• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان «کجا ممکن است پیدایش کنم» نویسنده «هاروکی موراکامی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان «کجا ممکن است پیدایش کنم» نویسنده «هاروکی موراکامی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

ترجمه: بزرگمهر شرف الدین/ زن گفت: «سه سال پیش یک تراموا پدر همسرم را زیر گرفت وکشت.» و مکث کرد.

من چیزی نگفتم، فقط به چشمانش نگاه کردم و سرم را دوباره تکان دادم.

مدتی مکث کرده بود؛ من به چند مدادی که درجامدادی ام بود، نگاهی انداختم تا ببینم چه قدر نوکشان تیز است. مثل گلف بازی که با دقت چوب مناسبش را انتخاب می‌کند، در این فکر بودم که از کدام شان استفاده کنم. مدادی را برداشتم که نه خیلی تیز بود و نه خیلی کار کرده، دقیقاً همان چیزی بود که باید باشد.

زن گفت: «همه چیز کمی ناراحت کننده است.»
در حالی که سعی می‌کردم نظرم را برای خودم نگه دارم، یک دسته کاغذ یادداشت مقابلم گذاشتم و با نوشتن تاریخ و نام زن، مداد را امتحان کردم.

او ادامه داد: «تراموای زیادی در توکیو باقی نمانده، آن‌ها همه جا تبدیل به اتوبوس شده‌اند. حدس می‌زنم چندتایی که مانده، حالت یادبود گذشته را دارند. و یکی از آن‌ها بود که پدرشوهر من را کشت.»

آه آرامی کشید: «شب اول اکتبر بود، سه سال پیش. باران شدیدی می‌بارید.»

نکات اصلی ماجرای او را یادداشت کردم. پدر شوهر، سه سال پیش، تراموا، باران شدید، اول اکتبر، شب. من دوست دارم در نوشتن دقت زیادی به خرج دهم؛ برای همین، مدتی طول کشید تا همهٔ این‌ها را بنویسم.

پدر شوهر من آن لحظه مست لایعقل بود. در غیر این صورت، معلوم است که در یک شب بارانی روی ریل‌های تراموا خوابش نمی‌برد.»

دوباره خاموش شد لبانش بسته شدند، چشم‌هایش مستقیم به من خیره ماندند. احتمالاً منتظر بود که حرف‌هایش را تأیید کنم.

گفتم: «او باید حسابی مست بوده باشد.»

«او در حالت مستی فوت کرد.»

آیا پدر شوهر شما همیشه این قدر زیاد می‌نوشید؟»

«منظورتان این است که او همیشه اندازه‌ای که شب مرگش مشروب خورده بود، مشروب می‌خورده؟»

سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.

او تأیید کرد: «او هرچند وقت یک بار، مست می‌کرد. اما نه همیشه، و نه آن قدر مست که روی ریل تراموا خوابش ببرد.»

با خودم فکر کردم چه قدر باید مست باشی که روی ریل تراموا خوابت ببرد؟ آیا مسأله اصلی مقدار مشروبی است که یک نفر خورده؟ یا این که اول باید پرسید او چرا مست کرده است؟

پرسیدم: «شما میگویید او گاهی مست می‌کرد اما معمولاً مست لایعقل نمی‌شد؟»

او جواب داد: «من این طور فکر می‌کنم.»

«می‌توانم سنتان را بپرسم، اگر جسارت نباشد؟»
«می‌خواهید بدانید من چند سالم است؟»

«اگر نمی‌خواهید، مجبور نیستید جواب بدهید.»
زن تیغهٔ بینی‌اش را با انگشت اشاره مالید. بینی زیبا و کاملاً صافی بود. حدس زدم به تازگی یک جراحی پلاستیک داشته است. قبلاً با زنی دوست بودم که او هم چنین عادتی داشت. بینی‌اش را عمل کرده بود و هر وقت به چیزی فکر می‌کرد، تیغهٔ بینی‌اش را با انگشت اشاره می‌مالید. انگار می‌خواست مطمئن شود که بینی آک‌بندش هنوز آن جاست. نگاه کردن به زنی که حالا روبه رویم نشسته بود آشنا پنداری ملایمی را در من زنده کرد که، به نوبه خود خاطرات مبهمی را تداعی می‌کرد.

زن گفت: «من سعی نمی‌کنم سنم یا هرچیز دیگری را پنهان کنم. من سی و پنج سالم است.»

«و پدر شوهرتان چند سالش بود وقتی مرد؟»

«شصت و هشت.»

«چه کار می‌کرد؟ منظورم شغلش است.»

«او یک روحانی بود.»

«منظورتان یک روحانی بودایی است؟»

«درست است. یک روحانی بودایی از فرقه جودو. او رهبر اعظم یک معبد در توشیما وارد بود.»

گفتم: «باید ضربه سختی بوده باشد.»

«این که پدر شوهرم زیر تراموا رفت؟»

«بله.»
زن گفت: «مسلماً ضربه سختی بود. به خصوص برای همسرم.»

زن در یک گوشهٔ مبل راحتی دونفره نشسته بود. من روی صندلی چرخانم، پشت میز بودم. چهارقدم با هم فاصله داشتیم. یک دست لباس سبز و گل بهی پوشیده بود. پاهای زیبایی داشت و رنگ جوراب ساقه بلندش با کفش مشکی پاشنه بلندی که به پا داشت، هماهنگ بود. پاشنه کفش‌هایش به سلاحی مرگبار می‌مانست.

گفتم: «پس چیزی که از من می‌خواهید به پدر مرحوم همسرتان مربوط می‌شود؟»

جواب داد: «نه ربطی به او ندارد.» سرش را آرام دوباره تکان داد تا روی منفی بودن جوابش تأکید کند:

«مربوط به همسرم می‌شود.»

«آیا او هم یک روحانی است؟»

«نه او در مریل لینچ کار می‌کند.»

«همان شرکت سرمایه گذاری؟»

جواب داد: «درست است.» معلوم بود کمی عصبانی شده است. لحن صدایش تلویحاً می‌گفت مگر چند مریل لینچ دیگر وجود دارد؟

«او یک کارگزار بورس است.»

به نوک مدادم نگاهی انداختم تا ببینم چه قدر صاف شده، منتظر ماندم تا ادامه دهد.

«شوهر من تک پسرخانواده بود و بیشتر به خرید و فروش سهام علاقه داشت تا آیین بودا. بنابراین او حرفه پدرش را به عنوان رهبر اعظم معبد ادامه نداد.»

نگاهش گفت: «کاملاً معقول به نظر می‌رسید، این طور فکر نمی‌کنید؟» اما از آن جا که من هیچ نظر موافق یا مخالفی درباره آیین بودا یا خرید و فروش سهام نداشتم، جواب ندادم. در عوض حالت بی طرفی به خود گرفتم که نشان می‌داد تک تک کلمات او را جذب کرده‌ام.

«بعد از این که پدر شوهرم در گذشت، مادرشوهرم به مجموعهٔ آپارتمانی ما در شیناگاوا آمد، به یک واحد دیگر در همان ساختمان. من و همسرم در طبقه بیست‌وششم زندگی می‌کنیم و او در طبقه بیست‌وچهارم. او تنها زندگی می‌کند. قبلاً در معبد با هسرش زندگی می‌کرد؛ اما وقتی یک روحانی دیگر روی کار آمد، او مجبور شد نقل مکان کند. او شصت‌و سه‌ساله است و باید اضافه کنم که همسرم چهل سال دارد. او ماه دیگر چهل‌ویک ساله می‌شود، البته اگر اتفاقی برایش نیفتاده باشد.»

همه چیز را یادداشت کردم. زن صبورانه منتظر ماند تا نوشتنم تمام شود.

«بعد از مرگ پدر شوهرم، مادرشوهرم دچار حمله‌های عصبی می‌شود. وقتی باران می‌آید، سراسیمگی‌اش بیشتر می‌شود؛ شاید به خاطر این که همسرش در شب بارانی مرده. فکر می‌کنم کاملاً طبیعی باشد.»

به نشانهٔ تأیید سری تکان دادم.

«وقتی علائم بیماری‌اش تشدید می‌شود، مثل این است که پیچی در سرش شل شده باشد. او به ما تلفن‌می‌کند و همسرم دو طبقه تا خانه او پایین می‌رود تا مراقبش باشد. او سعی می‌کند مادرش را آرام کند و به او اطمینان دهد که همه چیز درست خواهد شد. اگر همسرم در خانه نباشد، من پایین می‌رم.»

زن مکث کرد. منتظر عکس العمل من بود، اما من ساکت ماندم.

«مادر شوهر من آدم بدی نیست. من هیچ احساس بدی به او ندارم. فقط از آن نوع آدم‌های عصبی است که در زندگی‌اش بیش از حد به دیگران وابسته بوده. این شرایط را درک می‌کنید؟»

گفتم: «فکر می‌کنم.»

او پاهایش را روی هم انداخت و منتظرماند تا من چیز تازه‌ای یادداشت کنم.

اما من هیچ چیز ننوشتم.

«او یک صبح یکشنبه ساعت ده به ما زنگ زد. این یکشنبه نه، یکشنبه قبل ده روز پیش.»

من به تقویم روی می‌زام نگاهی انداختم: «یکشنبه سوم سپتامبر؟»

زن گفت: «درست است، سوم. مادر شوهر من ساعت ده صبح به ما تلفن کرد.» چشم‌هایش را بست، انگار آن روز را به خاطر می‌آورد. اگر در یکی از فیلم‌های هیچکاک بودیم، صحنه در این لحظه موج برمی داشت و ما به آرامی وارد فلاش بک می‌شدیم. اما فیلمی در کار نبود و هیچ فلاش بکی هم اتفاق نیفتاد. او چشم‌هایش را باز کرد و ادامه داد: «همسرم تلفن را جواب داد. او برنامه ریزی کرده بود که به بازی گلف برود، اما از صبح زود باران شدیدی شروع شده بود و او برنامه‌اش را لغو کرد. اگر باران نیومده بود، هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد. البته می‌دانم این‌ها فقط اما و اگرهای من است.»

سوم سپتامبر، گلف، باران، لغو، مادرشوهر، تلفن. همه را یاد داشت کردم.

«مادرشوهرم گفت که به سختی نفس می‌کشد. احساس سرگیجه دراد و نمی‌تواند تعادلش را حفظ کند. برای همین، شوهرم لباس پوشید و حتی بدون آن که صورتش را اصلاح کند، پایین به آپارتمان مادرش رفت. او به من گفت که زیاد طول نمی‌کشد و از من خواست تا صبحانه را آماده کنم.»
پرسیدم: «چی پوشیده بود؟»

او بار دیگر بینی‌اش را به آرامی مالید: «شلوار کتانی و یک لباس آستین کوتاه یقه دار. لباسش خاکستری تیره بود و شلوارش کرم رنگ. هر دو را از روی کاتولوگ جی. کرو خریده بودیم. همسر من نزدیک بین است و همیشه عینک میزند. عینک دور فلزی آرمنیس. کفش‌های خاکستری نیوبالانس پوشیده بود و جورابی به پا نداشت.»
من همهٔ جزئیات را یادداشت کردم.
«قد و وزنش را هم می‌خواهید؟»

گفتم: «می‌تواند کمک کند.»

«او صدو هفتادو سه سانتی متر است و حدود هفتاده کیلو وزن دراد. قبل از ادواج حدود شصت کیلو بود اما بعد کمی چاق شد.»

این اطلاعات را یادداشت کردم. نگاهی به نوک مدادم انداختم و آن را با مدادی دیگر عوض کردم. مداد جدید را مدتی در دست داشتم تا به آن عادت کنم.

پرسید: «می‌توانم ادامه دهم؟»

گفتم: «البته.»

پاهایش را از روی هم برداشت و دوباره روی هم انداخت: «وقتی مادرش زنگ زد، من وسایل پخت پن کیک را آماده می‌کردم. من همیشه یکشنبه صبح‌ها پن کیک می‌پزم. همسرم اگر یکشنبه‌ها گلف بازی نکند، کلی پن کیک می‌خورد. او عاشق پن کیک همراه بیکن تُرد است.»

با خودم فکر کردم تعجبی ندارد که ده کیلو چاق شده است.

««بیست‌وپنج دقیقه بعد، همسرم به من تلفن کرد. گفت که مادرش آرام شده و او الان می‌آید بالا.

گفت: «دارم از گرسنگی می‌میرم، صبحانه را آماده کن تا وقتی رسیدم بتوانم بلافاصله بخورم.» من تابه را گرم کردم و پن کیک‌ها و بیکن‌ها را پختم. سُس شیرین را هم گرم کردم. پختن پن کیک خیلی سخت نیست- مسأله مهم زمان بندی و انجام کارها به نوبت است. صبرکردم و صبرکردم، اما او نیامد. پن کیک‌ها در بشقابش سرد شدند. به مادرشوهرم تلفن کردم و پرسیدم آیا همسرم هنوز آن جاست. گفت او خیلی وقت است آن جا را ترک کرده.»

زن یک بافه خیالی و ماورایی را روی دامنش درست بالای زانو، صاف کرد.

«همسرم غیبش زد، باد هوا شد. از آن موقع هیچ خبری از او به دستم نرسیده. او جایی بین طبقه بیست‌وچهارم و بیست‌وششم ناپدید شد.»

«با پلیس تماس گرفتید؟»

لب‌هایش از عصبانیت جمع شد و گفت: «معلوم است که گرفتم. وقتی ساعت یک شد و او نیامد، به پلیس زنگ زدم. اما آن‌ها تلاش زیادی برای پیدا کردن همسرم نکردند. یک پلیس گشت از اداره محلی سری به آن جا زد، اما وقتی دید هیچ اثری از خشونت به چشم نمی‌خورد خودش را زحمت نداد. گفت: «اگر تا دو روز دیگر برنگشت، به ادارهٔ محلی پلیس مراجعه کنید و فرم افراد مفقود شده را پُر کنید.» ظاهراً آن پلیس فکر می‌کرد که همسر من ناگهان تصمیم گرفته گورش را گم کند، انگار از زندگی‌اش به تنگ آمده و آن را ترک کرده.

 اما این احمقانه است. آخر کمی فکر کنید. همسر من کاملاً دست خالی به خانهٔ مادرش- رفت نه کیف، نه کارت اعتباری، نه گواهینامه رانندگی، نه ساعت. محض رضای خدا صورتش را هم اصلاح نکرد. او همان موقع به من تلفن کرد و گفت پن کیک را آماده کنم. کسی که از خانه فرار می‌کند، هیچ وقت به شما زنگ نمی‌زند که برایش پن کیک درست کنید. میزند؟»

من با حرف‌هایش موافق بودم: «کاملاً حق باشماست. اما بگویید ببینم، وقتی همسرتان به طبقه بیست‌وچهارم رفت، آیا از پله‌ها استفاده کرد؟»

«او هیچ وقت از آسانسور استفاده نمی‌کند. از آسانسور متنفراست. می‌گوید که نمی‌تواند زندانی شدن در فضای بسته‌ای مثل آن را تحمل کند.»

«با این حال، شما تصمیم گرفته‌اید در طبقه بیست‌وششم یک برج زندگی کنید؟»

«بله، اما او همیشه از پله‌ها استفاده می‌کند. ظاهراً برایش مهم نیست، می‌گوید ورزش خوبی است و به او کمک می‌کند تا وزنش را پایین نگه دارد. البته بالا و پایین رفتن از پله‌ها واقعاً زمان‌گیر است.»

او گفت: «چنین وضعیتی پیش آمده، آیا این پرونده را قبول می‌کنید؟»

نیازی به فکر کردن نبود. این دقیقاً از آن پرونده‌هایی بود که آرزویش را داشتم. با این حال، اجباراً نگاهی به برنامه ریزی‌ام انداختم و وانمود کردم چند چیز را پس و پیش می‌کنم. اگر بلافاصله یک پرونده را قبول کنید، موکل شما فکر می‌کند کاسه‌ای زیرنیم کاسه است.

گفتم: «خوشبختانه، من عصر امروز آزاد هستم.» نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت یازده و سی و پنج دقیقه بود. «اگر زحمتی نیست، آیا می‌توانید من را الآن به ساختمانتان ببرید؟ دوست دارم نگاهی به آخرین جایی بیندازم که همسرتان را دیددید.»

زن گفت: «خوشحال می‌شوم.» اندکی اخم کرد و پرسید: «یعنی پرونده را قبول کرده‌اید؟»

جواب دادم: «بله.»

«اما هنوز دربارهٔ حق الوکاله صحبت نکرده‌ایم.»
«به پول احتیاجی نیست.»

او مستقیماً به من چشم دوخت و گفت:

 «ببخشید؟»
لبخند زدم و توضیح دادم: «من هزینه‌ای ریافت نمی‌کنم.»

«مگر این شغل شما نیست؟»

«نه، این حرفه من نیست. من فقط یک داوطلب هستم، برای همین پول نمی‌گیرم.»

«داوطلب؟»
«بله.»
«با این حال، برای مخارج به پول احیتاج دارید.»
«خرجی ندارد. من فقط برپایه داوطلبی کار می‌کنم. از این رو، نمی‌توانم هیچ نوع پرداختی را بپذیرم.»
زن هنوز گیج به نظر می‌رسید.

توضیح دادم: «خوشبختانه من منبع درآمد دیگری دارم که برای گذراندن زندگی‌ام کافی است.

من این کار را به خاطر پول انجام نمی‌دهم. من فقط علاقه بسیاری به پیدا کردن محل آدم‌های گم شده دارم یا، دقیق‌تر اگر بگویم، آدم‌هایی که به طرز خاصی ناپدید شده‌اند. پول را داخل ماجرا نمی‌کنم- پول فقط مسأله را پیچیده‌تر می‌کند. اما حسابی در این گونه امور خبره هستم.»

زن پرسید: بگویید ببینم، آیا نوعی آیین دینی یا [جنبش] عصرنو پشت همه این‌ها نهفته است؟»

«هیچ کدام من به هیچ مذهب یا گروهی از جنبش عصرنو وابسته نیستم.»

زن نگاهی به کفش‌هایش انداخت. شاید در این فکر بود که چگونه- اگر چیزی غیرعادی پیش بیاید- از آن پاشنه‌های بلند و تیز علیه من استفاده کند.

او گفت: «همسرم همیشه به من می‌گفت که به چیزهای مجانی اعتماد نکنم. جسارت نباشد، اما او معتقد بود در کارهای رایگان همیشه نوعی سوء استفاده وجود دارد.»

گفتم: «در اغلب موارد، با او موافقم. در دنیای کاملاً سرمایه داری ما، به سختی می‌توان به چیزهای مجانی اعتماد کرد. با این حال، امیدوارم به من اعتماد کنید. اگر قرار باشد به جایی برسیم، باید به من اعتماد کنید.»

او کیف لوئیس ویتون خود را برداشت، با تلق آرامی آن را باز کرد و پاکت چسب خورده و پری را بیرون آورد. نمی‌توانم بگویم چه قدر پول داخل آن بود؛ اما پول زیادی به نظر می‌رسید.

زن گفت: «من پولی برای مخارج آورده‌ام.»

سرم را تکان دادم و گفتم: هیچ نوع حق الوکاله، هدیه یا پولی را قبول نمی‌کنم. یک قانون است. اگر حق الوکاله یا هدیه‌ای دریافت کنم، کاری که وراد آن شده‌ام، کاملاً بی معنا می‌شود. اگر پول اضافی دارید و از نپرداختن حق الوکاله معذب هستید، پیشنهاد می‌کنم آن را صدقه دهید- به ای. اس. پی. سی. ای، صندوق کودکان یتیم قربانی قاچاق انسان، یا هر تشکلی که دوست دارید. اگر این کار حالتان را بهتر می‌کند.»

زن اخم کرد، نفس عمیقی کشید و پاکت را داخل کیفش برگرداند. کیف را که بار دیگر چاق و سرحال شده بود، جای اولش گذاشت. دوباره بینی‌اش را مالید و به من نگاه کرد، مثل سگی که آماده است بدَوَد تا چوبی را که پرتاب کرده‌اید بیاورد.
با لحنی تقریباً خشک گفت: «کاری که وارد آن شده‌اید.»

سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و مداد فرسوده را داخل جامدادی گذاشتم.

زن با پاشنه‌های بلند و تیز من را به ساختمانش برد. آپارتمانش و آپارتمان مادرشوهرش را نشان داد. یک راه پلهٔ پهن دوطبقه را به هم وصل می‌کرد و من دیدم اگر سلانه سلانه هم فاصله دو طبقه را قدم بزنی، بیشتر از پنج دقیقه طول نمی‌کشد. زن گفت: «یکی از دلایلی که همسر من در این مجتمع آپارتمانی خانه خرید این بود که پله‌ها عریض و کاملاً روشن هستند. بیشتر برج‌ها فضا و هزینهٔ کمی صرف پلکان می‌کنند. پله‌های عریض فضای زیادی می‌گیرند؛ به علاوه، بیشتر ساکنان ترجیح می‌دهند از آسانسور استفاده کنند. بساز و بفروش‌ها هم دوست دارند پولشان را صرف چیزهایی کنند که جلب توجه می‌کند- کتابخانه، ورودی مرمر، اما همسر من تأکید داشت که پله‌ها عنصری حیاتی هستند- به قول خودش، آن‌ها ستون فقرات ساختمان‌اند.»

باید اعتراف کنم واقعاً راه پله‌ای به یادماندنی بود. در پاگرد بین طبقه بیست و پنجم و بیست و ششم، کنار پنجرهٔ قدی، یک کاناپه قرار داشت، یک آینهٔ دیواری، یک جا سیگاری پایه دار و یک گیاه گلدانی.

 از پنجره می‌توانستی آسمان روشن را ببینی و دو لکه ابر که به آرامی می‌لغزیدند. پنجره بسته شده بود و نمی‌شد آن را باز کرد.

پرسیدم: «آیا در هرطبقه فضایی مثل این تعبیه شده؟»
گفت: «نه! هر پنج طبقه یک فضای استراحت کوچک مثل این دارد، نه هرطبقه. آیا می‌خواهی آپارتمان ما و مادرشوهرم را ببینید؟»

«فعلاً نه.»

در حالی که با دستپاچگی دست‌هایش را تکان می‌داد، گفت: «از وقتی همسرم ناپدید شده، اوضاع عصبی مادرشوهرم هر روز بدتر و بدتر می‌شود. مطمئنم می‌توانید تصور کنید که چه طور شوکه شده است.»

با او موافقت کردم: «البته، فکر نمی‌کنم لازم باشد مزاحم او بشوم.»

«واقعاً متشکرم. و ممنون می‌شوم اگر این موضوع را از همسایه‌ها پنهان نگه دارید. من به هیچ کس نگفته‌ام که همسرم غیب شده.»

گفتم: «فهمیدم. آیا شما خودتان معمولاً از این پله‌ها استفاده می‌کنید؟»

ابرویش را کمی بالا انداخت، انگار به طور غیر منصفانه‌ای متهم شده است. و گفت: «نه، سوارآنسانسور می‌شوم. وقتی من و همسرم با هم می‌خواهیم بیرون برویم، او اول خانه را ترک می‌کند و بعد من سوار آسانسور می‌شوم و پایین، در ورودی، به هم می‌رسیم. وقتی به خانه برمی گردیم، من خودم سورا آسانسور می‌شوم او پیاده بالا می‌آید. بالا آمدن از آن پله‌ها با کفش‌های پاشنه دار خطرناک است و سلامت آدم را به خطر می‌اندازد.»

«من هم همین طور فکر می‌کنم.»

می‌خواستم به تنهایی همه چیز را تفتیش کنم، برای همین از او خواستم برود و با مدیر ساختمان صحبت کند، به او بگوید مردی که بین طبقات بیست و چهارم و بیست و ششم پرسه میزند، بازرس بیمه است. اگر کسی فکر کند من یک دزد هستم که این جا را روانداز می‌کنم و به پلیس زنگ بزند، کمی به دردسر میافتم. از این گذشته، من دلیل قانع کننده‌ای برای پرسه زدن در این جا ندارم.

زن گفت: «به او میگویم.» از پله‌ها بالا رفت و ناپیدید شد. صدای پاشنه‌هایش مثل صدای کوبیدن میخ روی اعلامیه‌ای تهدید آمیز همه جا پیچید. بعد به تدریج سکوت حکم فرما شد. من تنها مانده بودم.

اولین کاری که کردم این بود که سه بار پله‌ها را از طبقه بیست و ششم تا بیست و چهارم رفتم و برگشتم.
بار اول، با سرعت عادی قدم برداشتم و دوبار آرام‌تر تا بتوانم با دقت همه چیز اطرافم را بررسی کنم.

چنان متمرکز شده بودم که به ندرت پلک می‌زدم. هر اتفاقی، ردپایی به جا می‌گذارد و شغل من این است که کلاف‌های سردرگم را بازکنم. مشکل این بود که همهٔ پله‌ها را دستمال کشیده بودند. حتی کوچک‌ترین آشغالی هم به چشم نمی‌خورد؛ نه لکه‌ای بود، نه انرژی از فرو رفتگی؛ نه ته سیگاری در زیرسیگاری، هیچ چیز. بالا و پایین رفتن بی وقفه از پله‌ها، من را خسته کرد، برای همین دقیقه‌ای روی کاناپه استراحت کردم.

روی کاناپه پلاستیک کشیده بودند. از آن کاناپه‌های عالی نبود؛ اما به هرحال باید به درواندیشی مدیریت ساختمان آفرین می‌گفتی که کاناپه را جایی گذاشته که تنها عده معدودی ممکن است از آن استفاده کنند. آینه مقابل کاناپه بود. سطح آینه کاملاً تمیز بود و در بهترین زاویه قرار داده شده بود تا نوری را که به پنجره می‌تابید، بازتاب دهد. مدتی آن جا نشستم و به تصویر خودم در آینه خیره شدم. شاید در آن یکشنبه، همسر این زن، کارگزار سهام هم این جا استراحتی کرده و به تصویر خودش در آینه نگاه انداخته؛ به صورت اصلاح نکرده‌اش.

من البته ریش‌هایم را زده بودم، اما موهایم کمی بلند شده بود. موهای پشت گوشم فرخورده بود، مثل موهای سگ شکاری پشمالویی که تازه شناکنان از رودخانه گذشته است. گوشهٔ ذهنم یادداشت کردم که سری به آرایشگاه بزنم.

 فهمیدم رنگ شلوارم به رنگ کفش‌هایم نمی‌آید. در هماهنگ کردن رنگ جوراب‌هایم با لباس‌هایم هم توفیق چندانی نداشتم. هیچ کس تعجب نمی‌کرد اگر کمی به خودم می‌رسیدم و سری به خشک شویی می‌زدم. از این گذشته، تصویر من در آینه، دقیقاً همان بود- همان «من» قدیمی؛ مرد چهل و پنج ساله مجردی که چندان به سهام و آیین بودا اهمیت نمی‌داد. راستی، پل گوگن هم یک دلال سهام بود. اما تصمیم گرفت خودش را وقف نقاشی کند؛ برای همین یک روز زن و بچه‌هایش را ترک کرد و به تاهیتی رفت.

یک لحظه صبرک... کمی فکر کردم. نه، گوکن نمی‌توانسته کیف پولش را چا گذاشته باشد و اگر کارت‌های آمریکن اکسپرس آن وقت هم بودند، شرط کی بندم یکی از آن‌ها با خودش می‌برد. از همهٔ این‌ها گذشته، او به تا هیتی می‌رفت. نمی‌توانم او را مجسم کنم که به همسرش بگوید:

«هی، عزیزم، من یک دقیقه دیگر برمی گردم- مراقب باش پن کیک‌ها آماده باشند.» و بعد ناپدید شود.

 اگر نقشه ناپدید شدنتان ریخته­اید، باید آن را به طور حساب شده‌ای پیش ببرید.

از روی کاناپه بلند شدم همچنان که دوباره از پله‌ها بالا می‌رفتم، به پن کیک‌های تازه پخته شده فکر کردم.
 با جدیت تمام تمرکز کردم و کوشیدم صحنه را مجسم کنم: تو یک کارگزار چهل ساله سهام هستی، صبح یکشنبه است، بیرون باران تندی می‌بارد، تو به سوی خانه می‌روی و یک ظرف پر از پن کیک انتظارات را می‌کشد. هرچه بیشتر به آن فکر می‌کردم، اشتهایم بیشتر تحریک می‌شد. از صبح فقط یک سیب کوچک خورده بودم.

فکر کردم شاید بهتر باشد خودم را هرچه زودتر به رستوران دنیز برسانم و سرم را در چندتا پن کیک فرو کنم. در راه از کنار تابلویی که رستوران دنیز را نشان می‌داد، گذشته بودیم. شاید پیاده هم می‌شد تا آن جا رفت. نه این که فروشگاه دنیز پن کیک‌های فوق العاده ای درست کند- کره و سُس آن به مذاق من خوش نمی‌آمد- اما به هرحال آن جا پن کیک هم میفروخت. راستش را بگویم، من دیوانهٔ پن کیک هستم.

بزاق دهانم شروع به ترشح کرد، اما سرم را تکان دادم و سعی کردم مدتی فکر پن کیک را از مغزم بیرون کنم. همهٔ ابرهای توهم را کنار زدم. به خودم گوشزد کردم پن کیک باشد برای بعد. تو هنوز کارهای زیادی داری که باید انجام دهی. به­خودش گفتم: «باید از آن زن می‌پرسیدم آیا همسرش سرگرمی خاصی هم داشته، شاید واقعاً اهل نقاشی بوده.»

اما منطقی به نظر نمی‌رسید- آدمی که آن قدر شیفتهٔ نقاشی باشد که خانواده‌اش را رها کند، یکشنبه‌ها گلف بازی نمی‌کند. می‌توانید تصور کنید گوگن یا ون گوگ یا پیکاسو کفش گلف به پا کنند، روی چمن‌ها زانو بزنند و سعی کنند امتیاز ضربه‌شان را بخوانند؟ من که نمی‌توانم.
دوباره روی کاناپه نشستم و به ساعتم نگاه کردم. یک سی و سی و دو دقیقه بود. چشم‌هایم را بستم و روی یک نقطه مغزم تمرکز کردم. ذهنم خالی شد، خودم را به شن‌های زمان سپردم و گذاشتم جریان من را به هرجا که می‌خواهد ببرد. بعد چشم‌هایم را باز کردم و به ساعتم نگاهی انداختم؛ یک و چهل و هفت دقیقه بود.

بیست و پنج دقیقه جایی غیب شده بود. با خودم گفتم بد نبود. برای وقت گذرانی راه بدی نبود. اصلاً بد نبود.

دوباره به آینه نگاه کردم و خود همیشگی‌ام را آن جا دیدم. دست راستم را بالا آوردم، تصویرم در آینه دست چپش را بالا آورد. دست چپم را بالا آوردم و او دست راستش را بالا آورد. وانمود کردم دست راستم را پایین می‌آورم، اما ناگهان دست چپم را پایین آوردم؛ تصویرم وانموکرد دست چپش را پایین می‌آورد، اما ناگهان دست راستش را پایین آورد. همان طور که باید می‌بود. از روی کاناپه بلند شدم و پله‌های بیست و پنج طبقه را پایین آمدم تا به در ورودی رسیدم.

من هر روز حدود ساعت یازده صبح، به پلکان آن ساختمان سری می‌زدم. من و مدیر ساختمان رابطهٔ دوستانه‌ای پیدا کردیم (جعبه‌های شکلاتی که برایش آوردم، اهانت آمیز نبود.) و به من اجازه داده شد هرجای ساختمان که می‌خواهم سر بکشم. سرجمع، حدود دویست بار پایین طبقه بیست و چهارم و بیست و ششم بالا و پایین رفتم. وقتی خسته می‌شدم، روی کاناپه استراحت می‌کردم، از پنجره به آسمان خیره می‌شدم و با دقت به تصویرم در آینه نگاه می‌کردم. به آرایشگاه رفته بودم و موهایم را مرتب کرده بودم. همهٔ لباس‌هایم را به خشکگ شویی داده بودم و توانسته بودم شلوار و جورابی بپوشم که رنگشان با هم هماهنگ باشد؛ با این کار، پچ پچهٔ آدم‌های پشت سرم ر ا به مقدار قابل توجهی کم کردم.

مهم نبود چه قدر در کارم جدی بودم؛ چرا که حتی یک سرنخ هم به دست نیاوردم. با این حال، نا امید نشدم.
یا فتن سرنخ مهم خیلی شبیه تربیت کردن یک حیوان کله شق است؛ نیاز به صبر و تمرکز والبته، بدون آن که نیاز به گفتن باشد، نیازمندشم درونی.

همچنان که هر روز به ساختمان می‌رفتم، دریافتم که آدم‌های دیگری هم هستند که از راه پله استفاده می‌کنند. من روی زمین چند کاغذ شیرینی، یک تکه سیگار مارلبورو در جاسیگاری و یک روزنامه باطله پیدا کرده بودم.

بعد از ظهر یکشنبه، به مردی برخوردم که از پله‌ها بالا می‌دوید؛ یک مرد کوتاه سی ساله، با ظاهری جدی، لباس ورزشی سبز و کفش‌های ورزشی آسیکس. او یک ساعت بزرگ کاسیو هم به دست داشت.

گفتم: «سلام، یک دقیقه وقت دارید؟»

مرد گفت: «حتماً.» و دکمه روی ساعت را فشار داد. نفس عمیق کشید. تی شرت نایک بی آستینش در قسمت سینه خیس عرق شده بود.

پرسیدم: «آیا شما همیشه از این پله‌ها بالا و پایین می‌روید؟»

«بله. تا طبقهٔ سی و دوم. اما برای پایین رفتن از آسانسور استفاده می‌کنم. پایین دویدن از پله‌ها خطرناک است.»

«هر روز این کار را می‌کنید؟»

«نه، من بیش از حد درگیر کارم هستم. آخر هفته‌ها چند مسافرت کوتاه می‌روم. اگر کارم زود تمام شود، گاهی در طول هفته هم می‌دوم.»

دونده گفت: «البته! در طبقهٔ هفدهم.»

«آیا آقای کورومیزاوا را که در طبقهٔ بیست و ششم زندگی می‌کند، می‌شناسید.»

«آقای کورومیزاوا؟»

«او کارگزار سهام است، عینک دورفلزی آرامنیس میزند و همیشه از پله‌ها بالا و پایین می‌رود. 173 متر قد، حدوداً چهل ساله.»

دونده کمی به آن فکر کرد. «آره، آن مرد را می‌شناسم. یک بار با او صحبت کردم. هنگام دویدن گاهی او را در راه پله‌ها می‌بینم. دیده‌ام روی کاناپه می‌نشیند. او از آن دست آدم‌هایی است که از پله استفاده می‌کنند، چون از آسانسور متنفرند. درسته؟»

جواب دادم: «خودشه! به غیر از او، آیا آدم‌های زیادی هر روز از پله‌ها استفاده می‌کنند؟»

او گفت: «آره، هستند. شاید خیلی نباشند؛ اما چند نفری هستند که همیشه از پله‌ها بالا و پایین می‌روند؛ آدم‌هایی که از آسانسور خوششان نمی‌آید. دو نفر دیگر هم دیده‌ام که مثل من از پله‌ها بالا می‌دوند. این اطراف هیچ مسیر خوبی برای دویدن وجود ندارد؛ برای همین ما در راه پله‌ها می‌دویم. چند نفری هم هستند که برای ورزش کردن از پله‌ها بالا می‌آیند، اما نمی‌دوند. من فکر می‌کنم نسبت به آپارتمان‌های دیگر، این جا افراد بیشتری از پله‌ها استفاده می‌کنند- راه پله‌های این جا روشن، دلباز و تمیز هستند.»

«آیا احیاناً نام یکی از آن‌ها را به یاد دارید؟»

دونده گفت: «متأسفانه نه. من فقط چهره‌های‌شان را می‌شناسم. ما وقتی از کنار هم رد می‌شویم، سلام می‌کنیم؛ اما اسم‌شان را نمی‌دانم. این جا ساختمان بزرگی است.»

گفتم: «کاملاً. بسیار خب، از این که وقتتان را به من دادید، متشکمرم. ببخشید معطلتان کردم. ورزش خوبی داشته باشید.»

مرد دکمه روی زمان سنجش را فشار داد و به دویدن ادامه داد.

سه شنبه، وقتی روی کناپه نشسته بودم، پیرمردی از پله‌ها پایین آمد. به نظرم هفتادوپنج ساله بود، با موهای خاکستری و یک عینک. او دمپایی پوشیده بود، شلوار راحتی خاکستری و یک لباس آستین بلند. لباسش هیچ لکی نداشت و با دقت اتو شده بود. پیرمرد قد بلندی داشت و سرحال به نظر می‌رسید. من را یاد یک مدیر دبیرستان می‌انداخت که به تازگی بازنشسته شده است.

گفتم: «سلام.»

جواب داد: «سلام.»

«می تونم این جا سیگار بکشم.»

گفتم: «البته، راحت باشید.»

پیرمرد کنار من نشست و یک سیگار از جیب شلوارش بیرون آورد. کبریتی آتش زد، سیگارش را روشن کرد. به کبریت فوت کرد و آن را در زیرسیگاری انداخت.

 در حالی که به آرامی دود آر بیرون می‌داد، گفت: «من در طبقه بیست و ششم زندگی می‌کنم، با پسرم و همسرش. آن‌ها میگویند خانه پر از دود می‌شود؛ برای همین، همیشه وقتی می‌خواهم سیگار بکشم، این جا می‌آیم. شما سیگار می‌کشید؟»

به او گفتم: «دوازده سال پیش ترک کردم.»

پیرمرد جواب داد: «من هم باید ترک کنم. من هر روز فقط دو نخ سیگارمی کشم، برای همین نباید زیاد سخت باشد. اما میدانی، رفتن به مغازه برای سیگار خریدن و آمدن به این جا برای سیگار کشیدن، خودش کمک می‌کند وقت بگذرد. من را به تحرک وا می‌دارد و نمی‌گذارد زیاد فکر کنم.»
گفتم: «یعنی میگویید برای سلامتی‌تان سیگار می‌کشید.»

پیرمرد با نگاهی جدی گفت: «دقیقاً.»

«گفتید در طبقه بیست و ششم زندگی می‌کنید؟»

«بله.»
«شما آقای کورومیزاوا، ساکن 2609 را می‌شناسید؟»
«بله او عینک میزند و در شرکت برادران سالومون کار می‌کند؟»

او را تصیح کردم: «مریل لینچ.»

پیرمرد گفت: «درسته، مریل لینچ، من همین جا با او صحبت کرده‌ام، او گاهی روی این کاناپه می‌نشیند.»

«این جا چه کار می‌کند؟»

«دقیقاً نمی‌دانم. فقط همین جا می‌نشیند و به فضا خیره می‌شود. فکر نمی‌کنم سیگار بکشد.»

«به نظر می‌رسد به چیزی فکر نمی‌کند؟»

«مطمئن نیستم فرق بین این دو را بدانم- فرق نگاه کردن به هوا و فکر کردن را. ما همیشه فکر می‌کنیم، مگر نه؟ این که زندگی می‌کنیم تا فکر کنیم، اما برعکسش هم درست نیست، که ما فکر می‌کنیم تا زندگی کنیم. من برخلاف دکارت معتقدم ما گاهی فکر می‌کنیم تا نباشیم. خیره شدن به هوا شاید، ناخواسته، تأثیر عکس داشته باشد. در هر صورت، سؤال سختی است.»

پیرمرد پک محکمی به سیگارش زد.

پرسیدم: «آقای کورومیزاوا هیچ وقت درباره مشکلات خانه یا محل کارش حرفی به شما نزد؟»

پیرمرد سرش را با نشانهٔ منفی تکان داد، سیگارش را در زیر سیگاری انداخت: «مطمئنم میدانید آب همیشه کوتاه‌ترین مسیر را پیدا می‌کند، اما گاه کوتاه‌ترین مسیر، با آب به وجود می‌آید. فرایند اندیشه انسان نیز بسیار شبیه این است. حداقل، برداشت من این است. اما هنوز به سؤال شما جواب نداده‌ام. آقای کورومیزاوا ومن حتی یک بار هم دربارهٔ چنین مسائل عمیقی صحبت نکردیم. ما فقط گپ می‌زدیم- دربارهٔ آب و هوا، مقررات هیأت مدیرهٔ آپارتمان و چیزهایی از این قبیل.»

گفتم: «می‌فهمم. ببخشید که وقتتان را گرفتم.»

پیرمرد انگار که حرف‌های من را نشنیده، گفت: «گاه ما نیازی به کلمات نداریم، برعکس، این کلمات هستند که به ما نیاز دارند. اگر ما این جا نباشیم، کلمات کارکردشان را به کلی از دست می‌دهند. آن‌ها به سرنوشت کلماتی دچار می‌شوند که هیچ وقت به زبان نیامدند، و کلماتی که به زبان نیم ایند، دیگر کلمه نیستند.»

«دقیقاً. شبیه یک معمای ذن است.»

پیرمرد سری تکان داد و گفت: «درسته!.» بلند شد تا به آپارتمانش بازگرد: «مواظب خودتان باشید.»

جواب دادم: «خدا نگهدار.»

جمعهٔ بعد، ساعت دوبعدازظهر، همچنان که به سمت پاگرد بین طبقه بیست و پنجم و بیست و ششم می‌رفتم، دختربچهٔ کوچکی را دیدم که روی کاناپه نشسته بود؛ به خودش در آینه خیره شده بود و آواز می‌خواند. به نظرم می‌رسید آن قدر بزرگ شده باشد که به کلاس اول دبستان برود. او یک تی شرت صورتی و یک شلوارک جین آبی پوشیده بود. کوله پشتی سبزی به پشت انداخته بود و کلاهی روی پایش قرار داشت.

گفتم: «سلام.»

گفت: «سلام.» و آواز خواندش را قطع کرد.

می‌خواستم کنار او روی کاناپه بنشینم؛ اما اگر کسی رد می‌شد و ما را می‌دید، شاید فکر می‌کرد خبرهایی است. برای همین، روی هرهٔ پنجره لم دادم و فاصلهٔ بین‌مان را حفظ کردم.

پرسیدم: «مدرسه تعطیل است؟»

او صریحاً گفت: «نمی‌خواهم دربارهٔ مدرسه حرف بزنم.»

گفتم: «بسیار خب، دربارهٔ مدرسه حرف نمی‌زنیم. در این ساختمان زندگی می‌کنی؟»

گفت: «بله، طبقه بیست و هفتم.»

«تو که همهٔ این راه را پیاده بالا نمی‌آیی، مگر نه؟»

دختر گفت: «آسانسور بو می‌دهد، آسانسور بوی بدی می‌دهد، برای همین من بیست و هفت طبقه را پیاده بالا می‌آیم.» نگاهی به تصویر خودش انداخت و سرش را تکان داد: «نه میشه، بعضی وقت‌ها.»

«خسته نمی‌شوی؟»

جواب نداد. «یک چیزی را می‌دانی؟ از بین همهٔ آینه‌های پله، این یکی تصویر آدم را بهتر از بقیه نشان می‌دهد. اصلاً شبیه آینهٔ خانه ما نیست.»

«منظورت چیه؟»

دختر گفت: «به خودت یک نگاه بینداز.»

یک قدم به جلو برداشتم، رو به آینه کردم و مدتی به

تصویرم خیره شدم. همان طور که انتظار داشتم، تصویر من در آینه، چند درجه با آن چه همیشه می‌دیدم، فرق داشت. من درون آینه، چاق‌تر و سرحال‌تر بودم. همین حالا ته یک ظرف پر از پن کیک را بالا آروده باشم.

دختر پرسید: «تو سگ داری؟»

«نه، ندارم. من چند تا ماهی گرمسیری دارم.»
دختر گفت: «اوهوم.» انگار هیچ علاقه‌ای به ماهی گرمسیری نداشت.

پیرسیدم: «از سگ‌ها خوشت می‌آید؟!»

جواب نداد، اما سؤال دیگری پرسید: «تو بچه داری؟»
جواب دادم: «نه، ندارم.»

نگاه شکاکی به من انداخت. «مامانم گفته هیچ وقت با مردهایی که بچه ندارند، حرف نزن. مامانم می‌گوید احتمالش هست که عوضی باشند.»

گفتم: «نه لزوماً. اما من با مامانت کاملاً موافقم که وقتی با آدم‌های غریبه حرف می‌زنی، باید مراقب باشی.»

«اما من فکر نمی‌کنم تو عوضی باشی.»

«من هم فکر نمی‌کنم.»

«تو که لباس دختر بچه‌ها را جمع نمی‌کنی؟!»
«به هیچ وجه.»

«اصلاً چیزی جمع می‌کنی؟!»

باید درباره‌اش فکر می‌کردم. من اولین نسخهٔ اشعار مدرن را جمع می‌کردم، اما مطرح کردن این مسأله، ما را به هیچ جایی نمی‌رساند: «نه، در واقع چیزی جمع نمی‌کنم. تو چه طور؟»

دختر مدتی فکر کرد، بعد سرش را دوبار تکان داد و گفت: «من هم چیزی جمع نمی‌کنم.»

چند لحظه‌ای ساکت بودیم.

«هی، در مغازهٔ «آق دونات» از چه دوناتی بیشتر خوشت می‌آید؟»

بلافاصله گفتم: «دونات سنتی.»

دختر گفت: «من آن را بلد نیستم. میدانی از کدام شان خوشم می‌آید؟ ماه کامل و دم خرگوشی.»

من حتی اسم آن‌ها را هم نشنیده‌ام.»

«همان‌هایی که وسطشان میوه یا مایهٔ شیرین لوبیا دارد. اما مامانم می‌گوید اگر مدام چیزهای شیرین بخوری، خنگ می‌شوی. برای همین زیاد از آن‌ها برایم نمی‌خرد.»

«خوشمزه به نظر می‌رسند.»

دخترگفت: «این جا چه کار می‌کنی؟ دیروز هم تو را دیدم.»

«دنبال چیزی می‌گردم.»

«چی؟»
اعتراف کردم: «دقیقاً نمی‌دانم. فکر می‌کنم شبیه یک در باشد.»

دختر تکرار کرد: «یک در؟ چه جور دری؟ همه شکل و همه رنگ دری وجود دارد.»

درباره‌اش کمی فکر کردم. یک در، چه شکلی و چه رنگی؟ تا آن وقت حتی یک بار هم به شکل یا رنگ درها فکر نکرده بودم. «نمی‌دانم. چه شکلی یا چه رنگی ممکن است باشد؛ شاید اصلاً در نباشد.»

«منظورت این است که شاید یک چتر یا چیزی شبیه آن باشد؟»

گفتم: «یک چتر؟ هوم م م. فکر کنم دلیلی وجود ندارد که چتر نباشد.»

اما شکل و اندازهٔ چترها و درها با هم فرق می‌کند. کاری که می‌کنند هم با هم فرق می‌کند.»

«درست است. اما مطمئنم وقتی آن را ببینم، می‌شناسمش و میگویم: «آهان، خودشه» حالا چه چتر باشد، چه در، یا حتی دونات.»

دختر گفت: «آهان. خیلی وقت است دنبالش می‌گردی؟»
«مدت زیادی است. قبل از این که تو به دنیا بیایی.»
او درحالی که به کف دستش خیره شده بود، گفت: «راست میگویی؟ نظرت چیه به تو کمک کنم پیدایش کنی؟»

گفتم: «واقعاً خوشحال می‌شوم.»

«پس باید دنبال چیزی بگردم که نمی‌دانم چیه، اما شاید یک در باشد، شاید یک چتر، یا یک دونات، یا یک فیل؟»

گفتم: «دقیقاً؛ اما وقتی آن را ببینی، می‌فهمی خودش است.»

گفت: «جالب به نظر می‌رسد. اما حالا باید برگردم خانه. کلاس باله دارم.»

گفتم: «بعداً می‌بینمت. متشکرم که با من حرف زدی.»
«یک بار دیگر بگو اسم دوناتی که دوست داشتی چی بود؟»

«سنتی.»
دختر، در حالی که اخم کرده بود، کلمه «سنتی» را چند بار تکرار کرد. بعد ایستاد و در حالی که آواز می‌خواند بالای پله‌ها ناپدید شد. چشمانم را بستم و خودم را بار دیگر به جریان سپردم و گذاشتم زمان بیهوده بگذرد.

صبح شنبه، موکلم به من تلفن کرد.

زن سلامش را خورد و گفت: «شوهرم پیدا شده. دیروز ظهر پلیس با من تماس گرفت. آن‌ها او را روی یک نیمکت در سالن انتظار ایستگاه سندای پیدا کردند که خوابیده بود. او هیچ پول یا کارت شناسایی با خودش نداشته، اما بعد از مدتی اسم و آدرس و شماره تلفنش را به خاطر می‌آورد. من بلافاصله به سندای پرواز کردم. همسر من است. صحیح و سالم.»

پرسیدم: «اما چرا از سندای سر درآورده؟»

«او اصلاً نمی‌داند چه طور این جا آمده وقتی روی نیمکت ایستگاه سندای بیدار شده که کارمند راه آهن شانه‌هایش را تکان داده. این که چه طور بدون پول خودش را به آن جا رسانده و در این بیست روز چه خورده- هیچ چیز به یاد نمی‌آورد.»

«چه لباسی پوشیده بود؟»

«همان لباس‌هایی که وقتی آپارتمان را ترک کرد، پوشیده بود. ریش درآورده و بیش از ده کیلو لاغر شده. عینکش را هم یک جا گم کرده. من الآن از یک بیمارستان در سندای زنگ می‌زنم. آن‌ها از او آزمایش می‌گیرند. سی تی اسکن، اشعه ایکس و تست‌های عصبی. ذهنش حالا کاملاً سالم به نظر می‌رسد و هیچ مشکل جسمانی ندارد؛ اما حافظه‌اش به کلی پاک شده، به یاد می‌آورد که خانهٔ مادرش را ترک کرده و از پله‌ها بالا آمده، اما بعد از آن، هیچ چیز. به هرحال فکر می‌کنم بتوانم فردا به توکیو باز گردم.»

«خبر خوبی بود.»

«من واقعاً از زحماتی که شما برای پیدا کردن او کشیدید، سپاسگزارم. واقعاً میگویم. اما حالا که چیزها این طور از آب درآمدند، لازم نمی‌بینم تحقیقاتتان را ادامه دهید.»

گفتم: «من هم فکر نم یکنم لازم باشد.»

«همه چیز خیلی احمقانه و مبهم است؛ اما حداقل همسرم صحیح و سالم پیش من برگشته و تنها چیز مهم، همین است.»

گفتم: «البته، مهم آن است.»

«حالا، مطمئنید که در ازای خدمتتان چیزی قبول نمی‌کنید؟»

 «اولین باری که همدیگر را دیدیم، به شما گفتم نمی‌توانم هیچ گونه پولی قبول کنم. بنابراین، خودتان را به خاطر آن به زحمت نیندازید. از لطف شما سپاسگزارم.»

سکوت. سکوت نیرو بخشی که تلویحاً نشان می‌داد ما به درک متقابل رسیده‌ایم. من، نقش خودم را در حمایت از این احساس ایفا کردم و به آن سکوت احترام گذاشتم.

زن بالآخره گفت: «پس مواظب خودتان باشید.» و گوشی را گذاشت. در لحنش نشانی از همدلی به گوش رسید.

گوشی را گذاشتم. مدتی آن جا نشستم و مداد نویی را لابه لای انگشتانم تاب دادم. به دسته کاغذهای یادداشت سفیدی خیره شدم که مقابلم بود. کاغذ سفید من را به یاد ملحفه شسته‌ای می‌انداخت که به تازگی ازخشک شویی برگشته است، و ملحفه من را به یاد گربه‌ای می‌انداخت که در چرت مطبوعش روی آن کش می‌آمده، این تصویر- گربهٔ خواب آلود روی ملحفهٔ شسته شده من را آرام کرد. حافظه‌ام را زیرورو کردم و با دقت نکات مهمی را که آن زن گفته بود یکی یکی نوشتم. مداد را روی میز گذاشتم به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و به سقف خیره شدم.

این جا و آن جا سقف چند لکه غیرعادی به چشم می‌خورد. اگر چشمانم را تنگ می‌کردم، نقطه‌ها شبیه نقشه ستاره‌های آسمانی می‌شدند.

به این شب پرستارهٔ خیالی خیره شدم و فکر کردم شاید باید سیگاری کشیدن را دوباره شروع کنم- برای سلامتی‌ام. سرم پر بود از صدای تق تق پاشنه‌های زن در راه پله.

با صدای بلند به گوشهٔ سقف گفتم: «آقای کورومیزاوا، به دنیای واقعی خوش آمدی، به سه ضلع دنیای زیبای مثلی‌ات- مادرت با حمله‌های عصبی‌اش، همسرت با پاشنه‌های یخ شکنش و مریل لینچ دوست داشتنی.»

فکر می‌کنم جست و جوی من- جایی دیگر- ادامه خواهد یافت.

جست و جو به دنبال چیزی که ممکن شبیه یک در باشد، یا شاید شبیه یک چتر، یک دونات یا یک فیل.
جست و جویی که امیدوارم من را به جایی ببرد که ممکن است پیدایش کنم.

بررسی داستان

  • راوی: اول شخص عینی

مثال:
من چیزی نگفتم، فقط به چشمانش نگاه کردم و سرم را دوباره تکان دادم.

مدتی مکث کرده بود؛ من به چند مدادی که درجامدادی ام بود، نگاهی انداختم تا ببینم چه قدر نوکشان تیز است. مثل

 گلف بازی که با دقت چوب مناسبش را انتخاب می‌کند، در این فکر بودم که از کدام شان استفاده کنم. مدادی را برداشتم که نه خیلی تیز بود و نه خیلی کار کرده، دقیقاً همان چیزی بود که باید باشد.

زن گفت: «همه چیز کمی ناراحت کننده است.»

2- ژانر: واقع گرای اجتماعی

امر واقعی که ممکن است اتفاق بیفتدد دور از ذهن نیست، جزیی از کل اجتماع نشان داده شده است.

مثال:
من چیزی نگفتم، فقط به چشمانش نگاه کردم و سرم را دوباره تکان دادم.

مدتی مکث کرده بود؛ من به چند مدادی که درجامدادی ام بود، نگاهی انداختم تا ببینم چه قدر نوکشان تیز است. مثل گلف بازی که با دقت چوب مناسبش را انتخاب می‌کند، در این فکر بودم که از کدام شان استفاده کنم. مدادی را برداشتم که نه خیلی تیز بود و نه خیلی کار کرده، دقیقاً همان چیزی بود که باید باشد.

زن گفت: «همه چیز کمی ناراحت کننده است.»

در حالی که سعی می‌کردم نظرم را برای خودم نگه دارم، یک دسته کاغذ یادداشت مقابلم گذاشتم و با نوشتن تاریخ و نام زن، مداد را امتحان کردم.

او ادامه داد: «تراموای زیادی در توکیو باقی نمانده، آن‌ها همه جا تبدیل به اتوبوس شده‌اند. حدس می‌زنم چندتایی که مانده، حالت یادبود گذشته را دارند. و یکی از آن‌ها بود که پدرشوهر من را کشت.»

آه آرامی کشید: «شب اول اکتبر بود، سه سال پیش. باران شدیدی می‌بارید.»

3- مسئلهٔ داستان چیست؟

شوهر زن به طبقه پایین رفته تا به مادرش سربزند، ناگهان ناپدید شده، پلیس هم ترتیب اثری به ماجرا
 نمی‌دهد در نتیجه وکیل خصوصی برای یافتن شوهرِ زن، وارد داستان می‌شود.

مثال:
گفت: «دارم از گرسنگی می‌میرم، صبحانه را آماده کن تا وقتی رسیدم بتوانم بلافاصله بخورم.» من تابه را گرم کردم و پن کیک‌ها و بیکن‌ها را پختم. سُس شیرین را هم گرم کردم. پختن پن کیک خیلی سخت نیست- مسأله مهم زمان بندی و انجام کارها به نوبت است. صبرکردم و صبرکردم، اما او نیامد. پن کیک‌ها در بشقابش سرد شدند. به مادرشوهرم تلفن کردم و پرسیدم آیا همسرم هنوز آن جاست. گفت او خیلی وقت است آن جا را ترک کرده.»

زن یک بافه خیالی و ماورایی را روی دامنش درست بالای زانو، صاف کرد.

«همسرم غیبش زد، باد هوا شد. از آن موقع هیچ خبری از او به دستم نرسیده. او جایی بین طبقه بیست و چهارم و بیست و ششم ناپدید شد.»

«با پلیس تماس گرفتید؟»

لب‌هایش از عصبانیت جمع شد و گفت: «معلوم است که گرفتم. وقتی ساعت یک شد و او نیامد، به پلیس زنگ زدم. اما آن‌ها تلاش زیادی برای پیدا کردن همسرم نکردند. یک پلیس گشت از اداره محلی سری به آن جا زد، اما وقتی دید هیچ اثری از خشونت به چشم نمی‌خورد خودش را زحمت نداد. گفت: «اگر تا دو روز دیگر برنگشت، به ادارهٔ محلی پلیس مراجعه کنید و فرم افراد مفقود شده را پُر کنید.»

4- محور معنایی داستان چیست؟

الف) انسان‌ها وقتی به خود فکر می‌کنند که در موقعیتی جدید قرار می‌گیرند در واقع روزمرگی آنان را به رباط‌هایی تبدیل کرده که از خود دور شده‌اند، حتی از ظاهر خود اطلاعی ندارند نمی‌دانند به سر و وضع خود رسیده‌اند یا نه؟ تمام زندگی‌شان را کار پُرکرده است. آرامش، امنیت، آزادی هیچ جایگاهی ندارد بنابراین بی ریشه و بی‌مکان هستند، زمانی به خود می‌اندیشند که در موقعیتی خاص قرار بگیرند و اگر آن موقعیت پیش نیاد شاید هرگز به خود و ظاهر خود توجهی نکنند و در بی خبری از آن، زندگی را به پایان برسانند. از درون تهی و تنهایی آن‌ها را آزار می‌دهد.

مثال اول:

مدتی آن جا نشستم و به تصویر خودم در آینه خیره شدم. شاید در آن یکشنبه، همسر این زن، کارگزار سهام هم این جا استراحتی کرده و به تصویر خودش در آینه نگاه انداخته؛ به صورت اصلاح نکرده‌اش.

من البته ریش‌هایم را زده بودم، اما موهایم کمی بلند شده بود. موهای پشت گوشم فرخورده بود، مثل موهای سگ شکاری پشمالویی که تازه شناکنان از رودخانه گذشته است. گوشهٔ ذهنم یادداشت کردم که سری به آرایشگاه بزنم. فهمیدم رنگ شلوارم به رنگ کفش‌هایم نمی‌آید. در هماهنگ کردن رنگ جوراب‌هایم با لباس‌هایم هم توفیق چندانی نداشتم. هیچ کس تعجب نمی‌کرد اگر کمی به خودم می‌رسیدم و سری به خشک شویی می‌زدم. از این گذشته، تصویر من در آینه، دقیقاً همان بود- همان «من» قدیمی؛ مرد چهل و پنج ساله مجردی که چندان به سهام و آیین بودا اهمیت نمی‌داد.

مثال دوم:

دوباره به آینه نگاه کردم و خود همیشگی‌ام را آن جا دیدم. دست راستم را بالا آوردم، تصویرم در آینه دست چپش را بالا آورد. دست چپم را بالا آوردم و او دست راستش را بالا آورد. وانمود کردم دست راستم را پایین می‌آورم، اما ناگهان دست چپم را پایین آوردم؛ تصویرم وانموکرد دست چپش را پایین می‌آورد، اما ناگهان دست راستش را پایین آورد. همان طور که باید می‌بود. از روی کاناپه بلند شدم و پله‌های بیست‌وپنج طبقه را پایین آمدم تا به در ورودی رسیدم.

ب) انسان‌ها از یکدیگر دور هستند در حالی که در یک برج زندگی می‌کنند تنها فاصلهٔ آن‌ها را چند در ورودی پله تعریف می‌کند اما فا صله آن‌ها بسیار زیاد است، اگر همدیگر را می‌بینند در حد سلام کردن از هم شناخت دارند. خونسردند، کم حرف‌اند، تنها و بی ریشه‌اند چون انسان امروزی به دنبال آرامش ذهنی است. ماندن در راه پله‌ها، وقت را به سلام واحوالپرسی گذراندن، شناخت از هم دیگر پیدا کردن برای هر یک مشغله و درگیری ذهنی به وجود می‌آید چیزی که انسان امروزی دنبال آن نیست.

مثال:
سه شنبه، وقتی روی کناپه نشسته بودم، پیرمردی از پله‌ها پایین آمد. به نظرم هفتادوپنج ساله بود، با موهای خاکستری و یک عینک. او دمپایی پوشیده بود، شلوار راحتی خاکستری و یک لباس آستین بلند. لباسش هیچ لکی نداشت و با دقت اتو شده بود. پیرمرد قد بلندی داشت و سرحال به نظر می‌رسید. من را یاد یک مدیر دبیرستان می‌انداخت که به تازگی بازنشسته شده است.

گفتم: «سلام.»

جواب داد: «سلام.»

«می تونم این جا سیگار بکشم.»

گفتم: «البته، راحت باشید.»

پیرمرد کنار من نشست و یک سیگار از جیب شلوارش بیرون آورد. کبریتی آتش زد، سیگارش را روشن کرد. به کبریت فوت کرد و آن را در زیرسیگاری انداخت.

 در حالی که به آرامی دود آر بیرون می‌داد، گفت: «من در طبقه بیست و ششم زندگی می‌کنم، با پسرم و همسرش. آن‌ها میگویند خانه پر از دود می‌شود؛ برای همین، همیشه وقتی می‌خواهم سیگار بکشم، این جا می‌آیم. شما سیگار می‌کشید؟»

5- دلاتمندی داستان چیست؟

هر چیزی باید دلیلی داشته باشد تا دغه دغه راوی برای نوشتن شده باشد، بنابر این به سه دلیل راوی افول انسان مدرن را نشان می‌دهد.

1-انسان مدرن، دنبال آرامش ذهنی است.

با وجود پیشرفت علم و صنعت که انسان را به سوی رفاه بیشتر سوق می‌دهد به همان اندازه دغه دغه های ذهنی او هم فراتر می‌رود تا جایی که تکنولوژی برای او افسردگی به ارمغان می‌آورد، خود را هر روز تنها و تنهاتر می‌بیند.

 شخصیت داستان در برج سکونت دارد پس، از رفاه خوبی برخوردار است اما از آسانسور استفاده نمی‌کند زیرا در آن جا با همسایه‌ها روبه رو می‌شود برای فرار کردن از آن‌ها ترجیح می‌دهد ازپله ها استفاده کند

مثال:
«او هیچ وقت از آسانسور استفاده نمی‌کند. از آسانسور متنفراست. می‌گوید که نمی‌تواند زندانی شدن در فضای بسته‌ای مثل آن را تحمل کند.»

«با این حال، شما تصمیم گرفته‌اید در طبقه بیست و ششم یک برج زندگی کنید؟»

«بله، اما او همیشه از پله‌ها استفاده می‌کند. ظاهراً برایش مهم نیست- می‌گوید ورزش خوبی است و به او کمک می‌کند تا وزنش را پایین نگه دارد. البته بالا و پایین رفتن از پله‌ها واقعاً زمان گیر است.»

2-انسان مدرن، تنها و رها شده است

مرد با این که در کنار همسر و مادرش زندگی می‌کند، کارگزارم سهام است هیچ موضوع جالبی در زندگی ندارد تا از تنهایی بیرون بیاید. با گلف بازی می‌کند، پن کیک می‌خورد، به مادر مریض اش سرمی زند، روزمرگی کاملاً عادی و تکراری که زنگ خطر خانواده را به صدا درآورده است. جامعهٔ مدرن، افکار انسان را هم مدرن کرده اما مدرنیته آسیب جدی به روابط زن و مرد از نظر اخلاقی، عاطفی وارد کرده است. در نتیجه برای رها شدن از تنهایی روی کاناپه راه پله‌ها می‌نشینند و با آینه حرف می‌زنند و خود را، تنهایی‌شان و رهایی‌شان را در آینه جستجو می‌کنند، اما چیزی نیست که آن‌ها در آینه به دنبالش هستند بلکه فرایند جستجوی شخصیت‌هاست. «این که تنهایی و باید مستقل باشی.»

مثال:
زن گفت: «یکی از دلایلی که همسر من در این مجتمع آپارتمانی خانه خرید این بود که پله‌ها عریض و کاملاً روشن هستند. بیشتر برج‌ها فضا و هزینهٔ کمی صرف پلکان می‌کنند. پله‌های عریض فضای زیادی می‌گیرند؛ به علاوه، بیشتر ساکنان ترجیح می‌دهند از آسانسور استفاده کنند.

 بساز و بفروش ها هم دوست دارند پولشان را صرف چیزهایی کنند که جلب توجه می‌کند- کتابخانه، ورودی مرمر، اما همسر من تأکید داشت که پله‌ها عنصری حیاتی هستند- به قول خودش، آن‌ها ستون فقرات ساختمان‌اند.»

باید اعتراف کنم واقعاً راه پله‌ای به یادماندنی بود. در پاگرد بین طبقه بیست و پنجم و بیست و ششم، کنار پنجرهٔ قدی، یک کاناپه قرار داشت، یک آینهٔ دیواری، یک جا سیگاری پایه دار و یک گیاه گلدانی.

 از پنجره می‌توانستی آسمان روشن را ببینی و دو لکه ابر که به آرامی می‌لغزیدند. پنجره بسته شده بود و نمی‌شد آن را باز کرد.

3- انسان مدرن، بی ریشه و بی مکان است.

دنیای مدرنیته ایی که نویسنده آن را ترسیم کرده است (گلف، برج، کارگزار سهام...) به ظاهر در زندگی انسان رخنه کرده، نه تنها جایگاه انسانی در آن حفظ نشده بلکه ریشه و مکانی هم ندارد، حتی پیرمرد هفتادوپنج ساله با توجه به نشانه‌ها (دمپایی، شلوار راحتی، لباس آستین بلند...) درحالی که در یک برج زندگی می‌کند با توجه به ظاهری که دارد باید درخانه سیگار بکشد اما او مکانی به نام خانه ندارد، سیگارش را روی کاناپه جلوی‌آینه می‌کشد. بیشتر همسایه‌ها روی کاناپه می‌نشینند، سیگار می‌کشند یا تنهایی در فکر فرو می‌روند.

مثال:
سه شنبه، وقتی روی کناپه نشسته بودم، پیرمردی از پله‌ها پایین آمد. به نظرم هفتادوپنج ساله بود، با موهای خاکستری و یک عینک. او دمپایی پوشیده بود، شلوار راحتی خاکستری و یک لباس آستین بلند. لباسش هیچ لکی نداشت و با دقت اتو شده بود. پیرمرد قد بلندی داشت و سرحال به نظر می‌رسید. من را یاد یک مدیر دبیرستان می‌انداخت که به تازگی بازنشسته شده است.

گفتم: «سلام.»

جواب داد: «سلام.»

«می تونم این جا سیگار بکشم.»

گفتم: «البته، راحت باشید.»

پیرمرد کنار من نشست و یک سیگار از جیب شلوارش بیرون آورد. کبریتی آتش زد، سیگارش را روشن کرد. به کبریت فوت کرد و آن را در زیرسیگاری انداخت.

 در حالی که به آرامی دود آر بیرون می‌داد، گفت: «من در طبقه بیست و ششم زندگی می‌کنم، با پسرم و همسرش. آن‌ها میگویند خانه پر از دود می‌شود؛ برای همین، همیشه وقتی می‌خواهم سیگار بکشم، این جا می‌آیم. شما سیگار می‌کشید؟»
6- شیوهٔ روایت پرسشی است.

بهترین شیوهٔ روایت پرسشی است نه چیزی را می‌آموزد و نه چیزی را خبر می‌دهد بلکه می‌پرسد:

عشق چیست؟ مرگ چیست؟ روابط زن و مرد چیست؟

جلب کردن خواننده به چیزهایی که سیرعادی خود را در زندگی طی می‌کند و در یک آن تغییر می‌کند چیست؟ خانواده در چه جایگاهی است؟

مثال:
به این شب پرستارهٔ خیالی خیره شدم و فکر کردم شاید باید سیگاری کشیدن را دوباره شروع کنم- برای سلامتی‌ام. سرم پر بود از صدای تق تق پاشنه‌های زن در راه پله.
با صدای بلند به گوشهٔ سقف گفتم: «آقای کورومیزاوا، به دنیای واقعی خوش آمدی، به سه ضلع دنیای زیبای مثلی‌ات- مادرت با حمله‌های عصبی‌اش، همسرت با پاشنه‌های یخ شکنش و مریل لینچ دوست داشتنی.»

فکر می‌کنم جست و جوی من- جایی دیگر ادامه خواهد یافت.

جست و جو به دنبال چیزی که ممکن شبیه یک در باشد، یا شاید شبیه یک چتر، یک دونات یا یک فیل.
جست و جویی که امیدوارم من را به جایی ببرد که ممکن است پیدایش کنم.

7- داستان دو سطح دارد.

سطح اول: واضح و آشکاربدون پیچیدگی زبانی است.
مثال:
من چیزی نگفتم، فقط به چشمانش نگاه کردم و سرم را دوباره تکان دادم.

مدتی مکث کرده بود؛ من به چند مدادی که درجامدادی ام بود، نگاهی انداختم تا ببینم چه قدر نوکشان تیز است. مثل گلف بازی که با دقت چوب مناسبش را انتخاب می‌کند، در این فکر بودم که از کدام شان استفاده کنم. مدادی را برداشتم که نه خیلی تیز بود و نه خیلی کار کرده، دقیقاً همان چیزی بود که باید باشد.

زن گفت: «همه چیز کمی ناراحت کننده است.»


سطح دوم: روان شناختی است.

توهم‌زایی که در آن همه چیز آشنا به نظر می‌رسد اما هیچ چیزی آن گونه که باید باشد نیست.

 * زن ناگهان مردش را گم می‌کند.

 * پلیس محلی اعتنایی نمی‌کند.

 * وکیل خصوصی می‌گیرد.

* بعد از مدتی او را در شهری دیگر درایستگاه سندای پیدا می‌کنند.

مثال:
گفت: «دارم از گرسنگی می‌میرم، صبحانه را آماده کن تا وقتی رسیدم بتوانم بلافاصله بخورم.» من تابه را گرم کردم و پن‌کیک‌ها و بیکن‌ها را پختم. سُس شیرین را هم گرم کردم. پختن پن‌کیک خیلی سخت نیست، مسأله مهم زمان‌بندی و انجام کارها به نوبت است. صبرکردم و صبرکردم، اما او نیامد. پن‌کیک‌ها در بشقابش سرد شدند. به مادرشوهرم تلفن کردم و پرسیدم آیا همسرم هنوز آن جاست. گفت او خیلی وقت است آن جا را ترک کرده.»

زن یک بافه‌خیالی و ماورایی را روی دامنش درست بالای زانو، صاف کرد.

«همسرم غیبش زد، باد هوا شد. از آن موقع هیچ خبری از او به دستم نرسیده. او جایی بین طبقه بیست و چهارم و بیست و ششم ناپدید شد.»

«با پلیس تماس گرفتید؟»

لب‌هایش از عصبانیت جمع شد و گفت: «معلوم است که گرفتم. وقتی ساعت یک شد و او نیامد، به پلیس زنگ زدم. اما آن‌ها تلاش زیادی برای پیدا کردن همسرم نکردند. یک پلیس گشت از اداره محلی سری به آن جا زد، اما وقتی دید هیچ اثری از خشونت به چشم نمی‌خورد خودش را زحمت نداد. گفت: «اگر تا دو روز دیگر برنگشت، به ادارهٔ محلی پلیس مراجعه کنید و فرم افراد مفقود شده را پُر کنید.»

8- تقابل‌ها (پدر: روحانی / مشروب و مستی. پسر: گلف باز / کارگزارسهام)

مثال: «پدر روحانی»

«و پدر شوهرتان چند سالش بود وقتی مرد؟»

«شصت و هشت.»

«چه کار می‌کرد؟ منظورم شغلش است.»

«او یک روحانی بود.»

«منظورتان یک روحانی بودایی است؟»

«درست است. یک روحانی بودایی از فرقه جودو. او رهبر اعظم یک معبد در توشیما وارد بود.»

مثال: «مشروب و مستی»

پدر شوهر من آن لحظه مست لایعقل بود. در غیر این صورت، معلوم است که در یک شب بارانی روی ریل‌های تراموا خوابش نمی‌برد.»

دوباره خاموش شد لبانش بسته شدند، چشم‌هایش مستقیم به من خیره ماندند. احتمالاً منتظر بود که
حرف‌هایش را تأیید کنم.

گفتم: «او باید حسابی مست بوده باشد.»

«او در حالت مستی فوت کرد.»

آیا پدرشوهر شما همیشه این قدر زیاد می‌نوشید؟»

«منظورتان این است که او همیشه اندازه‌ای که شب مرگش مشروب خورده بود، مشروب می‌خورده

سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.

مثال: «پسرگلف باز»

 او چشم‌هایش را باز کرد و ادامه داد: «همسرم تلفن را جواب داد. او برنامه ریزی کرده بود که به بازی گلف برود، اما از صبح زود باران شدیدی شروع شده بود و او برنامه‌اش را لغو کرد. اگر باران نیومده بود، هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد. البته میدانم این‌ها فقط اما و اگرهای من است.»

مثال: «کارگزار سهام»

«آیا آقای کورومیزاوا را که در طبقهٔ بیست و ششم زندگی می‌کند، می‌شناسید.»

«آقای کورومیزاوا؟»

«او کارگزار سهام است، عینک دورفلزی آرامنیس میزند و همیشه از پله‌ها بالا و پایین می‌رود. 173 متر قد، حدوداً چهل ساله.»

دونده کمی به آن فکر کرد. «آره، آن مرد را می‌شناسم. یک بار با او صحبت کردم. هنگام دویدن گاهی او را در راه پله‌ها می‌بینم. دیده‌ام روی کاناپه می‌نشیند. او از آن دست آدم‌هایی است که از پله استفاده می‌کنند، چون از آسانسورمتنفرند. درسته؟»

 9- نقد بوتیقایی:

اگر از بیرون به داستان نگاه کنیم شبیه هرمی است که شخصیت‌های داستان در آن گیر افتاده‌اند راه نجاتی نیست، چون دنیای مدرنیته انسان را از اصل خود باز داشته دیگر هویت، زندگی، روابط زن و مرد، خانواده تعریف گذشته را ندارد در ظاهر به نظر می‌رسد که همه چیز مدرن شده و هر چیزی در سرجای خودش قرار دارد در حالی که این گونه نیست. به دلیل دغدغه‌های ذهنی، ناامنی، ناعدالتی، نبودن آزادی، قوهٔ تعقل انسان از او گرفته شده دچار توهم گشته دیگر مسیر خانه را پیدا نمی‌کند سراز جایی ناشناخته در می‌آورد بی‌آن که بداند چه طور و چگونه از آن جا سردرآورده است. انسان هدفمند دیگر در مدرنیته وجود ندارد، زیرا او دچار سردرگمی مرضی است.

مثال: گوشی را گذاشتم. مدتی آن جا نشستم و مداد نویی را لابه لای انگشتانم تاب دادم. به دسته کاغذهای یادداشت سفیدی خیره شدم که مقابلم بود. کاغذ سفید من را به یاد ملحفه شسته‌ای می‌انداخت که به تازگی از خشک شویی برگشته است، و ملحفه من را به یاد گربه‌ای می‌انداخت که در چرت مطبوعش روی آن کش می‌آمده، این تصویر- گربهٔ خواب آلود روی ملحفهٔ شسته شده – من را آرام کرد. حافظه‌ام را زیرورو کردم و با دقت نکات مهمی را که آن زن گفته بود یکی یکی نوشتم. مداد را روی میز گذاشتم به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و به سقف خیره شدم.

این جا و آن جا سقف چند لکه غیرعادی به چشم می‌خورد. اگر چشمانم را تنگ می‌کردم، نقطه‌ها شبیه نقشه ستاره‌های آسمانی می‌شدند.

به این شب پرستارهٔ خیالی خیره شدم و فکر کردم شاید باید سیگاری کشیدن را دوباره شروع کنم- برای سلامتی‌ام. سرم پر بود از صدای تق تق پاشنه‌های زن در راه پله.

با صدای بلند به گوشهٔ سقف گفتم: «آقای کورومیزاوا، به دنیای واقعی خوش آمدی، به سه ضلع دنیای زیبای مثلی‌ات مادرت با حمله‌های عصبی‌اش، همسرت با پاشنه‌های یخ‌شکنش و مریل لینچ دوست داشتنی.»

فکر می‌کنم جست و جوی من جایی دیگر ادامه خواهد یافت.

جست‌وجو به دنبال چیزی که ممکن شبیه یک در باشد، یا شاید شبیه یک چتر، یک دونات یا یک فیل.

جست و جویی که امیدوارم من را به جایی ببرد که ممکن است پیدایش کنم.

-----------------------------------------------------------------------------------------

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «کجا ممکن است پیدایش کنم» نویسنده «هاروکی موراکامی»؛ «ریتا محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692