یادداشتی بر رمان «پشت و رو» قسمت دوم نویسنده «آلبر کامو»؛ «علی ربیعی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali rabieiکامو حمام آفتاب می‌گیرد

"گاه آرایه‌ها فرو می‌ریزند، از خواب برخواستن ...تراموی سوارشدن چهارساعت کار در دفتر یا کارخانه ...غذای خوب ...دوشنبه سه شنبه چهاشنبه پنجشنبه جمعه شنبه! زندگی همواره می‌گذرد و تنها یک روز است که مثل هیچ روزی نیست و آن آخرین روزی ست که سر بر بالین خواب ابدی می‌گذاری"یاد هملت می افتم و آن خطابه‌های جانکاه ...

آه اگر بدانی در پس این خواب ابدی چه آرامشی ست خفت و خواری و جبن وتفرعن زمانه را تحمل نمی‌کنی تا اینجای کار کسی نمی‌داند مفهوم ساده بودن یا نبون را که در هر صورت ختم ماجرا برای بشر با آن همه آرزوها و عقبه دردناک، غم انگیز است شاید تا آن روزی که خرد و دل به نقطه تلاقی آدمیت و معرفت رسند هنوز کوره راهها بسیارکه باید طی گردد..

و باز تکرار می‌کند "گاه آرایه‌ها فرو می‌ریزند از خواب برخواستن و تن به بیهودگی مدام دادن "این‌ها کلماتی ست که از قلم کاموی جوان تراووش می‌کند و چون هم حس دارند و هم ادراکی هستند خواننده آثار کامو با نویسنده به نوعی همذات پنداری مطلق می‌رسد و این وضعیت به تعبیری نشانه اوج خلاقیت هنری یک نویسنده است که می‌تواند تجربه‌ها و غمها و شادی‌هایش را با طیف گسترده‌ای از خوانندگان به اشتراک بگذارد و بلکه هم شدیدتردر پی آن می‌تواند موجی ایجاد کند که بازتابش تا سالها و دهه‌ها بعد ازحیات هنرمند ادامه دارد و قطعاً رضایت خواننده اثر بزرگترین آرزوی نویسنده است حتی اگر او کاموباشد که از دنیا و مافیهایش گریزان است اما در هر حال انسانی بی نظیر است که با بیرق اعتراض به وضع موجود به جنگ سیاهی‌ها می‌رود!

این اواخر کتاب پشت و روی کامو را شروع به خواندن می‌کنم یعنی اولین کتابی که کامو در 22 سالگی می‌نویسد والبته با تصوری که از یک نویسنده جوان داشتم آغاز خواندن با کمی اکراه است اما به همان دلایل بالا که نوشتم خیلی زود کتاب پشت و رو نیز همچون آثار دیگرش مرا مجذوب خود کرد کتابی شامل 5 قصه کوتاه که بیشتر بازتاب دغدغه‌های فکری همیشگی کاموی جوان به مسائلی چون زندکی و مرگ است با مضمونی تکراری مثل وزن و قافیه در یک شعر زیبا که حافظ می‌سراید...عیان نشد که چرا آمدم چرا رفتم! یعنی پوچی مطلق که با تار و پود آدمی ست همانکه خیام نیز سلیس و روان قرنها پیش سرود ...آمد شدن تو اندرین عالم چیست ...آمد مگسی پدید و ناپیدا شد... شیشه شکننده‌ای همچون دیواربلندی ست آدمی با پشت و رویی که تفاوتی ندارند و باید منتظر بود که هر آن فرو بریزد...

بعد از خواندن قصه‌های مجموعه کم کم متوجه می‌شوم که پشت و رو می‌توانست آخرین اثر کامو باشد کتابی که اقرار و خلاصه همه کتاب‌های آینده نویسنده است ... در فضایی تلخ و گزنده اما در هر وضعیتی که نگاه کنی برای یک جوان 22 ساله زود است که این چنین بیانیه تلخی و جانکاهی بر علیه زندگی صادر کند و در ادامه تا لحظه تصادف و مرگ در جاده‌های حومه پاریس این بیانیه را با خود همراه داشته باشد اما چنانکه ابتدا نیز اشاره کردم بدلیل نوع نگاه صادقانه نویسنده کتاب مورد استقبال خوانندگان قرار می‌گیرد بطوری که بعدها همین یک کتاب او را سارتر و دیگران شاهکار نویسنده می‌دانند ..." و اما خلاصه داستان پشت و رو که اولین قصه از پنجگانه کتاب است در باره زنی است که پولی به او به ارث رسیده و او با آن پول، قبر و مزاری برایِ خویش خریداری کرده و مقبره‌ای ساخته است و تنها تفریحش این است که از محل زندگیِ خود به محل گور و مقبرهٔ خویش رفته و ساعتهایی را در آنجا می‌گذراند و بازمیگردد و این کار سبب شده اطرافیان با او همچون جنازه برخورد کنند و خودش نیز به نوعی باورش شود که مرده است " اینکه در پرشورترین لحظات عمر این چنین رنج آمیز قصه سرایی کنی احتمالاً ناشی از شرایطی ست که کامو را با روحی سرشار از غنای یک نابغه به اینجا می‌کشاند که مرارت ناشی از زندگی کوتاه را در سیمای کسی ببیند که باور دارد خیلی پیش از اینکه بمیرد مرده است ان هم نه مرده اسمانی و عرفانی که مرده‌ای صرفاً زمینی که خاکسترش را باد با خود برد! بقیه قصه‌ها نیز کمابیش همین مضمون را با خود دارد آخرین قصه ریشخند است که.. پیرزنی نادان که از دانه‌های تسبیحش لذتِ بی انتهایی می‌برد... وحشت تنهایی و مرگ و گفتگویِ ناامید کننده با خدایی نامرئی وجودش را فراگرفته است... خدا جز آنکه آدمها را از او جدا کند، کاری برایش نکرده است، همه او را تنها می‌گذارند و به تفریح خودشان میرسندزیرا انسان وقتی پیر می‌شود، ترسناک‌ترین چیز برایش این است که کسی به حرفهایش گوش ندهد...از جملات پراکنده در کتاب است که زیاد تکرار می‌شود " خوشبختی، احساسِ ترحمی است که برایِ بدبختی داریم"... و جملاتی که اندکی صبغه عرفانی دارد" اگر چنان دوست می‌داشتم که خود را به کلی نثارِ آن دوستی می‌کردم، سرانجام خویشتنِ خویش می‌شدم. زیرا عشق انسان را به خود می‌رساند".... یا " درماندگی به درجه‌ای که رسید دیگر هیچ چیز به هیچ چیز نمی‌انجامد, در آخر "باتاب اثر در خواننده چنان می‌نماید که امید و نا امیدی هیچ یک پایه‌ای ندارند و تمام زندگی در یک تصویر خلاصه می‌شود. اما براستی چرا تأمل نکنیم؟!■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

شعر

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692