داستان «خانواده بلاندر» نویسنده «کندس امارانت» مترجم «الیکا بازیار»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

elika bazyar

« خیلی خب، گوشت خوک رو کجا گذاشتم؟»

ساعت سه‌ونیم بعدازظهر است! مولی بلاندر دیرش شده. آن قدر مشغول فکرکردن به  این است که برای شام چه چیزی آماده کند که یادش رفته باید بچه ها را از مدرسه بیاورد. با تمام سرعت از خانه بیرون می‌آید و سوار ماشین می‌شود. اول از همه دنبال تریشا می‌رود که کلاس پنجم دبستان است، بعد گِرگ که کلاس دومی است، بعد میرا کوچولو که تازه مهدکودک را شروع کرده است. مولی بچه‌ها را سوار می‌کند و به سمت خانه حرکت می‌کند.

مولی به بچه ها می‌گوید: «حدس بزنید امشب برای شام چی‌داریم؟»

تریشا گفت: «هات داگ؟»

مولی جواب داد: «نه.»

گرگ پرسید: «همبرگر؟»

میرا داد زد: «آبنبات.»

مولی گفت: «نخیر.»

میرا گریه‌کنان گفت: «ولی من آبنبات می‌خوام.»

مولی گفت: «میرا از آبنبات هم بهتر است.»

ترشیا پرسید: «پس چیه؟»

مولی فریاد زد: «خوک کبابی.»

بچه‌ها فریاد زدن: «هووورررااااا ! خوک کبابی، غذای مورد علاقمون..!»

وقتی به خانه رسیدند، بچه‌ها به سرعت طبقه بالا رفتند و شروع به انجام تکالیفشان کردند. مولی  هم به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند. اول ماهیتابه را بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت؛  بعد خوک کبابی را از یخچال درآورد و داخل ماهیتابه گذاشت و رویش نمک زد و  آن را ورز داد و رویش را با فویل پوشاند. وقتی خوک را داخل فر می‌گذاشت؛ موقعی بود که تریشا پرسید: «مامان، ما گرسنه‌ایم،  می‌تونیم تا قبل از شام کمی اسنک بخوریم؟»

«باشه، چی می‌خواید؟»

«من یک لیوان آب پرتقال می‌خوام.»

«من آب سیب می‌خوام.»

«منم پنیر رشته‌ای می‌خوام.»

«خیلی خب»

مولی در یخچال را باز کرد، اسنک‌ها را بیرون ‌آورد و به بچه‌ها داد و بعد به آشپزخانه برگشت اما سرجایش میخکوب شد.

«خوک رو کجا گذاشتم؟»

پیشخوان را نگاه کرد  ولی آنجا نبود، فر را هم چک کرد ولی آنجا هم نبود حتی روی میز آشپزخانه هم نبود. مولی دست از فکر کردن برداشت و زمزمه کرد: « ممکنه که توی....» در یخچال را باز می‌کند و بله، خوک درست روی یک پیتزا  قدیمی قرار گرفته بود. خوک را بیرون ‌آورد و درست وقتی که می‌خواهدآن را داخل فر بگذارد.

«مامان، آب پرتقالم زیاد خنک نیست؛ میشه بهم کمی یخ بدی؟»

«حتما عزیزم.»

مولی در فریزر را باز می‌کند  چند تا یخ برمی‌دارد به طبقه بالا می‌رود و بعد به سرعت به آشپزخانه برمی‌گردد و دوباره سرجایش میخکوب می‌شود .

 «خوک رو کجا گذاشتم؟»

پیشخوان را نگاه می کند  ولی آنجا نیست، فر را هم چک می‌کند، آنجا هم نیست،  حتی روی میز آشپزخانه  و داخل یخچال هم نیست. دست از فکر کردن برداشت و زمزمه کرد: « ممکنه که توی....» در فریزر را باز می‌کند، و بله درست آنجا روی سینه مرغ یخزده  قرار دارد.

خوک را بیرون می‌آورد و وقتی که می‌خواهد آن را داخل فر بگذارد.

تریشا فریاد می‌زند: «مامان، گرگ آب میوه من رو ریخت زمین، میشه برام یک حوله بیاری تا تمیزش کنم؟»

«اومدم عزیزم.»

«ببخشید مامان.»

«اشکال نداره گرگ. همین الان میام.»

مولی از کمد وسایل تمیز کننده، یک حوله برمی‌دارد و به طبقه بالا می‌رود و بعد به سرعت به آشپزخانه برمی‌گردد اما  بی‌حرکت می‌ماند

«خیلی خب، خوک رو کجا گذاشتم؟»

پیشخوان را نگاه می‌کند، نیست، فر را هم چک می‌کند، نیست،  حتی روی میز آشپزخانه، داخل یخچال و فریزر هم نیست. دست از فکر کردن برداشت و زمزمه کرد: « ممکنه که توی....» در کمد وسایل تمیز کننده را باز می‌کند، بله آنجا بود روی  یک حوله قرار داشت.

خوک را بیرون می‌آورد و وقتی که می‌خواهد آن را داخل فر بگذارد.

«مامان، میشه یه چاقو بیاری که سیب‌های میرا را خرد کنیم، خواهش می‌کنم. دندون لق داره و نمی‌خواد دندونش تو سیب گیر کنه.»

«اره، دندونم برای پری دندونه نه پری سیب!»

«اومدم. »

مولی کشوی چاقو و و چنگال‌ها را باز می‌کند، ولی هیچ چاقوی تمیزی آنجا نیست.  در ماشین ظرف‌شویی را باز می‌کند، یک چاقوی تمیز برمی‌دارد و می دود طبقه بالا. به سرعت برمی‌گردد به آشپزخانه و دوباره با چشمانی متعجب و متحیر  همه جا را  نگاه می‌کند.

«اوه خدای من، ممکنه که توی....»

در ماشین ظرف‌شویی را باز می‌کند، مطمئناً آنجاست، روی یک پشقاب تمیز روی ردیف‌های پشتی. خوک را بیرون می‌آورد می‌خواهد داخل فر بگذارد که  شوهرش، دیو بلاندر فریاد میزند

«سلام عزیزم، منم اومدم خونه !»

«سلام عزیزم !»

«مولی ماشین حمل زباله همین الان رد شد. امروز اشغال‌ها رو بردی بیرون؟»

«وای نه، یادم رفت. الان می‌برمشون بیرون.»

مولی آشغال ها را از سطل آشغال که زیر سینک آشپزخانه است برمی‌دارد و آن را به همسرش می دهد:

«بفرما !»

دیو به سمت ماشین زباله می دود و آنها را به ماشین حمل زباله می‌دهد و به خانه برمی‌گردد و از مولی که دم در ایستاده و منتظر او است، می‌پرسد:

«شام چی داریم، عزیزم؟»

«خوک کبابی،  ولی یک دقیقه صبر کن..... »

«خیلی خب، خوک رو کجا گذاشتم؟ »

مولی فریاد می‌زند: « وای نه!»

دیو می‌پرسد: «مشکل چیه؟»

مولی به ماشین حمل زباله اشاره می‌کند، که دارد به راهش ادامه می‌دهد

«اینم از خوکمون که داره میره»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خانواده بلاندر» نویسنده «کندس امارانت» مترجم «الیکا بازیار»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692