«به آنها بگو مرا نکشند، خستینو! برو به آنها بگو. محض رضای خدا! به آنها بگو. از تو خواهش میکنم محض رضای خدا به آنها بگویی.»
«نمیتوانم. آن جا گروهبانی هست که نمیخواهد چیزی از تو بشنود.»
«کاری بکن به حرفت گوش بدهد. عقلت را کار بینداز و به او بگو که ترساندن من دیگر بس است. تو را به خدا به او بگو.»
«اما نمیخواهند فقط تو را به ترسانند. گمانم راست راستی خیال دارند بکشندت. من هم نمیخواهم آن جا برگردم.»
«یک دفعه دیگر برو. فقط یک دفعه، برو ببین چه کارمی توانی بکنی.»
«نه، نمیخواهم بروم. چون اگر بروم، میفهمند که پسرتو هستم. زیاد موی دماغشان بشوم، آخرش بو میبرند که کی هستم و به سرشان می افتد که کلک مرا هم بکنند. بهتر است بگذاری ببینم چه پیش میآید.»
«برو خوستینو. به آنها بگو یک ذره رحم داشته باشن. فقط همین را به آنها بگو.»
خوستینو دندانهایش را به هم فشرد و به نشانه نفی سری کن داد. تا مدتی همچنان سرتکان میداد.
«به گروهبان بگو بگذارد تو سرهنگ را ببینی. به آنها بگو که من چقدر پیرم- چقدر بی مقدارم. از کشتن من چه عایدش میشود؟ هیچ چیز. هرچه باشد اوهم حتماً روحی دارد. به او بگو برای آمرزش روح خودش هم که شده، این کار را نکند.»
خوستینو از کپه سنگی که رویش نشسته بود، بلند شد و به سوی دروازه اصطبل رفت. بعد سربرگرداند.
گفت: «باشد، میروم. اما اگر به سرشان زد که مرا هم بکشند، آن وقت چه کسی از زن و بچههایم مواظبت میکند؟»
«خدا بالای سرشان است، خوستینو. تو حالا برو وببین چه کار میتوانی برای من بکنی. حالا این مهم است.»
سحر او را آورده بودند. حالا دیگر صبح بود، اما، هنوز آن جا بود؛ بسته به تیری، چشم انتظار. آرام و قرار نداشت. کوشیده بود دمی بخوابد بلکه آرام شود، اما نتوانسته بود. دیگر گرسنه نبود. تنها چیزی که میخواست این بود که زنده بماند. حالا که میدانست به راستی میخواهند بکشندش، تنها چیزی که احساس میکرد، آرزویی پرتوان برای زنده ماندن بود، درست مثل آدمی که تازه زاده شده باشد.
چه کسی فکر میکرد آن قضیهٔ کهنهٔ سالها پیش که به خیالش فراموش شده و از یاد رفته بود، دوباره زنده شود؟ قضیه کشتن دون لوپه. نه سر هیچ و پوچ، آن طور که آلیمایی ها میکوشیدند وانمود کنند، بلکه به دلایلی. به یاد آورد: دون لوپه تروروس، مالک پرئرتادپیذرا_ و همین طور رفیقش را_ کسی که او، خوونثیوناوا، ناچار بود بکشدش، چون وقتی مالک پوئرتادِپیذار و همین طور رفیقش بود، نگذاشته بود او گلهاش را بچراند.
اول کاری نکرد چون خیال مصالحه داشت. اما بعد، وقتی خشکسالی شد، وقتی دید چطور احشامش یکی یکی از گرسنگی تلف میشوند، و چطور رفیقش لوپه همچنان اجازه نمیدهد و نمیگذارد او از چراگاههایش استفاده کند، هرجا که گلهٔ پوست و استخوانیاش میتوانستند علفی پیدا کنند و شکمی سیرکنند، نردهها را
میشکست و آنها را به چراگاه می راند. دون لوپه از این کار خوشش نیامد و دستور داد نردهها را تعمیر کنند تا او، خوونثیوناوا، ناچار شود دوباره جایی را سوراخ کند. به این ترتیب، روز سوراخ بسته میشد و شب دوباره بازمی شد، و در این حال گله همچنان کنار نرده میایستاد و مثل همیشه منتظرمی ماند_ گلهٔ او که، پیش از این فقط با بوکشیدن علف، بی آن که بتواند آن را بچشد، زنده مانده بود.
او و دون لوپه بارها و بارها با هم بحث و جدل کردند، بی آن که به توافقی برسند.
تا این که روزی دونلوپه گفت: «ببین چه می گویم، خوونثیو، اگر یک دام دیگر را توی مرتع من ببری، میکشمش.»
او هم پاسخ داده بود: «تو ببین چه می گویم، دون لوپه، تقصیرمن نیست که حیوانها گوش به زنگ هستند تا سوراخی پیدا کنند و شکمشان را سیرکنند. آنها بی گناهند. تو هم اگر آنها را بکشی. باید تاوانش را بدهی.»
او یکی از گوسالههای مرا کشت. این قضیه سی و پنج سال پیش، ماه مارس، اتفاق افتاد. چون ماه آوریل را از ترس این که مبادا احضار بشوم، توی کوهها سرگردان بودم. نه ماه تا گاوی که به قاضی دادم، و نه رهن گذاشتن خانهام، هیچ کدام برای خلاصیام از زندان فایدهای نداشت. تازه بعد هم هرچه را برایم بود بالا کشیدند تا دست از تعقیبم بردارند، اما باز هم دنبالم بودند. این بود که به این تکه زمین خودم که اسمش پالودِوناذو است آمدم تا با پسرم زندگی کنم. پسرم بزرگ شد و با عروسم ایگناثیا وصلت کرد و حالا هشت تا بچه دراد. پس این قضیه مال خیلی وقت پیش است و حالا دیگرباید فراموش شده باشد. اما انگار که فراموش نشده است. بعد با خودم حساب کردم که با صد پسو سرو ته قضیه هم میآید. دون لوپه مرحوم فقط یک زن و دو بچه کوچک که هنوز چهار دست و پا راه میرفتند، باقی گذاشت. بیوهاش هم کمی بعد مرد. می گویند که از غصه دق کرد. بچهها را فرستادند جایی خیلی دورپیش قوم و خویش هاشان، پس دیگر جای ترس از آنها باقی نماند.
اما باقی مردم فقط برای این که مرا بترسا نند و بتوانند بچاپند، طوری وانمود میکردند که انگار من هنوز تحت تعقیبم تا محاکمه بشوم. هر وقت کسی به آبادی میآمد، به من میگفتند: «باز سر و کله غریبهها توی شهر پیدا شده، خونثیو.»
من هم میزدم به کوه، میان بیشههای توت فرنگی قایم میشدم و روزها آن جا میماندم و شکمم را با علف سیرمی کردم. گاهی ناچار بودم نیمه شب بیرون برم. انگار که سگها دنبالم بودند. زندگیام شده بود همین. نه فقط یک سال یا دوسال. تمام عمرم.
و حالا زمانی به سراغش آمده بودند که دیگر انتظار آمدنشان را نداشت و مطمئن شده بود که مردم قضیه را فراموش کردهاند. باورش شده بود که دست کم روزهای آخرعمرش را در آرامش خواهد گذراند.
فکر میکرد: «دست کم، وقت پیری آرام و قراری دارم. دست از سرم بر میدارند.»
با همهٔ وجود به این امید چنگ انداخته بود. این بود که تصور این که، ناگهان، در این سن و سال، پس از آن همه تقلا برای فرار از مرگ، پس از آن که بهترین سالهای عمرش را به دربدری و فرار از جایی به جایی دیگر گذرانده بود، حالا که بدنش در نتیجه آن روزهای طاقت فرسای فرار از همه کس خشکیده و جغرشده بود، این طور به دامن مرگ بیفتد برایش خیلی سخت بود.
مگر نه این که حتی گذاشته بود زنش برود و او را تنها بگذارد؟ روزی که فهمید زنش او را رها کرده است، فکر این که دنبالش برود، حتی به ذهنش خطور نکرد. گذاشت او برود بی آن که بکوشد بفهمد با که رفته یا کجا رفته است، برای آن که نمیخواست به آبادی برپردد. گذاشت او برود هملن طور که همه چیزدیگر را هم بی جنگ و جدالی، به حال خود رها کرده بود. تنها چیزی که برایش باقی مانده بود تا حفظش کند، زندگی خودش بود، و اگر کاردیگری نکرده بود، دست کم این را حفظ کرده بود. نمیتوانست بگذارد آنها را بکشند. نمیتوانست. آن هم حالا.
اما به همین دلیل او را از آن جا، از پالو دِ وناذو، آورده بودند. نیازی نبود او را ببندند تا دنبالشان بیاید. خودش راه میآمد، بندی ترسش. فهمیدند که با تن فرسودهاش، با آن پاهای پوست و استخوانی که مثل پوست درخت خشکیده بود و از ترس مرگ پیچ خورده بود، نمیتواند فرارکند.
آخر او را به سوی مرگ میبردند. این طور به او گفته بودند.
وقتی این را فهمید، آن سوزشی را در معدهاش احساس کرد که همیشه وقتی مرگ را نزدیک میدید، ناگهان به سراغش میآمد، چشمهایش از ترس گشاد و دهانش پر از تلخابهای میشد که به ناچار فرو میداد. پاهایش سنگین و سرش سبک و خالی میشد و قلبش با تمام توانش به دیوارهٔ دندههایش میکوبید. نه، نمیتوانست این فکر را بپذیرد که میخواهد او را بکشند.
باید امیدی باقی مانده باشد. جایی باید هنوز امیدی باقی مانده باشد.
شاید اشتباه کرده باشند. شاید دنبال «خونثیو ناوا» ی دیگری میگشتند، نه دنبال او.
در سکوت میان آن مردها راه میرفت، با دستهای آویزان در پهلو.
سحرگاه تاریک و بی ستاره بود. باد آرام میوزید و بر زمین خشک که سرشار از بوی ادرار مانند آن جادههای غبارآلود بود، تازیانه میزد.
چشمهایش، که با گذشت سالها لوچ شده بود، به رغم تاریکی به زمین زیر پایش خیره شده بود. آن جا روی زمین همهٔ زندگیاش بود.
شصت سال زندگی بر روی آن، دو دستی به آن چسبیدن و چشیدن آن، همچنان که کسی مزهٔ گوشت را میچشد. زمانی درازبا چشمهایش آن را ریز ریز کرده بود، هرتکه را مزه کرده بود، انگار که آخرین تکه باشد، کم و بیش میدانست که آخرین تکه خواهد بود.
بعد، انگار بخواهد چیزی بگوید، به مردهایی که کنارش راه میرفتند نگاه کرد. میخواست به آنها بگوید که رهایش کنند، که بگذارند برود، میخواست به آنها بگوید: «من به کسی آزاری نرساندهام، پسرها.» اما ساکت ماند. فکر کرد: «بعد به آنها می گویم.» فقط نگاهشان کرد.
میتوانست حتی تصور کند که دوستانش هستند، اما دلش نمیخواست. دوستانش نبودند. نمیدانست که هستند. به آنها که کنارش حرکت میکردند و گاه خم میشدند تا ببینند امتداد جاده کجاست، نکاه کرد.
شب هنگام در آن ساعت تیرهای که همه چیز سوخته مینماید برای نخستین بار آنها را دیده بود. از شیارها میگذشتند و ذرت ترد را لگدکوب میکردند. پایین آمده بود تا به آنها تذکر بدهد_ بگوید که زیر پایشان ذرت است که میروید. اما این مانع از کار آنها نمیشد.
آنها را به موقع دیده بود. همیشه این بخت را داشت که همه چیز را به موقع ببیند. میتوانست پنهان شود، از کوه بالا برود و چند ساعتی آن جا بماند تا از آن جا بروند و بعد دوباره پایین بیاید. وقت باران اما باران نباریده بود و ذرت داشت میپژمرد. به زودی یکسر خشک میشد. بنابراین حتی به زحمتش نمیارزید که پایین بیاید و خودش را گرفتار آن دو مرد کند؛ انگار که خود را در سوراخی بیندازد که هرگز نتواند از آن خلاصی پیدا کند.
حالا کنار آنها راه میرفت؛ جلو خود را میگرفت تا به آنها نگوید که بگذارند و برود. صورتشان را نمیدید. فقط بدنهایشان را میدید که به سوی او تاب برمی داشتند و بعد از او درو میشدند. بنابراین وقتی شروع به حرف زدن کرد، نمیدانست صدایش را میشنوند یا نه. گفت: «هیچ وقت به کسی آزار نرساندهام.» این را گفت. اما هیچ چیز تغییر نکرد.
هیچ یک از بدنها انگار اعتنایی به حرف او نکردند. صورتها به سوی او برنگشتند تا نگاهش کنند. همچنان به راه خود ادامه دادند، گویی در خواب راه میرفتند.
بعد فکر کرد که چیز دیگری نیست که بتواند بگوید، که باید امید را در جایی دیگر جستجو کند. دوباره دستها را به پهلو آویخت و میان آن چهار مرد، در تیرگی شب، از کنار نخستین خانههای آبادی گذشت.
«سرهنگ، آوردیمش.»
در راهرو باریک ایستاده بودند. کلاه به دست، به حالتی احترام آمیز ایستاد منتظر بود ببیند کسی بیرون میآید. اما فقط صدایی بیرون آمد: «از پالو دِ وناذو همان که دستور دادید بیاوریم.»
دوباره صدا آمد که: «از او بپرسید هیج توی آلیما بوده.»
گروهبان رو به او گرداند و سؤال را تکرار کرد: «هی، با تو هستم. تا حالا توی آلیما بودهای؟»
«آره. به سرهنگ بگویید که من اهل آن جا هستم. تا همین چند وقت پیش آن جا زندگی میکردم.»
«بپرسید گواذالوپه ترروس را میشناختی؟»
«می گویند که گواذالوپه ترروس را میشناختی؟»
«دون لوپه را؟ آره. بگویید که میشناختنش. او مرده.»
بعد آهنگ صدایی که از اتاق میآمد، تغییر کرد گفت: نمیدانم که مرده.» صدا به صحبت ادامه داد، گویی در آن سوی دیوار نیئی با کسی گفتگو میکرد.
«گواذالوپه ترروس پدرم بود. وقتی بزرگ شدم و سراغش را گرفتم، گفتند که مرده. خیلی سخت است که آدم بزرگ بشود و بفهمد کسی که آدم باید به او تکیه کند، مرده. همین بلا سرما آمد.
«بعداً فهمیدم که او را کشتهاند؛ اول چاقو زدندش و بعد یک سیخک گاو توی شکمش فرو کردند. گفتند بیشتر از دو روز دوام آورده بود و وقتی پیدایش کردند، توی آبراهه افتاده بود و هنوز درد میکشید و التماس
میکرد که از خانوادهاش نگهداری کنند.
به نظر میآید که آدم با گذشت زمان فراموش میکند. سعی میکنی فراموش کنی. اما چیزی که نمیتوانی فراموش کنی این است که آن که این کار را کرده هنوز زنده است و با توهم زندگی ابدی به روح پوسیدهاش خوراک میدهد. نمیتوانستم آن مرد را ببخشم، گرچه نمیشناسمش؛ اما این که میدانستم کجاست، این فکر را به سرم انداخت که دلم میخواهد حسابش را برسم. نمیتوانم تحمل کنم که هنوز زنده است. نباید اصلاً به دنیا میآمد.»
از این جا، از بیرون، همهٔ حرفهایش به روشنی شنیده شد. بعد دستور داد: «ببریدش و مدتی حبسش کنید تا زجربکشد، بعد بکشیدش!»
التماس کرد: «به من نگاه گنید، سرهنگ! حالا دیگر به هیچ دردی نمیخورم. پیر و مفلوک شدهام، دیگر چیزی نمانده که خودم بمیرم. مرا نکشید.!»
صدا تکرار کرد: «ببریدش!»
«من تقاص پس دادم، سرهنگ. خیلی بیشتر از گناهم تقاص پس دادم. آنها همه چیزم را گرفتند. به هزار و یک شکل مجازاتم کردند. چهل سال آزگار مثل یک جذامی، پنهان از چشم این و آن گذراندم، همیشه هم با این ترس که هرآن به سراغم میآیند و میکشندم.
من مستحق این طور مردن نیستم، سرهنگ. دست کم، بگذارید خداوند مرا ببخشد. مرا نکشید! به آنها بگویید مرا نکشند!»
آن جا بود، انگار کتکش زده بودند، کلاهش را به زمین میزد و فریاد میکشید. صدا بی درنگ گفت: «ببندیدش و مشروبی به او بدهید تا مست شود و درد گلوله را حس نکند.»
سرانجام دیگر آرام گرفته بود. آن جا پای دیرک افتاده بود. پسرش خوستینو آمده بود و رفته بود و حالا دوباره داشت میآمد.
او را روی یابو انداخت. محکم به زین بستش تا به زمین نیفتد. سرش را در خورجین گذاشت تا بد منظره نباشد. بعد یابو را هی کرد تا راه بیفتد، شتابان رفتند تا به مقع به پالو دِ وناذو برسند و ترتیب شب زنده داری برای مرده را بدهند.
در راه به او میگفت: «عروست و نوههایت دلشان برایت تنگ میشود. به صورتت نگاه میکنند و باورشان
نمیشود که تویی. وقتی ببینند صورتت از آن همه تیری که خوردی، این طور سوراخ سوراخ شده، فکر
میکنند که شغال به تو حمله کرده و خوردتت.»
بررسی داستان
1- راوی: محدود به ذهن خووسیو
مثال: الف) میخواست به آنها بگوید که رهایش کنند، که بگذارند برود، میخواست به آنها بگوید: «من به کسی آزاری نرساندهام، پسرها.» اما ساکت ماند. فکر کرد: «بعد به آنها می گویم.» فقط نگاهشان کرد.
میتوانست حتی تصور کند که دوستانش هستند، اما دلش نمیخواست
مثال: ب) فکر میکرد: «دست کم، وقت پیری آرام و قراری دارم. دست از سرم بر میدارند.»
2- ژانر: واقع گرای اجتماعی: امر واقعی که ممکن است اتفاق بیفتدد دور از ذهن نیست، جزیی از کل اجتماع نشان داده شده است.
مثال: سحر او را آورده بودند. حالا دیگر صبح بود، اما، هنوز آن جا بود؛ بسته به تیری، چشم انتظار. آرام و قرار نداشت. کوشیده بود دمی بخوابد بلکه آرام شود، اما نتوانسته بود. دیگر گرسنه نبود. تنها چیزی که میخواست این بود که زنده بماند. حالا که میدانست به راستی میخواهند بکشندش، تنها چیزی که احساس میکرد، آرزویی پرتوان برای زنده ماندن بود، درست مثل آدمی که تازه زاده شده باشد.
3- محور معنایی داستان چیست؟ معنا و مفهوم زندگی انسانها که پر از ناامیدی محض است.
مثال: اما باقی مردم فقط برای این که مرا بترسانند و بتوانند بچاپند، طوری وانمود میکردند که انگار من هنوز تحت تعقیبم تا محاکمه بشوم. هر وقت کسی به آبادی میآمد، به من میگفتند: «باز سر و کله غریبهها توی شهر پیدا شده، خونثیو.»
من هم میزدم به کوه، میان بیشههای توت فرنگی قایم میشدم و روزها آن جا میماندم و شکمم را با علف سیرمی کردم. گاهی ناچار بودم نیمه شب بیرون برم. انگار که سگها دنبالم بودند. زندگیام شده بود همین. نه فقط یک سال یا دوسال. تمام عمرم.
4- مسئلهٔ داستان چیست؟ آدمهایی با زندگیهای درونی سراسر، اندوهبار و دلتنگی آوراست.
مثال: در سکوت میان آن مردها راه میرفت، با دستهای آویزان در پهلو.
سحرگاه تاریک و بی ستاره بود. باد آرام میوزید و بر زمین خشک که سرشار از بوی ادرار مانند آن جادههای غبارآلود بود، تازیانه میزد.
چشمهایش، که با گذشت سالها لوچ شده بود، به رغم تاریکی به زمین زیرپایش خیره شده بود. آن جا روی زمین همهٔ زندگیاش بود.
شصت سال زندگی بر روی آن، دو دستی به آن چسبیدن و چشیدن آن، همچنان که کسی مزه گوشت را میچشد. زمانی دراز با چشمهایش آن را ریز ریز کرده بود، هرتکه را مزه کرده بود، انگار که آخرین تکه باشد، کم و بیش میدانست که آخرین تکه خواهد بود.
بعد، انگار بخواهد چیزی بگوید، به مردهایی که کنارش راه میرفتند نگاه کرد. میخواست به آنها بگوید که رهایش کنند، که بگذارند برود، میخواست به آنها بگوید: «من به کسی آزاری نرساندهام، پسرها.» اما ساکت ماند. فکر کرد: «بعد به آنها می گویم.» فقط نگاهشان کرد..
5- دلالت مندی داستان چیست؟ هرچیزی به هرشکلی باید دلایلی داشته باشد که دغه دغهٔ نویسنده برای روایت کردن است. چیزی که در این داستان مهم است با، بازگشت به گذشته، زمان را در سطوح حال و گذشته قرار میدهد که در حافظه شخصیتها جاری است، به یاد آوردن آن خاطرهها همراه با کینه و دشمنی است.
مثال: مگر نه این که حتی گذاشته بود زنش برود و او را تنها بگذارد؟ روزی که فهمید زنش او را رها کرده است، فکر این که دنبالش برود، حتی به ذهنش خطور نکرد. گذاشت او برود بی آن که بکوشد بفهمد با که رفته یا کجا رفته است، برای آن که نمیخواست به آبادی برپردد. گذاشت او برود همین طور که همه چیزدیگر را هم بیجنگ و جدالی، به حال خود رها کرده بود. تنها که برایش باقی مانده بود تا حفظش کند، زندگی خودش بود، و اگر کاردیگری نکرده بود، دست کم این را حفظ کرده بود. نمیتوانست بگذارد آنها را بکشند. نمیتوانست. آن هم حالا.
6- داستان چهار سطح دارد.
سطح اول: واضح و آشکار به دور از پیچیدگی کلامی است.
مثال: «به آنها بگو مرا نکشند، خستینو! برو به آنها بگو. محض رضای خدا! به آنها بگو. از تو خواهشم یکنم محض رضای خدا به آنها بگویی.»
«نمیتوانم. آن جا گروهبانی هست که نمیخواهد چیزی از تو بشنود.»
«کاری بکن به حرفت گوش بدهد. عقلت را کاربینداز و به او بگو که ترساندن من دیگر بس است. تو را به خدا به او بگو.»
«اما نمیخواهند فقط تو را به ترسانند. گمانم راست راستی خیال دارند بکشندت. من هم نمیخواهم آن جا برگردم.»
«یک دفعه دیگر برو. فقط یک دفعه، برو ببین چه کارمی توانی بکنی.»
«نه، نمیخواهم بروم. چون اگر بروم، میفهمند که پسرتو هستم. زیاد موی دماغشان بشوم، آخرش بو میبرند که کی هستم و به سرشان می افتد که کلک مرا هم بکنند. بهتر است بگذاری ببینم چه پیش میآید.»
سطح دوم: زندگی، که دو وجهی است.
مثال برای زندگی: «به گروهبان بگو بگذارد تو سرهنگ را ببینی. به آنها بگو که من چقدر پیرم- چقدر بی مقدارم. از کشتن من چه عایدش میشود؟ هیچ چیز. هرچه باشد اوهم حتماً روحی دارد. به او بگو برای آمرزش روح خودش هم که شده، این کار را نکند.»
خوستینو از کپه سنگی که رویش نشسته بود، بلند شد و به سوی دروازه اصطبل رفت. بعد سربرگرداند.
گفت: «باشد، میروم. اما اگر به سرشان زد که مرا هم بکشند، آن وقت چه کسی از زن و بچههایم مواظبت میکند؟»
«خدا بالای سرشان است، خوستینو. تو حالا برو وببین چه کار میتوانی برای من بکنی. حالا این مهم است»
وجه اول: جوانی+ قدرت = به قتل رساندن ضعیفتر از خود.
مثال: او و دون لوپه بارها و بارها با هم بحث و جدل کردند، بی آن که به توافقی برسند.: تا این که روزی دون لوپه گفت: «ببین چه می گویم، خوونثیو، اگر یک دام دیگر را توی مرتع من ببری، میکشمش.»
او هم پاسخ داده بود: «تو ببین چه می گویم، دون لوپه، تقصیرمن نیست که حیوانها گوش به زنگ هستند تا سوراخی پیدا کنند و شکمشان را سیرکنند. آنها بی گناهند. تو هم اگر آنها را بکشی. باید تاوانش را بدهی»
وجه دوم: پیری + پایان زندگی= انتقام
مثال: سرانجام دیگر آرام گرفته بود. آن جا پای دیرک افتاده بود. پسرش خوستینو آمده بود و رفته بود و حالا دوباره داشت میآمد.
او را روی یابو انداخت. محکم به زین بستش تا به زمین نیفتد. سرش را در خورجین گذاشت تا بد منظره نباشد. بعد یابو را هی کرد تا راه بیفتد، شتابان رفتند تا به موقع به پالو دِ وناذو برسند و ترتیب شب زنده داری برای مرده را بدهند. در راه به او میگفت: «عروست و نوههایت دلشان برایت تنگ میشود. به صورتت نگاه میکنند و باورشان نمیشود که تویی. وقتی ببینند صورتت از آن همه تیری که خوردی، این طور سوراخ سوراخ شده، فکر میکنند که شغال به تو حمله کرده و خوردتت.»
سطح سوم: مرگ: مثال: آن جا بود، انگار کتکش زده بودند، کلاهش را به زمین میزد و فریاد میکشید. صدا بی درنگ گفت: «ببندیدش و مشروبی به او بدهید تا مست شود و درد گلوله را حس نکند.»
سطح چهارم:
اضطراب رقت انگیز شخصیتها برای زنده ماندن است.
مثال: از این جا، از بیرون، همهٔ حرفهایش به روشنی شنیده شد. بعد دستور داد: «ببریدش و مدتی حبسش کنید تا زجربکشد، بعد بکشیدش!»
التماس کرد: «به من نگاه گنید، سرهنگ! حالا دیگر به هیچ دردی نمیخورم. پیر و مفلوک شدهام، دیگر چیزی نمانده که خودم بمیرم. مرا نکشید.!»
صدا تکرار کرد: «ببریدش!»
«من تقاص پس دادم، سرهنگ. خیلی بیشتر از گناهم تقاص پس دادم. آنها همه چیزم را گرفتند. به هزار و یک شکل مجازاتم کردند. چهل سال آزگار مثل یک جذامی، پنهان از چشم این و آن گذراندم، همیشه هم با این ترس که هرآن به سراغم میآیند و میکشندم.
من مستحق این طور مردن نیستم، سرهنگ. دست کم، بگذارید خداوند مرا ببخشد. مرا نکشید! به آنها بگویید مرا نکشند!»
7- تقابل اصلی: انتقام / مرگ: باهرکس هر رفتاری داشته باشی دیر یا زود گریبان خودت را خواهد گرفت. «چرخش طبیعت»
مثال، برای مرگ: «گواذالوپه ترروس پدرم بود. وقتی بزرگ شدم و سراغش را گرفتم، گفتند که مرده. خیلی سخت است که آدم بزرگ بشود و بفهمد کسی که آدم بادی به او تکیه کند، مرده. همین بلا سرما آمد.
«بعداً فهمیدم که او را کشتهاند؛ اول چاقو زدندش و بعد یک سیخک گاو توی شکمش فرو کردند. گفتند بیشتر از دو روز دوام آورده بود و وقتی پیدایش کردند، توی آبراهه افتاده بود و هنوز درد میکشید و التماس
میکرد که از خانوادهاش نگهداری کنند.
مثال، برای انتقام: به نظر میآید که آدم با گذشت زمان فراموش میکند. سعی میکنی فراموش کنی. اما چیزی که نمیتوانی فراموش کنی این است که آن که این کار را کرده هنوز زنده است و با توهم زندگی ابدی به روح پوسیدهاش خوراک میدهد. نمیتوانستم آن مرد را ببخشم، گرچه نمیشناسمش؛ اما این که میدانستم کجاست، این فکر را به سرم انداخت که دلم میخواهد حسابش را برسم. نمیتوانم تحمل کنم که هنوز زنده است. نباید اصلاً به دنیا میآمد.»
8- روان شناسی رفتاری: امری که به کشتن کسی منجرشده، تا پایان عمر از اضطراب ناشی از انجام آن عمل در رنج و عذاب ابدی است. انسان برای زنده ماندن با رقت زندگی میکند که همهٔ ما با آن دست به گیربانیم.
مثال: الف) و حالا زمانی به سراغش آمده بودند که دیگر انتظار آمد نشان را نداشت و مطمئن شده بود که مردم قضیه را فراموش کردهاند. باورش شده بود که دست کم روزهای آخرعمرش را در آرامش خواهد گذراند.
فکر میکرد: «دست کم، وقت پیری آرام و قراری دارم. دست از سرم بر میدارند.»
مثال: ب): حالا کنار آنها راه میرفت؛ جلو خود را میگرفت تا به آنها نگوید که بگذارند و برود. صورتشان را نمیدید. فقط بدنهایشان را میدید که به سوی او تاب برمی داشتند و بعد از او درو میشدند. بنابراین وقتی شروع به حرف زدن کرد، نمیدانست صدایش را میشنوند یا نه. گفت: «هیچ وقت به کسی آزار نرساندهام.» این را گفت. اما هیچ چیز تغییر نکرد.
هیچ یک از بدنها انگار اعتنایی به حرف او نکردند. صورتها به سوی او برنگشتند تا نگاهش کنند. همچنان به راه خود ادامه دادند، گویی در خواب راه میرفتند.
بعد فکر کرد که چیز دیگری نیست که بتواند بگوید، که باید امید را در جایی دیگر جستجو کند. دوباره دستها را به پهلو آویخت و میان آن چهار مرد، در تیرگی
شب، از کنار نخستین خانههای آبادی گذشت. ■