"مارسل" یک موش فرانسوی بسیار باهوش و کنجکاو است. او دوستان زیادی در پاریس شهر محل زندگیش دارد که یکی از آنها "سیلین" نام دارد. "سیلین" موش بسیار زیبایی است که در هنر نقاشی مهارت فراوانی دارد. "سیلین" لانه خود را در موزه "لوور" جائی که بسیاری از آثار هنری و تاریخی مشهور و ارزشمند جهان نگهداری میشوند، ساخته است و "مارسل" اغلب شبها برای خوردن شام با او به آنجا میرود.
"مارسل" غروب یکی از روزهای ماه مِه با دستهای از گلهای صورتی به دیدن دوستش "سیلین" رفت امّا با دیدن نگهبانی که در جلو درب ورودی موزه ایستاده بود، متعجب شد و زیر لب چنین گفت:
"من او را تاکنون ندیدهام، او باید جدیداً آمده باشد".
"مارسل" درحالیکه فکرهای مختلفی به ذهنش هجوم آورده بودند، پا به درون موزه گذاشت. دو دوست تمامی غروب را خوردند، نوشیدند و درباره موضوعات مختلف صحبت کردند. "سیلین" نقاشی تازهاش را به "مارسل" نشان داد. آنها در مورد
تعطیلات مشترکشان در شهر "لوس آنجلس" گفتگو کردند. بدین ترتیب آن دو لحظات شادی بخشی را با یادآوری خاطرات شیرین گذشته و گوش دادن به موسیقی آرام بخش گذراندند.
"مارسل" در ساعت 11 شب کتش را پوشید و گفت: "دیگر دیر شده است و من باید به خانهام برگردم".
لحظاتی بعد درحالی که "مارسل" آنجا را ترک میکرد، دوستش با او خداحافظی نمود و شب بخیر گفت و درب لانه را پشت سرش بست. "مارسل" سرتاسر طبقه همکف را طی نمود. او از لحظاتی که با دوستش گذرانیده بود، بسیار خوشحال به نظر میرسید. سرسرا تاریک بود امّا او متوجه چیزهایی شد و با خود گفت: "آن سیاهی چیست؟ یک مرد؟ یک مرد با یک کارد بلند؟ بله درسته".
دهان "مارسل" از ترس خشک شده بود. پس سریعاً خود را به کنار دیوار کشانید و لحظاتی بعد دوباره سَرَک کشید. حالا میتوانست حتی صورت مرد را هم ببیند. او اندیشید:
"این مرد همان نگهبان جدید است. او احتمالاً یک دزد است که قصد دارد تابلو معروف "مونالیزا" را بدزدد".
یک کیف چرمی سیاهرنگ در کنار مرد قرار داشت. مرد دقایقی بعد تابلوی "مونالیزا" را درون کیف دستیاش گذاشت. او لبخندی بر لب آورد و کیف دستی را برداشت امّا لحظهای بعد دوباره آن را بر زمین نهاد. او با خودش کلنجار میرفت: کلیدهایم را کجا گذاشتهام؟ مرد سپس با عجله و دستپاچگی شروع به گشتن کلیه جیبهایش کرد.
"مارسل" خیلی سریع تصمیم گرفت: بسیار خوب، این لحظهای است که منتظرش بودم. حالا یا هیچوقت. "مارسل" به تندی از کنار دیوار حرکت کرد، از لبههای بلند کیف دستی خود را بالا کشید و خودش را به داخل آن انداخت. او به زحمت میتوانست اطرافش را ببیند. چند لحظه گذشت تا چشمانش با محیط عادت کردند. "مارسل" چهره "مونالیزا" را دید که به او لبخند میزد. او از خودش پرسید:
حالا چکاری باید انجام بدهم؟ ولی پاسخی برای سؤالش نیافت. در این موقع کیف شروع به حرکت کرد.
"مارسل" صداهای متعددی را از بیرون میشنید. صداهایی مثل صدای استارت یک موتور، صدای عبور و مرور وسایل نقلیه، نوای موسیقی که از رادیو پخش میشد و ..... ناگهان کیف بدون حرکت ماند. "مارسل" از نقاشی لول شده بالا رفت و به بیرون نگاهی انداخت: او اینک خود را در ایستگاه قطار میدید.
چند دقیقهای طول کشید تا نگهبان موزه سوار قطار شد. او در کنار مرد لاغر اندامی نشست، که عینکی به چشم و ژاکت سفیدی به تن داشت. مرد لاغر اندام پرسید: آنتونی، اونو بدست آوردی؟
نگهبان با تأنی جواب داد: بله.
قطار لحظاتی بعد شروع به حرکت کرد درحالی که صداهای مختلفی از اطراف به گوش میرسید.
"مارسل" با خود گفت: اوه نه، حالا دیگر نمیتوانم چیزی بشنوم. امّا او به سختی توانست بطور جسته و گریخته کلماتی را بشنود، کلماتی چون: ایتالیا، تمام آن گربهها و ...
"مارسل" نگاهی به چهره مونالیزا انداخت. چشمهایش درشت و بسیار جذاب بودند. او با خود اندیشید: گربهها!؟ امّا آنها موشها را میکشند و میخورند. از آن گذشته، حالا ما به کدام بخش از ایتالیا میرویم؟ شهر رم؟ میلان؟ ناپل؟ ... . در این لحظه، "آنتونی" کیفش را در زیر صندلی گذاشت.
"مارسل" با خودش گفت: حالا دیگر حقیقتاً محال است چیزی را بشنوم. او سپس سعی کرد که بخوابد امّا خوابهای بسیار بدی به سراغش میآمدند.
صبح روز بعد، آفتاب سر زده بود و در آسمان میدرخشید. "مارسل" چشمهایش را گشود و چهرهٔ متبسّم "مونالیزا" را دید. او به خاطر آورد که در کجا هست. پس به سختی خود را بالا کشید و از لبه کیف نگاهی به "آنتونی" و "هِنری" انداخت و با خود گفت: بسیار خوب، فعلاً که هر دو خوابیدهاند. لحظاتی بعد، "مارسل" بر روی لبهٔ پنجره ایستاده بود. او میتوانست دهکدهای کوچک و کوههایی را به موازات ریلهای قطار ببیند. "مارسل" آنگاه تابلویی را مشاهده کرد که رویش نوشته شده بود: تا شهر "ونیز" 180 کیلو متر.
دو ساعت بعد، "آنتونی" و "هِنری" سوار یکی از قایق هائی بودند، که در خیابانهای پر از آب شهر "ونیز" به عنوان تاکسی به جابجایی مسافران میپردازند و "گوندولا" نامیده میشوند.
"آنتونی" با خنده گفت: اینجا را ببین. او روزنامهای را به "هِنری" نشان داد و تیتر بزرگ آنرا خواند: "دزدان نقاشی داوینچی را ربودند". "هِنری" فوراً گفت: ساکت باش.
او بلافاصله رویش را به طرف قایقران برگرداند و به او گفت: آن قصر بزرگ را در سمت چپ میبینی؟ قصر آقای "اسپادینی" را می گویم. آره همینجا است. لطفاً نگهدارید. متعاقباً کلماتی بین آنها رد و بدل شد، که "مارسل" به خوبی از آنها سر در نیاورد.
لحظاتی بعد خانم مُسنی درب قصر را برایشان گشود و به دو دزد گفت: بیائید تو، آقای "اسپادینی" منتظر شما هستند. او سپس آنها را به اتاق بزرگ و نیمه تاریکی هدایت کرد که مرد چاقی پشت میز بزرگی نشسته بود. مرد از آنها پرسید: اونو آوردید؟
"هِنری" جواب داد: بله قربان و کیف را در کنار مرد چاق گذاشت. "مارسل" با خود گفت: من نمیتوانم بیش از این در اینجا مخفی بمانم. او سپس جَستی زد و از کیف بیرون پرید و پشت پایههای یک صندلی پنهان شد.
"مارسل" اندیشید: بسیار خوب، حالا من میتوانم ..... در این لحظه مثل اینکه آب سردی به رویش ریخته باشند، چشمش به گربهها افتاد. آنها را شمرد. در آنجا 9 گربه در گوشه و کنار اتاق ولو بودند. ناگهان حرفهای "هِنری" به یادش آمد: تمام آن گربهها ... . سپس خوابهای پریشان شب گذشته در قطار مجدداً به نظرش رسیدند.
او چکار میتوانست بکند؟ کجا میتوانست پنهان شود؟ امّا دیگر دیر شده بود چون یکی از گربهها او را دیده بود. صدایی از گلوی "ماسل" بیرون آمد: کمک ... و بلافاصله خود را از پرده ضخیم و قرمز رنگ پنجره بالا کشید. لحظاتی بعد گربهها هم شروع به بالا رفتن از پرده کردند. "مارسل" صداهای آنها را در پائین پایش میشنید. او میبایست سریعاً چارهای بیندیشد و کاری بکند امّا چه کاری؟ او 2 عدد شمع روشن را در بالای سرش دید و فکری به مغزش رسید: بله، این چاره کار است. "مارسل" بلافاصله جستی زد و بر روی قفسه کتابها پرید و سعی کرد تا شمعها را هُل بدهد و به پائین بیندازد. شمعها برایش خیلی سنگین بودند امّا سرانجام موفق شد. او شنید که: اووو ... .
"آنتونی" پرسید: این صداها چیه؟
"هنری" در جوابش گفت: آنجا را نگاه کن، قالی آتش گرفته است. آقای "اسپادینی" بلند شد وایستاد و به خانم مسن گفت: "آنجلینا"، زودباش ومقدا ری آب به اینجا بیاور. "مارسل" از بالای قفسه کتابها به پائین نگاه کرد. او توانست نقاشی "مونالیزا" را بر روی میز آقای "اسپادینی" ببیند. پس فکری کرد: بسیار خوب، حالا باید کاری بکنم. "مارسل" به سرعت از پرده پائین آمد و به طرف میز رفت، بلافاصله از میز بالا رفت و نقاشی "مونالیزا" را برداشت و با آخرین توانش از اتاق خارج شد.
"مارسل" تا مدتی همچنان میدوید. او فکر کرد: من میتوانم نقاشی "مونالیزا" را به سلامت از اینجا خارج بکنم امّا به کجا؟ دقایقی گذشت و او در خیابانی خلوت ایستاد. یک ایستگاه پلیس در مقابلش قرار داشت و در جلوی آن یک جعبه پُست به چشم میخورد.
"مارسل" اندیشید: از این بهتر نمیشه، باید همین کار را بکنم. "مارسل" به سختی خود را بالا کشید و با زحمت زیاد توانست نقاشی "مونالیزا" را به داخل جعبه پُست بیندازد.
دو روز بعد، "مارسل" مجدداً به پاریس برگشت. در ایستگاه قطار چشمش به روزنامهای افتاد که بر رویش نوشته شده بود: پلیس ایتالیا توانست نقاشی "مونالیزا “را که دزدیده شده بود، پیدا کند. "مارسل" به طرف موزه "لوور" دوید تا ماجرا را برای دوستش "سیلین" بازگو کند. "سیلین" پس از شنیدن ماجرا با تعجب گفت: 9 گربه!؟ اوه "مارسل" چه خوب شد که سالم برگشتی. "مارسل" گفت: بله، من کاملاً سالم هستم. سپس بر روی پنجرهٔ لانه "سیلین" رفت و گفت: آنجا را ببین، نقاشی "مونالیزا" هم کاملاً سالم است و در سر جایش قرار دارد. "سیلین" با خوشحالی به "مارسل" نگاهی انداخت و لبخند زد. ■
---------------------------------------------------------------------------------
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک |
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |