داستان «فاطو» نویسنده «روح اله مهدی پور عمرانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

roholah mehdipoor omraniفاطو دکمه کنترل را که زد، یک نقطه به اندازه عدس وسط صفحه تلویزیون چشمک زد و کم کم ریشه دوانید و کل صفحه تلویزیون را گرفت، مثل خرچنگی که از گلوی عزیز خزیده بود توی شکمش و کم کم همه جای بدنش را قُرُق کرده بود. امیرو همیشه می پرسید: ئی خرچنگو چطو رفته تو تنِ عزیز؟

و فاطو جواب می داد: چن بار سیت بگُم؟ اگه شربتو سرِ وخت نخوری خرچنگو جون می گیره و دیگم سخته درش کنی!

فاطو سمت سماور رفت و گفت: یا صاحابِ چارقُل !. . .

صدای جرجر با برفک ها قاطی شده بود. عزیز دست سالمش را بلند کرد و رو به فاطو گفت: ببند دهانشه، سوهان می کشه به جانم!

فاطو آبجوش را به قوری گلسرخی بست و بوی چای نارس در اتاق پیچید. قوری را روی تنوره سماور گذاشت و هاله پنجره را باز کرد. گوشه افق به سرخی می زد. ربّناااااا. . .

عزیز دست سالمش را به طرف سقف گرفت و نالید: یا شفام بده یا بکش!. . . ئی بِچّام ذلّه شدن!

فاطو استکان ها را توی سینی ردیف کرد و رفت که سبزی ها را توی آبکش های پلاستیکی بریزد. عزیز هنوز نگاهش به گوشه افق بود که کم کم رنگ می باخت مثل صورت عزیز. فاطو قالب کوچک پنیر را با چاقو سه تکه کرد و هر تکه را کنار سبزی و خرما در پیشدستی ها گذاشت. بعد برگشت و به عزیز نگاه کرد. عزیز دستش بلند بود و داشت زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. فاطو یاد حرف های دیروز فاطو افتاد. . . خواب دیده بود که رودخانه لبالب از آب شده بود. آب نبود، رب گوجه فرنگی بود. قُل می زد و آرام می رفت. تمامِ روز رب گوجه در رودخانه می رفت. اول که شروع کرده بود، غلیظ بود. آهسته آهسته می رفت. آن قدر آهسته می رفت که فکر می کردی نمی رود. حوالی ظهر، رقیق شده بود و دیگر می شد رفتنش را ببینی. آب کمی فروکش کرده بود و خطی قهوه ای به دیواره های دو طرف رودخانه انداخته بود. تا غروب این خط انداختن لایه لایه پایین تر رفته بود. خورشید هنوزتوی آسمان بود که آب رودخانه ته کشیده بود و فقط لزجیِ قهوه ای رنگ کف رودخانه ماسیده بود. قوه سنگ ها قهوه ای شده بودند مثل رنگ شکلات. آت و آشغال و قوطی های حلبی و چوب بلال ها و لنگه دمپایی ها قهوه ای شده بودند.

اولین وول خوردن از وسط رودخانه شروع شده بود. کم کم چیزهایی از دیواره های رودخانه بالا آمدند که شکلاتی بودند. کف رودخانه پر شده بود از خرچنگ که روی هم می لولیدند و از رودخانه می زدند بیرون و به کوچه و خیابان افتاده بودند. از دیوارهای کوتاه و بلند آجری و بلوکی بالا می رفتند. از نخلچه های هرس شده بالا می رفتند. از کپرها و کلبه ها بالا می رفتند. از آنتن های پشت بام ها بالا می رفتند. از تیربرق های چوبی بالا رفته بودند و روی سیم ها و کابل های برق راه می رفتند. از در و دیوار خانه ها و اتاق ها بالا می رفتند. خرچنگ ها به دهان باز آدم ها می خزیدند و آدم ها خوابیده بودند و خرناس بعضی هاشان هم خرچنگ ها را نمی ترساند. . .

فاطو با خودش نجوا کرد: باید از فکر امیرو بیارمش بیرون! مجنونش می کنه .

نگاهش به عزیز افتاده بود که صدا زده بود: فاط. . . فاط. . . فاطوووو. . .

*

فاطو گفته بود: ئی قد ئو روزا رو زنده نکن سیت!

عزیز اما دست بردار نبود. هی می گفت و می گفت. مثل پنکه ی برقی لکنته که گوشه اتاق لق لق می چرخید. عزیز می گفت: کی دیده نخل آدم بکشه؟ نخلِ بی سر!. . . گفتُمش بذارشون بمونن. سبز می شن. گوش نداد. یک روز آزگار صدای ارّه موتوری توی گوشمان بود. عبدو داد زده بود: جاسم!. . . جاسم!

جنگ نکشتش، نخل کشتش و سه تا یتیم گذوشت رو دستُم.

فاطو می گفت: عزیز تو رَ به جان امیرو ئی قد تلواسه نکن ! سیت خوب نیس.

عزیز می گفت: دردُم سبک می شه وختی حرفشو می زنُم. . . چهلّمش را که دادُمه، ممّدو بِرارش گفت سوری! تو جِوونی، یتیم داری، تو بندر به جمال تو کَمَن. صدتا چش پُشتِت له له می زنن.

گفتُم : ئی که مردا چششون ناپاکه، گناه منه؟

گفت : سی آبروداری می گم.

گفتم : چه کنم؟

گفت : بیا عقدت کنم خلاص!

گفتمش : برارت سی مو وفا نکرده !

گفت : سی خودُم نمی گُم. سی خاطر تو و ئی روله ها می گُم. اختیار با خودته. ما چارتا براریم هر کدوم از یکی کاسب تر. هر کدومو که صلاحته. . . ئی بیتره تا چشم اجنبی دنبالت باشه؟!. . .

تموم نخلستون گردِ سرُم چرخید تا ئی حرفو شنیدُم. گفتُمش : تف به غیرتت! ئی بود رسمِ براری؟!. . . از وختی جاسم ئو بلا سرش اومد، تور بافتُم. . . نون پختُم. . . کار کردم و روله ها رو به دندون کشیدُم که یکیش الآن مردِ تونَ. . .

باد صدای ربّنااااا را از پنجره می پاشید توی اتاق. صدای قارقار موتور که آمد، عزیز گفت: عَدنانَ ! و دست سالمش را بالا برد و نالید: ای وختِ اذون! یا شفام بده یا بکشُم. . . روله هام ذلّه شدن . . .

فاطو نگاهش کرد. عزیز گفت: فاط. . . فاط. . . فاطوووو

فاطو دوید به سمتِ ننه سوری. ننه سوری به پهلو افتاده بود و چشمش به در مانده بود. فاطو بلندش کرد. ننه سوری بدنش خشک شده بود مثل نخل باغچه عدنان .

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «فاطو» نویسنده «روح اله مهدی پور عمرانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692