ترجمه: بهروز آل نداف / انتشارات: آرمان شهر (افغانستان) / چاپ اول تابستان 1392 / شمارگان: هزار جلد
در صفحات نخستین کتاب، مترجم به عنوان مقدمه آورده است: آمادو در 1933 کاکائو را نوشت. او که خود در یکی از مزارع کاکائو به دنیا آمده بود، "سرزمین سختیها" را به عنوان صحنه اصلی این رمان برگزید. او در این کتاب دو ارزش، یعنی ارزش ادبی و صداقت را رو به روی هم قرار میدهد و صداقت را برتری میبخشد.
به هر حال پاسخ خود او این بود: «من در این کتاب کوشیدهام، از کمترین ادبیات به سود بیشترین صداقت استفاده، و زندگی کارگران مزارع کاکائو را در جنوب باهیا بیان کنم. و از این آیا داستانی کارگری بیرون آمده است؟»
اما خورخه آمادئو و یا ژورژ آمادو کیست؟
ژورژه لیال آمادو دِ فاریا (Jorge Leal Amado de Faria) و یا " خورخه آمادو " در شهر کوچک باهیا در شمالشرق برزیل به تاریخ 10 اوت سال 1912 چشم به جهان گشود. باهیا شهری بود که با فرهنگ، موسیقی و اعتقادات مذهبیاش تأثیری عمیق بر بردگان آفریقایی ساکن کشورش داشت.
آمادو نخستین رمانش را سال ۱۹۳۱ نوشت اما تا پایان این دهه داستانهای کوتاهش در فرانسه منتشر میشد. این موفقیت او در کشورهای دیگر بخشی به دلیل توانایی سیاسی اوست. وی کمونیست بود و این مسئله کمک میکرد تا آثارش در اتحاد جماهیر شوروی منتشر شود و به دیگر کشورهای پشت پرده ی آهنین راه یابد. از طرف دیگر، همین عقاید سیاسی موجب شد تا در سال ۱۹۴۷ از کشورش تبعید شود. او به عنوان نمایندهٔ مجلس انتخاب شده بود وحزب کمونیست برزیل را پشت سرش داشت، با این حال، مجبور شد پنج سال در پاریس و چکسلواکی زندگی کند.
آمادو از این فرصت استفاده کرد و همراه همسرش با چهرههای برجستهٔ منتقدی چون پابلو پیکاسو، ژان پل سارتر و سیمون دوبوار ارتباط برقرار کرد. به همین دلیل کتابهای اولیهٔ او بیشتر بر بیعدالتی اجتماعی تکیه دارد و از دیدگاههای سیاسی او تأثیر گرفت است. در دههٔ ۱۹۵۰
پس از این که دنیا از جنایتهای ژوزف استالین بر شوروی آگاه شد، او از کمونیسم دست برداشت و مسیری جدید در نویسندگی در پیش گرفت و به جای توجه به ایدئولوژی بیشتر نگاه طنزآمیز را در پیش گرفت.
وی از پرخواننده ترین نویسندگان در برزیل و جهان به شمار میرفت. به گونهای که تنها تا پایان سال 2000 میلادی حدود بیست میلیون جلد از کتابهایش که نزدیک به 50 زبان دنیا ترجمه شده، به فروش رفته است. از مشهورترین رمانهای آمادو، میتوان به " گابریلا "، " میخک "،" سینامون " و " دونافلور " اشاره کرد. کتابهای او با شخصیتپردازیهای غنی، اکشن و ملودرام، بر گفتگوهای افراد پایین جامعه و زبان محاوره ساخته شده است. به همین دلیل هم محققان دانشگاهی تا مدتها آثار او را تحقیر میکردند و او را نویسندهای سطح پایین میشمردند.
آمادو در آثارش، واقعیت را با تخیل عجین کرد و احساس گرایی، معنویت و رنگهای گرمسیری منطقهٔ " باهیا " منابعی الهام بخش در آثارش شدند. اما برخی منتقدان، آمادو را به واسطهٔ ارائه تصویر کلیشهای از جامعهٔ برزیل، سرزنش کردهاند. تمرکز و تاکید وی، فرهنگ پرتحرک آفریقا، منطقهٔ برزیلی " باهیا " و نیز غذا، موسیقی، شهرهای کوچک، مزارع کاکائو، سیاست، اخلاقیات و خشونت این منطقه بود. وی با نگاه دقیقش بر زندگی ثروتمندان و فقیران کشور خود، برزیلیهای سیاهپوست و دورگهها، بچههای خیابانی، ماهیگیران، مهاجران، زنان و مردان کارگر و آنهایی که این افراد را به کار میگرفتند را همراه با فرهنگ کشورش ثبت کرده است.
این نویسنده در سال 1995 در گفت و گویی با خبرگزاری رویتر، گفته بود: " من نویسندهای هستم که در مورد زندگی و شخصیت مردم خودم نوشتهام و بزرگترین قهرمان رمان برزیلی، مردمِ برزیل هستند. "
او در سال 2001 میلادی و به سن 88 سالگی در بیمارستانی واقع در شهر " سالوادور " برزیل, بر اثر حملهٔ قلبی درگذشت.
خورخه آمادو زمانی گفته بود: «هیچ توهمی درباره اهمیت آثارم ندارم، اما این آثار اگر ارزشی داشته باشند برای انعکاس واقعی زندگی مردم برزیل است».
در کاکائو چه آمده است؟
نویسنده در لابه لای صفحات پایانی کتاب، از زبان قهرمان داستان، علت نوشتن کتاب را این چنین شرح میدهد: «دوست اوسوریو درباب بیسوادی افاضه سخن داد. سخنرانی او مرا به این فکر انداخت که نامههایی از کارگران مزارع و فاحشهها جمع کنم تا روزی چاپشان کنم. بعدها با بازخوانی این نامهها، در حالی که در ریودوژانیرو بودم، فکر کردم کتابی بنویسم. به این ترتیب "کاکائو" نوشته شد. کتاب خوبی نیست، خوش ترکیب نیست، لغات تکرار میشوند. امروز کارگر حروفچین هستم. زیاد کتاب میخوانم، بسیار چیز یاد گرفتهام. اما هنوز گنجینه واژگانیام اندک است و رفقای کارگرم همچنان مرا "سرژیپی" صدا میزنند، گرچه نامم " ژوزه کوردئریو" است. علاوه بر این، وقتی این کتاب را مینوشتم، چندان به فکر ادبیات نبودم. فقط میخواستم زندگی کارگران را در مزارع کاکائو تشریح کنم.» (ص 111)
وی در بخشی دیگر یادآوری میکند: «قبل از نوشتن کاکائو چند تا رمان خواندم و میبینم که این نوشته چندان شباهتی به آنها ندارد. هر چه هست اینجاست. من فقط میخواستم داستان زندگی مزارع را بنویسم. گاهی دلم میخواست شعر بنویسم، اما شاید حتی موفق نشده باشم داستانی بنویسم.» (ص 115)
در سراسر کتاب کاکائو، نشانههای تنفر و انزجار نویسنده از مذهبی که تنها ثروتمندان جامعه را حمایت میکند و کاری برای طبقه فقیر و کارگر انجام نمیدهد، موج میزند. او اشاره میکند که روحانیون، با وجود سلطه بر جامعه و زندگی کارگران، به جای ایجاد مهربانی که پیام مسیح بوده است، به برپایی ترس و وحشت کمک میکنند: «صومعه فرانسیسکنها چنان بزرگ و ساکت بود که هرگز نتوانستم آن را بیترس نگاه کنم. تنها چهار برادر روحانی در آن زندگی میکردند. اما همین چهار تن بر تمام شهر سلطه داشتند. موعظههای مذهبی میخواندند که در آن جهنم را با تیرهترین رنگها نشان میداند. این چیزها وقتی نیمی به زبان آلمانی و نیمی به زبان برزیلی گفته میشد، وحشتناکتر به نظر میآمد. ما بچهها از جهنم و بیشتر از آن، از برادران روحانی میترسیدیم. (ص 16)
این ترس و تنفر در جای جای کتاب نمود پیدا میکند و قلم طناز نویسنده به تمسخر مذهب دورغین و مسخ شده میپردازد: «شب تمام شهر را پوشاند. تنها سوسوی چراغها دیده میشد. روبهروی نانوایی ایستادم بچهها و نوکرها با سبدهای نان و نان شیرمال داخل و خارج میشدند. من هم وارد شدم. ایستادم و به کوه نانهایی که تا عکس سنت ژوزف صاحب نانوایی شیرینی پزی مشکلات ده بالا میرفت، نگاه کردم. به مسیح که میتوانست نانها را چند برابر کند، فکر میکردم. لحظهای بعد اما دیگر مسیح را نمیدیدم؛ گرسنگی را میدیدم. گرسنگی با موهای بلند و چشمان مهربان مسیح، نانها را چند برابر میکرد تا جایی که تمام شیرینی پزی را فرا میگرفت و فقط گوشه کوچکی را برای نانوا خالی میگذاشت.
بعد نوبت حساب و کتاب رسید. گرسنگی حالا لباس قاضی بر تن داشت و صورتش همان حالت لطیف عیسی مسیح را داشت. او تمام نانها را به پولدارهایی میداد که صد میلئرش در دست داشتند و انگشتان پر از جواهرشان را پیش فقیرانی که دستان نحیفشان را دراز کرده بودند، به نمایش میگذاشتند. من زبانم را برای آن فقیران درآوردم. (ص 23)
آنچه بیش از هر چیز دیگر خواننده را با نویسنده همراه میسازد، تصاویر و تعابیری است که در میان کلمات خفته و وجدان بیدار هر خوانندهای را وادار به واکنش میسازد. خوانندهای که خود شرایط افراد فرودست جامعه را دیده و یا تجربه کرده است با کارگران مزارع کاکائو همراه میسازد. قهرمانان کتاب، سوپرمن نیستند، قهرمانانی افسانهای و خدای گونه هم نیستند، آنان تمامی تمایلات یک انسان عادی را دارند. نویسنده از آنان غولهایی نمیسازد که بدون نان و آب زندگی میکنند، بلکه به عمق انسانی بودن آنان تاکید دارد. اما نگاه کنید که جامعهٔ سرمایه سالار، که چگونه به کارگری که برای کار در مزارع از جان خویش مایه میگذارد، به عنوان یک ابزار و یا کالا نگاه میکند: «نود و هشت رو کرد به من: «خب ارباب حالا دیگه کرایهات کرد». با اصطلاحاش مشکل داشتم: «آخه یه ماشین یا یه خر یا خیلی چیزهای دیگه رو میشه کرایه کرد ولی آدمو که نمیشه».
- این جا تو جنوب، آدما رو هم کرایه میکنن.
از این واژه، سرخورده و شرمگین بودم؛ کرایه! ... دیگر به اندازه یک آدم هم ارزش نداشتم. (ص 27)
در این کتاب به خوبی نشان داده میشود که جامعهٔ کارگری به صورت تودهای توسری خور است که باید با حقوق ناچیز سر کند و خانه و انبارهای بزرگ برای صاحبان سرمایه بسازد و در این میان: «هیچ کس اعتراض نمیکرد. همه چیز منظم بود. تو گویی خارج از این دنیا زندگی میکردیم و بدبختی ما توجه کسی را جلب نمیکرد. زنده بودیم برای زنده ماندن. فقط از دورادور سوسویی میآمد که روزی زندگی عوض خواهد شد. چگونه؟ نمیدانستیم. قرار نبود همه صاحب زمین بشویم. از هر هزار نفر یکی میتوانست پولدار شود. (ص 43)
«بیشتر حیوان بودیم تا انسان. از کمترین شمار واژگان استفاده میکردیم که تازه آن هم فحش و بد و بیراه بود. من در آن هنگام مثل بقیه کارگرها از مبارزه طبقاتی خبری نداشتم.» (ص 44)
مذهبی که باید روشنگر و نجاتبخش باشد، چنان در خدمت سرمایهداری است که ذهن مردم را پر از خرافه کرده وهمچون مواد افیونی آنان را مست و گیج ساخته است. آنان باورها و برداشتهای خاص خود را از مذهب میکنند و در وهم آلودگی و توهم به سر میبرند: «خدا یک روز یک مزرعه کاکائو را برای تقسیم کردن به عنوان ارث به قابیل و هابیل داده بود. قابیل چون آدم بدجنسی بود، زمین را به سه قسمت تقسیم کرد و به هابیل گفت: این اولی مال من، آن دومی مال من و تو و آن سومی هم مال من است. هابیل به او جواب داد این کار را با من نکن برادر خوبم که قلبم رو میشکنی... قابیل خندید و گفت آها! پس قلبت میشکنه؟ پس بگیر... بعد رولورش را در آورد و ترق هابیل را با یک تیر کشت. این اتفاق مال خیلی وقت پیشه.. (ص 61)
در مزارع کاکائو، نه تنها مذهب به بیراهه کشیده شده است که انسان و انسانیت نیز مسخ شدهاند. کارگران دست و پا بسته و تحقیر شده در گل و لای مزارع دست و پا میزنند و نام آن را زندگی گذاشتهاند. اما جای خالیی بسیاری از چیزهای انسانی در این زندگی محقر به شدت دیده میشود: «در زندگیی بی عشقمان (آیا اصلاً میشد در باغهای کاکائو عشق وجود داشته باشد؟) لحظاتی غمگین داشتیم. آیا عشق تنها برای پولداران ساخته شده بود؟ هونوریو آنچه را ما در دل داشتیم با صدای بلند میگفت: «زندگی گوهه» (ص 63)
تیره بختی و شومیی زندگی تنها گریبانگیر بزرگسالان نیست بلکه این بدبختی از همان ابتدا گریبان فرزندان این جامعه را گرفته است: «بچههای بدبخت زخمی میان درختهای طلایی رنگ کاکائو، با لباسهای پاره، چشمان نیم بسته و نیمه عقب ماندهشان میدویدند. بسیاری از آنان از سن پنج سالگی در قسمت برداشت کار میکردند. به این ترتیب تا ده – دوازده سالگی کوچک و نحیف میماندند و بعد بدل به مردانی کوتاه قد و برنزه میشدند. مدرسه برای آنان کلامی بیمعنا بود. به چه دردی میخورد؟ هیچ چیزی را عوض نمیکرد. در آن جا کار کردن در مزرعه و راندن گاریها را یاد نمیدادند. برخی از آنان وقتی بزرگ میشدند خواندن را فرا میگرفتند. (ص 70)
از آغاز جوانی، سیگارهایی از خردههای تنباکو میکشیدند و زیاد عرق میخوردند. یاد میگرفتند از ارباب و کارفرما بترسند و به سرعت این حس دوگانه عشق و نفرت والدینشان از کاکائو را درک میکردند. با خوکها در گل و لجن میغلتیدند و از همه طلب دعای خیر میکردند. تفکر وهم انگیزی از خدا داشتند؛ کسی شبیه ارباب که پولدارها را میبخشید و فقیران را محکوم میکرد. آکنده از زخم و خرافات بزرگ میشدند. کشیشها را چون دشمن میدیدند و از آنان به طبیعیترین وجهی، به همان ترتیب که از مار سمی و بچههای اربابان بدشان میآمد، بیزار بودند. (ص 71)
هم به سبب همین زندگی نکبتبار و آلوده به فقر و بی عدالتی است که مذهب و مذهبیون، عقب زده میشوند و جامعه تلاش میکند از بند اسارت آن آزاد شود: «کشیش نان مقدس را بالا میبرد. همه به غیر از کلادینو که اعتقاد نداشت، زانو میزدند. برای بقیهٔ ما فرقی نمیکرد و بی تفکر زانو میزدیم. چه توفیری داشت؟ کشیش پوشیده از طلا و ابریشم ما را به حسادت میکشاند. بعد دعای زیبایی را میخواند. تأکید میکرد که باید از صاحب کاران و کشیشان اطاعت کرد و نبایستی به نظریههای برابری (که ما دوست داشتیم از آن سر در بیاوریم) گوش کرد. بدجنسان را به دوزخ تهدید میکرد (یعنی آنان که سرکشی میکنند) و بهشت را به کسانی که سر تعظیم فرود میآوردند، ارزانی میداشت. (ص 73)
ناگفته پیداست که برای کسانی که اندکی فراتر از دیگران اندیشه میکنند، تنها چیزی که میتواند این زندگی را کمی قابل تحمل کند، آرزوی تغییر است: «به سمت کلادینو برگشتم: «همیشه این طوری میمونه کلادینو؟» به نظر میآمد که بین همهٔ ما، تنها او یک چیزی را، یک روزی را... حس میکرد.
- امکان نداره، بالاخره یه روزی باید عوض شه. (ص 80)
در راستای همین آرزو است که قهرمان داستان از پا نمینشیند و دست رد به عشق دختر اربابش میزند تا به سوی آیندهای که آن را روشن میپندارد، گام بردارد: «بیهیچ تأسفی به خانه ارباب نگاه کردم. عشق به طبقهام، عشق به کشاورزان و دهقانان، عشق انسانی و کوچکم به دختر ارباب را خفه میکرد.... برای مبارزه، با قلبی پاک و خوشحال به راه افتادم. (ص 121)
با وجود شباهتهایی که جامعهٔ رنج کشیدهٔ کارگری در کتاب کاکائو با جامعهٔ دردمند کارگران معدنچی در کتاب ژرمینال اثر امیل زولا دارد، بی اغراق باید گفت که: این کتاب، ارزش بیش از یک بار خواندن را دارد. ■