داستان «حقوق عقب افتاده» نویسنده «زهره احمدیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zohre ahmadianپشت ویترین روی تک صندلی چوبی نشسته ام . طبق دستور مغازه دارپاهایم راروی هم انداخته ام. دستهایم راروی زانوهایم  گره کرده ام کمی صورتم رامایل به سمت ساختمان بزرگ شهر چرخاندم.. صدای تیک تاک ساعت وسط شهرراهم ازفاصله ی دورمی توانم بشنوم .

 بخارگرم ازلای درزهای ویترین به صورتم میخورد . داخل ایینه ی تمام قد کنارم رانگاه میکنم .مغازه هنوز پراز مشتریست. مغازه دارمدام خم وراست میشود .لباسهاراداخل قفسه هاجابجامیکند .ساعت روی 11:30 قفل شده،انگارازیک ساعت پیش هنوز 11:30 است.

نگاهم روی کلاه شاپویی سیاه روبریم قفل  می شود. چند وقتی است کسی قیمتش  را نپرسیده؛تمام فکرم روی قیمت کلاه  می چرخد،اگرفقط چند روزدیگر صبر کنم . شایدمغازه دار درقبال حقوق عقب افتاده ام بالاخره راضی می شد دل از کلاه قدیمی اش بکند .

داستان های زیادی ازکلاه شنیده ام اخرین کسی که ان را باافتخارروی سرش گذاشته بود که درزمان حضور درمجالس  بزرگ ازان استفاده میکرد وبعد ان  رابا احتیاد داخل صندوق  مخفی  می کرد ،که بالاخره در اخر اشتباهی  به عنوان صندق جواهرات  ان رادزدیده بودند ،وسیاستمداردرنبودکلاهش چند روزی بیشتر زنده نمانده بود .

مغازه دارمشغول  تعریف کردن داستان جدید دیگری درمورد کلاهم است،سعی میکنم  حواسم رامتوجه  صحبتشان  کنم ولی مردی که داخل  خیابان به من زل زده است حواسم راپرت می کند،سرش رابه شیشه می چسباند بدنم مورمور میشود.

صدای مغازه داررانمی شنوم،کتی که تنم کرده اند برای هیکلم  خیلی کوچک  است،ولی  مغازه دار عقیده دارد بیشتر مردم  دوست دارند دکمه های کتشان را به  زور ببندد .احساس خفگی می کنم هیچ وقت حاضر نیستم به عنوان دستمزدم این چنین کت و شلواری  را  صاحب شوم .

دوست دارم فردا تمام روزراباستم و کلاه رابه دستم بگیرم وکمی برای مشتری ها خم  شوم ،حتی برای پسربچه ای که هر روز صبح باظرف اسپندش تمام مغازه رامعطر می کند.

ساعت چند بار زنگ می زند و2ظهر را اعلا م می کند، مغازه دار دستی به پشتم می کشد،دستم رازیر چانه ام خم می کند ،

آستینم کمی کش می اید،مسیر نگاهم را به سمت مغازه عتیقه فروشی می چرخاند.

روی سر در مغازه نعل بزرگی آویزان کرده اند.عتیقه فروش مشغول تمیز کردن لوستری است که به یقین به تازگی جزء وسایل مغازه شده است.

دلم برای کلاهم تنگ شده ،ازاین زاویه نمی توانم ببینمش از داخل آینه هم چیزی دیده نمی شود.

کم کم مغازه خلوت می شود،عتیقه فروش لوستر راوسط مغازه آویزان می کند.

نور لامپ هایش چشم هایم را اذیت می کند ،عتیقه فروش کرکره مغازه راپایین می کشد،روبروی من می ایستد،با وسواس خاصی کلاه شاپویی سیاه را روی موهای مجعدش می گذارد،وبه کت وشلوارتنم چشم می دوزد،....

احساس سرما می کنم،به لامپ های درخشان لوستر چشم می دوزم...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «حقوق عقب افتاده» نویسنده «زهره احمدیان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692