در مقاله قبلی از انواع ادبی گفتم و تفاوت داستان با سایر انواع ادبی را مشخص کردم. پس اگر فردا یک قصه نوشتید و دادید به فلان انتشاراتی و گفتید : «آهای انتشاراتی فلان... بشتاب که بهترین داستان قرن را نوشتم، بخوان و چاپ کن» ؛ قصه را به چند قسمت مساوی تقسیم کرد و برایتان پس فرستاد، بدانید که تقصیر خودتان است که هنوز فرقِ قصه و داستان را نمیدانید.
ما دو واقعیت داریم:
1- واقعیت «زندگی» است.
واقعیت «داستانی». در واقعیت داستانی از خاطرات، تخیل، خودآگاه، ناخودآگاه و ... بهره میبریم. 2-
در واقعیت زندگی ماشین تصادف میکند ، در صندوق عقب باز میشود، یک جنازه پیدا میشود. راننده را زندان و بعد اعدام میکنند.
در واقعیت داستانی، ماشین تصادف میکند ، در صندوق عقب باز میشود، یک جنازه پیدا میشود. جنازه شخصی است که راننده نمیشناسد! (حالا داستان شکل گرفت...)
پس آنچه ما در داستان داریم «عدم تعادل» است.
عدم تعادل چیست؟
یادتونه قرار بود چه بنویسیم؟ قرار بود خاطراتمان را داستان کنیم! ولی حالا دارم بهتون میگویم ما از زندگی روزمره مون نمینویسیم.
ما از عدمِ تعادل زندگی مینویسم از مشکلات ، رفتارها، کشمکشها، درگیریهای ذهنی و جسمی.
حالا این سؤال مطرح میشه پس چهجوری خاطره مون رو داستان کنیم؟
شما میتوانید با استفاده از آدمهای واقعی در کنار تخیلات استفاده کنید. اصلاً قانونِ یک کلاغ، چهل کلاغ مخصوصِ خودِ نویسندههاست. و به قولِ آقایِ محمدرضا گودرزی: «دو دروغ در کنارِ دو راست بگو»
خاطرهٔ شما میگوید که، شما عید رفتید خانهٔ خاله و دخترخاله یتان موقع تعارف شربت، پایش رویِ سرامیک کفِ سالن لیز میخورد و تمام شربتها میریزد.
حالا با قانونِ دو راست در کنارِ دو دروغ این خاطره چه میشود؟
شما به زور به خاستگاریِ دخترخالهتان که عاشقِ سینه چاک شما میروید. از آنجا که آن بنده خدا قد کوتاهی دارد، کفش پاشنه پانزده سانتی پوشیده و وقتی سینی چایی را به شما تعارف میکند، شما که از قضا عاشق یکی دیگر هستید و به خاطر پولِ شوهرخاله و.. مجبور شدهاید به این مجلس بیایید، نیم نگاهی به دخترخاله یتان نمیکنید و او از حرصش با پاشنهٔ کفش به روی پایتان چنان ضربهای میزند که شما از درد بلند میشوید و در همین حین، او که سینی چایی در دستش است، تمامِ کت و شلوارِ نازنینِ عاریتیتان را آبکش میکند. (البته حقتان هست).
تخیل ریشه در واقعیت دارد. ما از ارتباط با واقعیت در فضای داستان استفاده میکنیم. تجربه را رام کرده و در قالب داستان میآوریم.
گفتم که (شایدم نگفتم ولی الان دارم میگویم!) داستان خوب دو ویژگی دارد:
1- لذت بخش است.
2- خواننده را به تفکر و تخیل وادار میکند.
عباس معروفی جملهٔ زیبایی در تأیید این بخش صحبتهای من دارد که میگوید:« هر داستان نویسی دیر یا زود عاقبت به یک حقیقت مسلم دست مییابد که خوانندگان پای بندِ تخیل او میشوند، نه روایت صادقانهاش از یک حادثه یا واقعه».
بعدها بیشتر دربارهٔ راست نمایی صحبت خواهم کرد؛ این قسمت را با صحبتی از مجید نصرآبادی به پایان میبرم تا مبحث پیرنگ را باز کنم.
«نوشتن، به ویژه داستان نویسی، جهان ما را گسترش میدهد. نویسنده در خلق جهان داستان به فهمی بی واسطه از هستی میرسد که تنها در نمایاندن زندگی به مدد واژگان ممکن پذیر است خلق خلاقانهٔ جهان داستان، تابعی از آزادی است که آزاده منشی نویسنده را میطلبد.
نوشتن، تفنن نیست؛ نوشتن، کسب و کار نیست؛ نوشتن، ضرورت است که روانهای دردمند را، جان بر لب میکند تا هستی فراموش شده انسان را عیان کند و به درگاه روشنایی، رهسپار».
ایده چیست؟
تلنگری ذهنی است که باعث میشود شما درباره آن بخواهید داستان بنویسید.
مثل همون لیز خوردن دخترخاله تون.( حالا نگید چرا نمیگم پسرخالهها! موضوع را جنسیتی نکنید.)
اول ایده است که به سراغ نویسنده میآید و نویسنده را مجبور میکند که دربارهاش بنویسد.
مثل در رمانِ کشتن از علی فاطمی، ایدهٔ نوشتن رمان اینطوری سراغش آمده که یه بار در تاکسی، راننده ماجرای شب قبل را تعریف میکرده که پلیس مردی را دستگیر کرده که در جیبش دو عدد بیضهٔ بریده شده بوده است. نویسنده هم همینطور فکرش مشغول میشه و تخیل میکنه که چرا چنین اتفاقی افتاده و در موردش مینویسه، (میتوانید مصاحبهٔ من با این نویسنده را در نودمین ماهنامهٔ ادبیات داستانی چوک، شمارهیبهمن ۹۶ بخوانید)
موضوع چیه؟
در جوابِ سؤال دربارهٔ چه نوشتی؟ یک کلمه بکار میرود و آن یک کلمه موضوع شماست.
در زندگی هرچقدر تجربیات شما بیشتر باشه، موضوعات بیشتری برای نوشتن دارید. موضوعات شاملِ : مرگ، جنگ، عشق، انتقام، حسادت، کودکی، سفر، روابط بین زن و مرد و ... اند.
حالا موضوع یه داستان میتواند چند کلمهای هم باشه! مثلاً عشق و جنگ. در جمله هم بکار میرود مثلاً: وضعیت نویسندهٔ مهاجر( یادتون باشه ارزشی نیست).
پس هر ایده در یک قلمرو هست، اون قلمرو موضوع است.
نکتهای که در مورد موضوع میخواهم بگویم این هست که میگویند از موضوع باید گذشته باشیم و بعد بنویسیم. این را برای شما که قراره از روی خاطره بنویسید میگویم
شما عاشق شدید، خواب و خوراک ندارید، احتمالاً چند کیلو هم وزن کم کردید و در همینحین هم گفتید یه داستان سوزناکِ عاشقانه بنویسم تا جگرِ همه بسوزه.
اولین کسی که جگرش میسوزه خودِ شمایید! من نمیگویم ننویسید؛ بله بنویسید، حس و حالتان را ثبت کنید ولی تو را به مقدساتتان قسم هیِ در همه جا منتشر نکنید. داستانی که نویسندهاش برایش گریه کند، کسی برایش گریه نمیکند. بزارید یکم ازش فاصله بگیرید و بعد ببینید چه شاهکاری میشه.!
این نکته را بیان کنم انتشار کتاب هم کار خیلی سختیه و هم کار خیلی آسانی. اگر میخواهید در ادبیات ماندگار شوید به این آسانیها دم به تلهٔ انتشار کتاب ندهید. بگذارید اولین کار شما اینقدر قوی باشد که با آن شناخته شوید.
این بخش از صحبتم را با گفتهای از کاوه فولادینسب تکمیل میکنم:
«هنرمندی که اندیشهای داشته باشد و خلاقیتی، هویت و اصالتش را از همان اندیشه و خلاقیت میگیرد نه از این شبکهٔ اجتماعی یا آن چتروم یا آن یکی، و در شکل کلانتر، نه از این مدیا یا آن مدیوم… بعضیها زود دچار توهم میشوند. هنر اما توهم نیست. عرقریزی روح است و با آنهایی که شهوت شهرت دارند، کاری ندارد.
و اصلاً مسئله نویسنده مگر ستاره شدن است؟ کسی اگر بخواهد ستاره بشود، میرود سراغ بازیگری سینما و خوانندگی پاپ و فوتبال، نه ادبیات داستانی»
مضمون یا درونمایه چیه؟
مضمون همیشه ارزشی هست و به ایدئولوژی نویسنده بستگی دارد. مثلاً نویسنده میخواهد بگوید زندگی بدون عشق تباه است! یا جنگ تباه کنندهٔ زندگی است.
من عاشقِ لرن هرینگ هستم چون دائم استراحتهای هیجان انگیز تجویز میکنه! پس یه استراحت بکنیم تا مبحث بعدی را بگویم.
«تنفس»
راحت بنشینید و ستون فقراتتان را راحت نگه دارید. چند نفس معمولی بکشید.
با شصت دستِ راست حفرهٔ بینی سمت راستتان را ببندید و با حفرهٔ چپ بینی، چند نفس عمیق بکشید.
همین حالا انجام بدید با شمارهٔ من:
۱ ... ۲... ۳ ... ۴ ... ۵ ... ۶ ... ۷ ... ۸
حالا حفرهٔ راست بینی را رها کنید و حفرهٔ چپ بینی را ببندید و با حفرهٔ راست آرام و کامل نفس بکشید.
با شمارهٔ من:
۱ ... ۲... ۳ ... ۴ ... ۵ ... ۶ ... ۷ ... ۸
این کار شفافیت ذهنتان را افزایش میدهد و نیم کرههای راست و چپ مغز را در تعادل قرار میدهد
و اما طرح یا پیرنگ یا پلات چیست؟
در خیاطی دو متد داریم با الگو و بی الگو. ( فکر نکنید از هرانگشتم یه هنر میریزه ها! این به داستان نویسی مربوط هست).
خیاط قبل از برش میداند قراره یک بلوز بدوزد. پس طرح اولیه را روی کاغذ میکشد و شروع میکند به الگو کشی. نویسنده هم از قبل میداند قرار هست چه داستانی بنویسد، چه شخصیتهایی دارد، فضای و مکان داستان و .. همه را میداند و بعد شروع به نوشتن میکند.
بعد شناسنامهٔ شخصیت را مثال میزنند که احمد محمود داشته و برای هر کدام از شخصیتهای رمانش شناسنامه درست میکرد و نامشان، سال تولدتان و حتی خلق و خویشان را مینوشته. این برای رمان خوبه، چون رمان شخصیتها زیادند و شما همیشه حواستون هست فلان شخصیت از این لحن استفاده میکرده، این خصوصیات را داشته و ... . اما آوردن تمام اطلاعاتی که مربوط به شخصیتهاست نیاز نیست.
گفتم یه خیاطی هم داریم بدون الگو.
شما میدانید قراره یه بلوز بدوزید، اینقدر هم لباس دوختید و ماهر هستید که نیاز به الگو ندارید، پس شروع میکنید به دوختن. وسط راه به نظرتان میآید یقهٔ لباس به مدل آستین نمیخوره، پس تغییرش میدید. شما در اصل همون بلوز رو دوختید ولی در حین دوخت تغییر دادید و نقشهٔ از قبل طراحی شده نداشتید. ولی بلوز هم تبدیل به دامن نشد! فقط اجازه دادید هرطور بهتر هست پیش برود.
همینگوی میگوید: «بعضی وقتها داستان را میدانم و بعضی اوقات هم در حینِ نوشتن آن را میسازم و نمیدانم چه از آب در خواهد آمد. هرچه جلوتر میروم طرحِ قبلیام تغییر میکند. حرکت داستان را میسازد»
البته در نوشتن داستانهای ابتدایی این کار خیلی خطرناک است چون ممکن است پیرنگ یکدستی نداشته باشیم و همهٔ داستان مفهوم کلی را نداشته باشند و رابطهٔ علت و معلولی در داستان گم شود و داستان مجموعهٔ گره شود، بدونِ گره گشایی.
پیرنگ ها یا باز هستند و یا بسته.
در پیرنگ«باز» خواننده میتواند داستان را در ذهنش ادامه دهد.
در پیرنگِ«بسته» داستان در نقطهٔ پایان بسته میشود و جایی برای تخیل خواننده نمیماند.
مثال: در داستانی سگی تصادف میکند و با توصیف خون و... داستان تمام میشود. ما نمیدانیم که سگ مرده یا زنده میماند. این میشود پیرنگ باز.
در داستان دیگر، سگ تصادف میکند و آخرین نفس را میکشد و میمیرد. این پیرنگ بسته است.
و در پایان صحبتهایم را با گفتهٔ شهریار مندنیپور به اتمام میرسانم:
«نویسنده بودن هیچ ربطی به سَرزمینت نَدارد، یا نویسنده هستی یا نیستی. مُهم نیست ایرانی باشی یا افغانی یا فرانسوی یا آمریکایی. مُهم این است که نویسنده باشی. چون دنیا بدون نویسندهها بدون نقاشها، بدون شاعرها، بدون موسیقی سازان دیگر مگر چه دارد جز بمب و تنهایی و نابودی؟»
منابع:
نوشتن با تنفس آغاز میشود/لرن هرینگ/حمید هاشمی
قصه نویسی/ رضا براهنی
عناصر داستان/ جمال میرصادقی
این سو و آن سوی متن/ عباس معروفی
سوختن در آب،غرق شدن در آتش/ چارلز بوکفسکی / پیمان خاکسار
و مجموعه گفتارهایِ شفاهی اساتید بزرگوار: اسماعیل زرعی، مهدی رضایی و محمدرضا گودرزی. ■