داستان ترجمه «بیلی و ملکه» نویسنده «استفان رابلی»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

بیلی پارکر" پسری چهارده ساله با موهای قهوه‌ای، چشمان سبز و بینی کوچک است. او خواهری بنام "روکسانه" دارد، که "روکس" صدایش می‌کنند. اکنون ماه اوت (مرداد) است و آنها تعطیلات خود را در خانه مادر بزرگشان در شهر "برایتون" می‌گذرانند.

"بیلی" یکروز شنبه نگاهی به دوچرخه‌اش انداخت و دید که بسیار کهنه و فرسوده شده است. پس با خودش گفت: من نیاز به یک دوچرخه جدید دارم امّا دوچرخه جدید بسیار گران است و نمی‌دانم چکار بکنم.

"روکس" رو به برادرش کرد و گفت: آیا اوضاعت رو به راه است؟ من که اصلاً هیچ جور دوچرخه‌ای ندارم. دراین موقع مادر بزرگ درب خانه را گشود و گفت: چای حاضر است و "بیلی" و "روکس" را با خود به داخل خانه برد.

"بیلی" درحالیکه چای خود را بالا می‌کشید، گفت: مادر بزرگ، آیا شما راهی را می‌توانید به من نشان بدهید، که کمی پول بدست بیاورم؟

مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: چرا این را می‌پرسید؟

"روکس" فوراً به میان حرف آنها پرید و جواب داد: او قصد دارد که یک دوچرخه جدید بخرد.

مادر بزرگ گفت: بگذارید ببینم.

او لحظاتی بفکر فرو رفت و سپس ادامه داد: خوب، راهش را پیدا کردم.

"بیلی" فوراً پرسید: چگونه مادر بزرگ؟

مجله‌ای بنام "قصر" بر روی میز قرار داشت. مادر بزرگ آنرا برداشت، صفحاتش را گشود و گفت: ببینید، یک مسابقه در اینجا مطرح شده، که جایزه‌اش 500 پوند است.

"بیلی" نگاهی به مجله انداخت و شرایط مسابقه را خواند. برای شرکت در مسابقه باید هر نفر عکسی از خودش را در کنار ملکه برایشان بفرستد.

"روکس" با تعجب گفت: عکس با ملکه انگلستان؟

"بیلی" نگاهی به مادر بزرگ انداخت و گفت: امّا من منظورتان را نفهمیدم. ما چطور بفهمیم که ملکه این روزها به کجا می‌روند؟

مادر بزرگ گفت: این که کار دشواری نیست. اینگونه اطلاعات هر هفته در مجله نوشته می‌شوند. او آنگاه صفحه 67 مجله را گشود و ادامه داد: ببینید، ملکه فردا به دیدن نمایشگاه اسب‌ها در محلی نزدیک همینجا می‌آیند. او روز چهارشنبه برای تماشای فیلم به سینما می‌روند و روز جمعه را هم برای افتتاح یک بیمارستان جدید خواهند رفت.

"بیلی" نگاهی به "روکس" انداخت و گفت: نظر تو چیست؟

"روکس" لبخندی زد و گفت: من فکر می‌کنم که با جایزه 500 پوندی می‌توانیم دو دستگاه دوچرخه بخریم.

فردا دوشنبه است و ملکه قصد دارند، تا در ساعت 11 صبح از نمایشگاه اسب‌ها که در نزدیکی شهر "برایتون" برگزار می‌گردد، دیدن نمایند.

"بیلی" و "روکس" در ساعت 10 صبح در حال ترک خانه هستند.

مادر بزرگ پرسید: آیا همه چیز را برداشته‌اید؟ ساندویچ؟ دوربین؟ چتر؟ فلاسک چای؟ پول کافی؟ و ..... "بیلی" نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت: بله مادر بزرگ، همۀ چیزهای لازم را برداشته‌ایم.

پیر زن دستی برای آنها تکان داد و گفت: امیدوارم اوقات خوبی داشته باشید.

"روکس" لبخندی زد و گفت: خیلی ممنون مادر بزرگ.

ایستگاه قطار شهر "برایتون" فقط 5 دقیقه تا خانه مادر بزرگ فاصله داشت پس "بیلی" و "روکس" قدم زنان خود را به آنجا رسانیدند.

"بیلی" پرسید: بسیار خوب، حالا باید با کدام قطار به آنجا برویم.

"روکس" گفت: با قطار ساعت 10 و 18 دقیقه.

آندو درست اندکی پس از ساعت 11 صبح به محل نمایشگاه اسب‌ها رسیدند. مردم بسیار زیادی در آنجا ازدحام کرده بودند.

"روکس" پرسید: آیا تو می‌توانی ملکه را در بین حاضرین ببینی؟

"بیلی" جواب داد: نه، اصلاً.

او سپس با دقت به چپ و راست خود نگریست و ناگهان با هیجان گفت: بله، حالا او را می‌بینم. نگاه کن، ملکه آنجا هستند.

او درست می‌گفت و ملکه در کنار یکی از اسب‌ها ایستاده بودند.

"بیلی" از خواهرش پرسید: دوربینت آماده است؟

"روکس" دوربین را از کیفش خارج کرد و گفت: بله، آماده است.

"بیلی" گفت: دنبالم بیا.

لبخندی بر صورت "بیلی" ظاهر شد و او با خود گفت: این که کار دشواری نبود. امّا در همین لحظه سه مرد قوی هیکل جلویشان ظاهر شدند و مانع حرکت آنها گردیدند.

"بیلی" به آنها گفت: ما فقط می‌خواهیم عکسی از ملکه برداریم، اجازه می‌دهید؟

یکی از مردها جواب داد: نه. او سپس صورتش را به "بیلی" نزدیک کرد و آمرانه گفت: حالا نه.

"روکس" به "بیلی" نگاه کرد. در این لحظه باران هم اندک اندک شروع به باریدن کرده بود. او گفت: بیا به خانه برگردیم. ما امروز نمی‌توانیم عکس خوبی از ملکه تهیّه کنیم. بهتر است شانس خود را روز چهارشنبه امتحان نمائیم، چون ملکه قرار است در آنروز به تماشای فیلمی در شهر لندن بروند. یادت هست؟

چهارشنبه شد. "بیلی" و "روکس" با قطار خودشان را به لندن رساندند. آن‌ها همانطور که در مجلۀ "قصر" نوشته شده بود، در مقابل سینما "اودیون" واقع در میدان "لیزیستر" حاضر شدند. اینک ساعت 7 و 15 دقیقه است و فیلم در ساعت 7 و 30 دقیقه شروع می‌شود.

صدها نفر از مردم در بیرون سینما ازدحام کرده بودند. همۀ آنها دلشان می‌خواست که ملکه را ببینند. اتومبیل حامل ملکه در ساعت 7 و 25 دقیقه وارد محوطه شد.

"بیلی" گفت: بسیار خوب، آیا آماده هستی؟

"روکس" لبخندی زد و گفت: بله، مطمئن باش.

ماشین توقّف کرد و ملکه از آن پیاده شدند. مردم شروع به جنب و جوش کردند.

"بیلی" گفت: حالا وقتشه. امّا ناگهان "روکس" دیگر نمی‌توانست ملکه را ببیند. او سعی کرد که دوربین را با دستانش در بالای سر خود بگیرد و بدون هدف عکسبرداری کند ولی او فقط توانست عکسی از گوش راست برادرش "بیلی" بردارد.

 اینک عصر روز جمعه است. "بیلی" و "روکس" در بیرون یک بیمارستان نوبنیاد در لندن ایستاده‌اند.

"بیلی" در حال حمل دسته گل بزرگی از شاخه‌های گل سرخ می‌باشد و قصد دارد تا آنرا در ساعت 2 و 30 دقیقه به ملکه تقدیم نماید.

در همین لحظه، "روکس" مشغول برداشتن تعدادی عکس از حاضرین است. درست لحظاتی قبل از ساعت 2، درب بیمارستان گشوده می‌شود.

"بیلی" می‌گوید: چه اتفاقی افتاده است؟ تعدادی افراد از

ساختمان خارج می‌شوند. مرد قد بلندی با موهای خاکستری از میان آنها رو به مردم می‌کند و می‌گوید: آقایان و خانم‌ها عصرتان بخیر.

همگی ساکت می‌شوند. مرد نگاهی به کفش‌هایش می‌اندازد و سپس مسیر نگاهش را به سمت مردمی که در مقابلش ایستاده‌اند، می‌چرخاند و ادامه می‌دهد: من بسیار متأسفم که مجبورم این خبر بد را به شما بدهم زیرا با خبر گردیده‌ایم که ملکه سرما خورده‌اند و امروز را نمی‌توانند در اینجا حاضر گردند.

"بیلی" با دلخوری گفت: اینم که نشد. او سپس دسته گل همراه خود را به خانمی که در کنارش ایستاده بود، سپرد و گفت: بفرمائید، تقدیم به شما. او سپس درحالیکه به شدت عصبانی بود و "روکس" هم دنبالش می‌رفت به سمت انتهای خیابان شروع به قدم زدن نمود.

"روکس" دقیقه‌ای بعد از رفتن باز ایستاد.

"بیلی" به پشت سرش نگاهی انداخت و از او پرسید: چکار می‌کنید؟

در این هنگام "روکس" در مقابل ساختمان بلند مرتبه‌ای ایستاده بود. او لبخندی زد و گفت: فکری بخاطرم رسیده است.

"بیلی" که از حرفهایش متعجب شده بود، نگاه خود را به ساختمان مرتفع روبرو دوخت که بر روی تابلوی جلوی آن نوشته بودند "ساختمان مادام توساد ". او گفت: تو ایدۀ جدیدی داری؟

"روکس" بازوی برادرش را گرفت و پاسخ داد: بله، دنبالم بیا. "بیلی" هم به دنبالش براه افتاد.

"بیلی" گفت: من نمی‌فهمم. مرا کجا می‌بری؟

"روکس" در جوابش گفت: اینقدر نپرس، فقط همراهم بیا.

انبوهی از افراد مشهور در ساختمان "مادام توساد" گردهم آمده بودند و در میان آنها ستارگان سینما، ورزش، موسیقی و حتی برخی رهبران سیاسی نیز دیده می‌شدند. ناگهان "بیلی" چشمش به خانواده سلطنتی بریتانیا افتاد. "روکس" گفت: حالا متوجّه منظورم شدی؟

"بیلی" درحالیکه لبخند می‌زد، جواب داد: بله، کاملاً. او سپس سریعاً خود را به کنار ملکه رسانید.

"روکس" گفت: حالا لبخند بزنید.

"بیلی" لبخندی بر لب آورد و در همین حال بود که "روکس" تعدادی عکس از برادرش در کنار ملکه گرفت.

در همین لحظه مردی که با عجله به طرف آن‌ها می‌آمد، فریاد زد: هی، شما دو نفر چکار می‌کنید؟ آن مرد یکی از نگهبانان

 ساختمان بود که صورتش از خشم قرمز شده بود.

مرد ادامه داد: شما اجازۀ گرفتن عکس در اینجا را ندارید. لطفاً بیائید اینجا و دوربین را به من بدهید.

"روکس" نگاهی به "بیلی" انداخت و پرسید: حالا چکار کنیم؟

"بیلی" فوراً چواب داد: باید سریع بدویم و از اینجا دور شویم.

آن‌ها شروع به دویدن کردند درحالیکه مرد نگهبان هم به دنبالشان می‌دوید و فریاد می‌زد: برگردید، برگردید. امّا "بیلی" و "روکس" توجهی به فریادهای خشم آلود او نداشتند.

دو هفته بعد، مادر بزرگ در حال صحبت کردن با همسایه‌اش

"خانم کلارک" بود. آن‌ها به اتفاق در حال مطالعه مجله "قصر" بودند درحالیکه "بیلی" و "روکس" با دوچرخه‌های جدیدشان در حیاط خانه مادر بزرگ دوچرخه سواری می‌کردند.

"خانم کلارک" گفت: خوشا به حالتان که چنین نوّه های زرنگ و باهوشی دارید. آیا آنها قبلاً از حضور ملکه در آنجا خبر داشتند؟

مادر بزرگ درحالیکه تبسّمی برلب داشت و به "خانم کلارک" چای تعارف می‌کرد، گفت: نه، نه کاملاً.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان ترجمه «بیلی و ملکه» نویسنده «استفان رابلی»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692