هرا، بانوی بدخواهِ نیککردار!
پس از آنکه فائتون شاهکار خود را در راندن ارابهٔ خورشید نشان داد؛ زئوس برای آنکه اطمینان یابد زمین هنوز قوت سابق را دارد و آنچنان نسوخته است که در جایی سست شده باشد، به وارسی بخشهای گوناگون آن پرداخت. از چشمهسارهای آرکادی شروع کرد و رودها، درختان و جنگلها را به سامان آورد،
اما آن هنگام که به نوناکریس رسید، دختری را دید، خوابیده بر روی چمنها، که پیراهنی ساده بر تن داشت و موهایش را بی آلایش با سربندی سفید بسته بود. دختر نیزه و کمانش را کنار دستش بر روی چمنها گذاشته بود و خود در سکوتِ مرغزاران به خوابی عمیق فرو رفته بود. او کالیستو نام داشت و یکی از گرامیترین سربازان ایزدبانوی ماه، فوئبه، بود. زئوس، ستایش کنان، با خود اندیشید: «آیا فرصتی نغزتر از این نصیبم خواهد شد: دوشیزهای به زیبایی ایزدان و دشتی خالی از حسودان؟ وای بر من، درنگم از چیست؟» ایزد این را گفت و خود را به پیکر فوئبه درآورد. کالیستو را از خواب بیدار کرد و با دختر به گفت و شُنود پرداخت. سپس، او را سخت در آغوش گرفت. دختر که بسیار دیر به نابکاری زئوس پی برده بود، حتی به خرجِ تلاشی تا پای جان نتوانست بر آن خدا چیرگی یابد.
روزها بر کالیستو میگذشت و شکمی که رفته رفته پیش میآمد، راز او را بر ملأ میساخت. سرانجام، هرا نیز از رازِ آمیزش زئوس با دخترِ شکارگر آگاه شد. خشمی سِتُرگ قلب ایزدبانو را فراگرفت. اما، از آن رو که یارای روبارویی با همسر خود را نداشت، خشمش را به جای او بر دختر بی پناه فروریخت.
کالیستو به تازگی فرزندش را به دنیا آورده بود که روزی هرا گیسوان او را گرفت و او را بر زمین زد. دختر پیش از آنکه بتواند برخیزد، دید که موهایی قهوهای بر پیکرش میرویند، دستها و پاهایش ورم میکنند و کمرش دو تا میشود. کالیستو، چهار دست و پا از زمین برخاست، آنگاه دید که ناخنهایی موحِش بر دستانش روییدهاند و پوزهای بزرگ با دهانی فراخ صورتش را پُر کرده است. کالیستو هرگاه که میخواست سخنی بگوید، غرشی سهمگین آنچنان که خِرسها راست، از گلویش بر میخاست. با این حال او را هنوز دریافتهایی انسانی بود، اما در پیکری خرسگون!
[اقتباس از «دگردیسی اوید، سرود دوم»] ■