خلاصۀ اسطوره «ملامپوسِ پیشگو» «مرتضی غیاثی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza ghiasi

ملامپوس[1] و بیاس[2] دو برادر بودند. از میان این دو، ملامپوس در دِه و بیاس در شهر زندگی می‌کرد. زندگی دشوار، هوای پُر غبارِ و رخت خوابهای چرک آلود گوشهای ملامپوس را سنگین کرده بود. روبروی منزلِ او درخت بلوطی بود که منزلگاه دو مارِ اژدهافش بود.

ملامپوس، خود با این ماران دشمنی نداشت، چه نه از صدای موحششان آزرده می‌شد و نه از دستبردهای گاه به گاهشان. با این همه، خدمتکارانش تاب دیدن آن دو مار را نداشتند. روزی از روزها، یکی از بردگانِ ملامپوس به لانۀ این مارها حمله کرد و با چوبدستش تا توانست آنها را فروکوفت. ملامپوس با شنیدن این خبر، برافروخته، بسوی آن‌ها دوید و برده را از آن کار موحش بازداشت. سپس، مارهای زخمی را گرد آورد و چون به زنده ماندنشان امیدی نداشت، آن‌ها را یکجا در آتش سوزاند. اما، در برابر، دو بچۀ آنها را برداشت و برای بزرگ کردن به خانه برد.

چندی بعد بچه‌مارها بالیدند و به اندازۀ باب و مامشان هراس آفرین شدند، با این تفاوت که دیگر همچون آنان وحشی و تندخو نبودند. روزی از روزها که ملامپوس در زیر درخت بلوط بخواب رفته بود، آن دو مار بسوی او آمدند و هر یک بر روی یکی از شانه‌های او نشستند و با زبانشان چِرکهای گوشِ ارباب را ستُردند. ملامپوس که شنوایی‌اش را بار دیگر بازیافته بود، با شنیدن صدای فُش فُشِ مارها از خواب بیدار شد. او همینکه از جای برخاست، دریافت که نه تنها صدای دلنشین چشمه ساران و نوای آهنگینِ باد را می‌شنود که حتی معنیِ سخنان پرندگان را نیز درمی یابد. مرد آرام آرام آموخت که از آنچه پرندگان میگویند برای پیشگویی آینده بهره ببرد. همچنین، آموخت که از لاشۀ حیوانات قربانی شده رخدادهای آینده را پیشبینی کند. دیری نگذشت که در کنار رودخانۀ آلفیوس[3]، با آپولون دیدار کرد و از او هنر پیشگویی را بتمامی آموخت، چنان که تا زنده بود پیشگویی بهتر از او در یونان نزاد و نبالید.

برادر دیگر، بیاس، که در شهر زندگی می‌کرد، شیفتۀ دخترِ نلئوس[4] که نامش پرو[5] بود شد. این دختر خواستگاران بسیار داشت که همگی از بزرگان و شاهزادگان یونان بودند. از همین رو، گزینشِ یکی از آنها بجای داماد، برای نلئوس کاری دشوار بود. او چارۀ کار را در آن دید که از خواستگاران کاری بزرگ بخواهد و دختر خود را به کسی بدهد که از عهدۀ آن کار برآید. اما، آن کار آوردن گلۀ گاوانِ فولاکوس[6] بود. فولاکوس، پادشاه فولاکه[7]، گله‌اش را با یاری سگی تیزگوش و تیزهوش پاسبانی می‌کرد، سگی آنچنان کارآزموده که هیچ کس در هیچ ساعتی از شبانه روز نمی‌توانست بی آنکه دیده شود، به این گله نزدیک گردد. بیاس در راه رسیدن به معشوقش، بارها و بارها دست به دزدیدن این گله زد، اما هر بار بدست سگ پاسبان افتاد و ناچار پا به گریز گذاشت. سرانجام، ناامید از کامیابی خویش، پیکی بسوی برادش ملامپوس فرستاد و از او یاری خواست.

ملامپوس سر رسید و چون حال زار برادر را دید، سوگند خورد که گلۀ گاوان را برای وی بیاورد. اما، هشدار داد که این کار به سادگی و به سرعت شدنی نیست، چه می‌بایست نخست به مدت یکسال در غل و زنجیر در افتد و آنگاه با یاری خدایان گاوان را بیاورد. ملامپوس، با گفتن این هشدار، کوله بارش را بر دوش افکند و راهی فولاکه شد.

همانطور که ملامپوس خود پیشگویی کرده بود، در نخستین تلاش برای دزدیدن گاوها، به چنگ سگ نگهبان افتاد. چوپانان بشتاب سر رسیدند و او را بسته در غل و زنجیر به انبار بردند و در آنجا زندانی کردند. ملامپوس نزدیک به یک سال در آن انبار در بند بود تا اینکه سرانجام توانست گفتگوی دو موریانه را از درون چوبهای سقف بشوند: یکی از موریانه‌ها از دیگری پرسید که آیا هنوز چوبی برای خوردن مانده و دیگری پاسخ داد که چندان چیزی نمانده است. ملامپوس شتابزده نگهبانان را از خواب بیدار کرد و از آنان خواست وی را به زندان دیگری منتقل کنند. آنان چنین کردند و هنوز بامداد سر نزده بود که سقفِ انبار فرو ریخت.

خبر به گوش فولاکوس رسید. وی در شگفت شد و دریافت که زندانیش توان پیشگویی دارد. به سرعت او را فراخواند و از او پرسید که چگونه ممکن است فرزندش، ایفیکلوس[8]، بچه‌دار شود. ملامپوس از پادشاه قول گرفت که در ازای آشکار کردن

 

این راز گله‌اش را به او واگذارد. شاه سوگند خورد و پیشگو دست به کار شد.

ابتدا، دو گاو فربه را برخی کرد و دل و رودۀ آنها را در برابر پرندگان انداخت. سپس، در جایی کمین کرد و چشم به راه پرندگان ماند تا بیایند و اندرونۀ دو گاو را بخورند. از قضا دو کرکس سر رسیدند. ملامپوس، خاموش، به گفتگوی آن دو کرکس گوش سپرد. پس از چندی دریافت که سالها پیش در زمان کودکی ایفیکلوس، یک روز که فولاکوس با دشنه‌ای مشغول اَخته کردنِ گوسپندی بوده است، به اشتباه چاقوی خون آلود را پیش روی کودک گرفته و او را به وحشت انداخته است. ایفیکلوس، رنگ پریده، پا به گریز گذاشته و فولاکوس شتابزده دشنه را در شیار درخت بلوطی فرو کرده و در همانجا برجای گذاشته است. اینک با گذشت سالهای سال از آن روز، فولاکوس دیگر آن درخت را بیاد نمی‌آورد و شاخه‌های بلوط نیز پیرامون چاقو را گرفته‌اند و بازیافتن آن کاری توان فرسا است. کرکسان همچنین گفتند که چنانچه پادشاه آن کارد را بیابد و از زنگار آن نوشابه‌ای بسازد و به مدت ده روز به ایفیکلوس بنوشاند، او صاحب فرزندی خواهد شد که نامش پودارکِس[9] خواهد بود.

ملامپوس، با شنیدن این اخبار، به هرس کردن درختان پرداخت و دیری نگذشت که درختِ بلوط را یافت و چاقو را از دل آن بیرون کشید. زنگارش را به پسر پادشاه داد و پودارکس بدنیا آمد. پادشاه سوگند خویش را بجای آورد و گاوانش را به ملامپوس بخشید. ملامپوس نیز آنها را به برادرش واگذاشت و بیاس با دادن گاوها به نلئوس، دختر او را به زنی گرفت.

[برگرفته -با دگرگونی فراوان- از: «کتابخانۀ اساطیر یونان، آپولودورس 13-1.9.11» ]

 

[1] Melampous

[2] Bias

[3] Alpheios

[4] Neleus

[5] Pero

[6] Phylacos

[7] Phylace

[8] Iphiclos

[9] Podarces

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

خلاصۀ اسطوره «ملامپوسِ پیشگو» «مرتضی غیاثی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692