• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان «شنل» نویسنده «بن لوری»؛ مترجم «اسدالله امرایی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان «شنل» نویسنده «بن لوری»؛ مترجم «اسدالله امرایی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

باد تندی سر خیابان وزید، خیلی تند. انتظارش را نداشتم و شلنم را انداختم. می‌خواستم بیندازمش روی دوشم که همین‌طوری سُر خورد و رفت. برگشتم و دویدم دنبالش، اما خیلی جلوترازمن بود و نرسیدم بهش، هفت هشت متری فاصله داشت. از خیابان دوم که سُرید، دست دراز کردم، اما اگر متوجه هم شد به روی خودش نیاورد و نایستاد.

داد زدم بابا شنلم! خواهش می‌کنم یکی جلوی شنلم را بگیرد. اما همه تماشاچی بودند وفقط نگاه می‌کردند. یکی‌شان به تقلید ازمن دستی دراز کرد و خندید و به راه خودش ادامه داد.

مدتی شنلم را دنبال کردم و آخر سر وا دادم. هن وهنی کردم (نه از آن هن وهن‌های از سرِ دویدن) و سر نبشی ایستادم و شنلم را تماشا کردم که بالای برادوِی پرواز کرد و بعد به آسمان پر کشید.

آخرین باری که دیدمش بر تاج ساختمان کرایسلر نشست، تابی خورد و انگار دستی تکان داد و رفت.

کمی صبر کردم ببینم برمی‌گردد یا نه، برنگشت و من هم گِرد کردم و به سمت خانه راه افتادم.

بدون شنل احساس بلاهت می‌کردم. یک ماهی می‌شد که آن‌را می‌پوشیدم، از وقتی که لای نردۀ حفاظ مترو پیدا کردمش و از من خواست به تن کنمش.

نه، منظورم این نیست که حرف زد، به زبان اشاره از من خواست. دیدم تکان می‌خورد و بعد هیبت خودم را در آن دیدم، هیبت خودم که شنل را به تن می‌کنم. یک چیزی توی آن بود که مرا خیلی خوشحال می‌کرد فقط همان‌جا ایستادم و زدم زیر خنده و بعد دست دراز کردم و برش داشتم. به دستم که رسید تابی به آن دادم و قالب تنم شد.

از زمانی‌که شنل را به تن کردم، کل زندگی‌ام از این روبه آن رو شد. رفتار همه بامن فرق کرد. بحث بد و خوبش نیست جادو جنبل در کار نبود اما همه می‌دانستند حضور دارد. گاهی درباره آن حرف می‌زدیم. (اوه می‌بینم شنل خریده‌ای!) گاهی حرف نمی‌زدیم (و آدم‌ها زیر چشمی تماشایش می‌کردند.) اما هرجا می‌رفتم، انگار در ورق بازی زندگی برگ برنده‌ای در دست داشتم، اما دلم نمی‌خواست این‌طوری سر کار بروم. می‌دانستم رسیده و نرسیده سؤال پیچم

 می‌کردند یا اصلاً چیزی نمی‌پرسیدند (که بدتر هم است.)

عوضش روز بعد به ایستگاه مترو رفتم و یکی از خطوط را انتخاب کردم و سوار شدم. چند ایستگاه بعد پیاده شدم و دوباره سوار شدم و مدتی همین کار را تکرار کردم. آخرش حوصله‌ام که سر رفت، رفتم سراغ اتوبوس و مسیر آخر هم تاکسی. سر از فرودگاه در آوردم و به تابلوی اطلاعات پرواز خیره شدم.

چشمم را بستم و یک انگشتم را بالا آوردم.

این‌طوری شد که کارم به مکزیک افتاد، درشهر کوچکی کنار ساحل اقامت کردم، شهری زیبا با آب و هوای دلپذیر. خانۀ کوچکی از زن و شوهری مسن اجاره کردم که صندلی تاشو داشت و یک یخدان. رفتم آبجو خریدم و توی یخدان گذاشتم و تاکو پختن یاد گرفتم و نشستم به تماشای امواج. طولی نکشید که دیدم شنلم پرواز کنان آمد درست بغل دستم به زمین نشست. گفتم سلام شنل جان و نگاهش کردم.

در نسیم تکانی خورد.

توی بافت آن صورتی دیدم، صورتی خندان.

گفت لطف می‌کنی بیایی اینجا؟

گفتم آن‌جا؟

گفت این‌جا.

پا شدم و کنارش ایستادم.

گفت نه بیا روی من.

نگاه کردم و متوجه شدم که شنل نیست و قالیچه است.

گفتم ای وای و پا گذاشتم روی آن.

قالیچه که بلند شد، گفتم آخ‌جان.

آخ‌جان آخ‌جان و همین‌طور تکرار می‌کردم که بر فراز اقیانوس به پرواز درآمدیم.

___________________________

بررسی داستان

۱- راوی: اول شخص عینی.

مثال: باد تندی سر خیابان وزید، خیلی تند. انتظارش را نداشتم و شلنم را انداختم. می‌خواستم بیندازمش روی دوشم که همین‌طوری سُر خورد و رفت.

۲- گونه داستان:

غربب است. غیر عادی بودن داستان هرچه به طرف جلو پیش می‌رویم متن استدلال می‌کند که به این دلیل اتفاق غیر عادی پیش آمده که چیزی مرئی شده یا به حرف زدن افتاده است.

مثال اول: باد تندی سر خیابان وزید، خیلی تند. انتظارش را نداشتم و شلنم را انداختم. می‌خواستم بیندازمش روی دوشم که همین‌طوری سُر خورد و رفت. برگشتم و دویدم دنبالش، اما خیلی جلوترازمن بود و نرسیدم بهش، هفت هشت متری فاصله داشت. از خیابان دوم که سُرید، دست دراز کردم، اما اگر متوجه هم شد به روی خودش نیاورد و نایستاد.

مثال دوم: مدتی شنلم را دنبال کردم و آخر سر وا دادم. هن وهنی کردم (نه از آن هن وهن‌های از سرِ دویدن) و سر نبشی ایستادم و شنلم را تماشا کردم که بالای برادوِی پرواز کرد و بعد به آسمان پر کشید.

آخرین باری که دیدمش بر تاج ساختمان کرایسلر نشست، تابی خورد و انگار دستی تکان داد و رفت.

کمی صبر کردم ببینم برمی‌گردد یا نه، برنگشت و من هم گِرد کردم و به سمت خانه راه افتادم.

۳- محور معنایی داستان:

داستان خبری است خواننده را از جهان باخبر می‌کند که تعویل یافته‌تر ایست.

انسان‌ها در کنارهم زندگی می‌کنند اما دیده نمی‌شوند حتی در اجتماعی به بزرگی جامعه تا جایی که اگر اتفاقی برای کسی بیفتد

 و کمک بخواهد مردم اهمیتی نمی‌دهند هرکس راه خودش را می‌گیرد و می‌رود بنابراین حس مسئولیت پذیری وجود ندارد.

مثال: داد زدم بابا شنلم! خواهش می‌کنم یکی جلوی شنلم را بگیرد. اما همه تماشاچی بودند وفقط نگاه می‌کردند. یکی‌شان به تقلید ازمن دستی دراز کرد و خندید و به راه خودش ادامه داد.

مدتی شنلم را دنبال کردم و آخر سر وا دادم. هن وهنی کردم (نه از آن هن وهن‌های از سرِ دویدن) و سر نبشی ایستادم و شنلم را تماشا کردم که بالای برادوِی پرواز کرد و بعد به آسمان پر کشید.

۴- مسئله داستان:

شخصیت داستان شنلی دارد که اعتماد به نفس به او داده. تنهایی‌اش را پرکرده. به او عادت کرده. به‌خاطر شنل گاهی میان دوستانش و در جامعه کم وبیش دیده می‌شود. باد شنل را می‌برد ولی اتفاقی دوباره به‌دست می‌آورد. از زندگی تکراری خسته شده با شنل مهاجرت می‌کند در نهایت با او وارد گفت‌وگو می‌شود تا جایی که شنل تبدیل به قالیچه شده به حرف در می‌آید سوار او می‌شود و بر فراز اقیانوس پرواز می‌کند.

مثال: از زمانی‌که شنل را به تن کردم، کل زندگی‌ام از این روبه آن رو شد. رفتار همه بامن فرق کرد. بحث بد و خوبش نیست جادو جنبل در کار نبود اما همه می‌دانستند حضور دارد. گاهی درباره آن حرف می‌زدیم. (اوه می‌بینم شنل خریده‌ای!) گاهی حرف نمی‌زدیم (و آدم‌ها زیر چشمی تماشایش می‌کردند.) اما هرجا می‌رفتم، انگار در ورق بازی زندگی برگ برنده‌ای در دست داشتم، اما دلم نمی‌خواست این‌طوری سر کار بروم. می‌دانستم رسیده و نرسیده سؤال پیچم می‌کردند یا اصلاً چیزی نمی‌پرسیدند (که بدتر هم است.)

عوضش روز بعد به ایستگاه مترو رفتم و یکی از خطوط را انتخاب کردم و سوار شدم. چند ایستگاه بعد پیاده شدم و دوباره سوار شدم و مدتی همین کار را تکرار کردم. آخرش حوصله‌ام که سر رفت، رفتم سراغ اتوبوس و مسیر آخر هم تاکسی. سر از فرودگاه در آوردم و به تابلوی اطلاعات پرواز خیره شدم.

چشمم را بستم و یک انگشتم را بالا آوردم.

۵- دلاتمندی داستان:

آدم‌ها مفهومی رهاتر از معمول دارند. گاهی با یک شنل همزاد پنداری می‌کنند گاهی با یک حیوان یا شیئ دیگر. آدم‌ها تنها مفهوم کلیشه‌ای تعریف شده ندارند این‌که کسی را شبیه خود یا هم جنس خود پیدا کنند و باهم حرف بزنند. در عین حال که می‌تواند با چیزی غیرانسانی همزاد پنداری کند و تنهایی خود را پرکند.

دغه دغه‌ها و درگیری‌هایی که این چیزهای غیرعادی

را نشان می‌دهد همان احساس تعلق، ارتباط و شکست، دنبال هویت، رسیدن، گاهی و با زماندن است.

دیگر انسان به قانون زندگی پایبند نیست به همین دلیل هر امرغیرممکن را ممکن می‌سازد. به‌طوری که گاهی پی رنگ یا طرح زندگی انسان‌ها مانند داستان طوری رقم می‌خورد که غیرقابل پیش بینی است.

زیرا ممکن است اوضاع بدتر شود و یا برعکس.

زبان زندگی مانند زبان داستان به شکلی فریبنده، ساده و بدون هیچ پیچیدگی است.

مثال: این‌طوری شد که کارم به مکزیک افتاد، درشهر کوچکی کنار ساحل اقامت کردم، شهری زیبا با آب و هوای دلپذیر. خانۀ کوچکی از زن و شوهری مسن اجاره کردم که صندلی تاشوداشت و یک یخدان. رفتم آبجو خریدم و توی یخدان گذاشتم و تاکو پختن یاد گرفتم و نشستم به تماشای امواج. طولی نکشید که دیدم شنلم پرواز کنان آمد درست بغل دستم به زمین نشست.

گفتم سلام شنل جان و نگاهش کردم.

در نسیم تکانی خورد.

توی بافت آن صورتی دیدم، صورتی خندان.

گفت لطف می‌کنی بیایی اینجا؟

گفتم آن‌جا؟

گفت این‌جا.

پا شدم و کنارش ایستادم.

گفت نه بیا روی من.

نگاه کردم و متوجه شدم که شنل نیست و قالیچه است.

گفتم ای وای و پا گذاشتم روی آن.

قالیچه که بلند شد، گفتم آخ‌جان.

آخ‌جان آخ‌جان و همین‌طور تکرار می‌کردم که بر فراز

اقیانوس به پرواز درآمدیم.

۵- پایان داستان: داستان از ابتدا تا انتها در مرز غیرعادی بودن و، واقعیت سیر می‌کند. این‌که هرجایی ممکن است هر اتفاقی بیفتدد. مترو. اتوبوس. تاکسی. فرودگاه و در نهایت در خانه‌ای اجاره‌ای در یک شهر ساحلی کشور دیگری.

بنابراین انسان می‌تواند بی مکانی و بی زمانی را نه تنها تجربه بلکه به آن معنا دهد.

نویسنده با یک رجعت کمانی پایان داستان را به ابتدای داستان ارتباط معنایی می‌دهد که انسان‌ها مفهونی بالاتر از قوانین کلیشه‌ایی که تعریف شده دارند.

مثال ابتدای داستان: مدتی شنلم را دنبال کردم و آخر سر وا دادم. هن وهنی کردم (نه از آن هن وهن‌های از سرِ دویدن) و سر نبشی ایستادم و شنلم را تماشا کردم که بالای برادوِی پرواز کرد و بعد به آسمان پر کشید.

آخرین باری که دیدمش بر تاج ساختمان کرایسلر نشست، تابی خورد و انگار دستی تکان داد و رفت.

کمی صبر کردم ببینم برمی‌گردد یا نه، برنگشت و من هم گِرد کردم و به سمت خانه راه افتادم.

بدون شنل احساس بلاهت می‌کردم. یک ماهی می‌شد که آن‌را می‌پوشیدم، از وقتی که لای نردۀ حفاظ مترو پیدا کردمش و از من خواست به تن کنمش.

مثال انتهای داستان: این‌طوری شد که کارم به مکزیک افتاد، درشهر کوچکی کنار ساحل اقامت کردم، شهری زیبا با آب و هوای دلپذیر. خانۀ کوچکی از زن و شوهری مسن اجاره کردم که صندلی تاشوداشت و یک یخدان. رفتم آبجو خریدم و توی یخدان گذاشتم و تاکو پختن یاد گرفتم و نشستم به تماشای امواج. طولی نکشید که دیدم شنلم پرواز کنان آمد درست بغل دستم به زمین نشست.

گفتم سلام شنل جان و نگاهش کردم.

در نسیم تکانی خورد.

توی بافت آن صورتی دیدم، صورتی خندان.

گفت لطف می‌کنی بیایی اینجا؟

گفتم آن‌جا؟

گفت این‌جا.

پا شدم و کنارش ایستادم.

گفت نه بیا روی من.

نگاه کردم و متوجه شدم که شنل نیست و قالیچه است.

گفتم ای وای و پا گذاشتم روی آن.

قالیچه که بلند شد، گفتم آخ‌جان.

آخ‌جان آخ‌جان و همین‌طور تکرار می‌کردم که بر فراز اقیانوس به پرواز درآمدیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «شنل» نویسنده «بن لوری»؛ مترجم «اسدالله امرایی»؛ «ریتا محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692