اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ خیلی ناراحت شدم. نمیدانی چهقدرمنتظررسیدن این لحظه بودم.
منتظر بودم آقای مجری نام مراهم بخواند مثل نعمت الهی، مثل خانم طهرانی ویا مثل خانم فلانی، اما...
می دانم که نمیدانی درآن لحظه حساس برمن دربه درشده چه گذشت.
استرس داشتم. مثل بعضی ازخانمها ناخنهای دستم را میکندم. وقتی آقای مجری نام مهدی را به زبان آورد آنهم با آن همه آب وتاب، ضربان قلبم به شدت میتپید. فکرکردم میخواهد فامیل مرا بدنبالش بخواند. به جان تنها دخترم! نیم خیزشدم که بروم بالای سِن حتی کمی هم بلندشدم ولی افسوس! انگارآب یخ رویم ریخته باشند. خوب هرکسی به جای من بود همین فکر را میکرد، نمیکرد؟ ناگهان دهانم خشک، صورتم سرخ شد. عرق ازسرروکولم شُرشُرمی کرد. خوب حسابی خجالت کشیدم.
خانم احمدی کنارم نشسته بود و با آن دماغ گندهاش به من نگاه میکرد. حتی با نوک کفشش به پایم زد، خندید. چال بزرگی رولپ اش افتاد. دلم میخواست همانجا روی صندلی مینشستم وگریه میکردم اما ترسیدم. حتماًمی پرسی ازچی؟ ازاینکه دوستانم دستم بندازند مخصوصاً همین خانم احمدی.
دیگرهیچ نفهمیدم. گوشهایم نمیشنید مثل اینکه کرشده باشم. اماهرطوری بود به خودم مسلط شدم. نشستم تامراسم تمام شد مثل تمام جشنوارههای دنیا، مثل جشنوارههای قبلی. من ماندم ویک رؤیای ناممکن! البته ازنظرمن.
اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ دوست داشتم برنده میشدم مثل خیلیها.
حالا من به کنار، مانده بودم باچه رویی به خانه برگردم، به زنم چه بگویم. بیچاره زنم! حق دارد.
از صبح کله سحرمنتظر بود؛ مثل من! «آخرچهقدر؟ توبگو.» راستش را بخواهی من هم جای او بودم هرچه به زبانم میآمد میگفتم. شبیه آدمهای پشت کنکوری شدهام. امسال نشد سال بعد، این جشنواره نشد، جشنواره بعدی. آخرتا کی؟ دخترم تا مرا دید خندیدوبا خوشحالی به طرفم دوید.
هی داد می زدومی گفت: «بابا! جایزه گرفتی؟ بابا! جایزه گرفتی؟» مانده بودم چه بگویم. مثل... توگِل گیرکرده بودم. ازاین طرف زنم ازآن طرف دخترم. بغل کردمش، صورتش را بوسیدم. خوشحالی تو صورتش موج میزد. حرفی نزدم. حرفی نداشتم بزنم. دلم داشت ازغصه میترکید. بغض راه گلویم را گرفته بود. داشتم خفه میشدم، دخترم پایین نمیآمد محکم مرا به آغوش گرفته بودومی بوسید و
میگفت: «مامان! بابا جایزه گرفته.» عیبی ندارد بچه است نمیفهمد. اما زنم چه؟ چشمهایش مثل یک گردوگردشده بود. آهسته دخترم را زمین گذاشتم وکیفم را به او دادم می خندیدوبا خوشحالی کیفم را گرفت و به طرف اتاق دوید.
زنم پشت پنجره ایستاده بود وازپشت شیشه نگاه میکرد. منتظر بودم حرفی بزند، اما نزد. هرکس به شکل و قیلافه ام نگاه میکرد همه چیز را میفهمید. بیآنکه سلام کندوحال واحوالی بپرسد، پنجره اتاق را باعصبانیت بست ورفت روی مبل نشست آن هم یک طرفی دورازمن، مثل اینکه روح دیده باشد.
اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ خودت خوب می دانی که من ناراحت بودم. دوماه زمان کمی نیست.
از وقتی شنیده بودم قراراست جشنوارهای برگزارشود همه چیز را برخودم حرام کرده بودم.
شما غریبه نیستید. حتی معصومه زنم هم به اتاقم راه نمیدادم. ازشب تا صبح بیدارمی ماندم وکاغذ سیاه میکردم. چشمهای زنم مثل دوکاسه خون شده بود به هفت پشت وهفت جد وآبادش، آخرهم به جان مادرش قسم خورد که «من می دانم وتو. اگراین دفعه برنده نشوی.» حتی با انگشتهای دستش روی نوشتههایم خط و نشان کشید. «همه را، حتی کتابهای داستانت را آتش میزنم.» میفهمی که جان من به کتابهایم بسته است. اگر یک روز داستان نخوانم آن شب خوابم نمیبرد.
اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ لابد میپرسی چرا این حرفها را به شما میزنم؟ میخواهم بدانی من چی کشیدهام، بهخدا خسته شدم. تاکی؟ دورمرا خط قرمزبکش. اصلاً یک ستاره درشت جلو نامم بگذارو قال قضیه را بکن. میخواهم اندکی استراحت
کنم. دیگر نمیخواهم داستان بنویسم.
_____________________________
بررسی داستان
1- راوی: اول شخص عینی
مثال: اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ خیلی ناراحت شدم. نمیدانی چهقدرمنتظررسیدن این لحظه بودم.
منتظر بودم آقای مجری نام مراهم بخواند مثل نعمت الهی، مثل خانم طهرانی ویا مثل خانم فلانی، اما...
می دانم که نمیدانی درآن لحظه حساس برمن دربه درشده چه گذشت.
2- داستان طنز است.
طنزگونه داستانی نیست بلکه یک ویژگی است بنابراین، ویژگی طنزداستان"موقعیت" است.
"نشان دادن چرخه انسان" که هیچ هویت خاصی ندارد. انسانی که برای بهدست آوردن هویت واقعی خودچه درخانواده چه درجامعه نیازبه دیده شدن دارد درواقع نیازبه عوامل بیرونی دارد نه درونی.
مثال: حتماًمی پرسی از چی؟ ازاینکه دوستانم دستم بندازند مخصوصاً همین خانم احمدی.
دیگرهیچ نفهمیدم. گوشهایم نمیشنید مثل اینکه کر شده باشم. اماهرطوری بود به خودم مسلط شدم. نشستم تا مراسم تمام شد مثل تمام جشنوارههای دنیا، مثل جشنوارههای قبلی. من ماندم ویک رؤیای ناممکن! البته از نظرمن.
اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ دوست داشتم برنده میشدم مثل خیلیها.
حالا من به کنار، مانده بودم باچه رویی به خانه برگردم، به زنم چه بگویم. بیچاره زنم! حق دارد.
از صبح کله سحرمنتظر بود؛ مثل من. آخرچهقدر؟ توبگو. راستش را بخواهی من هم جای او بودم هرچه به زبانم میآمد میگفتم. شبیه آدمهای پشت کنکوری شدهام. امسال نشد سال بعد، این جشنواره نشد، جشنواره بعدی. آخرتا کی؟ دخترم تا مرا دید خندیدوبا خوشحالی به طرفم دوید.
3- حس بلاتکلیفی در خواننده ایجاد شده است.
خواننده ازابتدا تا انتهای داستان موضوع را دنبال میکند تا بداند بالآخره جشنواره چه شد؟ خانواده چه واکنشی نسبت به او نشان میدهند؟
مثال: مانده بودم چه بگویم. مثل... توگِل گیرکرده بودم. ازاین طرف زنم ازآن طرف دخترم. بغل کردمش، صورتش را بوسیدم. خوشحالی تو صورتش موج میزد. حرفی نزدم. حرفی نداشتم بزنم. دلم داشت ازغصه میترکید. بغض راه گلویم را گرفته بود. داشتم خفه میشدم، دخترم پایین نمیآمد محکم مرا به آغوش گرفته بودومی بوسید ومی گفت: «مامان! بابا جایزه گرفته.» عیبی ندارد بچه است نمیفهمد. اما زنم چه؟ چشمهایش مثل یک گردوگردشده بود. آهسته دخترم را زمین گذاشتم وکیفم را به او دادم میخندید. با خوشحالی کیفم را گرفت و به طرف اتاق دوید.
زنم پشت پنجره ایستاده بود وازپشت شیشه نگاه میکرد. منتظر بودم حرفی بزند، اما نزد. هرکس به شکل و قیلافه ام نگاه میکرد همه چیز را میفهمید. بیآنکه سلام کندوحال واحوالی بپرسد، پنجره اتاق را باعصبانیت بست ورفت روی مبل نشست آن هم یک طرفی دورازمن، مثل اینکه روح دیده باشد.
4- زیر سؤال بردن قراردادهای اجتماعی.
نویسنده ایی که پی درپی شرکت میکند ولی خبری ازجایزه جشنواره نیست. اومی خواهد درسایهی این "قرارداد"خود را به جامعه، خانواده، اطرافیان مثل خانم احمدی وغیره ثابت کند تا به اواحترام کنند، مسخرهاش نکنند، دوستش بدارند.
مثال: اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ خیلی ناراحت شدم. نمیدانی چهقدرمنتظررسیدن این لحظه بودم.
منتظر بودم آقای مجری نام مراهم بخواند مثل نعمت الهی، مثل خانم طهرانی ویا مثل خانم فلانی، اما...
می دانم که نمیدانی درآن لحظه حساس برمن دربه درشده چه گذشت.
استرس داشتم. مثل بعضی ازخانمها ناخنهای دستم را میکندم. وقتی آقای مجری نام مهدی را به زبان آورد آن هم با آن همه آب و تاب، ضربان قلبم به شدت میتپید. فکرکردم میخواهد فامیل مرا بدنبالش بخواند. به جان تنها دخترم! نیم خیزشدم که بروم بالای سِن حتی کمی هم بلندشدم ولی افسوس! انگارآب یخ رویم ریخته باشند. خوب هرکسی به جای من بود همین فکر را میکرد، نمیکرد؟ ناگهان دهانم خشک، صورتم سرخ شد. عرق ازسرروکولم شُرشُرمی کرد. خوب حسابی خجالت کشیدم.
خانم احمدی کنارم نشسته بود وبا آن دماغ گندهاش به من نگاه میکرد. حتی با نوک کفشش به پایم زد، خندید. چال بزرگی رولپ اش افتاد. دلم میخواست همانجا روی صندلی مینشستم وگریه میکردم اما ترسیدم. حتماًمی پرسی ازچی؟ ازاینکه دوستانم دستم بندازند مخصوصاً همین خانم احمدی.
دیگرهیچ نفهمیدم. گوشهایم نمیشنید مثل اینکه کر شده باشم. اماهرطوری بود به خودم مسلط شدم. نشستم تا مراسم تمام شد مثل تمام جشنوارههای دنیا، مثل جشنوارههای قبلی. من ماندم ویک رؤیای ناممکن! البته از نظرمن.
5- راوی با استفاده ازلحن طنزآمیزانتقادی شرایط اجتماعی ونظام بی عدالتی حاکم برجامعه را نشان میدهد.
نوع نگاه انسانها که دیگران را براساس مقام ومنزلت اجتماعی میسنجند، نویسنده آنرا بهخوبی نشان داده است. (دلم میخواست همانجا... از این که دوستانم دستم بندازند.) ولی درعینِ حال با ورود پیدا کردن به طنز، جهان گروتسک را هم میتوانست خلق کند. گرچه ایراد کارنیست اگراین اتفاق
میافتاد با داستانی قوی تروهنریترروبهرومی شدیم.
مثال: (لحن طنزآمیز، ابتدای داستان)
اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ خیلی ناراحت شدم. نمیدانی چهقدرمنتظررسیدن این لحظه بودم.
منتظر بودم آقای مجری نام مراهم بخواند مثل نعمت الهی، مثل خانم طهرانی ویا مثل خانم فلانی، اما...
می دانم که نمیدانی درآن لحظه حساس برمن دربه درشده چه گذشت.
استرس داشتم. مثل بعضی ازخانمها ناخنهای دستم را میکندم. وقتی آقای مجری نام مهدی را به زبان آورد آن هم با آن همه آب و تاب، ضربان قلبم به شدت میتپید. فکرکردم میخواهد فامیل مرا بدنبالش بخواند. به جان تنها دخترم! نیم خیزشدم که بروم بالای سِن حتی کمی هم بلندشدم ولی افسوس!
مثال: (لحن طنزآمیز، انتهای داستان)
حتی با انگشتهای دستش روی نوشتههایم خط و نشان کشید. «همه را، حتی کتابهای داستانت را آتش میزنم.» میفهمی که جان من به کتابهایم بسته است. اگر یک روز داستان نخوانم آن شب خوابم نمیبرد.
اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ لابد میپرسی چرا این حرفها را به شما میزنم؟ میخواهم بدانی من چی کشیدهام، بهخدا خسته شدم. تاکی؟ دورمرا خط قرمزبکش. اصلاً یک ستاره درشت جلو نامم بگذارو قال قضیه را بکن. میخواهم اندکی استراحت کنم. دیگر نمیخواهم داستان بنویسم.
6- استفاده ازآیرونی که یکی از ویژگیهای مهم طنز نویسی است.
آیرونی را تنها ازبافت متن میتوان تشخیص داد.
بارزترین ویژگی آن: "تضاد بین واقعیت و رؤیاست".
مثال اول: (رؤیایی که در ذهن خود میبیند)
آقای مجری نام مراهم بخواند مثل نعمت الهی، مثل خانم طهرانی ویا مثل خانم فلانی، اما...
می دانم که نمیدانی درآن لحظه حساس برمن دربه درشده چه گذشت. استرس داشتم. مثل بعضی ازخانمها ناخنهای دستم را میکندم. وقتی آقای مجری نام مهدی را به زبان آورد آن هم با آن همه آب و تاب، ضربان قلبم به شدت میتپید. فکرکردم میخواهد فامیل مرا بدنبالش بخواند. به جان تنها دخترم! نیم خیزشدم که بروم بالای سِن حتی کمی هم بلندشدم ولی افسوس!
مثال دوم: (واقعیتی که خود درآن حضور دارد.)
دیگرهیچ نفهمیدم. گوشهایم نمیشنید مثل اینکه کر شده باشم. اماهرطوری بود به خودم مسلط شدم. نشستم تا مراسم تمام شد مثل تمام جشنوارههای دنیا، مثل جشنوارههای قبلی. من ماندم ویک رؤیای ناممکن! البته از نظرمن.
7- شیوه روایت طوری است که تنها تکیه برنکتهها واشارات ظریف دارد.
الف) تنهایی انسان مدرن.
مثال: اصلاً دروغ چرا آقایمیم؟ لابد میپرسی چرا این حرفها را به شما میزنم؟ میخواهم بدانی من چی کشیدهام، بهخدا خسته شدم. تاکی؟ دورمرا خط قرمزبکش. اصلاً یک ستاره درشت جلو نامم بگذارو قال قضیه را بکن. میخواهم اندکی استراحت کنم. دیگر نمیخواهم داستان بنویسم.
ب) نبودن هویت فردی وخود باوری.
مثال: استرس داشتم. مثل بعضی ازخانمها ناخنهای دستم را میکندم. وقتی آقای مجری نام مهدی را به زبان آورد آن هم با آن همه آب و تاب، ضربان قلبم به شدت میتپید. فکرکردم میخواهد فامیل مرا بدنبالش بخواند. به جان تنها دخترم! نیم خیزشدم که بروم بالای سِن حتی کمی هم بلندشدم ولی افسوس! انگارآب یخ رویم ریخته باشند. خوب هرکسی به جای من بود همین فکر را میکرد، نمیکرد؟ ناگهان دهانم خشک، صورتم سرخ شد. عرق ازسرروکولم شُرشُرمی کرد. خوب حسابی خجالت کشیدم.
8- داستان پرسش محوراست.
هویت فردی چیست؟ قراردادهای اجتماعی چگونه تعریف میشوند؟ نظام خانواده چه نقشی درتعریف هویت دارند؟
مثال: حرفی نزدم. حرفی نداشتم بزنم. دلم داشت ازغصه میترکید. بغض راه گلویم را گرفته بود. داشتم خفه میشدم، دخترم پایین نمیآمد محکم مرا به آغوش گرفته بودومی بوسید و
میگفت: «مامان! بابا جایزه گرفته.» عیبی ندارد بچه است نمیفهمد. اما زنم چه؟ چشمهایش مثل یک گردوگردشده بود. آهسته دخترم را زمین گذاشتم وکیفم را به او دادم میخندید. با خوشحالی کیفم را گرفت و به طرف اتاق دوید.
زنم پشت پنجره ایستاده بود وازپشت شیشه نگاه میکرد. منتظر بودم حرفی بزند، اما نزد. هرکس به شکل و قیلافه ام نگاه میکرد همه چیز را میفهمید. بیآنکه سلام کندوحال واحوالی بپرسد، پنجره اتاق را باعصبانیت بست ورفت روی مبل نشست آن هم یک طرفی دورازمن، مثل اینکه روح دیده باشد.
9- نثر داستان:
از ابتدا تا انتها نثریک دست وطنزگونه است. حداقلگراست بدون حذفِ اضافات، همه چیزسرجای خودش قراردارد. مثال: (از ابتدا تا انتهای داستان)
10- زبان داستان: زبان یکی ازمهمترین ارکان داستان را تشکیل میدهد. زبان داستان کاملاً یک دست ومعین است. اینکه نویسنده چه میگوید؟ برای چه کسانی چه چیزی میگوید؟■