سرندرا پرکاش در سال 1930 در لیالپور که پاکستان به دنیا آمد. مردی خودساخته که در میان نویسندگان کوتاه نویس های جدید به شمار میرود که ریشه در دهههای پنجاه دارد. بسیاری از آثار ایشان غنی از ویژگیهای از ژانری است که بر لایههای تاریک و کشف نشده ذهن نوری افکنند. او برای سریالها و فیلمها فیلم نامه هم مینویسد. او در سال 1989 جایزه ادبی آکادمی صحیتا را برای نوشتن به اردو برد.
-----------------------------------------------
هوری قهرمان رمان پرمچند[1] خیلی پیر شده بود. مژهها و ابروهایش سفید شده بودند و پشتش خم شده بود. دستهایش پینه بسته بود و رگهای پشت دستش همانند طناب کلفت گوشتی بیرون زده بودند.
او دو پسر بزرگ کرده بود، که هر دوی آنها حالا فوت کرده بودند. یکی از آنها موقع شنا در رودخانه گنگ غرق شده بود و دیگری در رویاروی با پلیس کشته شده بود. ذکر چند و چون درگیری او با پلیس در این جا خیلی جایی ندارد. وقتی که جوانی به هویت خودش پی میبرد و تازه پی میبرد که کسی هست و به نابرابریهای زندگی چپ چپ نگاه میکند که این بی عدالتی ناشی از لیاقت و عرضه او نمیشود، تعجبی نیست که در تور قانون گیر کند. چیزی مثل این برای پسر هوری هم اتفاق افتاد. دست هوری بر دسته خیش ناگهان شل شد. دستهایش لرزید و بعد دسته خیش را محکم گرفت. با سیخ کردن ورزاها، خیش را به داخل خاک فرو برد، خیش بر دل خاک نشست و جلو رفت و آن را شکافت.
از پسرها زن و بچههایی به جا مانده بود، سه تای آنها مال یکی بودند که در گنگ غرق شده بود و دو تای دیگر مال پسر جوانتر که به دست پلیس کشته شده بود. حالا مسئولیت بزرگ کردن بچهها افتاده بود گردن هوری. فکر بزرگ کردن این بچهها و مسئولیت زن و بچهها باعث میشد فشار خون در بدن فرتوت هوری بالا برود.
آن روز صبح، اگرچه که هنوز خورشید نزده بود، و هنوز آسمان قرمزتر از معمولش بود. پنج نوه هوری در کنار چاه وسط حیاط نشسته بودند و آب روی خودشان میریختند. عروس بزرگتر هوری با سطل آب میکشید و بر روی بچههای لخت میریخت. بچهها با ریخته شدن آب بر روی بدنشان با شادی بالا و پایین میجستند و با سر و صدا بدنشان را میمالیدند و آب به اطراف میپاشیدند. عروس جوانتر داشت نان میپخت، او نانها را از روی صفحهای آهنی بر میداشت و بر روی سبدی سیمی میانداخت. هوری بعد از عوض کردن لباسهایش سعی میکرد تا عمامهاش را دور سرش بپیچد.. وقتی کار عمامه پیچیدن تمام شد صورتش را در آیینهای که به دیوار اتاق کوبیده شده بود نگاه کرد. صورتش پر از چین و چروک بود. دستهایش را کنار هم گذاشت چشمهایش را بست و سرش را جلو تصویر هنومن[2] که کنار آیینه آویزان بود خم کرد. بعد از میان در گذشت و به داخل حیاط آمد.
با صدای بلند داد زد: «همه آمادهاید؟»
بچهها با هم داد زدند: «بله بابا بزرگ.»
زنها سر ساریهایشان را روی سرشان محکم کردند و دستهایشان سریعتر کار کرد. هوری نگاهی به دور و بر کرد. هیچ کس آماده نبود. هوری با خود فکر کرد یک دروغ کوچولو گفتند. پیش خودش اندیشید که در پیش بردن زندگی آدم چقدر باید دروغ بگوید. اگر خدا به انسان نعمت دروغ گفتن را نداده بود، مردم چپ و راست دسته دسته میافتادند و میمردند. دستشان از بهانه برای زندگی کردن خالی میشد. آدمها از همان اول دروغ گفتند و سعی کردند تا زندگیشان را ادامه دهند تا به دروغ جامه حقیقت بپوشانند.
شاهدش همین الان چند لحظه پیش عروسها و نوههایش با دل و جان مشغول تبدیل یک دروغ به حقیقت بودند. به هر حال، تا هوری وسایل کشاورزیش را از گوشه حیاط جمع کند آنها راه افتاده بودند.
زمین هوری کاملاً به بار نشسته بود. محصول رسیده بود و آماده درو بود. امروز برای خانواده مثل روز جشن بود. آنها میخواستند بدون هیچ تاخیری بدون عجلهای به مزرعه برسند و مشغول کار شوند. در شتاب و جنب و جوش آنها به خیالشان گویا اشعههای خورشید نیز خانهشان را زرین کرده بود. گویا جادو شده بود.
در اوج شعف هوری دستمال گردن بزرگش را که هم دستمال بود هم شال بر روی شانهاش انداخت. به یقین او امروز سر از پا نمیشناخت. کارمند دولت دون پایه دیگر برای او تهدیدی نبود و نه از نزول خوار ده میترسید. و نه سهمی داشت تا به زمیندار تسلیم کند و یا زیر انگشت تسلط حاکم انگلیسی گیج بزند.
هوش و حواسش فقط به ساقههای سبزی بود که در مزرعهاش تاب میخوردند و میرقصیدند.
بزرگترین نوه هوری در حالی که انگشت او را گرفته بود گفت: «بریم بابا بزرگ.» بچههای دیگر هم از پاهایش آویزان شدند. عروس جوانترش بقچه غذا را روی سرش گذاشت و عروس بزرگتر درها را قفل کرد.
با یاد بئر باجرانگی[3] از میان در حیاط گذشتند و به داخل کوچه رفتند. به طرف چپ پیچیدند و مسیر مزرعه را در پیش گرفتند.
کوچههای روستا در تکاپو و هیاهو بود و مردم در حال رفت و آمد به طرف مزرعههایشان بودند. خوشحالی از چهرههایشان پیدا بود. پر باری مزرعه را از چشمهای شاد مردم میشد فهمید. هوری حس میکرد که امروزش با دیروز فرق دارد. نیم نگاهی به بچهها انداخت. طلسم زدگیش شکست. آنها خیلی شبیه بچه دهقانها بودند- زرد روی و نحیف که با صدای جیپ یا با حرکت برگی رم میکردند. عروسهایش نیز به ریخت زن دهقانها بودند، که حالا بیوه شده بودند. صورتهایشان پشت روبندهها پنهان بود و فقر هم چون شپش زیر پیچ و تاب لباسهایشان وول میخورد.
هوری آهسته با قدمهای سنگین با سری خمیده به جلو راه میرفت. از آخرین خانه روستا گذشتند که از آن به بعد دشت برویشان باز میشد. چرخ آب ساکت و آرام ایستاده بود و سگ جذامی زیر درخت چریش دراز کشیده بود. در فاصلهای دورتر، چند تا بوفالو، ورزا و گاو رضایتمندانه بعد از نشخوار کردن باد دماغهایشان را خالی میکردند. مزرعههای سبز و زرین که تمام میشد زمین کوچک هوری پیدا میشد، جدا افتاده و تنها که با جویی از دیگر قسمتها جدا میشد. محصول مزرعه هوری لم داده در حال خمیازه کشیدن منتظر داس بود.
با رد شدن از مال روهای باریک بین مزرعهها هوری و همراه هانش همانند حشرات کوچکی به نظر میرسیدند که بر روی علفهای پژمرده راه میرفتند. مسیرشان به سوی مزرعهشان میکشید که بعد از آن زمین بایر و خالی از هرگونه سبزی بود.
در این قسمتها فقط ماسهای و شنزار بود که با پا در آن فرو میرفت. شنزار شکننده و دانه دانه بود که هوری را به یاد استخوانهای زغال شده پسرانش میانداخت که از روی باقی مانده تل هیزم جسد سوزی جمع کرده بود که زیر انگشت نرم میشد و از هم میپاشید. به نظر میرسید که زمین بایر داشت جلو میخزید. هوری به یاد میآورد که در عرض این پنجاه سال بیابان به اندازه دو دست جلو آمده بود. اما او امیدوار بود که مزرعه او از قرار گرفتن در میان بایر در امان بماند تا زمانی که بچههای خودش بزرگ شوند. اما این واقعاً آن وقت دیگر خیالش نبود چون تا زمانی که آن زمان دیگر خودش به خاک تبدیل شده و به احتمال زیاد قسمتی از بایر شده باشد.
مال روهای پیچ در پیچ، یکی به دیگری میپیوست و پاهای بی پاپوش اجداد او سالها بود که بر روی این زمین کشیده شده بود. خورشید داشت دزدانه به اتفاقات این پایین از میان روزنههای شرقی نگاه میکرد.
قدم برداشتنهای بی مبالات آنها باعث شده بود تا لایهای از گرد و غبار بر پاهایشان بنشیند. در مزارع اطراف مردم مشغول درو بودند. دروگران زورکی جواب خدا قوت رهگذران را میدادند و باز دوباره با نیرویی تازه داسهایشان را بر ساقهها نزدیک میکردند.
یکی یکی هوری و بچهها از روی جوی پریدند. در کف جوی آبی نبود. خاک شنی کاملاً خشک شده بود و آبی که درته جوی در حال پس روی بود اثر پاهای غول مانند بر جا گذاشته بود. اما وقتی که چشمشان به مزرعه سبزشان افتاد که در میان نسیم میرقصید دلهایشان از شادی مالامال شد. بعد از درو حیاطشان پر از علوفه میشد و کندوهایشان پر از غله زندگی بخش. در حالی که بر روی تختهایشان لم داده بودند از خوردن پلو لذت میبردند و با رضایت آروق میزدند. شاید هیمن فکر از ذهن بقیه هم میگذشت.
هوری یک دفعهای بر جا توقف کرد. دیگران هم پشت سرش ایستادند. به نظر میرسید که هوری از دیدن آن چه که در وسط مزرعهاش میدید تعجب کرده بود. بقیه هم حالا داشتند به هوری نگاه میکردند و بعد نگاهشان رفت روی مزرعه، هاج و واج مانده بودند. هوری گویی که برق گرفته باشدش تکان شدیدی خورد. چند قدم جلو برداشت و با بلندترین قوت صدایش داد زد: «کیه اون جا؟»
چیزی در میان محصول درو نشده جنبید. که شبیه به یک خش خش و به هم خوردن بود. هوری شروع کرد به دویدن پشت سریها هم خودشان را به او رساندند.
هوری دوباره داد زد: «تو کی هستی؟ چرا لال مونی گرفتی؟ چرا داری محصول مردم رو درو میکنی؟ این مزرعه مال منه.»
اما هیچ پاسخی از طرف مزرعه نیامد. آنها حالا نزدیک مزرعه رسیده بودند و صدای خش خش داس را واضح و روشن که داشت از آن سر مزرعه درو میکرد میشنیدند. ترسی مبهم دلهایشان را پر کرد.
هوری در حالی که دوباره به خودش جرات میداد داد کشید: «تو کی هستی حرام زاده؟ چرا لال شدی؟ و تهدید آمیز داسش را بلند کرد و در هوا به طرف مزرعه چرخاند.
ناگهان از آن طرف مزرعه یک چیز اسکلت مانند پدیدار شد. وقتی که قد راست کرد و به آنها خیره شد بر روی صورتش لبخند ضعیفی پدیدار شد.
آنها توانستند صدایش را بشنوند، «این منم، هوری کاکا- مترسک!» و در هوا داسش را چرخاند.
فریاد خفهای از گلوی همگی آنها بیرون آمد و رنگهایشان پرید. کف سفیدی از گوشه دهان هوری بیرون آمد. برای مدتی خیره سر جا خشکشان زد. به نظر میرسید که گذشت زمان را فراموش کرده بودند. این یک لحظه بود، یک عمر بود و حتی یک چشم بر هم زدنی بود. تا زمانی که صدای هوری را شنیدند نمیدانستند که آیا زندهاند یا مرده.
«تو مترسک، تو! هی، ببین من تو رو با دست خودم درست کردم که از مزرعهام محافظت کنی. من تکههای بامبو رو به هم چسبانده بودم و لباسهای شکارچی انگلیسی رو تنت کرده بودم- همان شکارچی انگلیسی که پدرم براش صدای شکار را در میآورد تا حیوان را از پناهگاهش به بیرون بکشه تا انگلیسیه بتونه شکارش کنه. این شکارچی از پدرم خوشش آمده بود وقتی که دیگه لباساشو لازم نداشت داده بود به بابای من. صورتت رو هم از گلدان شکسته توی حیاط درست کردم. کلاه اربابی رو من رو سرت گذاشتم که کله برات درست کنم. تویی اسکلت بامبوی بی جان، چطور جرات میکنی محصول منو درو کنی؟»
هوری با احتیاط در حالی که حرف میزد رو به جلو قدم بر میداشت، اما مترسک داشت لبخند میزد گویی لحن قلدرمابانه هوری هیچ تاثیری بر او نگذاشته بود. وقتی که هوری نزدیکتر گام برداشت دید که مترسک قبلاً یک چهارم محصول را درو کرده است. او روی کپه درو شدهها ایستاده بود، داس به دست داشت لبخند میزد. عجیب بود که مترسک داس به دست گرفته بود. آنها ماهها بود که مترسک را میدیدند. مترسک بی جان همیشه بدون این که چیزی در دست داشته باشد وسط مزرعه ایستاده بود اما امروز شبیه یک آدم بود- مردی که از گوشت و پوست ساخته شده بود.
شکل و شمایل مترسک خون هوری را به جوش میآورد. یک قدم جلوتر گذاشت و مترسک را محکم به عقب هل داد. اما مترسک از جایش جم نخورد. تکان که نخورد هیچ به نظر رسید که مترسک دولا شد و هوری را هل داد واو در فاصلهای دورتر بر زمین افتاد. پسرها جیغ کشیدند و به طرف پدربزرگشان دویدند که دستش را بر پشتش گذاشته بود و سعی میکرد بر روی پاهایش بایستد. کمکش کردند تا از جایش بلند شود. هوری چشم غرهای به مترسک کرد.
«که تو قویتر از منی، ای مترسک؟ تو، که خودم تو رو با دستهای خودم سر هم بندی کردم. فقط برای نگهبانی از محصولم و دیگر هیچ.»
مترسک شروع کرد به لبخند زدن. مترسک گفت: «هوری کاکا، عصبانی شدن تو هیچ فایدهای نداره. من سهم خودم را درو کردهام و نه بیشتر. یک چهارمشو، اگر دقیق شو بخوای.»
«اما تو چه حقی داری که حق بچههای منو غصب کنی؟ اصلاً تو کی هستی که بخوای محصول منو ببریها؟»
«من حق دارم هوری کاکا. دلیلش هم ساده است همین بودن من این جاست. من این همه مدت رو از مزرعه نگهبانی دادهام.»
«اما من تو رواین جا نشاندم فکر کردم که جان نداری. و چیزهای بی جان هم حقی ندارند، هیچ ادعایی ندارند. اما بهم بگو چطور تو این داس رو پیدا کردی؟ از کجا گرفتیش؟»
مترسک بلند بلند خندید و گفت: «هوری کاکا، تو خیلی سادهای، خیلی خامی. همین الان داری با من صحبت میکنی باز هم داری میگی که من جان ندارم.»
اما به من بگو کی این داس و این جان رو به تو داده؟ نگو که من دادم که باور نمیکنم.»
«نه، خودم داشتم، همین طوری. همان روزی که نی بامبو رو بریدی که اسکلت منو بسازی و لباس کهنه انگلیسی رو تنم کردی و برام چشم و بینی و دهان و گوش روی اون گلدون کهنهات گذاشتی- از همان روز جان شروع کرد به پیدا شدن توی همه این چیزهایی که به هم وصل کردی. من نتیجه و حاصل چیزهایی است که تو کنار هم گذاشتی و به من شکل دادی. من این جا سر زمین ایستادم و منتظر رسیدن محصول شدم. این داس هم به تدریج از وجود من بوجود آمد. وقتی که محصول رسید دیدم که داس به اندازه کافی شکل گرفته و من تو دستم گرفتم. اما من اصلاً به تو حقه نزدهام و کلکی تو کارم نیست، تو نمی تونی به من تهمت عدم صداقت بزنی. من تا به امروز این جا منتظر بودم. امروز که برای درو اومدی من سهمم رو درو کردم. این که ناراحتی و عصبانی شدن نداره.»
مترسک تمام این حرفها را شمرده شمرده و با لحنی دقیق و حساب شده بیان کرد طوری که بدون هیچ سوئ برداشتی در ذهن هوری بنشیند.
اما من نمیگذارم این اتفاق بیفته. این یک توطئه بزرگیه بر علیه من. من تو رو زنده حساب نمیکنم. این هیچی نیست جز یک توهم و تخیل. من به شورای پنج نفره ده شکایت میبرم. اون داستو هم بنداز دور. من اجازه نمیدم یک پر کاهی از این جا ببری.» هوری با خود غرغرمی کر و به نظر میرسید که مترسک داسش را کناری انداخته است.
شورای پنج نفره جلسهاش را در چوپال محل برگزاری جلسات برپا کرد. شورای پنج نفره و رییس آن همگی حاضر بودند. هوری هم در آن جا نشسته بود، نوههایش هم دور او را گرفته بودند. چهرهاش از روی نگرانی زرد شده بود. دو تا عروسش هم در میان دیگر زنها ایستاده بودند. طرفهای رقیب قبلاً عرضحال شان را به شورای پنج نفره داده بودند.
سر انجام مترسک به سختی و زحمت در محل پیدایش شد. او آرام و آهسته به طرف جمعیت میآمد. همه به طرف او نگاه میکردند. او مثل همیشه لبخند میزد. وقتی که وارد چوپال شد همگی بدون این که بخواهند برپا ایستادند و سرشان را خم کردند. هوری از دیدن این اتفاقات کفرش درآمد. او حس کرد که این مترسک وجدان تمام این روستاییها را خریده. به ظن او شاید او قاضی را هم خریده باشد که به نفع او رأی دهد. هوری حس کرد که گویی آبی تند داشت او را به جلو میبرد و او در میان آن دست و پا میزد.
آخر سر شورای پنج نفره رایش را صادر کرد. هوری تا اعماق استخوانش لرزید. با دستور تصمیم شورای پنج نفره او توافق کرد که یک چهارم محصولش مال مترسک باشد. بعد بلند شد و خطاب به نوههایش این طور گفت: «به دقت گوش کنید. این شاید آخرین محصول ما ما در زندگیمان باشد که داریم درو میکنیم. بیابان بایر هنوز از ما فاصله دارد. این توصیهای است از صمیم قلب به شما که در آینده هیچ وقت بر سر مزرعههایتان مترسک نکارید. سال دیگر که زمین را شخم زدید و بذر پاشیدید و شهد باران باعث زایش نهال نورسته شد من را به نی بامبوی ببندید و به جای مترسک در سر زمینتان بکارید. من از زمینتان تا روزی که بایر به جلو بخزد و زمینهایمان را ببلعد و آن را به زمینی شن زار و بایر تبدیل کند نگهبانی خواهم کرد. من را از روی زمین برندارید تا این که عاقبت بیابان بایر زمین شما را فرا بگیرد. بگذارید من برای همیشه آن جا باشم تا عبرتی برای دیگران باشم که یک مترسک بی جان نیست. مترسک را که کاشتی خود به خود جان میگیرد و چیزی که در دستش دارد به داس تبدیل میشود و این حق را به او میدهد که یک چهارم محصول شما را صاحب شود.»
نطق آتشین هوری ختم شد. هوری آهسته به طرف زمینش گام برداشت، نوههایش به دنبال او و عروسهایش چند قدم پشت سر آنها. مردم روستا که به دنبال آنها میآمدند سرشان را پایین انداخته بودند.
وقتی هوری به سر زمین رسید، بر زمین افتاد وجان از بدنش بیرون رفت. نوههایش قدم به جلو گذاشتند و او را به یک نی بامبو بستند مردم هم ایستاده بودند و نظاره گر این صحنه عجیب بودند. مترسک کلاهش را برداشت و در حالی که کلاهش را در برابر خودش گرفته بود سرش را خم کرد. ■
[1] Premchand یکی از نویسندگان بزرگ ادبیات مدرن هندی
[2] Hanuman
[3]Beer Bajrangi