• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان «محکوم به زندگی» نویسنده «وودی آلن»؛ مترجم «حسین یعقوبی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان «محکوم به زندگی» نویسنده «وودی آلن»؛ مترجم «حسین یعقوبی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ritaa mohamadiوینشتاین روی تختخوابش دراز کشیده بود و با نگاهی انباشته از سستی و تنبلی و افسردگی به سقف خیره شده بود نمی‌توانست بخوابد؛ از آن بیرون صدای کرکنندهٔ ترافیک شلوغ ساعت هشت صبح به گوش می‌رسید و از طرف دیگر حس می‌کرد خانه بیش از حد لازم گرم است. به علاوه، آن افکار لعنتی دوباره به سراغش آمده بود؛ حس پیری و ناتوانی.

نگاه کن، خوب خودتو نگاه کن... پنجاه سال سنته. هرجوری حساب کنی دقیقاً نیم قرن می شه... سال بعد اوضاع از این هم بدتر می شه چون پنجاه و یک سالت می شه و سال بعدش پنجاه و دو سال... همین جوری

می شه تا بیست و پنج سال آینده رو حدس زد... اما ببینم، جداً من بیست و پنج سال فرصت دارم؟»

با غصه فکر کرد که چه مدت زمان کمی برای زندگی کردن برایش بافی مانده و چقدر کار ناتمام و نیمه تمام پیش رو دارد. مهم‌ترین این کارها، مطمئناً گرفتن گواهینامهٔ رانندگی‌اش بود. حسرت این که بتواند مثل دوستش ری آدلمن رانندگی کند، سال‌ها بود روی دلش سنگینی می‌کرد. آدلمن از همان اوایل جوانی رانندگی یاد گرفته بود و تقریباً نصف مملکت را با ماشین خودش گشته بود؛ اما وینشتاین با وجود سی سال تلاش برای فراگیری رانندگی همچنان ناموفق بود. یکی از تلخ‌ترین خاطرات زندگی‌اش مربوط به زمانی بود که جلوی آدلمن و گروهی از دوستانش سعی کرده بود ماشین عهد دقیانوس پدرش را کمی جلو وعقب کند؛ اما پس از طی مسافتی کم‌تر از ده متر چرخ ماشین داخل جوی آب افتاده بود.

وینشتاین آزرده از یادآوری این خاطرهٔ تلخ، تلوتلو خوران از تختش برخاست و به دست شویی رفت. نگاهی به صورتش انداخت و دستی به ریش دو سه روزه‌اش کشید. باید ریشش را می‌تراشید. مطمئن بود تماشای صورت اصلاح شده‌اش در آینه وضعیت روحی‌اش را خیلی بهتر می‌کند.

یادش می‌آمد یک بار که اصلاح کرده بود و درست و حسابی هم به سر و وضعش رسیده بود، یک نفر او را با رابرت ردفورد اشتباه گرفته بود. البته طرف یک پیرمرد کور بود اما وینشتاین فکر کرد: «به اون ها می گن روشندل... مطمئناً یه چیزایی مثل

جذابیت مردونه رو بهتر از کسایی که دو چشم بینا دارن حس می‌کنند.»

در حالی که ریشش را می‌زد، یاد دوران کودکی‌اش افتاد؛ موقعی که در مدرسه همه او را نابغه صدا می‌کردند. خوب خاطرش می‌آمد که در سن دوازده سالگی موفق شده بود به تنهایی و با مصرف شش ماه وقت اشعار تی. اس. الیوت را به زبان انگلیسی ترجمه کند. وقتی معلمش ماجرا را شنید خیلی تعجب کرد چون شنیده بود که تی. اس. الیوت شخصاً این اشعار را به زبان انگلیسی سروده است؛ اما وقتی وینشتاین توضیح داد که اصل انگلیسی کتاب را کسی از کتاب خانه دزدیده و فقط ترجمهٔ فرانسوی کتاب در کتاب خانه موجود بوده، معلم به او لقب نابغه داد، لقبی که دیگر همه در مدرسه او را با آن می‌شناختند.

همه... جز بادفینگلاس که او را همچنان مشنگ صدا می‌کرد. او را معدود آدم‌هایی بود که با فینگلاس رفیق بود. در مدرسه همه باد را به عنوان خبرچین می‌شناختند. این شهرت باد باعث شد وقتی که درسش را تمام کرد چاره‌ای جز کار در کارخانه‌ها به عنوان خبرچین کارفرماها نداشته باشد. بعد که رسوا شد یک مدت برای کمونیست‌ها به عنوان خرابکار فعالیت کرد و بعد که از آرمان‌های حزب کمونیست سرخورده شد به هالیوود رفت تا برای یک شخصیت محبوب کارتونی صدا پیشگی کند.

چه شد که یاد باد افتاد؟ چون وینشتاین خودش نیز برای کمونیست‌ها کار می‌کرد. البته به خاطر پول نبود، کار دل بود. با دختر زیبایی آشنا شده بود که به جز آرمان‌های والای حزب کمونیست تحت تأثیر هیچ چیز دیگری قرار نمی‌گرفت. به خاطر به دست آوردن دل او در چله زمستان به مسکو سفرکرد و در ارتش سرخ اتحاد شوروی ثبت نام نمود؛ اما متأسفانه در بازگشت، متوجه شد که دخترک در این فاصله دچار یک تحول فکری اساسی گردیده و نامزد پسر یک کارخانه دار شده است.

برای فراموش کردند این شکست تلخ عشقی، که به طور خودکار سبب سرخوردگی او از آرمان‌های مردمی حزب کمونیست نیز شده بود، به شیکاگو سفر کرد تا پیش عمو مایرش کار کند. متأسفانه دوران رکود اقتصادی به طور

 غیرمستقیم سبب ورشکستگی عمو مایر نیز شد. بعد از این که گروهی از دست اندرکاران امور بازرگانی و تجاری پس از شنیدن خبر ورشکستگی‌شان از پنجره یا پشت بام محل کارشان به پایین پریدند و خودکشی کردن، دولت رسماً به مأموران فدرال دستور داد که تمتم تشک‌های موجود در شهر را در زیر ساختمان‌های تجاری پهن کنند. از بد روزگار، یکی از این تشک‌ها تشک عمو مایر بود که تمام ثروتش را داخل آن مخفی کرده بود. عمو مایر پس از شکست در جستجوی دیوانه وارش برای یافتن تشک، دست آخر تصمیم گرفت از پنجرهٔ دفتر کارش به پایین بپرد. او سال‌ها در آستانهٔ پنجره دو دل ایستاده بود و سرانجام از لبهٔ پنجره پایین آمد چون نمی‌دانست که پرش از این ارتفاع موجب شکستن گردنش می‌شود یا قطع نخاعش.

وینشتاین بعد زا ترک عمویش، در خلأ سال‌های جنگ کارهای مختلفی را تجربه کرد و تقریباً در همهٔ آن‌ها شکست خورد. با این همه، زندگی کم و بیش آرامی داشت و در حقیقت آرامش زندگی وینشتاین با آغاز فعالیت کمیته فعالیت‌های ضد آمریکایی بود که پایان گرفت. دوستان صمیمی او همگی بدون استثناء به کمیته احضار شدند. بلوتنیک توسط مادرش لو رفته بود، شارپستین توسط منشی‌اش، کرومپیت توسط پسربزرگش، وینشتاین توسط دختر سابقش. وینشتاپن برای تفهیم اتهام در محل کمیته حاضر شد و اعضای کمیته او را به خاطر این که ضمن تقدیم کمک مالی به ارتش سرخ، یک سرویس غذا خوری نیز برای شخص استالین فرستاده بود جزو عناصر خطرناک داخلی تشخیص دادند و به او پیشنهد دادند که بین سپری کردن پانزده سال زندان و یا معرفی پانزده تن از اعضای برجستهٔ حزب کمونیست، یکی را به سلیقهٔ خودش انتخاب کند وینشتاین از ارائه نام افراد خودداری کرد- چون از مصادیق شناخته شده آدم فروشی بود- اما در ضمن اشاره کرد که اگر اعضای کمیه واقعاً در مورد مسئلهٔ پانزده سال زندان مصمم هستند حاضراست طول قد و دورکمر دقیق افراد هم حزبی‌اش را افشا کند، چون طبعاً از مصادیق کمتر شناخته شده آدم فروشی بود. به هرحال، در پایان ماجرا، وینشتاین به جای توسل به متمم پنج قانون اساسی آمریکا- که طبق آن فرد برای حفظ امنیت شخصی خود حق سکوت داشت- از قانون سوم- که طبق آن فرد برای حفظ امنیت ملی بایستی هرچه را که می‌دانست می‌گفت- تبعیت کرد و همین باعث شد که یکشنبه هفته بعدش بتواند به همراه دوست دختر جدیدش جرجیا در پارک مرکزی فیلادلفیا آزاد و سربلند قدم بزند.

وینشتاین هم زمان با یادآوری جزئیات جرجیا، تراشیدن ریش را به پایان رساند و به زیر دوش رفت. زیر آب داغ دوش با سوزش پوست سرش یاد ناشیگری آرایشگری افتاد که موهایش را اصلاح کرده بود. هفته پیش بود که نزد آرایشگر جدید رفته بود و از همان ابتدا باید می‌فهمید که او در کارش خبره نیست. اما او تنها وقتی با کمک آینه وضعیت پشت سرش را دید فهمید که آرایشگر اصلاً در کارش خبره نیست.

«هی پشر! این چه وضع موکوتاه کردنه، خیلی زدی... یه کمش رو بزار سرجاش.»

آرایشگر با قیافه‌ای بلاهت بار و لحنی ناخوشایند توضیح داد:

«من که نمی‌توانم این کار و بکنم... این موها دیگه سرجاش نمی چسبه.»

«خب پس موهامو بده... می خوام همراه خودم ببرم شون.»

«حضرت آقا موهای شما کف مغازه با موهای بقیه مشتریا قاطی شده... جدا کردن شون امکان نداره.»

«به درک! بمیری با اون مو کوتاه کردنت!»

وینشتاین خودش را خشک کرد، لباسش را پوشید و از خانه خارج شد تا پیش هریت همسر سابقش، برود.

 امروز، روز پرداخت نفقه بود. وینشتاین همچنان عاشق هریت بود؛ هرچند هریت از همان ابتدا هیچ گاه به او واقعاً وفادار نبود. حتی در همان دوره ماه عسلشان به شکلی سیستماتیک اما مذبوحانه سعی کرد با اپراتور هتل اقامتشان روی هم بریزد. البته وینشتاین به خاطر این مسئله آنقدر از او دلگیر نشد که بخواهد یکباره همه چی را تمام شده بداند. در حقیقت، جدایی آن‌ها وقتی قطعی شد که وینشتاپن پس از گذشت سه سال از زندگی مشترکشان فهمید که هریت با بهترین دوستش، کرومپیت، سه سال است که به طور مشترک خانه‌ای در "مین" اجاره کرده‌اند. وینشتاپن با غصه به روبط زناشویی معدود و کم شمارش با هریت فکر کرد.

 فقط سه مورد را به خاطر آورد: شب اول ازدواجشان، شبی که انسان بر روی کره ماه قدم گذاشت، و آخر بار هنگامی که پس از طی دوره نقاهت طولانی عود دیسک کمرش، برای آزمایش بازگشت قردت و توان سابقش با یکدیگر خوابیدند.

وینشتاین برای مدت زمان کوتاهی سعی کرد خارج از کانون گرم خانواده، سرش را گرم کند. با زنی به نام لوان دوست شد؛ قیافه و هیکل بدی نداشت. تنها مشکل این جا بود که، در مقایسه با هریت، باید شبی پنجاه دلار بیش‌تر به لوان پرداخت می‌کرد (در حقیقت، هریت پولش را شبانه دریافت نمی‌کرد.) این اختلاف مالی البته مسئله چندان مهمی نبود مشکل اصلی این بود که لوان از لحاظ فکری آدم سطح پایینی بود. وینشتاپن یک بار مذبوحانه سعی کرد با خرید کتاب قطوری درباره مبانی اگزیستانسیالیسم، فکری به حال عقل و شعور ته چاه لوان بکند؛ اما لوان بدون این که حتی کتاب را ورق بزند از آن به جای پایهٔ شکستهٔ تختش استفاده کرد.

ونیشتاپن سرش را بلند کرد، پشت در خانه هریت بود. پیش از این که زنگ بزند در باز شد. هریت بود که داشت از خانه خارج می‌شد.

«سلام هریت.»

«سلام... فکر کردم دیگه نمیای.»

«نه، منن اومدم... چطوری؟»

«خوبم.»

«خوبه... بچه‌ها... چطورن؟»

«بچه‌ها؟! ما هیچ بچه‌ای نداریم.»

«درسته... علتش این بود که فکر می‌کردم هفته‌ای چهارصد دلار برای بگهداری بچه پول زیادیه.»

«من عجله دارم.. پول آوردی؟»

«نه... راستش هریت... من... من ورشکست شدم.»

«چه بد! ین دختر خیابونیا... رفیقات نمی تونن کمکت کنن؟»

«هریت... هریت... کجای کارمون اشتباه بود؟»

«تو هیچ وقت نخواستی با حقیقت روبه رو بشی.»

«این اشتباه من نبود، تو جهت رو اشتباه گفتی.»

«حقیقت شماله.»

«نه هریت... رویاهای پوچ شماله، حقیقت غربه، آرزوهای کاذبه شرقه و گمونم لوئیزیانا هم جنوب باشه.»

«کی به این چرندیات اهمیت می ده؟»

«ببینم، به خاطر همین چرندیات نبود که باروانکاوت روهم ریختی؟»

هریت با لحن سرد به داخل خانه برگشت و در حالی که در را می‌بست، گفت:

«همش به خاطر درمان و معالجه بود... طبق نظر فروید، رابطه جنسی جاده باشکوه و مجللیه که مستقیماً به ناخوادآگاه منتهی می شه... جاده‌ای که تو نمی تونستی به من نشونش بدی.»

تق!

در بسته شد.

وینشتاین سر را پایین انداخت، دیگر فایده‌ای نداشت. قدم زنان به سمت یونیون اسکوایر رفت. ناگهان حس کرد اشک‌های داغ روی لب‌هایش سرازیرشده است. سعی کرد خودش را کنترل کند. اما اشک‌ها انگار از پشت یک سد شکسته بیرون می‌ریختند. اشک‌ها را لیسید شور و تلخ بود، نشانه احساسات افسار گسیخته. بعد متوجه شد که تمام این اشک‌ها از گوشش سرازیر می‌شود وینشتاپن با تلخی فکر کرد:

«لعنت به من... من حتی نمی تونم درست گریه کنم.»

و به خانه برگشت تا روی تختخوابش دراز بکشد و کمی فکر کند.

________________________________

بررسی داستان

1- راوی: سوم شخص

مثال:

وینشتاین روی تختخوابش دراز کشیده بود و با نگاهی انباشته از سستی و تنبلی و افسردگی به سقف خیره شده بود نمی‌توانست بخوابد؛ از آن بیرون صدای کرکنندهٔ ترافیک شلوغ ساعت هشت صبح به گوش می‌رسید و از طرف دیگر حس می‌کرد خانه بیش از حد لازم گرم است. به علاوه، آن افکار لعنتی دوباره به سراغش آمده بود؛ حس پیری و ناتوانی.

2- ژانر: واقع گرای اجتماعی

مثال:

«نگاه کن، خوب خودتو نگاه کن... پنجاه سال سنته. هرجوری حساب کنی دقیقاً نیم قرن می شه... سال بعد اوضاع از این هم بدتر می شه چون پنجاه و یک سالت می شه و سال بعدش پنجاه و دو سال... همین جوری

می شه تا بیست و پنج سال آینده رو حدس زد... اما ببینم، جداً من بیست و پنج سال فرصت دارم؟»

با غصه فکر کرد که چه مدت زمان کمی برای زندگی کردن برایش بافی مانده و چقدر کار ناتمام و نیمه تمام پیش رو دارد. مهم‌ترین این کارها، مطمئناً گرفتن گواهینامهٔ رانندگی‌اش بود. حسرت این که بتواند مثل دوستش ری آدلمن رانندگی کند، سال‌ها بود روی دلش سنگینی می‌کرد. آدلمن از همان اوایل جوانی رانندگی یاد گرفته بود و تقریباً نصف مملکت را با ماشین خودش گشته بود؛ اما وینشتاین با وجود سی سال تلاش برای فراگیری رانندگی همچنان ناموفق بود. یکی از تلخ‌ترین خاطرات زندگی‌اش مربوط به زمانی بود که جلوی آدلمن و گروهی از دوستانش سعی کرده بود ماشین عهد دقیانوس پدرش را کمی جلو وعقب کند؛ اما پس از طی مسافتی کم‌تر از ده متر چرخ ماشین داخل جوی آب افتاده بود.

3- محور معنایی داستان چیست؟

انسان مدرن دچار روزمرگی و انگیزه‌ای برای ادامه زندگی ندارد، هرچه تلاش می‌کند دست آخر خود را هیچ می‌بیند، در دایرهٔ پوچی قرارگرفته و به مرز میان سالی ورود کرده اما حوصله ایی برای ادامه زندگی ندارد، حتی به عادت‌های همیشگی خود هم دست نمی‌زند. به جای این که به دنبال رسیدن به کمال باشد درگذشته سیر می‌کند، این که چرا هنوز نتوانسته گواهی نامه‌اش را بگیرد و یا خودش را با دیگران قیاس می‌کند.

 بنابراین در پایین سطح نیازهای خود باقی مانده و از آن عبور نکرده است.

مثال:

وینشتاین آزرده از یادآوری این خاطرهٔ تلخ، تلوتلو خوران از تختش برخاست و به دست شویی رفت. نگاهی به صورتش انداخت و دستی به ریش دو سه روزه‌اش کشید. باید ریشش را می‌تراشید. مطمئن بود تماشای صورت اصلاح شده‌اش در آینه وضعیت روحی‌اش را خیلی بهتر می‌کند.

یادش می‌آمد یک بار که اصلاح کرده بود و درست و حسابی هم به سر و وضعش رسیده بود، یک نفر او را با رابرت ردفورد اشتباه گرفته بود. البته طرف یک پیرمرد کور بود اما وینشتاین فکر کرد: «به اون ها می گن روشندل... مطمئناً یه چیزایی مثل جذابیت مردونه رو بهتر از کسایی که دو چشم بینا دارن حس می‌کنند.»

در حالی که ریشش را می‌زد، یاد دوران کودکی‌اش افتاد؛ موقعی که در مدرسه همه او را نابغه صدا می‌کردند. خوب خاطرش می‌آمد که در سن دوازده سالگی موفق شده بود به تنهایی و با مصرف شش ماه وقت اشعار

 تی. اس. الیوت را به زبان انگلیسی ترجمه کند.

4- مسئلهٔ داستان چیست؟

وینشتاین پنجاه ساله تنها است نه خانواده ایی، نه دوست و همکاری، با خاطرات تلخ وشیرین گذشته‌اش روز را به پایان می‌رساند.

تنهایی انسان مدرن، دنیایی که همه چیز در آن وجود دارد و انسان را بی نیاز کرده است. اما هرچه این علم پیشرفت می‌کند، بشر تنهاتر می‌شود، تا جایی که این تنهایی او را به یک افسرده تبدیل کرده و هیچ دلخوشی در زندگی ندارد.

مثال: الف)

وینشتاین آزرده از یادآوری این خاطرهٔ تلخ، تلوتلو خوران از تختش برخاست و به دست شویی رفت. نگاهی به صورتش انداخت و دستی به ریش دو سه روزه‌اش کشید. باید ریشش را می‌تراشید. مطمئن بود تماشای صورت اصلاح شده‌اش در آینه وضعیت روحی‌اش را خیلی بهتر می‌کند.

یادش می‌آمد یک بار که اصلاح کرده بود و درست و حسابی هم به سر و وضعش رسیده بود، یک نفر او را با رابرت ردفورد اشتباه گرفته بود. البته طرف یک پیرمرد کور بود اما وینشتاین فکر کرد: «به اون ها می گن روشندل... مطمئناً یه چیزایی مثل جذابیت مردونه رو بهتر از کسایی که دو چشم بینا دارن حس می‌کنند.»

مثال: ب)

وینشتاین بعد زا ترک عمویش، در خلأ سال‌های جنگ کارهای مختلفی را تجربه کرد و تقریباً در همهٔ آن‌ها شکست خورد. با این همه، زندگی کم و بیش آرامی داشت و در حقیقت آرامش زندگی وینشتاین با آغاز فعالیت کمیته فعالیت‌های ضد آمریکایی بود که پایان گرفت. دوستان صمیمی او همگی بدون استثناء به کمیته احضار شدند. بلوتنیک توسط مادرش لو رفته بود، شارپستین توسط منشی‌اش، کرومپیت توسط پسربزرگش، وینشتاین توسط دختر سابقش. وینشتاپن برای تفهیم اتهام در محل کمیته حاضر شد و اعضای کمیته او را به خاطر این که ضمن تقدیم کمک مالی به ارتش سرخ، یک سرویس غذا خوری نیز برای شخص استالین فرستاده بود جزو عناصر خطرناک داخلی تشخیص دادند و به او پیشنهد دادند که بین سپری کردن پانزده سال زندان و یا معرفی پانزده تن از اعضای برجستهٔ حزب کمونیست، یکی را به سلیقهٔ خودش انتخاب کند.

5- خلاء خانواده

امروزه خانواده دیگر تعریف قبل را ندارد از همان ابتدای ازدواج تعهد را فراموش و به موضوع دیگری می‌پردازند. عشق دیگر معنای ثابت یعنی ماندن در تعهد زوجین نیست بلکه معنای ظاهری عشق تنها رسیدن به یک حلقه ازدواج و یا ثبت آن است، بعد از آن هریک به دیگری می‌اندیشد و این اندیشه با دست انداختن روابط زناشویی بواسطهٔ طنز نویسنده نشان داده است.

مثال: وینشتاین خودش را خشک کرد، لباسش را پوشید و از خانه خارج شد تا پیش هریت همسر سابقش، برود.

 امروز، روز پرداخت نفقه بود. وینشتاین همچنان عاشق هریت بود؛ هرچند هریت از همان ابتدا هیچ گاه به او واقعاً وفادار نبود. حتی در همان دوره ماه عسلشان به شکلی سیستماتیک اما مذبوحانه سعی کرد با اپراتور هتل اقامتشان روی هم بریزد. البته وینشتاین به خاطر این مسئله آنقدر از او دلگیر نشد که بخواهد یکباره همه چی را تمام شده بداند. در حقیقت، جدایی آن‌ها وقتی قطعی شد که وینشتاپن پس از گذشت سه سال از زندگی مشترکشان فهمید که هریت با بهترین دوستش، کرومپیت، سه سال است که به طور مشترک خانه‌ای در "مین" اجاره کرده‌اند. وینشتاپن با غصه به روبط زناشویی معدود و کم شمارش با هریت فکر کرد.

 فقط سه مورد را به خاطر آورد: شب اول ازدواجشان، شبی که انسان بر روی کره ماه قدم گذاشت، و آخر بار هنگامی که پس از طی دوره نقاهت طولانی عود دیسک کمرش، برای آزمایش بازگشت قردت و توان سابقش با یکدیگر خوابیدند.

6- تهی بودن عقل بشریت با استفاده از پارادوکسی عالی

«کتاب قطوری درباره مبانی اگزیستانسیالیسم / بدون این که حتی کتاب را ورق بزند از آن به جای پایهٔ شکستهٔ تختش استفاده کرد.

 با وجود پیشرفت علم و صنعتی شدن دنیا و به همین نسبت هم بشر دارای سواد و دانش شده، اما همچنان از عقل تهی است زیرا به دنبال خود شناسی و دگرشناسی نیست حتی اگر سواد شکافتن ناشناخته‌ها را داشته باشد تا زمانی که به علوم انسانی بهایی ندهد از عقل تهی است که راوی بوسیلهٔ پارادوکسی عالی آن را نشان داده است.

مثال:

نبود مشکل اصلی این بود که لوان از لحاظ فکری آدم سطح پایینی بود. وینشتاپن یک بار مذبوحانه سعی کرد با خرید کتاب قطوری درباره مبانی اگزیستانسیالیسم، فکری به حال عقل و شعور ته چاه لوان بکند؛ اما لوان بدون این که حتی کتاب را ورق بزند از آن به جای پایهٔ شکستهٔ تختش استفاده کرد

---------------------------------------------------------------

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «محکوم به زندگی» نویسنده «وودی آلن»؛ مترجم «حسین یعقوبی»؛ «ریتا محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692