• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • نگاهی به رمان «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» اثر «ایتالو کالوینو»؛ مترجم «لیلی گلستان»؛ «فروغ صابر مقدم»/ اختصاصی چوک

نگاهی به رمان «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» اثر «ایتالو کالوینو»؛ مترجم «لیلی گلستان»؛ «فروغ صابر مقدم»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

forogh sabermoghadam

نام کتاب: اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری

نویسنده: ایتالو کالوینو؛ مترجم: لیلی گلستان

انتشارات: آگاه ۱۳۸۰؛ ۳۱۲ ص

داستان‌های ایتالیایی قرن بیستم

در جملات نخستین رمان، خواننده با آغازی دور از انتظار، روبرو می‌شود. نویسنده اثر، از همان ابتدا، سعی دارد خواننده را تشویق کند تا با تمرکز بیشتری، کتاب بخواند.

«تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالو کالوینو، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، می‌کنی. آرام بگیر. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن...»(۷)

نقطه اوج این واژگان آن است که راوی با زاویه دید دوم‌شخص مفرد، سخن می‌گوید: «بلندتر بگو، فریاد بزن، دارم داستان جدید ایتالو کالوینو را می‌خوانم!»(۷) داستان کالوینو! آن هم داستان جدید او! چه واژگانی بهتر از این می‌تواند توجه یک خواننده را جلب کند تا نام این رمان و نویسنده آن برای همیشه در ذهن حک گردد. راوی گاهی به نصیحت‌کردن خواننده روی می‌آورد. گاهی هم درباره خواننده نظر می‌دهد بی آنکه او را بشناسد. آیا تمام خوانندگان یک خصیصه اخلاقی مشترک دارند که راوی قاطعانه این سخنان را به همه آنها تعمیم می‌دهد؟ «تو آدمی هستی که به دلیل اصول زندگی‌ات هیچ انتظاری از هیچ چیز نداری... تو می‌دانی به بهترین چیزی که می‌توانی امید داشته باشی، این است که از بدتر احتراز کنی. این نتیجه‌ای است که در زندگی خصوصی‌ات به آن رسیده‌ای، چه در مورد مسائل عمومی و چه مسائل دنیایی... شکست خیلی سخت نیست...»(۸)

مرد کتاب‌خوان، وارد کتابفروشی می‌شود و از میان انبوه کتاب‌های تازه و قدیمی، با توجه به ظاهری نو و میلی که از لذت خواندن در او پدید می‌آید، به آنها می‌نگرد. راوی، همه ممکن و ناممکن‌های شروع خواندن یک کتاب تازه خریداری‌شده را از صافی ذهن مرد، عبور می‌دهد. در پاره‌ای از قسمت‌ها، راوی از زاویه‌دید اول‌شخص جمع صحبت می‌کند.

«زمان یک چشم به‌هم‌زدن شده، ما فقط در لحظات کوتاهی از زمان‌ها که هر یک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو می‌شوند، می‌توانیم زندگی و تفکر کنیم...»(۱۳)

راوی از قول نویسنده هم سخن می‌گوید. او، نویسنده را به‌طور عام و خاص می‌شناسد. جاهایی نویسنده و راوی یکی می‌شوند؛ انگار نویسنده خودش را برای خواننده به تصویر می‌کشد. «همه می‌دانند این نویسنده همیشه از این کتاب تا آن کتاب کلی تغییر پیدا می‌کند و دقیقاً هم به همین دلیل است که او را می‌شناسند اما واقعاً به نظر می‌رسد که این یک کتاب، هیچ ارتباطی با باقی کارهایش ندارد. حداقل تا آن جایی که تو یادت است.»(۱۴)

حدود پانزده صفحه از شروع گذشته، خواننده وارد فضای اصلی داستانی به نام اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، می‌شود. کلمات داستان را نویسنده می‌ریزد روی صفحات کتابی که در دست است؛ کتاب جان می‌گیرد و به تصویری که خواننده در لابلای واژه‌ها به آن دست پیدا می‌کند، بدل می‌گردد. «داستان در یک ایستگاه قطار شروع می‌شود، لکوموتیوی سوت می‌کشد، بخار پیستون قطار شروع فصل اول کتاب را می‌پوشاند. ابری از بخار بخشی از اولین خطوط را می‌پوشاند.»(۱۵)

در فصل اول، زاویه‌دید، مدام تغییر می‌کند و از دوم‌شخص مفرد به دانای‌کل مفسر و سوم‌شخص مفرد و دوباره به دوم‌شخص مفرد و سرانجام به اول‌شخص مفرد بدل می‌گردد؛ سپس، زاویه‌دید اول‌شخص جای زاویه‌دید سوم‌شخص را می‌گیرد و در هم ادغام می‌شود.

بکارگیری حس بویایی از حواس پنجگانه: «پس از این همه سال که خطوط، برقی شده‌اند، هنوز غبار نرمی از زغال‌سنگ در هوای ایستگاه‌ها موج می‌زند، زمانی که دربارۀ قطارها و ایستگاه‌ها است، نمی‌تواند این بو را منتقل نکند.»

داستان از زبان راوی اول‌شخص مفرد روایت می‌شود. مردی مسافر به‌دلیل تاًخیر قطار، دیر به ایستگاه می‌رسد. قرار است شخص دیگری بیاید و بی‌حرف، چمدان‌هایشان را با هم عوض کنند اما هرچه منتظر می‌ماند، کسی نمی‌آید. نویسنده، یک‌راست به سروقت داستان نمی‌رود بلکه توضیح می‌دهد و انگار خواننده را آن چنان باهوش نمی‌بیند. «در اینجا داستان دارای پاره‌ای گفت‌وگو است که هیچ گونه عملکردی مگر معرفی زندگی روزمره در یک شهرک روستایی ندارد...» (۲۳) اگر هیچ نقشی ندارد پس چرا در داستان گنجانده شده و اگر این توضیحات در خدمت فضاسازی است پس روایت آن در پش‌بردن روند داستان مهم است. با این تفاسیر، همان سه دیالوگی که بین زنی بنام ''آرمید'' و کارکنان شهرداری، رد و بدل می‌شود آن قدر قوی هستند که خواننده اثر، به ماوقع پی می‌برد. شهرداری می‌خواهد به هزینه آرمید، سردر مغازه چرم‌فروشی‌اش، لامپی پرنور نصب کند اما زن مخالف این کار است. آن‌ها، دلیل مخالفت آرمید را استفاده از تاریکی شب و راه‌دادن مردان غریبه از در پشت فروشگاه به داخل، دانستند. نویسنده، خواننده را از هرگونه قضاوت برحذر می‌دارد. «به وقت خواندن، هم باید بی‌توجه باشی و هم باتوجه، همان طوری که خود من هستم، مجذوب باشی و سراپا گوش، به بار تکیه کنی و دست‌ها را زیر چانه بگذاری.» (۲۴) در عین حال، مرد مسافر، تصویری از عدم قضاوت دیگران، به خواننده ارائه می‌دهد.

نویسنده به توصیف شخصیت‌های دیگر می‌پردازد. بوفه‌ای در ایستگاه که افراد بعد از کار، در آن جا جمع شده و به شرط‌بندی و نوشیدن می‌پردازند. ''دکتر مارن'' و ''کلانتر گورن'' هم در همین ساعت، کارشان تعطیل شده و به بار می‌آیند اما دکتر مارن همیشه جوری وارد می‌شود تا زنش که همان آرمید است او را نبیند. آرمید، همان روز چمدانی مانند چمدان مرد مسافر را به شخص دیگری فروخته است. مسافر، چون جایی برای ماندن ندارد، پیشنهاد می‌دهد تا چمدان خود را در فروشگاه آرمید بگذارد اما زن نمی‌پذیرد که فقط برای گذاشتن چمدان به فروشگاه او برود. کلانتر گورن، دیرتر از ساعت معمول وارد بوفه ایستگاه می‌شود. در دیالوگ‌هایی که مابین کلانتر و مسافر رد و بدل می‌شود، در می‌یابیم شخصی که قرار بود چمدانش را با او تعویض کند، نامش ''ژان''، بوده و برای یک سازمان قدرتمند کار می‌کند اما اکنون کشته شده است و مسافر هم بهتر است به‌زودی با قطار ساعت یازده و به همراه چمدانش از آن ایستگاه خارج شود و مرد مسافر، بلافاصله ایستگاه را ترک می‌کند.

 شاخصه‌های مهم این فصل، موقعیت و دیالوگ‌محوری بودن آن است.

در فصل دوم، کالوینو، مراجعه مرد کتاب‌خوان، به کتابفروشی و شاکی‌بودن او مبنی بر چاپ‌نشدن بقیه داستان و تعویض کتاب کالووینو با کتاب دیگری به نام ''لهستانی'' و آشنایی او با دختری بنام ''لودمینا'' و مشکل مشترک‌شان و رد و بدل کردن شماره تلفن‌شان را به قلم می‌کشد. سپس این فصل با داستان جداگانه دیگری ادامه می‌یابد: با دور شدن از مالبورک.

نویسنده دوباره از حس بویایی بهره گرفته و از بوی پیازداغ که تمام فضا و صفحات این بخش از فصل دوم کتاب را فرا گرفته، کاربردی مجازی ارائه می‌دهد. عطر و بوی پیاز سرخ‌شده در روغن، به هیبت کلمات در آمده و تکه‌های پیاز روی صفحه به شکل کلمه، نمایان می‌شوند. کاربرد مزه ترش کلمه‌ای به نام ''شوئبلینتسیا'' نیز دلالت بر تحریک حواس چشایی خواننده دارد. آشپزخانه‌ای است در ''کودگیوا'' که مردمان زیادی به آن جا رفت و آمد دارند از جمله زن آشپزی به نام ''بریگد'' و خاله ''اوگورد'' که نویسنده به شخصیت ظاهری‌شان، به‌شکلی که در دوره کلاسیک می‌نوشتند، نمی‌پردازد و آن‌ها را به عنوان ''بیوۀ یان'' یا ''پسرۀ دکانِ بقالی''، مورد خطاب قرار نمی‌دهد بلکه تنها به چند واژه بسنده می‌کند، مانند ''ناخن‌های ناسور برانکو'' یا ''کرک‌های لب بریگد''. قهرمان داستان، باید به خانه آقای ''کودرر'' در روستای ''پتکو'' برود تا عمل خشک‌کن‌های جدید خریداری شده از بلژیک را یاد بگیرد و پسر آقای کودرر، ''پونکو''، در خانه قهرمان داستان بماند تا پیوند درخت سنجد را یاد بگیرد. این دو پسر قرار است جایشان را با هم عوض کنند. اتاق، محل زندگی، وسایل شخصی و حتی عشق‌شان را. «... به هر حال هر چه بوده، در کل هر جمله، سعی داشته هم ارتباط محکم من با کودگیوا را منتقل کند و هم تأسف مرا در از دست‌دادن آن، و تازه، شاید هنوز متوجه نشده‌ای و اگر به آن فکر کنی متوجه می‌شوی که این چنین است یعنی تمایل من به دل‌کندن و دویدن به سوی ناشناخته، به صفحه را ورق‌زدن و دورشدن از بوی ترش مزۀ شوئبلینتسیا تا فصلی جدید را با آشنایی‌های جدید در غروب ابدی آگد و در یکشنبه‌های پتکو و جشن‌های کاخ سیدر شروع کنم...»(۴۴)

نویسنده در پی این نیست که علت این کار را به خواننده رمان بگوید و در پی چراها نیست و با مدلول‌ها کاری ندارد. او فقط دال می‌دهد. در انتهای این فصل و در خلال دیالوگ‌ها پی می‌بریم که نام شخصیت اصلی این فصل از رمان، ''گریتزوی'' است.

«... به سوی بریگد می‌روم در حالی که به فکر زوئیدا هستم: چیزی که می‌جستم بدنی بود با دو سر، یک بریگد ـ زوئیدا درست همان طوری که خود من با دو چهره از پونکو دور می‌شدم و بی‌موفقیت سعی داشتم با تف، خون روی کت مخمل کبریتی‌ام را پاک کنم ـ خون او یا خون خودم، خون بینی او یا خون دهان خودم؟...»(۴۷)

فصل سوم: راوی با زاویه دید دانای‌کل به روایت این فصل از رمان می‌پردازد. او از نحوه چاپ و صحافی کاغذ، اطلاع کافی دارد و نآگهان زاویه‌دید تغییر کرده و به دوم‌شخص مفرد بدل می‌گردد. «... تو آن چنان به میان نوشتۀ متن راه پیدا می‌کنی که انگار به میانۀ جنگلی انبوه راه یافته باشی. رمانی که تو می‌خوانی در نظر دارد تصویری از یک دنیای نفسانی، وزین و پر از جزئیات بدست بدهد...»(۵۱)

مرد، با خواندن کتابی که با عنوان لهستانی از کتابفروشی خریده است، پی می‌برد که موضوع کتاب هیچ ربطی به لهستانی‌بودن و کشور لهستان ندارد. با تصور اینکه کتاب باز اشتباه چاپ شده باشد با ''لودمیلا''، دختری که در کتابفروشی شماره او را گرفته، تماس می‌گیرد اما با خواهر او، «لوتاریا»، حرف می‌زند چون آن جا خانه لودمیلا نیست بلکه خانه خواهرش است و نویسنده ترس و بی‌اعتمادی لودمیلا را با ظرافت تمام در این دیالوگ به خواننده نشان می‌دهد. «گوش کنید، لازم نیست دیگر اینجا تلفن کنید، اینجا خانۀ لودمیلا نیست، خانۀ من است. او به آدم‌هایی که کم می‌شناسد، نمره تلفن مرا می‌دهد، معتقد است که من می‌توانم با آنها فاصله را حفظ کنم.» (۵۵)

از طرفی خواهر در مکالمه تلفنی به این نکته مهم اشاره می‌کند. «لودمیلا پشت سر هم کتاب می‌خواند، اما مسائل را برای خودش روشن نمی‌کند و این به نظر اتلاف وقت می‌آید...» در واقع این حرف خود نویسنده است. آن قدر که کتاب‌خوانی به شیوه درست، برای نویسنده مهم است، شاید نوشتن از اهمیت کمتری برخوردار باشد. سرانجام، لودمیلا که کنار خواهرش نشسته، به حرف می‌آید و قرار دیداری در دانشگاه به منظور تحقیق در باره مکان مورد نظر نویسنده کتابی که هردو از کتابفروشی خریده‌اند، با مرد کتاب‌خوان می‌گذارد. مرد در دانشگاه با جوانی به نام ''ایرنریو'' که این دو خواهر را می‌شناسد، برخورد می‌کند. گاهی جای نویسنده با مرد کتاب‌خوان، عوض می‌شود. انگار این خواننده رمان است که در راهروی دانشگاه به دنبال لودمیلا است زیرا زاویه دید دوباره به زبان دوم‌شخص مفرد چرخش پیدا می‌کند.

«...سروقت در دانشگاه هستی و از میان پسران و دختران جوانی که روی پله‌ها نشسته‌اند می‌گذری...» و گاهی از زبان دانای‌کل روایت می‌شود: «اگر او سر ساعت به وعدۀ ملاقات نرسیده، برای احتراز از دیدار خواهرش بوده که در همین ساعت سمینار دارد.»

در فصل سوم، کالوینو در نوشتن، تغییر فرم داده و در ابتدا، داستان جدیدی شروع کرده است. شخصیت‌ها تغییر کرده و مرد تصور می‌کند کتاب دیگری در دست دارد. او ارتباطی بین مکان‌های جغرافیایی پیدا نمی‌کند و مجبور می‌شود به فرهنگ اطلاعات‌عمومی مراجعه کند. در بخش دوم این فصل، تیتری با عنوان خمیده بر لبۀ ساحلی پرتگاه، به روایت حضور مرد در پانسیون ''کودگیوا'' واقع در بندر ''پتکو'' می‌پردازد، جایی که با داستان با دور شدن از مالبورک، در فصل دوم، سرگذشت قهرمان اصلی در یک شب زمستانی، نیمه‌کاره مانده بود. قهرمان، دست یک انسان را از میان قلعه‌ای در ساحل که در واقع یک زندان است، می‌بیند. دستی از دل سنگ. نگاه استعاره‌ای و فلسفی نویسنده در اینجا به روشنی نمایان است: «این دست برای من، اشاره‌ای از سوی سنگ بود. سنگ به من می‌گفت که ذات ما یکی است و به همین دلیل چیزی که وجود مرا تشکیل می‌دهد، بعد از پایان دنیا برقرار می‌ماند و با دنیا محو نمی‌شود.» (۶۹) دوشیزه ''زوئیدا اوزکارت'' که در هتل زندگی می‌کند، روزها در ساحل نشسته و صدف‌ها را نقاشی می‌کند. زوئیدا، همان دختریست که در فصل دوم کتاب، قهرمان داستان، عکس او را با موهای کوتاه، سیاه و با چهره‌ای گرفته در چمدان ''پونکو''، دید. زوئیدا، عشق پونکو بود. آقای کودرر که کارشناس هواشناسی ساحلی است در یک غیبت چندروزه، قهرمان را به جای خود در رصدخانه ساحلی می‌گمارد تا به جای او نمودار روزانه هوا را ثبت کند. بتدریج، زوئیدا و قهرمان داستان با هم آشنا شده و گفتگو می‌کنند. او، روزی زوئیدا را با روبنده، در بین ملاقاتی‌های زندان می‌بیند اما دختر می‌گوید به منظور طراحی به آن جا رفته بوده در حالی که مرد، در دست دختر لوازم طراحی و نقاشی ندیده بود. روزی دو مرد سیاه‌پوش که از مراقبین زندان بودند، سراغ ''کودرر'' را می‌گیرند اما کودرر هنوز بازنگشته بود. طراحی تصویر توتیاها از جانب دختر، توجه مرد را به خود جلب می‌کند. دختر برای اینکه هرشب خواب توتیا را نبیند باید تصویر آن‌ها را بکشد تا از دست‌شان در بیداری، خلاصی یابد. چند روز بعد، زوئیدا تمایل به کشیدن تصویر یک لنگرک را مطرح می‌کند اما باید یک لنگرک باشد تا تصویر آن را بکشد؛ از مرد می‌خواهد برای او یک لنگرک تهیه کند اما کسی به قهرمان لنگرک نمی‌فروشد. او در آبجوفروشی ساحل، از یکی از مأموران زندان می‌شنود که هرچهارشنبه به ازای دریافت ۱۰۰ کرون، ترتیب ملاقات بانویی معطر را با یکی از زندانیان می‌دهد. چند ماه بعد، مرد به صورت مخفیانه آقای کودرر را در یک گورستان ملاقات می‌کند. آقای کودرر می‌گوید که به پلیس، راجع به لنگرک حرفی نزند و به آن‌ها بگوید که او هنوز از سفر برنگشته است. سرانجام، قهرمان داستان در رصدخانه، مردی فراری و ریشو را می‌بیند که پنهان شده است. این اطلاعات، به صورت کاملأ غیرمنسجم به خواننده داده می‌شود. به عنوان مثال، در ابتدا نمی‌داند که دو مرد سیاه‌پوش، مأمورین زندان هستند که سراغ کودرر آمده‌اند بلکه در پاراگراف پایین‌تر، در می‌یابد که آن دو از کارکنان زندانند. استفاده نمادین نویسنده از لنگرک، به خوبی هویدا است. لنگر نماد حرکت است. «لنگر محرکی بود برای ثابت‌ماندن من، یه چنگ‌انداختن من، عمق‌یافتن من، و پایانی بود بر روی موج‌رفتن‌های من، بر این روی سطح‌ماندن من. اما این برداشت می‌توانست جایی هم برای تردید داشته باشد. می‌توانست دعوتی باشد برای برداشتن لنگر، و خود را به سوی پهنه رهاکردن.» (۷۶)

برای اینکه بدانیم شخصیتی که در فصل سوم حضور دارد، همانی است که در فصل‌های پیشین بوده یا نه، باید بارها به عقب برگردیم و نام او را مابین سطور بیابیم تا اطمینان حاصل کنیم. از طرف دیگر، خواننده باید این مطالب را مانند قطعات پازل به هم بچسباند تا داستان در ذهن او شکل بگیرد و تازه بعد از آن، او بدرستی نمی‌داند آیا سرانجام مرد توانست لنگرک را تهیه کند و آن را به زوئیدا بدهد یا نه! آیا دختر براستی، لنگرک را برای طراحی می‌خواست و یا آن را برای آزادکردن یک زندانی بکار گرفت! آیا آن زندانی که دختر هر چهارشنبه با او ملاقات می‌کرد همان مرد فراری ریشو بود؟ آیا اصلاً ارتباطی ما بین آن‌ها وجود دارد یا نه و شاید همه اینها ظن و گمانی بیش نباشد. به هر حال، این امر مسلم و قطعی است که ایتالو به هیچ کدام از این پرسش‌ها پاسخ نمی‌دهد. او با چراها کاری ندارد و به تعبیری، از روابط علت و معلولی در داستان‌ها خبری نیست.

فصل چهارم به روش خواندن کتاب با صدای بلند یا خوانش آن از سوی دیگری و نحوه گوش‌دادن می‌پردازد. کتابی که ترجمه می‌شود، شاید هرگز نتواند با اصل کتاب برابری کند چون مترجم با توجه به قواعد زبانی خود، آهنگ کلمات را سلیس و روان می‌سازد.

[چهار بار این فصل را خواندم و باز به نتیجه‌ای قطعی نرسیدم و برایم قابل فهم نشد تا اینکه نآگهان به خود آمدم و دیدم دارم کتاب را با صدای بلند می‌خوانم و باورکردنی نبود که با تجربه بلند خواندن، بیشتر متوجه این فصل شدم.]

ایتالو دوباره به سراغ استاد تحقیق و لودمیلا و وظیفه‌ای که خواننده در مقابل کتاب پیش رو دارد، می‌رود. «چیزی آنجا است. چیزی که از نوشته ساخته شده، یک شیء سخت، مادی، که نمی‌شود عوضش کرد و از ورای این چیز می‌توان با چیز دیگری ارتباط برقرار کرد، چیزی که به دنیای غیر مادی تعلق دارد، نامرئی است. فقط به فکر می‌آید و به خیال. یا شاید چون زمانی وجود داشته و دیگر نیست، چون مال گذشته است و در دنیای مردگان گم شده، درک نکردنی و ناپیداست.»(۸۸) در این بخش از کتاب، نویسنده به نکته بسیار ظریفی اشاره دارد و آن آمیختن زبان اصلی مردمان یک خطه از جغرافیای زمین با زبان حسی آن‌ها است. زبان اصلی تغییر کرده و متمدن‌تر شده است و زبان حسی هم به شکل کلمات در آمده است. «... می‌خواهید نشان دهید که زنده‌ها هم زبانی بی‌کلام دارند؟ زبانی که با آن نمی‌شود کتاب نوشت، زبانی که ثانیه از پس ثانیه با آن زندگی می‌کنند بی این که ضبط شود یا در حافظه بماند ـ زبان بی‌کلامی که در ابتدا از تن‌های زنده برمی‌آید... بعد فقط کلماتی می‌آیند که با آنها می‌توان کتاب نوشت و در آن کتاب‌ها به عبث سعی می‌شود که از این زبان اولیه برگردانی بشود.» (۸۷)

در این فصل، داستان نیمه‌تمام دیگری آغاز می‌شود، بی‌هراس از بلندی و باد. داستان مبارزهایی که پس از جنگ جهانی اول، به ملی‌گرایی روی آورده‌اند. اردو مبارزها و ارتش وارد شهر می‌شوند. مردم در دو گروه مبارزاتی، در دو سمت پیاده‌رو، صف کشیده‌اند. انقلابیون و سفیدها. گروهی طرفدار و گروهی مخالف. مرد، همراه با ''والرین'' و ''ایرینا''، از خیابانی می‌گذرند. بقیه سرگذشت این شخصیت‌ها به صورت فلاش‌بک نوشته می‌شود. قهرمان این فصل داستان، فعال مبارزاتی گروهی است که در دروازه شرقی شهر، تسلیم شده‌اند. در بین دیالوگ‌ها، قهرمان خود را معرفی می‌کند. «خودم را معرفی کردم: آلکس زینوبر.» (۱۰۱) ایتالو می‌خواهد جادوی کلمات را به رخ خواننده بکشد. «در این مکان، ـ گفت و گو که تماماً بر او متمرکز بود، آن چنان که تصویر شهر مغشوش فراموش شده بود ـ می‌تواند قطع شود. اردوی ارتش یک بار دیگر از میدان، یعنی از این صفحه، عبور کرد و ما را از هم جدا نمود...» (۱۰۱) خط اول جبهه عقب‌نشینی کرده است و انقلابی در راه است. شهر در هیاهوی تفرقه و وحدت است. ''والرین''، عزیزترین دوست ''زینوبر''، در اداره محافظت کار می‌کند؛ اداره‌ای که پیش از آن، خانه مسکونی یک محتکر زمان جنگ بوده و انقلابی‌ها آن را توقیف کرده‌اند. پدر والرین یک قاضی محلی‌ست و خود نیز اقتصاد سیاسی خوانده است. زینوبر در اتاق کار والرین، زنی که روی پل با او آشنا شده بود یعنی همان ایرینا را می‌بیند که به‌طور مخفیانه در آن اتاق کار، زندگی می‌کند. زینوبر، مأموریتی سری را در تحویل جاسوسی نفوذی، دارد. در پاراگراف آخر این فصل، زینوبر از داخل کیف والرین، حکمی مبنی بر مرگ خویش را به علت جاسوسی می‌یابد.

[این اطلاعات را به‌طور جسته و گریخته و موجز و کوتاه از لابلای سطرهای این فصل بیرون کشیدم و مانند پازل به هم چسبانده‌ام و یک پاراگراف از آن ساختم.]

فصل پنجم: به انتظار و اشتیاق خواندن بقیه داستان‌های نیمه‌تمام فصل‌های پیشین، از سوی مرد و زن کتاب‌خوان یعنی لودمیلا، پرداخت شده است. «می‌کوشی تا رمان را بدست آوری، اما آن، یک کتاب نیست، دفتری است پاره، پس باقی آن؟...»(۱۰۹) اینجا کتابخانۀ انجمن ئرولو ـ آلتائیک است که فقط یک نسخه از این کتاب را دارد. خوانندگان، کتاب را بین خود تقسیم کرده‌اند و کتاب تکه‌تکه شده است. «... خلاصۀ کلام، بی هراس از بلندی و باد، خمیده بر لبۀ ساحلی پرتگاه نیست، که آنهم به نوبۀ خود، با دور شدن از مالبورک نیست، و آنهم چیزی است غیر از شبی از شب‌های زمستان مسافری...» (۱۱۰) ایتالو اشاره به اشتراک مابین خواننده و ناشر دارد و صنعت چاپ و نشر را مضحک فرض کرده است. «... تعداد اشخاصی که برای تهیۀ کتاب‌های دیگر از کتاب استفاده می‌کنند در حال رشد است و بیش از تعداد کسانی است که کتاب‌ها را برای خواندن دوست دارند.» (۱۱۲) فقط این نویسندگان منزوی نیستند که سعی دارند خود را روی کاغذ به ثبت برسانند بلکه گروه‌های جمعی هم این گونه‌اند مانند گروه‌های تحقیقی. انتقاد به نحوه کتاب‌خواندن، مدام در این فصل دیده می‌شود. «سال‌های سال است که در این سازمان انتشاراتی کار می‌کنم و بسیار کتاب از زیر دست من گذشته، آیا می‌توانم ادعا کنم که کتاب می‌خوانم؟ من این را خواندن نمی‌دانم.» (۱۱۶) ایتالو گاهی نام‌ها را غیرواقعی قلمداد کرده و می‌پندارد شاید آثار رایج، به نویسندگان دیگری متعلق بوده که با گذشت زمان و سال‌های طولانی فراموش شده‌اند. «مگر نام نویسنده روی جلد کتاب چه اهمیتی دارد؟ بیایید خودمان را از اینجا به سه‌هزار سال بعد ببریم. خدا می‌داند کدام کتاب زمانۀ ما تا آن وقت دوام خواهد داشت و نام کدام نویسنده به یادها خواهد ماند، برخی از کتاب‌ها معروف باقی می‌مانند اما آنها را بسان آثاری بی‌نویسنده ارج خواهند گذاشت، همان‌سان که افسانه گیلگمش برای ما حماسه شده. نویسنده‌هایی هستند که نام‌شان معروف می‌ماند و اثری از آثارشان باقی نخواهد ماند، مثل قضیۀ سقراط، یا تمام کتاب‌های بجامانده را به یکتا نویسنده‌ای اسرارآمیز نسبت می‌دهند، مثل هومر...» (۱۲۱)

داستان نیمه‌تمام نگاهی به پایین، در تیرگی سایه‌ها، در این فصل نگاشته شده است. این جا حومه پاریس است. ''ژوژو''، مُرده است. ''برنادت'' و قهرمان داستان، ''رودی''، در صددند تا جنازه او را در کیسه‌ای پلاستیکی مخفی کنند و در جنگلی آتش بزنند. رودی در کشمکش با افکاری که ریشه در گذشته او دارند و اکنون دامنگیرش شده، با سه مرد روبرو می‌شود که انگار برنادت را می‌شناسند و می‌دانند که جنازه ژوژو در کیسه است. بی‌اعتمادی و خیانت! «دنیا چاهی پر از تمساح است و مرا از آن راه فراری نیست.»(۱۳۹)

فصل ششم با کشمکش بین مترجم و نویسنده اثر و نویسندگانی که در آینده خواهند آمد و واقعیتی که همواره پنهان می‌ماند، نوشته شده است. انگار یک شخص مشخص در روزگار نخستین بوده و همه آثار را روایت کرده است. کسی نمی‌داند و شاید هرگز ''هومر''، نمرده باشد. حقیقتی مخدوش! داستان به‌طور موشکافانه‌ای در شبکه‌ای از خطوط به هم پیچیده، مقایسه و شباهت بین یک زنگ تلفن و تیری که به آدمی برخورد می‌کند، به رشته تحریر در آمده است. زنگ تلفن و تیر، هردو از یک دنیای بیرونی به درون ما کشیده می‌شود. جسم در قید و اراده آن قرار می‌گیرد و اشیا جان می‌یابند. قهرمان داستان در حال دویدن صبحگاهی، وارد خانه‌ای متروک می‌شود و به تلفنی که در آنجا زنگ می‌زند، جواب می‌دهد. صدایی می‌گوید، ''مارجوری''، اینجاست، طناب‌پیچ است و می‌توانی به شمارۀ صدوپانزده خیابان ''هیل‌ساید'' بیایی و او را تحویل بگیری وگرنه یک حلب نفت چراغ تا نیم‌ساعت دیگر او را جزغاله می‌کند. قهرمان داستان یک استاد مهمان در دانشگاه آن اطراف است و با یکی از دانشجویان خود بنام مارجوری وضعیت ناخوشایندی پیش آورده است. او بناچار در حالی که هیچ اطلاعی از وضعیت ماجوری در آن خانه نداشته، به آن جا می‌رود و بدون اینکه مارجوری توضیحی از او بخواهد به او می‌گوید: «بی‌شرف».

در فصل هفتم، لودمیلا به مرد کتاب‌خوان تلفن زده و قرار ملاقاتی با او در آپارتمان خود می‌گذارد. لودمیلا خود در خانه نیست و بعد خواهد آمد. وقتی مرد در حال پرسه‌زدن در آپارتمان است ''ایرنریو''، وارد می‌شود چون کلید آپارتمان، زیر پادری بوده و هرکسی که لودمیلا بخواهد، می‌تواند وارد شود. در این فصل، راوی مرتب تغییر می‌کند. «بانوی خواننده، تو چگونه‌ای؟ دیگر وقتش رسیده این کتاب با ضمیر دوم‌شخص مفرد و فقط خطاب به یک توی مذکر یا چیزی شبیه به آن یا برادر یک من فرصت‌طلب نباشد و فقط مستقیم خطاب به تو باشد که در آخر فصل دوم بسان سوم‌شخص لازم وارد شده‌ای تا این داستان یک داستان شود، تا بین دوم‌شخص مذکر و سوم‌شخص مؤنث اتفاقی بیفتد و داستان شکل بگیرد...» (۱۷۲) ایرنریو با کتاب‌های لودمیلا، کارهای دستی می‌سازد. او برای انتخاب کتاب‌های لودمیلا به منظور ساخت یک اثر هنری به آن جا می‌آید نه برای خواندن کتاب. «در پس هر کتاب کسی ضامن حقیقت این دنیای ارواح و خیالی است که خود را در قالب کلمات دمیده...»

«خواندن یعنی انزوا.»(۱۷۹)

شخصی بنام ''هرمس مارا''، ادبیات دروغین می‌سازد و آثار دیگران را دزدیده، جمع‌آوری و از آنها کتاب می‌سازد. در این فصل، داستان نیمه‌تمام دیگری بنام شبکه‌ای از خطوط متقاطع، نوشته شده است. مردی سعی در پنهان‌نمودن زندگی خصوصی، دارایی و رفت‌وآمدهای کاری خود در انظار عمومی دارد. او حتی برای انجام امورات خود از یک بدل استفاده می‌کند تا راه را به روی همه شک و شبهه‌ها ببندد.

فصل هشتم با نوشتاری از خاطرات ''لیلاس فلانری''، آغاز می‌شود. لیلاس، با دوربین خود به زن جوانی که روی تراس یک خانۀ ییلاقی در ته دره نشسته است، نگاه می‌کند. آن زن کسی نیست جز لودمیلا که گاهی جایش با خواهرش در طول این فصل، عوض می‌شود. لودمیلا نمادی از یک زن کتاب‌خوان است که لیلاس در پی جذب او، در برابر اثرش است. اثری که نوشته می‌شود، باید خوانده شود و فقط به این طریق است که جان می‌گیرد و نمود پیدا می‌کند. «کتاب باید معادل دنیایی نانوشته باشد که به نوشته برگردان شده ... موضوع آن باید چیز نانوشته‌ای باشد و نمی‌تواند وجود داشته باشد، مگر وقتی که نوشته شود.» (۲۱۰)

«میل دارم بتوانم کتابی بنویسم که همه‌اش فقط جمله شروع باشد و تمام مدت همان نیروی اولیه‌اش را حفظ کند، انتظاری که فقط بر یک موضوع متمرکز نمی‌شود. اما امکان نوشتن چنین کتابی چگونه می‌تواند بوجود بیاید؟ آیا با اولین پاراگراف خراب نمی‌شود؟ یا اینکه مقدمه باید تا آخر کتاب حفظ شود؟ یا اینکه باید شروع یک روایت را وارد روایت دیگری کرد، مثل هزار و یک شب.»(۲۱۷) ایتالو در این فصل اشاره به کپی‌کردن از روی یکی از رمان‌های مشهور جهان دارد. رمان ''جنایات و مکافات''. در کپی‌کردن یک اثر شاخص، جذبه و لذتی نهفته است که به آدمی، حس نوشتن و خواندن را توأمان می‌بخشد. چنانچه از زبان یک مترجم که در واقع همان هرمس مارانا است، پی می‌بریم ژاپنی‌ها می‌توانند به راحتی به تقلید ادبیات بپردازند. شرکتی در ''اوزاکا''، به فرمول داستان‌های فلانری دست پیدا کرده و توانسته نوشته‌هایی جدید تهیه کند. از نظر هرمس، ادبیات فقط بخاطر قدرتی که در قبولاندن دروغ دارد، دارای ارزش است و واقعیت آن در کذب، نمود پیدا می‌کند. نویسندۀ یک کتاب، جعلی است و در واقع روایت‌گر است که نویسنده را اختراع می‌کند تا کاتبی برای کتاب‌هایش بسازد. کاری که خداوند انجام داد و تصمیم گرفت خود را در مکتوبی آشکار کند. کاری که کاتب با سخنان پیامبر انجام داد و آنها را نوشت.

نویسنده تأکید دارد که خواننده‌ها با هم تفاوت دارند. یکی مانند لوتاریا، با آگاهی کتاب می‌خواند و انتظارش از خواندن کتاب این است به چیزهایی که خود می‌داند، وقوف پیدا کند و از طرفی لودمیلا که کتاب‌ها را آن چنان سریع می‌خواند که انگار می‌بلعد. لودمیلا عقیده دارد، نویسنده‌ها آنی نیستند که در کتاب‌هایشان نشان می‌دهند و به باور فلانری، خواننده‌هایی مانند لودمیلا، بهترند. خواندن از روی یک کتاب با خواندن بوسیله کامپیوتر و خواندن همان کتاب با حروف چاپی، با هم تفاوت دارد. داستان نیمه‌تمام بر فرشی از برگ‌های منور ماه، در این فصل، نوشته شده است. قهرمان به همراه آقای ''اوکدا'' در جنگل درخت‌های جینکگو راه می‌روند. خانم ''میاجی'' و ''ماکیکو''، دختر جوان آقای اوکدا هم هستند. قهرمان اصلی در دفتر کار اوکدا، فیش‌های تاریخ را مرتب می‌کند و در مدتی که در آنجا اقامت دارد از نظر احساسی به افراد منزل، حسی عمیق پیدا می‌کند و سرانجام آن به یک رسوایی می‌انجامد. «... مسئلۀ اساسی آن‌قدر به حس هر برگ مربوط نمی‌شود که به فاصلۀ هر برگ با برگی دیگر و فضای خالی‌ای که آنها را از هم جدا می‌کند... در بخش بزرگی از زمینۀ احساس، شرط لازم، فقدان احساس است تا حساسیت ما قادر شود تمرکزی موضعی و موقتی داشته باشد، درست مانند موسیقی، که سکوت زمینه لازم است تا نت‌ها از آن برآیند.»(۲۴۷)

در فصل نهم، کتاب ''ایکوکا''، قهرمان این فصل، در فرودگاه ''آتاگیتانیا''، توقیف می‌شود و زنی مسافر بنام ''کورین''، به او می‌گوید که من عین این کتاب را دارم؛ دنبالم بیا تا به تو بدهم. وقتی کورین، کتاب را از زن می‌گیرد متوجه تغییر عنوان و طرح روی جلد کتاب، می‌شود اما زن می‌گوید همان است، فقط یک اسم دیگر جعل شده است. کورین، وقتی کتاب را باز می‌کند، متوجه تفاوت متن هم می‌شود. هنگامی که پلیس، آن‌ها را دستگیر می‌کنند، کورین خود را ''گرترود''، معرفی می‌کند و به ایکوکا می‌گوید که نترسد چون آن‌ها پلیس‌های واقعی نیستند. بار دوم که دستگیر می‌شوند، کورین خود را ''اینگرید''، معرفی می‌کند. در اداره پلیس، کورین را ''آلفونسینا''، صدا می‌زنند و با یک اونیفورم نظامی ظاهر می‌شود. کورین یک فرد نظامی هم نیست او حال یک قلابی است که درون گروهی جعلی نفوذ کرده است و برای اینکه لو نرود باید وانمود کند که یک ضدانقلاب است که در صف حقیقی‌ها نفوذ پیدا کرده است. «تو به آتاگیتانیا آمده‌ای تا سازندۀ رمان‌های جعلی را شکار کنی و حالا زندانی سیستمی شده‌ای که هر حرکت و اتفاق در آن جعلی‌ست...»(۲۶۱) عدم تمایز بین جعل و واقعیت و حقیقتی که در طول سالهای متمادی همواره مخدوش شده است و ذهن و حواس آدمی قادر نیست به تنهایی این دو را از هم تفکیک سازد.

در داستان نیمه‌تمام دیگری بنام بر گرد گوری تهی، قهرمان شانزده‌ساله داستان، ''ناخو''، کنار پدر در حال مرگش، نشسته است. پدر به او می‌گوید، وقتی او مُرد، اسب، آذوقه و اسلحه‌اش را بردارد و به ''اوکدال''، برود و مادرش را که از دوران شیرخوارگی ندیده است، ملاقات کند. ناخو، بعد از مرگ پدر، درمی‌یابد زنی که پدرش با او ازدواج کرده بود یک سرخپوست ملاک بوده اما ناخو از یک زن دیگر متولد شده است. ایتالو، در این بخش به یکی از افسانه‌های سرخپوستی می‌پردازد. سرخپوستی که سال‌ها قبل با پدر ناخو جنگید و کشته شد و پدر محکوم شد تا برای همیشه آن قبیله را ترک کند. بعدها جنازه سرخپوست را در گور نیافتند و بر اساس یک افسانه قدیمی، آن مرد هنوز زنده است.

فصل دهم: قهرمان داستان که در آتاگیتانیا، زندانی بود به این شرط آزاد می‌شود که مأموریتی در کشوری دوردست در ''ایرکانی'' انجام دهد. او می‌باید با اداره پلیس کشور ایرکانی ارتباط برقرار کند تا از طریق او امکان دسترسی به مخالفان دولت پیدا شود. ''آناتولی''، کسی است که قرارست نسخه دست‌نویس کتابی را برای او بیاورد. آناتولی به او اعتماد می‌کند و هنگامی که اصل دست‌نوشته را به او می‌دهد، سه پلیس بر سرش می‌ریزند و دستگیر می‌شود. در این فصل، داستان نیمه‌تمام دیگری بنام در آن پایین کدام قصه منتظر است تا پایان بگیرد؟، نوشته شده است. به قول ایتالو، «شما فکر می‌کنید هر خواندنی باید اول و آخر داشته باشد؟ در زمان‌های قدیم روایت‌ها فقط دو نوع پایان داشتند: قهرمان زن و قهرمان مرد وقتی از تمام آزمایش‌ها بیرون می‌آمدند، یا با هم عروسی می‌کردند یا که می‌مردند. نهایتی که تمام روایت‌ها را به خود می‌کشد دو صورت دارد: یا ادامه‌اش در زندگی است و یا ناگزیر، مرگ است.» (۳۱۴)

 ایتالو کالوینو، دغدغه‌های خود را در خصوص چگونه کتاب‌خواندن، نوشته است. این کتاب درباره چگونه‌خواندن و درست‌خواندن است. همه کتاب می‌خوانند اما فقط بعضی‌ها می‌دانند چگونه بخوانند و سرسری و طوطی‌وار از کنار واژگان نگذرند بلکه هر کلمه در مقابل چشمان آن‌ها نمودار جهانی نو باشد. این رمان، متشکل از روایت‌های به هم تابیده و گاه جدا از هم است. در دنیای مدرنیسم، نویسنده، اثر خود را محدود به نوشتن یک موضوع نمی‌کند. او به موضوعات، مکان‌ها و زمان‌های مختلف می‌پردازد. ده داستان نیمه‌تمام در این رمان، حکایت از این دارد که نویسنده به عمد آنها را تمام نکرده است تا ادامه‌شان در ذهن خواننده شکل بگیرد. در این رمان، هر داستان به تعبیری با داستان دیگر پیوند دارد و با یکدیگر به شیوه‌ای نامنتظر، هماهنگ هستند. به قولی، هر خواننده، می‌تواند خود نویسنده باشد؛ داستان‌هایی با ژانرهای مختلف، از عاشقانه مبتذل گرفته تا سیاسی، تاریخی، علمی، تخیلی، جنایی، پلیسی، کارآگاهی و غیره. فضای تلویحی و رمزی این رمان، دارای لایه‌های پنهانی است که ذهن را به تفکر وامی‌دارد. نگاه فلسفی ایتالو به رویدادهای حول‌وحوش شخصیت‌های داستان‌های نیمه‌تمامش، فضا را پیچیده و ناملموس کرده است. او به دنبال تلقین یک معنای کلی است و این کار را هدفمند دنبال می‌کند.

ناتوانی خواننده اثر، در تعریف‌مندی پیرنگ‌ها، پایان‌بندی‌های باز و چندمعنایی بودن آن‌ها، پست‌مدرنیسم را در ذهن متبادر می‌سازد. واقعیت، بازشکنی می‌شود و اتفاقات نامأنوسند. باورپذیری کم است و گاهی با یک دروغ مواجه می‌شویم مانند دروغ بزرگ جعل ادبیات در کشور ژاپن. طنز در این اثر تا حدود زیادی سیاه است. طنز جعل زبان، ادبیات و سانسور که ایتالو در اثر خود به آنها پرداخته است.

رمان با زاویه‌دید دوم‌شخص مفرد مفسر و گاه غیرمفسر، روایت می‌شود. مرد کتاب‌خوان، بعد از خواندن فصل اول رمان آن را نزد کتاب‌فروش برده تا بگوید چاپ کتاب مشکل دارد. برای نخستین بار لودمیلا یا زن کتاب‌خوان را در آنجا می‌بیند. آن دو متوجه می‌شوند کتابی که در دست دارند کتاب ایتالو کالوینو نیست. ملاقات بعدی‌شان در دانشگاه، منجر به آشنایی مرد با لوتاریا، خواهر لودمیلا، استادها، کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای و مبتدی می‌شود. سازمان انتشاراتی نیز نتوانست در این زمینه به او کمکی کند و سرنخ همه سرقت‌های ادبی به سارقی بنام هرمس می‌رسد که تمام تلاشش این است تا توجه زن کتاب‌خوان یا همان لودمیلا را به خواندن کتاب جلب کند. مرد کتاب‌خوان قصد دارد از سرقت‌های ادبی جلوگیری کند اما دستگیر و درگیر مافیای پلیس می‌شود و سرانجام با لودمیلا، ازدواج می‌کند. رمان با خواندن صفحه آخر کتاب اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو، توسط مرد کتاب‌خوان، به پایان می‌رسد.

اطلاعات به صورت قطره‌چکانی به خواننده داده می‌شود و در خلال پاراگراف‌ها به دفعات جابجا می‌شود. آن‌ها را در قالب جزئیات نمی‌توان بررسی کرد بلکه بایستی کنار هم چید تا به یک معنای کلی دست پیدا کرد. به وفور پراکنده‌گویی دارد و ارجاعات بین متنی آن زیاد است و شخصیت‌های کاریکاتورگونه آن غیرواقعی قلمداد می‌گردند.

شخصیت‌ها چندلایه، متناقص و درونی‌اند؛ در فضایی وهم‌گونه و اغراق‌آمیز فرو رفته‌اند و ذهن خواننده را نسبت به خود به حالت شناور نگاه می‌دارند. کاراکترها واقعی نیستند و یه گذشته‌ای بسیار دور متعلق‌اند و رویدادی در عصر قدیم را تعریف می‌کنند. قهرمانان تلاش دارند تا از طریق تحقیق و بازنگری گذشته، با فرآیند داستان‌نویسی، حس‌بودن و ساختن مکانی برای خود و دنیایی که زمانی از آن کَنده شده بودند را تجربه کنند. نویسندگان و شخصیت‌ها از اهمیت والایی برخوردارند؛ گاهی آشکار و گاهی ناپیدا؛ گاهی عاشق و گاهی وانهاده و فریب‌خورده. آن‌ها به طور مسخره‌ای فریب می‌خورند و گاهی به نابودی زندگی‌شان می‌انجامد؛ از درون بیمار می‌شوند و پس از گذراندن نقاهتی طولانی، سرانجام گذشت می‌کنند. ایتالو گاهی بر علیه شخصیت‌های خود به ضدیت بر می‌خیزد. گاهی صدای شخصیت‌های دیگر را نمی‌شنویم و تنها صدای یکی از شخصیت‌ها، شنیده می‌شود. بی‌اعتمادی در نهاد شخصیت‌ها، ذهن را به سمت بی‌اعتمادی مدرنیته می‌کشاند. قهرمانان اصلی داستان‌ها، کنجکاو و پرتحرک‌اند و درباره زندگی و آدم‌های اطراف خود، پرسش‌های بی‌پایانی دارند؛ سفر می‌کنند و مدام به دنبال اهدافی هستند که برای خودشان نیز بی‌معنی و ناشناخته است. آن‌هاهمواره از یک سفر بیرونی یه یک سفر درونی می‌روند و در پی یک موجودیت مستقل‌اند؛ اتقاقی که ممکن است هرگز رخ ندهد. ایتالو در این اثر کاملاً ماهرانه به قالب شخصیت‌های خود فرو رفته و ذهنی‌بودن زندگی آن‌ها را به تصویر کشیده می‌کشد. شخصیت‌هایی که چندگانه هستند و همراه با ترس به ادراک می‌رسند. آن‌ها هویتی ثابت و ملموس و قابل دسترس ندارند و مدام رنگ و چهره عوض می‌کنند. هرج‌ومرجی پرهیاهو و بهم‌ریخته، زندگی روزانه آنها را زیر نفوذ دارد. گاهی برحسب تصادف، روبروی هم قرار می‌گیرند و زندگی روزانه خود را رقم می‌زنند.

آثار فرم‌گرایی در این اثر کاملأ مشهود است. نویسنده به دنبال جذابیت نثری است. دوازده فصل هرکدام از آنها به غیر از دو فصل آخر، داستان‌هایی جدا از هم با تیترهای متفاوت، دارد. قاعده مهم و اصلی یک اثر کلاسیک شکسته شده و بر اصل آغاز، میانه و پایان استوار نیست. داستان‌ها، پایان ندارند. گاهی، اجزاء یکسانی مانند اسم، داستان‌ها را به هم مربوط می‌سازد. اجزائی که در یک فصل، اصل هستند، در فصلی دیگر، فرعی قلمداد می‌گردند. نویسنده، از همه قاعده‌ها برای رسیدن به مفهوم باطنی اثر، استفاده می‌کند. ده داستان نیمه‌تمام در دل یک داستان اصلی، روایت شده است.

آشنایی‌زدایی در رمان به چشم می‌خورد. نویسنده‌ای که متقلب است. محققی که راستگو نیست و تحریف، اصل و اساس کارش است و بدون سند، حرف می‌زند. مترجمی که سرقت ادبی می‌کند. ادیبی که دزدی ادبی است. استاد دانشگاهی که فرهیخته و دانا نیست. به این ترتیب یک اثبات‌زدایی ژرف در کل اثر به چشم می‌خورد و خواننده را در خوانش این روایت متلاشی به ضدیت با خود دچار می‌کند. این رمان، دو زمان دراماتیک دارد. یک زمان ده ساعته که اختصاص به خواندن رمان اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، که از ابتدا تا انتهای آن توسط مرد کتاب‌خوان، خوانده می‌شود و زمان دراماتیک دیگر که در دل رمان اصلی است و بسیار طولانی می‌باشد.

روایت داستان، روایت یک زندگی است. برش‌هایی کوتاه از زندگی که همیشه وجود دارد. زندگی در اینجا و زندگی در جایی دیگر. زندگی‌های متفاوت. نام‌های گوناگون و زبان‌های از هم جدا. ارتباطی پیچیده و درهم که به یک خط سیر اصلی می‌رسد و از سرچشمه جهانی روایت نشأت گرفته است. ایتالو معتقد است، واقعیتی وجود ندارد و همه چیز نسبی است. روایت‌های کلی جای خود را به روایت‌های کوتاه دادند و نتیجه‌گیری و بساط یک دانای‌کل در جهان اثر، برچیده شده و خواننده با یک دگرگونی عظیم و دنیایی کاملاً جدید با اثر قرار دارد.

«خواندن یک عمل بی‌هدف است یا می‌شود گفت که هدف اصلی آن خود خواندن است. کتاب یک تکیه‌گاه فرعی یا حتی می‌شود گفت یک دست‌آویز است.» (۳۱۰)

«...خواندن من پایان ندارد. می‌خوانم و باز می‌خوانم و هر بار بین چین و شکن جملات، در پی انگیزه‌ای برای یک کشف تازه هستم.» (۳۰۹)

کتاب ایتالو را باید خواند. این کتاب بیش از آنکه یک رمان باشد، یک آموزگار کتاب‌خوانی است که شیوه برخورد با یک کتاب را آموزش می‌دهد. این کتاب را باید به صدای بلند خواند. هنگامی که با صدای بلند می‌خوانیم، صدای دیگری هم می‌شنویم و آن صدای ابتدایی و نخستین این کتاب است. صدایی به قول ایتالو، نامریی و خیالی. صدایی که متعلق به گذشته است و در دنیای مردگان ناپدید گشته و درک‌ناشدنی و ناپیداست).


نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

نگاهی به رمان «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» اثر «ایتالو کالوینو»؛ مترجم «لیلی گلستان»؛ «فروغ صابر مقدم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692