پرسئوس سر گورگون را در کیسهای گذاشته و تا بازگشت به خانه همچون جان، نزد خویش نگاه میداشت، چه این سر را نیرویی بود که کسی را تاب ایستادگی در برابر آن نبود. اما بازگشت کاری آسان نبود، او سرگردان در جهان، گاه به خاور راه میپیمود و گاه به باختر. روزی، او در سفر پر رنجش در آن سوی باختر به سرزمین هِسپروس راه برد، منزلگاه اطلس. این غول که فرزند ایاپِتوس بود، بالایی داشت که از بالای همۀ آدمیان در میگذشت. در آن زمان همۀ هسپریوس در فرمان او بود.
پرسئوس، خسته از رنج سفر به دروازههای باغ او نزدیک شد و در را نواخت. چون اطلس بر در پدیدار شد، پرسئوس نازان به تبار خویش، خود را بازشناساند: «اینک، منم یکی از فرزندان زئوس که بر تو رخ نمودهام، فرزندی بس پُرارج که کردارهایی شگفت از او سر زده است. بدان که به شنیدن آنها دلت به ستایش من خواهد گرایید. باری، هم اکنون از تو میخواهم در بر من بگشایی و مرا خوانی و رختی شبانه درگستری.»
اما، سالها پیش، تمیس اطلس را از آینده خبر داده و گفته بود: «ای اطلس، به هوش باش که روزی خواهد رسید که درختانِ زَرآورت از بار و بهره تهی خواهند شد، و آن کس که به ربودن آنها به خود خواهد نازید، از تبار زئوس خواهد بود.» از این رو، اطلس بر گِرد باغستانهای خویش دیواری فراخ کشیده بود و آنها را تا به آسمان فرابرده بود، نیز آغوشش را بر همۀ میهمانان بسته نگاه میداشت.
اطلس، پرخاش کنان گفت: «از اینجا دور شو، با کردارهای نمایانت که دروغهایی بیش نیستند، حتی زئوس نیز خواستت را بر نخواهد آورد!» اما، چون پرسئوس را دید که هنوز ایستاده است و به دنبال چارهای میگردد، با دستان خویش که آنها را به هوا بلند میکرد، پرسئوس را از در رَماند. و کیست که بتواند بر نیروی اطلس چیرگی یابد آنگاه که او به کارش میگیرد. از این رو، پرسئوس، درمانده، چند گامی به واپس رفت. آنگاه رو به اطلس کرد و گفت: «باشد من را از خویش بران، اما من تو را ارمغانی بشکوه خواهم داد!» آنگاه دست در کیسه کرد و سر گورگون را بیرون آورد.
تا چشمان اطلس بر آن سَر افتاد، همچون تخته سنگی بر جای بماند. بازوان از هم گشودهاش، به ریخت چگاد کوهها درآمد. گیسوان و ریش انبوهش به جنگل بدل شد و پیکر ستبرش در ریخت کوهستانی سر به فلک کشیده بر جای ماند. از آن زمان بود که خدایان آسمان را با همۀ ستارگانش بر دوش اطلس نهادند. ■
[برگرفته از «دگردیسی»، اویدیوس، کتاب چهارم، سرودههای 662-604]