"تینا دانیل" با اینکه فقط 13 سال داردامّا بعنوان یک ستاره در عرصه هنر شناخته شده است. او در زمینه موسیقی فعالیّت میکند و اغلب مردم دوستش دارند. آنها او را "فری" صدا میزنند زیرا دارای موهای فرفری زیبایی است. بسیاری از او تقاضای عکس میکنند و او تقاضاهای آنها را با رغبت میپذیرد. امّا آیا او براستی شادمان است؟ آیا میخواهد که همیشه به عنوان یک ستاره هنری باقی بماند؟
مادرش همواره نگران اوست و مدام رفتارهای او را زیر نظر دارد مثلاً میپرسد: "تینا" چرا اینقدر شکلات میخوری؟ و "تینا" پاسخ میدهد: مامان، آنها خیلی خوشمزه هستند.
مادر ادامه میدهد: بدین ترتیب تو چاق خواهی شد و هنرمند چاق نمیتواند یک ستاره باقی بماند و موفقیت بدست آورد. آیا تو دوست نداری که درآمد خوبی داشته باشی؟ و "تینا" میگوید: نه، دوست ندارم. "تینا" از ایرادهای مادرش بسیار عصبانی میشود. او اتاق نشیمن را ترک میکند و به اتاق خودش پناه میبرد و شروع به گریه میکند.
"تینا" بسیار غمگین است. او نمیخواهد که یک ستاره هنری باشد. او آرزو دارد که ایکاش زندگی آرامی داشت. یک روز فکری به سرش زد. دوست هم مدرسهاش "ماری" مادر بزرگی دارد که او را "خانم وایت" صدا میزنند. "خانم وایت پیر" در حومه شهر و در محلی به نام "کلیسای سنگی" زندگی میکند. "تینا" عکسی از دوستش دارد که "خانم وایت" را در جلوی خانهاش نشان میدهد. منطقه "کلیسای سنگی"، محلی بسیار دیدنی است و شلوغی شهر را ندارد.
"تینا" به ترمینال شهر میرود. او شلوار نخی و بلوزی کهنه پوشیده است و بدین ترتیب کسی نمیتواند او را بشناسد. مرد بلیط فروش داخل باجه از او میپرسد: دختر خانم، قصد دارید، به کجا بروید؟
"تینا" گفت: لطفاً یک بلیط با قطار بعدی برای "کلیسای سنگی" بدهید.
مرد درحالیکه بلیط را به او میداد، مؤدبانه گفت: قطار رأس ساعت 2 از سکوی سوّم حرکت میکند.
"تینا" وقتی وارد منطقهٔ "کلیسای سنگی" شد با مناظری از خانههای قدیمی در کنار رودخانه مواجه شد سپس خانه داخل عکس را پیدا کرد که با باغی پُر از گلها و درختان احاطه شده بود. "تینا" فکر کرد: "خانم وایت" حتماً در اینجا زندگی میکند.
پس به جلو درب ورودی خانه رفت و زنگ آن را به صدا در آورد. لحظهای بعد خانم مسنی با موهای سفید و سیمایی مهربان درب را برایش گشود. در همین موقع گربه سیاهرنگی از فرصت استفاده کرد و از خانه بیرون پرید.
خانم مسن گفت: عصرتان بخیر، شما کی هستید؟
"تینا" جواب داد: اوه، سلام "خانم وایت"، من "تینا" همکلاسی نوّهٔ شما "ماری" هستم.
خانم پیر گفت: همکلاسی "ماری"؟ از دیدن شما خوشحالم. شما در منطقه "کلیسای سنگی" چکار میکنید؟
"تینا" جواب داد: من از زندگی در شلوغی شهر خسته شدهام.
خانم پیر با مهربانی گفت: باشد عزیزم، حالا به داخل خانه بیا تا فنجانی چای با همدیگر بنوشیم.
"تینا" وارد خانه شد. آنها با یکدیگر چای نوشیدند و کلی صحبت کردند. "خانم وایت" خبر نداشت که "تینا" یک هنرمند شناخته شده است زیرا او تلویزیون و رادیو نداشت و این باعث خوشحالی "تینا" شده بود.
"خانم وایت" گفت: "تینا" تو میتوانی برای یک هفته در خانهٔ من بمانی امّا اوّل باید به مادرت تلفن بزنی و ماجرا را به او خبر بدهی.
"تینا" از مادرش خیلی عصبانی بود پس بدون اینکه به او تلفن بزند درحالیکه از خودش خجالت میکشید به "خانم وایت" گفت: به مادرم تلفن زدهام و او رضایت دارد.
دو روز بعد، "خانم وایت" درحالیکه با "تینا" در حال قدم زدن بود، گفت: به برّههای جوان نگاه کن که چطور از زندگی لذت میبرند. "تینا" گفت: بله، من آنها را دوست دارم. ایکاش من هم یکی از آنها بودم. آنها میتوانند بدوند، جَست و خیز کنند و خوشحال باشند.
"خانم وایت" گفت: "تینا" تو هم میتوانی بدوی، جَست و خیز کنی و خوشحال باشی.
"تینا" با لحنی غمگین گفت: نه، من نمیتوانم.
"خانم وایت" متعجبانه گفت: "تینا" تو جوانی و باید تحرّک داشته باشی و شادی کنی.
بدین ترتیب "تینا" زندگی متفاوتی را به دور از هیاهوی شهر تجربه میکرد و همواره چیزهای جدیدی میدید.
شب شده بود و "تینا" و "خانم وایت" منتظر و ساکت نشسته بودند زیرا هرشب چند جوجه تیغی به داخل باغ میآمدند و "خانم وایت" غذا برایشان میگذاشت.
"خانم وایت" به آرامی گفت: من بینیهای قهوهای و بلندشان را دوست دارم.
"تینا" گفت: ما حالا باید چکار بکنیم؟
"تینا" ناگهان با هیجان گفت: اوه، نگاه کنید، یک روباه قهوهای در باغ میدود.
"تینا" از دیدن روباه خیلی خوشحال شده بود زیرا او هرگز نمیتوانست روباهی را به این صورت در شهر ببیند. او سپس متوّجه شد که روباه چیزی را به دهان گرفته است و آن یکی از مرغهای "خانم وایت" بود.
"خانم وایت" خیلی عصبانی شده بود بطوریکه اگر میتوانست روباه را خفه میکرد.
آنها به حرکات روباه نگاه میکردند. صداهای زیادی از لانه مرغ و خروسها به گوش میرسد.
"خانم وایت" گفت: دیگر از تخم مرغ برای صبحانه فردا خبری نیست.
"تینا" پرسید: منظورت چیه؟ "خانم وایت" توضیح داد: مرغها پریشان و هراسان شدهاند و وقتی آنها به این صورت ناراحت شوند، دیگر تخم نمیگذارند. بنابراین فردا صبح باید نان برشته با آب پرتغال تازه بخوریم.
سه روز گذشت. "تینا" با اسب "خانم وایت" که نامش "بلا" است، مشغول بازی بود. "تینا" "بلا" را دوست داشت و به او مقداری قند داد.
آنروز پستچی نامهای برای "خانم وایت" آورد و زمانیکه "تینا" را دید با تعجب گفت: باورم نمیشود که "فری" اینجا باشد. پس به او گفت: همه در بارهٔ تو حرف میزنند و در جستجویت هستند. عکس تو را در تمام روزنامهها چاپ کردهاند. او برای اثبات گفتههایش بطرف وانت قرمز رنگش دوید تا تعدادی از روزنامهها را برایش بیاورد.
"خانم وایت" روزنامه را از پستچی گرفت و آنرا خواند؛ سپس گفت: "تینا" تو همان ستارهٔ تلویزیون گم شده هستی؟ آره؟ من نمیفهمم... امّا مادرت؟
"تینا" گفت: بله، من همان "فری" هستم امّا لطفاً مرا به خانهام برنگردانید. من از اینکه با شما زندگی میکنم، احساس خوشبختی مینمایم.
"خانم وایت" گفت: من همراه تو برای دیدن مادرت میآیم. من ایده جالبی به فکرم رسیده است.
مادر "تینا" از دیدن دوباره دخترش بسیار خوشحال شد. "خانم وایت" ایده جالبش را برای مادر "تینا" بازگو کرد. او گفت: "تینا" میتواند به مدرسه دخترانهای که در جزیره"گرینزی" بین انگلستان و فرانسه است، برود. او میتواند دوستان زیادی در آنجا داشته باشد که هیچکدام هم از شهرتش با خبر نیستند.
"خانم دانیل" گفت: چی؟ من دوست دارم که دخترم "تینا" یک ستاره هنری باشد.
"خانم وایت" با خونسردی پاسخ داد: امّا او باید در زندگیش احساس خوشبختی نماید.
"تینا" به مدرسه دخترانهای در جزیره "گرینزی" رفت. او دوستان و سرگرمیهای جدیدی پیدا کرد. یکروز یکی از دوستان "تینا" مجلهای را ورق میزد که درباره ستارههای فیلم و تلویزیون نوشته بود. مجله دارای تعداد زیادی تصاویر زیبا از هنرمندان مورد علاقه مردم بود که هریک از آنها به نحوی خوشحال بنظر میرسیدند.
دوست "تینا" گفت: آنها چه زندگی جالبی دارند. "تینا" لبخندی زد و دوستش ادامه داد:
بچّه ها کدامتان میخواهد که یک ستاره هنری باشد؟
"تینا" پاسخ داد: من که نمیخواهم. ■
------------------------------------------------------------------------------------
خانه داستان چوک، با دورهای داستان نویسی، ویراستاری، نقد ادبی و کارگاه ترجمه داستان
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
شبکه تلگرام خانه داستان چوک
https://telegram.me/chookasosiation
شبکه تلگرام خانه ویراستاران چوک
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
دانلود نمایشهای رادیویی داستان چوک
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
دانلود فصلنامههای پژوهشی شعر چوک