‌را دیدم... صلیب طلائی قلاب‌دوزی شده درتابوت را دیدم. چیزهای خاصی وجود دارند دوستان من که خودشان را روی خاطرات شخص حک می‌کنند حتی اگرانسان تنها برای لحظه‌ای آن‌ها را دیده باشد. همین-طور بود مشخصات آن تابوت. من آن‌را یک لحظه بیشترندیدم درحالی‌که مشخصاتش رابا تمامی جزئیات به‌خاطرمی آورم. تابوت برای شخص متوسط قدوبا درنظرگرفتن رنگ صورتی آن برای دختری جوان ساخته شده بود. پارچه زربفت گران قیمت، دستگیره‌های برنزی وغیره حکایت ازآن داشت که متوفی به خانواده ثروتمندی تعلق داشته است.

4- درون مایه داستان چیست؟

تابوت‌هائی که سپکتروف درخانه‌های دوستانش دیده در واقع رابطۀ دال ومدلول داستان را هم نویسنده از این طریق ساخته است.

مثال:

با خود اندیشیدم: «روح احصارشده مرگ مرا پیش بینی کرده بود. نکند خود ارواح قبلاً ترتیب تابوتم راهم داده باشند؟»

من به تناسخ ارواح اعتقادی ندارم دوستان من، از آن به بعد هم نداشته‌ام ولی یک چنین وقایع همزمانی برای سوق دادن حتی یک فیلسوف عقل‌گرا نیزبه وادی ماوراءالطبیعه کفایت می‌کند. ولی من تصمیم را گرفتم! همه اینها مزخرفافتند ومن هم‌چون یک بچه مدرسه‌ای ترسو بزدلانه عمل کرده‌ام.

5- محور معنایی داستان چیست؟

بازی ذهن. ذهن آن‌قدر قدرت دارد که انسان را می‌تواند به بازی بگیرد ویک چیزساده وپیش پا افتاده را تبدیل به یک وهمی وحشتناک که از ترس و اضطراب شروع وتا فلج شدن اعمال حیاتی انسانی پیش برود. قدرت تعلق را از او بگیرد او را درگیرآشوب وآشفتگی درونی وبیرونی کند وکارش به دکتر اعصاب و روان بکشد. حتی اعتقاد ذهنی او را هم برهم بزند که حاکی از درگیری و دغه دغه ذهنی اواست.

مثال اول:

هنگامی که بیرون ازمنزل بودم دراتاق قفل بوده وتنها دوستان بسیارنزدیک وصمیمی اطلاع داشتند که کلید را کجا پنهان می‌کنم. ولی مطمئناً تابوت را دوستانم به منزل نیاورده بودند بنابراین امکان نداشت که مأمورین کفن ودفن اشتباهاً تابوت را تحویل من داده‌اند. شاید اسامی را اشتباه خوانده‌اند طبقه یا در اتاق را عوضی گرفته‌اند وتابوت را به آدرس دیگری حمل کرده‌اند. ولی آیا هرگز کسی شنیده است که مأمورین کفن ودفن مسکو بدون دریافت دستمزدشان محل را ترک کنند ویا حداقل منتظردریافت انعام نمانند؟

با خود اندیشیدم: «روح احصارشده مرگ مرا پیش بینی کرده بود. نکند خود ارواح قبلاً ترتیب تابوتم راهم داده باشند؟»

مثال دوم:

دکتر خسته ومانده روی پله‌ها نشست وگفت:

- یک تابوت، یک تابوت واقعی! من بزدل نیستم ولی خود شیطان هم اگر ازجلسه احضارارواح به خانه برگردد وپایش درتاریکی به تابوت گیرکند به وحشت مرگ خواهد افتاد...

گیج وگنگ وبا زبانی الکن جریان تابوت‌هائی را که دیده بودم برای دکترتعریف کردم...

برای چند لحظه نگاه‌هایمان خیره بهم دوخته شد، چشمانمان گشاد شدند ودهان‌های‌مان ازتعجب بازماند. سپس برای این‌که مطمئن شویم دچار وهم وخیال نشده‌ایم شروع کردیم هم‌دیگر را نیشگون گرفتن.

دکترگفت:

- هردو دردمان می‌آید یعنی این‌که هیچ‌کدام‌مان خواب نیستیم ویک‌دیگر را در رؤیا نمی‌بینیم واین به معنی آن است که تابوت‌ها... تابوت‌های من و توخطای باصره نبوده‌اند واقعی‌اند.

بنابراین حالا چکارباید بکنیم پیرمرد؟

پس ازاین‌که یک ساعتی درآن پاگرد تاریک وسردسرپا ایستادیم و در، دریای حدس وگمان غوطه زدیم وتا مغزاستخوان‌مان یخ کرد تصمیم گرفتیم بزدلی را کناربگذاریم وسرایدار را بیدارکنیم و به اتفاق او برویم به اتاق دکتر. همین کار را هم کردیم. درآستانه ورود به آپارتمان شمعی روشن کردیم وبه واقع تابوت را دیدیم: پوشیده شده با ابریشم زربفت، با حاشیه دوزی و شرابه‌های طلائی. سرایداربرخودش صلیب کشید.

6- شیوه روایت چگونه است؟

پرسشی است. جهان واقع، جهان عین چگونه می‌تواند دستخوش بازی‌های ذهنی بشر شود؟ آیا این بازی‌ها می‌توانند انسان را درگیرخود، اعتقادات و زندگی روزمرگی کند تا به کیستی وچیستی خودآگاهی خود پی ببرد؟ یا تنها فریبی است که ذهن می‌خواهد قدرت خود را نشان دهد.

 این که انسان چگونه عاجز ودرمانده است که حتی نمی‌تواند تسلیم فریب بازی‌های ذهنی خود شود.

مثال اول:

من اعتقادی به تناسخ ارواح ندارم ولی مرگ ویا حتی صرف اشاره به آن کافی است تا مرا به ورطه یأس وافسردگی بیفکند. مرگ امری محتوم وغیرقابل اجتناب دوستان من، همگان را شامل می‌شود ولی

با تمام این اوصاف ذات بشرفطرتاً با فکرمرگ درتضاد وتنافراست.

مثال دوم:

سرم داشت منفجرمی شد و زانوانم می‌لرزید... باران سیل آسا می‌بارید، باد وحشی مستقیماً به درون بدنم نفوذ می‌کرد ومن نه کتی به تن داشتم ونه کلاهی، برگشتن به آپارتمان دوستم و برداشتن کت و کلاهم فراترازتاب و توانم بود... ترس و وحشت وجودم را به شدت درآغوش سردش می فشرد.

موهای سرم سیخ شده وعرق سردی ازسروصورتم جاری بود اگرچه هنوز براین اعتقاد بودم که تابوت‌ها تنها یک خطای باصره بوده‌اند وبس. چکارباید می‌کردم؟

سپکتروف لحظه‌ای تأمل کرد وچنین ادامه داد:

داشت عقل ازسرم می‌پرید و درمعرض سرماخوردگی سختی نیزقرارداشتم. خوشبختانه به یاد آوردم که نه چندان دورتر ازپاساژ ددمن رفیق صمیمی‌ام کریپتین که همان اواخر جوازطبابتش رااخذ کرده بود و درجلسه احضارارواح آن شب نیزحضورداشت زندگی می‌کند. این قبل از ازدواجش با بیوه بازرگان متوفی وثروتمند بود وآن زمان هنوز درطبقه چهارم منزلی که به مشاوردولتی نکروپولسکی تعلق داشت زندگی می‌کرد.

7- داستان سه سطح دارد:

سطح اول: آشکار بدون هیچ پیچیدگی زبانی.

مثال:

هنگامی‌که پترو ویچ سپکتروف فتیله لامپا را پایین کشید وداستانش را آغازکرد رنگ و رخسارش به سفیدی گرایید وصدایش به لرزه افتاد:

کریسمس بود. دنیا را تاریکی غلیظ ونفوذ ناپذیری دربرگرفته بود. من ازخانه یکی ازدوستانم (که بعد ازآن سال فوت کرد.) به منزل برمی گشتم. شب تا دیروقت بیدارمانده وجلسه

 احضارارواح تشکیل داده بودیم. بنابه عللی خیابان‌هایی که ازطریق آن‌ها به خانه بازمی گشتم چراغ‌های‌شان خاموش بود ومن مجبوربودم تقریباً کورمال کورمال راهم را پی بگیرم. درمسکو جنب کلیسا سنت ماری ودرخانه کارمند کشوری کاداورف وبه عبادت دیگردریکی ازدورافتاده‌ترین محله‌های ناحیه آربات ساکن بودم. همان‌طورکه گام برمی داشتم افکارتیره وتاروغم افزایی ذهنم را به خود مشغول می‌داشت:

 «پایان عمرت نزدیک است... توبه کن!» اینها کلماتی بودند که درجلسه احضارارواح توسط اسپینوزا که موفق شده بودیم روحش را احضارکنیم خطاب به من ادا شده بودند. من از واسطه درخواست تأیید مجدد کردم اونه تنها همان کلمات را دوباره تکرارکرد بلکه اضافه نمود: «همین امشب»

سطح دوم: رابطه محرک و پاسخ است.

انسان چگونه وبا چه ساختاری به درک وتشخیص، حل مسئله می‌پردازد.

 ذهن چگونه اطلاعات دریافتی ازحواس (بینایی و شنوایی) را درک می‌کند یا این‌که حافظه انسان چگونه عمل می‌کند وچه ساختاری دارد.

 ازطریق فعالیت‌های عصبی است که توجه اصلی این روی‌کرد را به موضوعاتی نظیرادراک،

حل مسئله ازطریق شهود، تصمیم گیری وفهم است که شناخت ازاهمیت مرکزی برخورداراست.

مثال:

پس ازاین‌که یک ساعتی درآن پاگرد تاریک وسردسرپا ایستادیم و در، دریای حدس وگمان غوطه زدیم وتا مغزاستخوان‌مان یخ کرد تصمیم گرفتیم بزدلی را کناربگذاریم وسرایدار را بیدارکنیم و به اتفاق او برویم به اتاق دکتر. همین کار را هم کردیم. درآستانه ورود به آپارتمان شمعی روشن کردیم وبه واقع تابوت را دیدیم: پوشیده شده با ابریشم زربفت، با حاشیه دوزی و شرابه‌های طلائی. سرایداربرخودش صلیب کشید، دکتربا چهره‌ای رنگ پریده وهیکلی سرا پا رعشه گرفته گفت:

- حالا می‌توانیم بفهمیم موضوع ازچه قراراست... آیا تابوت خالی است یا... کسی تویش هست؟

بعد ازمدتی معطلی واین پا وآن پا کردن، که البته کاملاً قابل درک بود، دکتر روی تابوت خم شد و در حالی‌که دندان‌هایش را ازترس وانتظاربهم می‌سائید آهسته درتابوت را بلند کردو...

هیچ نعشی داخل آن نبود ولی نامه‌ای به شرح زیردرون آن پیدا کردیم:

کریپتین عزیزم، همان‌طورکه مطلع هستی کسب و کارپدر زنم از بدهم بدترشده وتا خرخره درقرض فرو رفته است. فردا یا پس فردا ازموجودی انبارش صورت برداری می‌کنند که این کاریعنی شلیکی مرگ آوربه خانواده من و اوبه شهرت و شرافتمان که ازهرچیزی برای من عزیزتراست.

دیروز درجلسه خانوادگی تصمیم گرفتیم تمام چیزهای گران قیمت انبار را خارج و پنهان کنیم.

از آن‌جایی که موجودی انبارپدر زنم تماماً ازتابوت تشکیل شده (همان‌طورکه می‌دانی اواستاد تابوت سازی وازاین نظربهترین درشهراست) تصمیم گرفتیم کلیه تابوت‌های گران قیمت را مخفی کنیم. از تو به عنوان کمک دوستم تمنی می‌کنم به ما درحفظ آینده وشرافتمان کمک کنی. با امید این‌که درحفظ اموالمان کمکمان خواۀ کرد برایت یک تابوت می‌فرستم وتقاضا داریم تا زمانی که آن را ازتو پس بخواهیم نگهش داری پیرمرد. ما بدون کمک دوستان بی شک ازصحنه روزگارمحو خواهیم شد. امیدوارم این تقاضای زیادی ازتونباشد خصوصاً این‌که تابوت بیشترازیک هفته نزدت نخواهد ماند.

 قبلاً برای همه کسانی که آن‌ها را دوستان واقعی خودم می دانم یکی یک تابوت فرستاده‌ام و رهین منت اصالت خانوادگی وسخاوت ذاتی همگی‌شان هستم. دوستار تو ایوان نکستووکین.

سطح سوم: تقابل کمیک و تراژدی.

مثال اول:

سراسیمه ازاتاق بیرون زدم وبدون لحظه‌ای تفکروتعمق وآکنده از وحشتی توصیف ناپذیرازپله‌ها سرازیرشدم. پاگرد راه پله‌ها وسرسرای ساختمان درتاریکی فرو رفته بود. من روی دنباله کت‌ام سکندری خوردم واین‌که چگونه شد که ازپله‌ها کله معلق زنان به پائین پرت نشدم وگردنم نشکست مطلبی است که احتمالاًهرگز نخواهم دانست. وقتی که خود را درخیابان یافتم به تیرخیس چراغی تکیه زدم وتلاش کردم برخود مسلط شوم وآرامش یابم. قلبم به‌طور وحشتناکی می‌تپید واحساس تنگی نفس می‌کردم.

مثال دوم: دوستم درخانه نبود. بعدازدر زدن و اطلاع ازاین‌که درخانه نیست کلید را از روی سردرِ، دَرِ ورودی جستم وارد شدم. کت خیسم را روی کف اتاق پرت کردم وبه طرف کاناپه روی آن ولوشدم تا نفسی تازه کنم. خیلی تاریک بود... باد زوزه‌ای ناله گون درهواکش اتاق می‌پیچید. یک جائی پشت بخاری، زنجره‌ای با آوائی یکنواخت متصل جیرجیرمی کرد. ناقوس‌های کرملین برای اعلام مراسم عشاء ربانی صبح کریسمس به صدا درآمده بودند. با حرکتی شتاب آلود کبریتی افروختم ولی نورآن نه تنها وضعیت روحی اسف‌بارم را بهبود نبخشید بلکه برعکس، وحشتی عظیم وغیرقابل وصف وجودم را فراگرفت...

فریادی کشیدم، عقب عقب یله رفتم وبا چشمانی بسته ازآپارتمان بیرون زدم. دراتاق دوستم همانی را دیدم که دراتاق خودم دیده بودم... یک تابوت!

مثال سوم:

بعد ازمدتی معطلی واین پا وآن پا کردن، که البته کاملاً قابل درک بود، دکتر روی تابوت خم شد و در حالی‌که دندان‌هایش را ازترس وانتظاربهم می‌سائید آهسته درتابوت را بلند کردو...

هیچ نعشی داخل آن نبود ولی نامه‌ای به شرح زیردرون آن پیدا کردیم:

کریپتین عزیزم، همان‌طورکه مطلع هستی کسب و کارپدر زنم از بدهم بدترشده وتا خرخره درقرض فرو رفته است. فردا یا پس فردا ازموجودی انبارش صورت برداری می‌کنند که این کاریعنی شلیکی مرگ آوربه خانواده من و اوبه شهرت و شرافتمان که ازهرچیزی برای من عزیزتراست.

دیروز درجلسه خانوادگی تصمیم گرفتیم تمام چیزهای گران

 قیمت انبار را خارج و پنهان کنیم.

از آن‌جایی که موجودی انبارپدر زنم تماماً ازتابوت تشکیل شده (همان‌طورکه می‌دانی اواستاد تابوت سازی وازاین نظربهترین درشهراست) تصمیم گرفتیم کلیه تابوت‌های گران قیمت را مخفی کنیم. از تو به عنوان کمک دوستم تمنی می‌کنم به ما درحفظ آینده وشرافتمان کمک کنی. با امید این‌که درحفظ اموالمان کمکمان خواۀ کرد برایت یک تابوت می‌فرستم وتقاضا داریم تا زمانی که آن را ازتو پس بخواهیم نگهش داری پیرمرد. ما بدون کمک دوستان بی شک ازصحنه روزگارمحو خواهیم شد. امیدوارم این تقاضای زیادی ازتونباشد خصوصاً این‌که تابوت بیشترازیک هفته نزدت نخواهد ماند.

 قبلاً برای همه کسانی که آن‌ها را دوستان واقعی خودم می دانم یکی یک تابوت فرستاده‌ام و رهین منت اصالت خانوادگی وسخاوت ذاتی همگی‌شان هستم. دوستار تو ایوان نکستووکین.

تا چندین ماه بعد ازاین ماجرا من تحت معالجه متخصص اعصاب و روان بودم درحالی‌که دوستمان داماد آقای تابوت سازنه تنها شرافت وموجودی انبارش را حفظ کرد بلکه یک مؤسسه کفن و دفن و تهیه سنگ قبرنیزبه راه انداخت ومشغول کارشد. ولی این اواخرکار وکسبش چندان رونقی ندارد به همین جهت این روزها هرشب که به منزل برمی گردم همیشه می‌ترسم که مبادا سنگ قبری ازمرمر سفید یا تابوتی گرانبها دراتاقم سبزشده بادش.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «شب وحشتناک» نویسنده «آنتوان چخوف»؛ «ریتا محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692