اوینئوس پادشاه کالودون، از همسرش، آلتایا، صاحب پسری شد به نام ملهاگروس. زمانی که ملهاگروس تنها هفت روز داشت، ایزدبانوانِ سرنوشت بر مادرش پدیدار شدند و بر او بازگفتند که این کودک تنها تا هنگامی که کُندۀ درون بخاری به تمامی بسوزد، زنده خواهد بود. آلتایا با شنیدن این پیشگویی بیدرنگ کُنده را از درون بخاری بیرون کشید، آن را خاموش کرد و درون صندوقچهای پنهان نمود.
بدینسان، سالها به خوشی و شادکامی گذشت و ملهاگروس به جوانی نیرومند و برومند تبدیل شد. اما روزی از روزها، پدرش هنگامی که نخستین محصولِ کشت و کار سالانه را به خدایان پیشکش میکرد، از یاد برد که ایزدبانو آرتمیس را نیز از آن قربانی بهرهای بدهد. از این رو آرتمیس بر او خشم گرفت و گرازی را روانۀ کالودون کرد که به کشتزارها میتاخت و همه چیز را میاوبارد[1].
اوینئوس برای شکار این گراز، دلاورترین پهلوانان یونانی را فراخواند و نوید داد که چرم این حیوان را به کسی خواهد بخشید که آن را بکشد. در پی این فراخوان، قهرمانانِ بسیاری از سراسر یونان به کالودون آمدند و در میان آنان میتوان از دختری بنام آتالانته، برادران آلتایا و آمفیارائوس نام برد.
شکارگران نه روز و نه شب به بزم نشستند. در روز دهم، چندی از آنان که خوش نداشتند دختری همراه با آنان به شکار بیاید، از آمدن سر باز زدند. اما، ملهاگروس آنان را وادار کرد که در گروه باقی بمانند؛ زیرا، با اینکه همسری قانونی داشت، شیفتۀ آتالانته شده بود و با او آمیزش کرده بود و بزودی از او کودکی بدینا میآورد.
سرانجام شکار آغاز شد و گروه در پی گراز وحشی روانه شد، آنان حیوان را در جایی تنگ به دام انداختند و بر گِرد او حلقه زدند. اما دَد از تازش و خونریزی دست برنمیداشت. در هنگامۀ نبرد، چند تن از پهلوانان با زخم گراز از پای درآمدند و چندی دیگر با نیزۀ یارانِ خودی که به اشتباه بر تن آنان نشسته بود، جان باختند. تا اینکه سرانجام، آتالانته موفق شد تیری را بر پشت حیوان بنشاند. در پی او آمفیارائوس، چشمانِ شکار را نشانه رفت و آنها را کور کرد، اما در پایان این ملهاگروس بود که پهلوی گراز را از هم درید و او را کشت.
بنابراین، پوست حیوان را به ملهاگروس دادند، اما او از پذیرش پوست سر باز زد و آن را به آتالانته بخشید که نخستین زخم را بر تن جانور نشانده بود. برادران آلتایا از این کار به خشم آمدند چون برای آنها پذیرفتنی نبود که در حضور گروهی از مردان، زنی جایزۀ نخستین را به خانه برد. از این رو زبان به شِکوه گشودند و چون با ملهاگروس همخون بودند، ادعا کردند که اگر او ارمغان را نیمخواهد، باید به آنها داده شود نه به آتالانته. ملهاگروس از این پیشنهاد خودخواهانه به خشم آمد و همۀ آنان را کشت. اما در پاسخ، آلتایا که از غم مرگ برادرانش اختیار از کف داده بود، کُندۀ نیم سوزِ زندگیِ ملهاگروس را از گنجه بدر کشید و در آتش انداخت. قهرمان همزمان با فروسوختن تکۀ چوب، جان داد و مادر آنگاه که دریافت چه لغزشی از او سر زده، خود را به دار آویخت. ■
[برگرفته از «کتابخانۀ آپولودروس 2-1، 8، 1» با اندکی دگرگونی]
[1] میبلعید