هرا که از آمیزش زئوس با سمله برآشفته بود، دختر را به مرگی جانسوز گرفتار کرد. اما، هنوز خشمم بر آن خاندان فروننشسته بود، چه خواهرِ سمله، اینو را میدید که به دو فرزندش مینازید و نیز به همسریِ پادشاه آتاماس فخر میکرد و فراتر از اینها از اینکه میتوانست ایزدِ تازهزاد، دیونوسوس، فرزند سمله را به دایگی بپروراند شادان بود.
اینها همه، رشکِ هرا را بر اینو درمی افزود. از این رو با خود گفت: «چرا من که هِرایَم، باید اینچنین شاهد نیکبختی و نازشِ خاندانی باشم که شوهرم دور از چشم من با یکی از دخترانشان آمیخته است؟ آیا مرا بیش از این توانی نیست، تا از آنان انتقامم را بستانم؟ دیونوسوس، آن خدای خردسال، دشمنانش را به بادافراه به دیوانگی دچار میآورد، آیا مرا توان آموختن از این کودک نیست؟»
از این رو، ایزدبانو اُلومپوس، کاشانۀ فراخش را وانهاد تا به سرای هادس، جهان مردگان، راه بَرَد. چون به آنجا رسید، خواهران انتقام، اِرینوسها، را فراخواند و با آنها از چرایی و چونی خشمش سخن گفت. آنگاه از آنها درخواست تا خاندان کادموس، پدرِ اینو، را به تمامی براندازند و آتاماس را به جنون بیافکنند. از میان خواهران، تیسیفونه، رو به ایزدبانو کرد و گفت: «ای هرا، تو را چه نیازی هست تا چون و چرایی خشمت را به تمامی بر ما بازگویی! براستی بی این همه سخنسُرایی، خواستهات برآورده شده خواهد بود! پس با دلی آسوده از این سرای هولبار به کاشانۀ مینویت بازگرد.»
اما، پس از بازگشت هرا، تیسیفونه بی درنگ راهِ کاخ آتاماس را در پیش گرفت. او بر آستانۀ در جاگرفت. سرستونهای کاخ به لرزه درآمدند، لختهای دَر رنگ باختند و به سفیدی گراییدند و خورشید از آن سرای روگرفت. اینو و آتاماس به هراس افتادند و خواستند تا از سرای بگریزند. اما، نرسیده به آستانه، تیسیفونه راه بر آنها بست، او دو مار از گیسوانش بدرکشید و همچون تیری به سوی آن دو افکند. مارها بر سینۀ دو یار نشستند و با نیشِ خود آن را خَستند. زهر بر جان هر دو خَلید، زهری که نه میکشت و نه زخم برمیزَد، بلکه به دیوانگی دچار میآورد!
آتاماس، دست افرازان و فریادکنان بر گِرد کاخ و در پی همسرش میدوید، فریاد میزد: «ای یاران، تورها را بگسترانید! من ماده شیری را با دو فرزندش در پی افتادهام!» و اینو سراسیمه در پیش میدوید و کودکان خود را از پدرشان دور نگاه میداشت. اما، اینو را هر پایه سخت کوشی بَسَنده نبود تا از آتاماس بگریزد. شوهر به ماده شیرَش رسید، دست بُرد و یکی از کودکان را از آغوش مادر بدر کشید. سپس، بی درنگ کودک را در هوا چرخاند و بر زمین کوفت! آنگاه باز در پی مادر افتاد تا نوزاد دیگر را نیز از او بستاند. اینو، با توانی دو بار و سه بار افزونتر از دست همسر میگریخت و دیوانه وار فریاد برمی آورد و زوزه میکشید. او از کاخ بیرون زد و خود را به تخته سنگی بر کنارۀ دریا رساند. زن، کودک در آغوش، از تخته سنگ بالا رفت و چون آتاماس را همچنان در پی خود میدید، بی پروا پیش رفت و خود را از بالای تخته سنگ به دریا افکند. پیکر مادر و فرزند به آب رسید، دریا کف برآورد و این دو دیوانه را به آغوش کشید.
اما، آفرودیته را دل بر اینو سوخت، رو به ایزد آبها کرد و گفت: «ای پوسئیدون! آیا تو را دل بر این دو دیوانه نمیسوزد که چندی پیش به آغوشت در افتادهاند! آیا خواستۀ مرا برخواهی آورد؟ آنها را بَرخواهی کشید و همچون ایزدان نامیرا درکنار خود خواهی نشاند؟» پوسئیدون بی چون و چرا نیاز آن الهه را برآورد. مادر و پسر را به مینویان دریایی دگرگون کرد و حتی نامهایی تازه بدانها داد: لِئوکُتوئه و پالایمون! ■
[برگرفته از «دگردیسی»، اویدیوس، کتاب چهارم، سرودههای 542-416]