همه ما از زیر شنل گوگول بیرون آمدهایم." ایوان تورگنیف
خاطرات یک دیوانهٔ گوگول، با نوعی تک گویی درونی آغاز میشود.
این شیوه از تک گویی با نمونههای مشابه اش که بعدها در جریانِ سیال ذهن و سبکهایی نظیر آن مشاهده میکنیم تفاوت بسیاری دارد. چرا که در خاطرات یک دیوانهٔ گوگول، دانایِ کل به طور ضمنی و به شکلی نا محسوس در جای جایِ داستان حاضر است؛ در واقع این عقلِ گوگول است که همدلانه و همه جا با حضوری انکار ناپذیر از زبانِ قهرمانِ معصوم اش سخن میگوید. حال آن که نویسنده بنا بر منطقِ درونیِ داستان (بازگویی روایت از زبان یک روان پریش)، به درستی اصرار دارد و سعی میکند که مخاطب اش خِرد آفریننده را نادیده بگیرد. اما بر خلاف این تلاش، خواننده نمیتواند از کنار جملاتی منسجم که از بی ثباتی وافتراق شخصیت خالقشان (پوپریشکین مجنون) نشانی در خود ندارند بی تفاوت بگذرد و به شیوایی سطوری که با زیباییِ تمام (توسط گوگول) نوشته شدهاند بی اعتنا بماند. حتی در صفحات آخر که کار جنون پوپریشکین بالا میگیرد ما فقط تاریخ روزها را پراکنده و آشفته میبینیم (تا 34 ریخ ماهِ لسا ... 349) ولی بیماردر بیان حالات روحی _ روانیاش از لحاظ نوشتاری بسیار آگاه و تواناست، و آشفتگی محتوای فکریاش را با ظرافتی تمام نقل میکند:
"اذعان میکنم که وقتی متوجه شدم ماه تا این حد لطیف و غیر مادی است، عمیقاً احساس اضطراب کردم. ماه چونان که همه میدانند معمولاً در هامبورگ ساخته میشود اما در آن جا به کلی خراب اش میکنند. متعجبم که انگلیسیها چرا اقدامی نمیکنند. ماه به دست چلیک ساز لنگ ساخته میشود و واضح است که مردک هیچ اطلاعی از چگونگی ساخت آن ندارد. موادی که برای این منظور به کار میبرد، طناب قیر اندود و روغن بزرک است. برای همین است که بوی گند دنیارا برداشته و مردم مجبورند مدام جلوی دماغشان را بگیرند ..."
و یا خواندن نامههای مجی (سگ سوفی) و بیان عکس العمل های روحی – عاطفی پوپریشکین در همان لحظه یعنی عمل توامان خواندن – نوشتن، که در سیزدهم نوامبر صورت گرفته تا حدی اهمال نویسنده را در انتخابِ سبکِ نگارش که به روانی و یک دستی محتوی ضربه میزند نشان میدهد. ولی در همین حال نباید هوشیاریِ گوگول در انتخابِ ضمیر اول شخص مفرد در روایت داستان را نادیده گرفت، انتخابی که در ایجاد حس یگانگی و همدردی میان قهرمان و خواننده بسیار موفق است. هم چنین باید به یاد داشت که داستانِ خاطراتِ یک دیوانه در حدود سال 1834 میلادی نوشته شده، یعنی زمانی که تجاربِ داستان نویسان هنرمند در برقراری ارتباط با دنیای پیرامون از نظر به کارگیریِ شیوههای تکنیکی و داستان نویسی مانده بود تا از باروری و غنای داستان نویسی قرن بعدی بهره بگیرد. همان غنایی که به یاری آن به قول کوندرا در کتاب "هنر رمان" جیمز جویس توانایی آن را مییابد که تا با استفاده از سبکی خاص به نام جریانِ سیالِ ذهن " این لحظهٔ فرّار" را متوقف کند، آن را بگیرد و به ما نشان دهد و حدوداً صد سال بعد از گوگول، فاکنر را قادر میسازد، از زبان یک سی ساله عقب مانده ذهنی به نام بنجی در "رمان خشم و هیاهو" چنین بگوید:
" کدی از میخ جدایم کرد و خزیدیم تو. کدی گفت: دایی موری گفته نگذاریم کسی ببیندمان، پس بهتره خم بشویم. خم شو، بنجی. این جوری، ببین. خم شدیم و از باغ گذشتیم، آنجا که گلها به ما میخوردند و جرق جرق صدا میکردند. زمین سفت بود و ازنرده بالا رفتیم، آنجا که خوکها خرخر راه انداخته بودند.. کدی گفت: گمانم غصه دارند. چون یکیشان را امروز کشتند. زمین سفت بود و قلنبه و گره گره. کدی گفت دستهات را از جیب در نیار. والاّ یخ میزنند. تو که نمیخواهی برای کریسمس دستهات یخ بزند.
ورش گفت: بیرون خیلی سرده. لازم نکرده بری بیرون."
مادر گفت: "باز چی شده."
ورش گفت: "باز میخواد بره بیرون."
مادر گفت: "خیلی سرده. بهتره تو بماند. بنجامین بس کن."
دایی موری گفت: "طوریش نمیشه."
مادر گفت: "آی بنجامین. آگه بچهٔ خوبی نباشی باید بری آشپزخونه."
گوگول حدود صد و چند سال پیش، گرچه در به کارگیری شیوههای تکنیکی و فرم داستان نویسی، طبیعتاً با محدودیتهایی روبه رو بوده، ولی هنرمندی است بسیار تیزبین و دقیق در درک واقعیتها و بیان پیچیدگیِ پدیدههایی که به ظاهر سهل مینمایند و آسان. او هم چنین هنرمندی است ماهر در برقراری ارتباطی حسی با محیط اطراف و شناخت ظرایفی که فرایند ارتباطات انسانی را شکل میدهد. پوپریشکینِ او، انسانی است تنها که در دامی که دنیا مینامندش گرفتار شده است (مانند ک در قصر کافکا) دنیایی که بوی گند میدهد و در آن مردم مجبورند مدام جلوی دماغشان را بگیرند. دنیای که در اداراتش رشوه خواری رواج دارد و در روزنامههایش گزارش مفصلی از یک مجلس رقص درج میشود. و عشاقش با حرف زدن درباره خانمی که در رقص، اشتباه قدم بر میداشته و یا مردی که به لک لک میمانسته و ... مغازله میکنند. چنان که حتی سگی هم از شنیدن این مهملات متعجب میشود.
در دنیایی که زیباییهایش تا حد عناوین و القاب پر طمطراق اداری نزول میکنند، جایی برای کارمندی دون پایه که موهایش به علفهای خشک میمانند، نیست و عشقهایی که بر مبنای مصالح مادی صورت میپذیرند، عشقی را که در آن جامه یار نسیم است و خودِ یار پرندهای کوچک بر نمیتابند.
"...نوکری در کالسکه را باز کرد و او مثل پرندهٔ کوچکی بیرون پرید..."
"...بله همین را میخواهم ببینم... جامههایی که به نسیم بیشتر شباهت دارد تا پیرهن..."
کارمندان این دنیا در سر چهار راهها میایستند و هرگاه رهگذری با کلاه زنانه ببینند با چشم میبلعندش. آنها خنگهای ابلهی هستند که از رفتن به تئاتر بیزارند و از حمایت نویسندگان در برابر منتقدان عیبجو عاجز و نمیخواهند بفهمند که بازرگانان کلاهبرداراند و زندگی فرزندان آنها در هرزگی و فساد میگذرد و تنها هدف ایشان پیوستن به طبقه اشراف است.
"امروز به تآتر رفتم. نمایشی بود در بارهٔ لودهٔ روسی فیلاتکا. همهاش خندیدم. علاوه بر آن چند نمایش رنگارنگ هم نشان دادند و همراه آنها قطعاتی شعر طنز آمیز و سرگرم کننده در بارهٔ وکلای دادگستری و به خصوص یکی از دفتر داران خوانده شد. تعجب کردم که این اشعار چگونه، با آن که سخت خارح از نزاکت بود، از زیر تیغ سانسور گذشته بود. در بارهٔ بازرگانان، نویسنده به صراحت آنها را کلاهبردار میداند و معتقد است که زندگی فرزندان این طبقه در هرزگی و فساد میگذرد و تنها هدف آنها پیوستن به طبقهٔ اشراف است. بیت سخت طنز آمیزی هم در بارهٔ منتقدان خوانده شد که میگفت این گروه کاری جز عیب جویی ندارند و به همین علت نویسندگان از مخاطبان خود که خواننده و شنونده باشند طلب حمایت میکنند. این روزها نمایشنامههای سرگرم کننده زیاد نوشته میشود. من علاقهٔ شدیدی به تآتر دارم. تا وقتی یک کوپک توی جیبم یاشد خود داری نمیتوانم بکنم. اما اعضای ادارات ما خوکهای ابلهی هستند و هرگز قدم به چنین مکانهایی نمیگذارند، حتی اگر به آنها بلیط مجانی هم بدهند."
نه! پوپریشکین گوگول با آن موهای علفیِ خشک و قیافه زشتی که درست لاک پشتی در گونی انداخته را میماند، در این دنیا تنهای تنهاست. میگویند: "شیزو فرنی بیماری نیست، بلکه راه حلی زیرکانه در مقابله با دنیای ناسازگار است." و قلم گوگول آماده است تا پوپریشکین تنهایش را در این مقابله یاری دهد.
پروسه شکل گیری بیماری پوپریشکین ماهرانه و در همان صفحه اول توسط گوگول تصویر میشود. دیر از خواب بر میخیزد. از رفتن به اداره اکراه دارد، چرا که رئیس دایره مدتی است به او میگوید: "چرا اینقدر گیج و ویج اید، چرا مثل دیوانهها سرآسیمه این طرف و آن طرف میدوید؟" و این غارتگر پیر ملعون به او حسادت میکند. آیا حسادت میکند؟ نمیدانیم. ولی میدانیم که چند روز بعد خطاب به پوپریشکین پرخاش کنان میگوید:" ... خیال میکنید از حقههایتان خبر ندارم؟ میدانم که دور و بر دختر مدیر کل میپلکید. یک نگاه درست و حسابی به خودان بیاندازید. آخر چه هستید؟ واقعاً هیچ! مطلقاً هیچکس!"
از حسادتش خبر نداریم ولی برخود هایِ عناد آمیزاش را میبینیم که میتواند ناشی از حسادت هم باشد. در واقع، هنر گوگول از همین جا شروع میشود. جایی که راه برداشتها و دریافتهای مطلق بر خواننده بسته میشود و هنگامی به اوج میرسد که پوپریشکین صدای سخن گفتن سگها را میشنود و نهایتاً از نامه نگاری آنها به یکدیگر مطلع میشود و نامههایشان را میخواند. بله! نامههایی که سگها به هم مینویسند. و در آنها از وقایعی خبر میدهند که پوپرشکین ظاهراً از آنها بی اطلاع بوده است (و ما هم) حوادثی واقعی! و او، و فقط اوست که به دنیای سگها (دنیایی که دیگران عاجز از فهم آناند) راه مییابد. و در همینجاست که مرز خیال و واقع برای خواننده میشکند. باور نکند؟ ولی او هم دارد نامهها را میخواند. باور کند؟ چگونه؟ مگر ممکن است؟ و به این ترتیب گوگول با نوعی هم دلی آمیخته با تحسین از پوپریشکین تنهایش در برابر دنیای بی رحم دام گونه حمایت کرده و او را متفاوت و بسیار ممتاز میسازد.
داستان سوم اکتبر شروع میشود و در چهارم و پنجم ادامه مییابد و پس از آن تا ششم نوامبر چیزی نمیخوانیم. هم زمان با شدت گرفتن بیماری، فاصله یادداشتها هم کمتر میشود و پس از آن با تاریخهایی عجیب روبه رو میشویم:
"چهل و سوم آوریل 2000" "هشتاد و ششم مارتوبر میان روز و شب."
"بدون تاریخ، روزی که تاریخ نداشت."
"تاریخ فراموش شده، ماهی هم در کار نبود. لعنت بر من اگر بدانم چه ماهی بود... "
گرچه آن زمان که پوپریشکین گوگول خاطرات اش را یادداشت میکرده، هنوز اسمی هم از تکنیک روایی جریانِ سیالِ ذهن در میان نبودو نویسندگان توانایی آن را پیدا نکرده بودند که با بر هم ریختن توالی منطقی رخدادها و وقایع، زمان را به بازی بگیرند و با نفوذ بی واسطه در اندیشهٔ شخصیتها تمامی حالات جزر و مدِّ افکار و عواطف آنها را در برابر خواننده بگذارند اما هم گوگول و هم پوپریشکین اش با یاد داشتها شان در نمایشِ پروسهٔ گسستت یک انسان از دنیای پیرامون و پناه بردنش به دنیای درون موفق بودهاند.
"... مرا نجات بدهید! مرا از اینجا ببرید! به من ترویکایی بدهید، با اسبهای تند رو مثل گردباد! بیا بالا، درشکه چی، زنگها را به صدا در آور! اسبها، به پرواز در آیید و مرا از این جهان بیرون ببرید! دور، دورتر، جایی که هیچ چیز نبینم، هیچ چیز، مطلقاً! آن بالا آسمان چرخ میخورد، ستارهٔ کوچکی در دور دست میدرخشد... آن بالا کلبههای روستایی روسی را میبینم. آن یکی خانهٔ من است که از دور به رنگ آبی تاری دیده میشود آیا آن مادر من است که کنار پنجره نشسته؟ مادر، پسر بیچارهات را دریاب! بر سر دردمندش اشکی بریز! نگاه کن که چطور شکنجهاش میدهند! یتیم تیره روزت را بر سینه بفشار! در این دنیا جایی برای او نیست! مدام تعقیبش میکنند! مادر به بچهٔ بینوایت رحم کن..."
میلان کوندرا در کتاب هنر رمان میگوید: "روح رمان، روح پیچیدگی است. هر رمان به خواننده میگوید: چیزها پیچیدهتر از آناند که تو فکر میکنی و با ما درباره دشواریِ دانستن و درباره حقیقت در نیافتنی سخن میگوید. "و یکی از وظایف رمان را شناختن امکانی از امکانات روح بشر تعیین میکند و درباره کافکا میگوید: "نگرش کافکایی معرف یک امکان بنیادی انسان و جهان اوست. امکانی که از نظر تاریخی نامتعین، و تقریباً تا ابد هم راه انسان است.. رمانهای کافکا را باید آمیختگِی بی کم و کاست رؤیا و واقعیت دانست. از یک سو روشن بینانه ترین نگاه به دنیای جدید و از سوی دیگر، لگام گسیختهترین تخیل..."
"... زیرا مفهوم زنده نشان دادن شخصیت رمان، به معنای راه یافتن در عمق معمای وجودی اوست و این به معنای راه یافتن در عمق موقعیتها، انگیزهها، و حتی کلماتی است که شخصیت را ساخته و پرداختهاند. همین و بس."
اگر میلان کوندرا را باور داشته باشیم میتوانیم بگوییم داستان سی صفحهای "یاد داشتهای یک دیوانه گوگول" از امکانات بالقوه تبدیل شدنِ به یک رمان برخوردار است، چرا که ما در یادداشتهای یک دیوانه درهم تنیده شدن مرز میان خیال و واقعیت را میبینیم و با زندگی و حالات پیچیده و معمای وجودیِ روحی رو به رو هستیم که در دنیایش محکوم به تنهایی و فناست. این جا دنیایی فرا روی ما قرار دارد که با قوانینی پنهان و آشکار، مدون و غیر مدون، حضور مخالف را بر نمیتابد و بی رحمانه حکم به نابودی او میدهد. گرچه پیش تراز این به تجربه در یافتهایم که این روح مخالف و عصیانی و پرتکاپو در جای جای تاریخ تکرار شده است و میشود: در سیب گاز زدهٔ حوا، در بیان گردیهای آوارهای" مجنون" نام. در گوش بریدهٔ نقاشی نابغه، در دنیای حقایق نسبی دن کیشوت و در خودکشی و مغز متلاشی شدهٔ "سیمورگلاس" قهرمان داستانیِ سالینجر... و بالاخره در چهره هزاران هزار زن و مرد و پیر و جوانی که همیشه دیوانهشان خواندهایم.
و دراین جا پرداخت ظریف و عمیق و هنرمندانه گوگول به "انسان و یکی از امکانات بنیادی روحِ او" مارا بر آن میدارد که به حق بگوییم:
" همه ما از زیر خاطرات یک دیوانهٔ گوگول هم بیرون آمدهایم." ■
پی نوشت:*- یکی از داستانهای کوتاه گوگول به همین نام
فاکنر، ویلیام 1381، "خشم و هیاهو"، صالح، حسینی (مترجم)، تهران: نیلوفر.
کوندرا، میلان 1368، "هنر رمان"، پرویز، همایون پور (مترجم)، تهران: نشرگفتار.