• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • نگاهی به داستان «روستایی پس از تاریکی» نویسنده «کازوئو ایشی گورو»؛ مترجم «فرشید عطایی»؛ «میترا قاضوی»/ اختصاصی چوک

نگاهی به داستان «روستایی پس از تاریکی» نویسنده «کازوئو ایشی گورو»؛ مترجم «فرشید عطایی»؛ «میترا قاضوی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mitra ghazavi

"حقیقت در تاریکی است"

" روستایی پس از تاریکی" داستان مردی است به نام "فلچر" که بعد از سال‌ها به محلی بر می‌گردد که روزگاری در آن جوانی کرده است. نمی‌دانیم که این باز گشت خودخواسته بوده یا خیر! داستان با این جملات آغاز می‌شود:

 

 "یک موقعی بود که می‌توانستم هفته‌ها بی­وقفه به جاهای مختلف انگلستان سفر کنم و سر حال و قبراق باشم ... ولی حالا که سن ام بالا رفته خیلی راحت‌تر گیج و سرگردان می‌شوم. به همین دلیل وقتی پس از تاریکی به آن روستا رسیدم کاملاً احساس گیجی و سرگردانی می‌کردم.."

و در جای دیگر می‌خوانیم:

 "... من حالا که سن ام بالا رفته وقتی مسافرت می‌روم گم می‌شوم."

در طی سفر فلچر هم با دوستان قدیمی خود یعنی " خانواده پترسون "و "راجر باتن " ملاقات می‌کند (نماد گذشته) و هم دختری را می‌بیند (حدوداً بیست ساله) ‌ که اورا به جمع جوانانی که مشتاق دیدارش هستند دعوت می‌کند (نشان و نمودی از آینده).

" آره مربوط به موقعی است که ما هنوز به دنیا نیامده بودیم ولی همه ما آدم‌های گروه تو را می‌شناسیم.

ما حتی از آن آدم‌های مسنی که آن موقع ها اینجا بودند هم بیشتر می دانیم..."

" نمی‌دانستم شما جوان‌ها این قدر به ما علاقه دارید..."

بافت داستان نمادین است و فضاسازی آن غریب و شگفت:

 " در حالی که سکندری می‌خوردم در تاریکی به راه رفتنم ادامه دادم."

" در خیابان‌های پر پیچ و خم که نور ضعیفی روشنشان کرده بود قدم می‌زدم، قدم زدنی که انگار هرگز پایانی نداشت... خیابان‌ها در بعضی قسمت‌ها آن چنان تنگ می‌شد که دستم با کیفم به سطح دیوار کشیده می‌شد.."

" از کوچه‌های تنگ و تاریک می‌گذریم، از کنار خانه‌های مخروبه که به فشاری شاید در هم بشکنند ..."

" آن شب نم نم باران می‌بارید و آسمان بسیار تاریک بود."

" مه رقیقی بر فراز زمین حرکت می‌کرد..."

نور ضعیف است، تاریکی حکم فرماست، رابطه‌ها عجیب‌اند و شبهه برانگیز: (مثلاً حضور غیر منتظره‌ی راجر باتن دوست دوران کودکی فلچر در کانادا و اقامت هفت ساله‌اش در روستا. باتن به او می‌گوید:

" خب که اینطور، آمده‌ای اینجا" اگر که فکر کنیم باتن منتظر آمدن فلچر بوده، پر هم بی راه نرفته‌ایم. روابط دیگری از این دست در داستان فراوان‌اند که بیشتر به آن‌ها خواهیم پرداخت).

 در روستا رویا و واقعیت در هم تنیده و مرزها به هم ریخته‌اند؛ هر چه پیش‌تر می‌رویم ناخودآگاه این گمان در ما تقویت می‌شود که مسافر گیج و گنگ ما شاید روحی است که پس از مرگ (تاریکی) در لابیرنت وجود خود گام گذاشته، تا با گذشته و در واقع با خویشتن خویش روبرو شود و در آینه‌ی دوستان قدیمی و روابط فراموش شده‌ای بنگرد که برآنند آنچه که رفته و آن چه که کرده را ‌ بر وی نمایان سازند.

به راستی چه اهمیتی دارد که فلچر پس از مرگ به روستا بازگشته باشد یا زنده، امّاگیج و گنگ و راه گم کرده، گذارش به روستا افتاده باشد.‌؟ "... وقتی مسافرت می‌روم گم می‌شوم"

مهم آن است که او در آینه چه می‌بیند، چگونه می‌بیند و چطور پاسخ می‌دهد.

متاسفانه از همان ابتدا در می‌یابیم که فلچر ما هرچند که سفرهای بیرونی زیادی داشته است، اما آدم سفرهای درونی (مهم‌ترین سفرها) نبوده و در سیر و سلوک باطنی‌اش ناکام مانده است و راه گم کرده.

با اولین جملاتی که بین او و دختر جوان رد و بدل می‌شود ما حسادت را می‌شناسیم و در بر خوردهای بعدی با خانواده‌ی پترسون و راجر باتن می‌توانیم خودخواهی و خود بزرگ بینی، میل فراوان به تحسین شدن، انواع توجیهات، فرار از واقعیت، دروغگویی و راحت طلبی را هم تشخیص دهیم.

استفاده از ضمیر اول شخص مفرد برای راوی آگاهانه است، هم برای آن که برتوان همدلی ما بیفزاید و بخواهد کسی را دوست داشته باشیم که دوست داشتن اش شاید، چندان هم آسان نباشد و هم ما را در جایگاه او (فلچر) بنشاند و بخواهد که با او و در او به آینه‌ای بنگریم که ایشی گورو در برابرمان گذاشته است.

ببینیم حسادت از همان برخوردهای آغازین چگونه خود را نشان می‌دهد:

" شما یکی از آن آدم‌ها بودید، با دیوید مگیس و بقیه "

 " آره ولی مگیس در آن بین آدم چندان مهمی نبود. برایم عجیب است که روی او انگشت گذاشته‌ای، آدم‌های خیلی مهم‌تر دیگری هم بوده‌اند.

 " دیوید مگیس چند سال پیش آمده بود اینجا، او نیز همینطور بود، او هم کمی گیج و منگ بود. احتمالاً شما نیر به این حالت دچار خواهید شد. چون شما هم همیشه در سفرید.

 " پس مگیس اینجا بود؟ او از آن آدم‌های مهم نبود، نباید گول این حرف‌ها را بخوری."

 شرط می‌بندم مگیس نصف کارهای مرا برای جبران گذشته‌اش انجام نداده است. یا:

 آیا از دیوید مگیس هم به همین شکل استقبال کردید؟

" مطمئنم حسابی کیف کرد، او همیشه خودش را مهم‌تر از آن چیزی که بود می‌داند."

شاید دختر جوان با درک و دریافت حس حسادت و تمایل به" مهم بودن " در فلچر است که پس از دیدار مجددشان انگشت بر نقطه ضعف او می‌گذارد:

 "وندی می‌گوید مگیس در آن گروه یکی از آدم‌های جالب بود ولی شما از نظر او آدم مهمی هستید، از نظر او شما واقعاً آدم مهمی هستید."

پس از اولین ملاقات با دختر، فلچر به بهانه‌ی خستگی از او جدا شده، وی را پشت در گذاشته و به خانه‌ی پیترسون ها وارد می‌شود خانه‌ای که دری کوتاه دارد و برای ورود به آن باید خم شد و قوز کرد، تمثیلی عرفانی به معنای زیرپا گذاشتن خودخواهی و خود بینی. فلچر وارد خانه می‌شود و بر جای میزبان می‌نشیند و به دلخوری او اهمیتی نمی‌دهد.

"... ولی من از بابت این که جای گرمی پیدا کرده بودم و می‌توانستم در آنجا استراحت کنم به قدری خوشحال بودم که اهمیتی به این موضوع نمی‌دادم".

پس از مدتی پی می‌برد که خانه خانه‌ی قدیمی خودش است. در خانه او را به یاد می‌آورند اما او هیچکس، حتی معشوق قدیمی خویش را به خاطر ندارد و به آن چه که پیرامونش می‌گذرد بی اعتناست:

" بار دیگر کسی داشت با من صحبت می‌کرد، شاید سوال

دیگری می‌پرسید ولی من گوش نمی‌کردم.

 " واقعاً نیاز دارم دراز بکشم و چشم‌هایم را ببندم. "

 "خب پس برو یک چرتی بزن، به ما هم فکر نکن. "

 "پشت به اتاق روی تخت دراز کشیدم."

در طی سفر فلچر هم دلخوری و ترشرویی اطرافیان را نادیده می‌گیرد و هم ترجیح می‌دهد از کنار صفاتی که دوستان قدیمی به وی نسبت می‌دهند (حالا شده مثل بچه گداها، یک مشت گوشت و لباس پاره پاره‌ی بوگندو..) بی اعتنا بگذرد. و حتی جایی در میان خواب و بیداری از خود می‌پرسد این حرف‌ها در باره‌ی من است یا دیوید مگیس؟

وقتی از خواب بیدار می‌شود اتاق هم تاریک‌تر شده و هم سردتر، معشوقه‌ی قدیمی به سراغش می‌آید:

 "...من خیلی وقت است که منتظرم تو برگردی...هر چیزی که می‌گفتی برایم مثل جواب یک سوال بود... سال‌ها بود که می‌خواستم بگویم تو زندگی مرا نابود کرده‌ای ..."

و در پاسخ می‌شنود:

 " من شما را به جا نمی‌آورم ...من در مورد خیلی چیزها اشتباه کردم ولی من هیچ وقت ادعا نکردم که جواب سوالی را می‌توانم بدهم. من در آن سال‌ها می‌گفتم که وظیفه‌ی ما است، وظیفه‌ی همه‌ی ما که به بحث و مناظره کمک کنیم، ما در مورد مسائل معمولی و پیش پا افتاده خیلی بیشتر از مردم معمولی اینجا اطلاعات داشتیم، اگر کسانی مثل ما خودشان را کنار می‌کشیدند و می‌گفتند که به اندازه‌ی کافی

اطلاعات ندارند، دیگر چه کسی باقی می‌ماند که ابتکار عمل را به دست بگیرد؟ ..."

زن: "...فلچر تو با من عشقبازی می‌کردی... برایم عحیب است که یک زمانی می‌توانستی مرا به هیجان بیاوری..."

فلچر: " ولی من شما را به یاد نمی‌آورم، از این گذشته من این روزها دیگر وقت عشق ورزی ندارم. من دل مشغولی‌های دیگری دارم، دل مشغولی‌های جدی‌تر ..."

 "چرا نمی‌آیی پیش ما؟ خوابت را که کرده‌ای، خیلی چیزها را باید پاسخ بدهی."

امّا پاسخ فلچر این است: "...من همین الان می‌خواهم به کلبه‌ی آن دختر جوان بروم، می‌خواهم به آن‌ها بگویم با انرژی خود چه کار کنند، با رویاهای خود چه کار کنند، با اشتیاق خود برای دستیابی به خوبی‌های ماندگار این دنیا چه کنند. نگاهی به خود بیندازید: یک مشت بدبخت که توی کلبه‌تان قوز کرده‌اید و از انجام دادن هر کاری می‌ترسید، می‌ترسید که دست به کاری بزنید فقط به خاطر

 این که ما یک زمانی مرتکب یکی دو تا اشتباه شده بودیم..."

و در ادامه می‌گوید که سطح فکر آن‌ها بر خلاف جوانان پایین است و به سرعت از اتاق بیرون می زند و پا به درون تاریکی شب می‌گذارد.

فلچر به آینه‌ای که خانواده‌ی پیترسون (مشخصاً زن) در برابرش می‌گذارند پشت می‌کند و می‌رود.

به راستی دستاورد کدام یک بیشتر است؟ ره آورد مردی که عمری را به سفر گذرانده، اما اشتباهاتش را نمی‌پذیرد و آن‌ها را حتی اگر به نابودی زندگی یک زن منجر شده باشد، در حد یک یا دو خطا می‌داند و تقلیل می‌دهد. مردی که بر خلاف آن چه که ادعا دارد (دعوت به مباحثه) از پاسخگویی پرهیز می‌کند و انواع توجیهات را به کار می‌گیرد تا مسئولیت نپذیرد. کسی که سعی بر حفظ فاصله‌اش با اهالی روستا دارد و آن‌ها را مشتی بدبخت می‌داند با سطح فکری پایین و در نهایت هم به امید آینده‌ای نا معلوم از مواجهه‌ی با خویش می‌گریزد و فرار می‌کند؛

و یا دستاورد زنی که در روستا مانده و با آن چه که از مرد آموخته زندگی کرده و در نهایت دریافته که آموخته‌های اش اشتباه بوده؛ که زندگی‌اش نابود شده. زنی که شجاعت آن را داشته که از خود بپرسد چطور روزگاری مسحور چنین آدمی شده و پاسخ سوال های اش را در او (گوشت بو گندو) جستجو می کرده و هیجان زده می‌شده؟ زنی که شهامت آن را داشته که در آینه بنگرد و مهمترین کار را انجام دهد:

" تغییر کند. "

فلچر از خانه بیرون می زند و در پی دختر جوان که منتظرش بوده راهی می‌شود تا به جمع جوانان مشتاقی بپیوندد که مهم می‌دانندش.

و در این بین " راجر باتن" را می‌بیند. او دوست دوران کودکی (ده سالگی) فلچر است، پسری نحیف و تنها و با آن که در آن زمان مورد آزار و اذیت‌های شدید فلچر واقع می‌شده باز هم او را مثل بت می‌پرستیده.

" بعدش فهمیدم که من آن مرد را می‌شناسم ما از ده سالگی به این طرف همدیگر را ندیده بودیم...

فلچر دروغ می‌گوید:

گفتم: " راجر من با این خانم جوان دارم می‌روم...آن‌ها دور من جمع شده‌اند تا از من استقبال کنند وگرنه بلافاصله دنبال تو می‌گشتم، می‌خواستم امشب حتی اگر شده نخوابم و بیایم دنبال تو بگردم. با خودم می‌گفتم مجلس آشنایی با این جوان‌ها امشب هر چقدر هم طول بکشد باز هم می‌روم و در خانه‌ی راجر را می‌زنم.

در قسمتی از داستان از قول راجر می‌خوانیم:.".. همیشه به آن‌ها می گویم‌فلچر مرا به یاد نخواهد آورد، چرا باید پسر استخوانی‌ای را به یاد داشته باشد که همیشه مورد آزار او قرار داشت و گوش به فرمانش بود..." او احتمالاً دروغ فلچر را می‌فهمد، امّا با متانت چنین پاسخ می‌دهد:

" می دانم سرت چقدر شلوغ است ولی ما باید با هم صحبت کنیم از قدیم‌ها حرف بزنیم"

فلچر گذشته را به خاطر می‌آورد:

در آن روزها راجر باتن من را مثل بت می‌پرستید، من هم در عوض او را آزار می‌دادم، با این همه من و او به طرز عجیبی اعتقاد داشتیم که این آزارهای من به نفع خود اوست، این که وقتی در زمین بازی مدرسه ناغافل توی شکمش مشت می‌زدم ... و یا دستش را می‌گرفتم و می پیجاندم تا این که گریه‌اش در می­آمد، تمام این کارها را به این دلیل انجام می‌دادم که حسابی خشن و محکم شود... نتیجه‌ی چنینرفتارهایی از سوی من موجب شد که او از من بترسد و خجالتی و ترسو شود "

فلچر این خاطرات را بدون ذره‌ای پشیمانی به یاد می‌آورد و در مجموع همه‌ی آن رفتارهای آزار دهنده را به نفع باتن می‌داند.

باتن اما در این مدت، گذشته‌ی خود را عمیقاً نگریسته، آن را کاویده زیر رو کرده و با شهامت با آن روبرو شده، راجر باتن کسی را مقصر نمی‌داند و محکوم نمی‌کند و به دنبال پاسخ‌های قطعی نیست، او از سیر و سلوک باطنی خویش با دست پر باز گشته: کاه را به باد داده و گندم را درو کرده است...

" البته شاید اگر با من به آن شکل رفتار نمی‌کردی من هرگز در پانزده سالگی آن قدر خشن نمی‌شدم.

در هر حال من بارها از خودم پرسیده‌ام که اگر چند سال بعد همدیگر را می‌دیدیم چه اتفاقی می‌افتاد؟

مطمئناً شرایط بین من و تو فرق می‌کرد. "

 "پس از این که از کانادا رفتی من همچنان تو را مثل بت می‌پرستیدم...اگر فلچر من را در حین انجام دادن فلان کار می‌دید در مورد من چه فکری می‌کرد؟"

"وقتی به گذشته نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم چه آدم خشنی بودی البته منظورم این نیست که حالا هم  همینطور هستی. ما همه تغییر می‌کنیم."

باتن با گذشته مواجه می‌شود و می‌آموزد، تغییر او بسیار عمیق‌تر است و نمی‌گذارد بر خلاف خانواده‌ی پیترسون تلخ باشد ترش رو و کینه توز!

"راجر باتن رو کرد به من صورتش در مهتاب آرام و تقریباً مهربان بود."

 او بخشش را آموخته است و همین به او توانایی آن را داده که در گذشته نماند، او گذشته را به گذشته سپرده است.

" گفت: با این همه الان دیگر وقت بخشش است تو نباید خودت را خیلی ناراحت کنی ..."

 راجر باتن دیگر نه خجالتی است و نه ترسو، او بر خلاف پیترسون ها از این نمی‌ترسد که فلچر با جوان‌ها تماس داشته باشد و حتی درک می‌کند که او به عزت نفس احتیاج دارد:

" من نباید تو را سرزنش کنم. تو حق داری کمی عزت نفس برای خود دست و پا کنی."

 اوست که به فلچر می‌گوید گول خورده و راهنمایی‌اش می‌کند تا به خانه‌ی وندی برسد و در نهایت این راجر باتن است که قهرمانانه در کنار فلچر گام بر می‌دارد:

" ...ولی رفیق باید بگویم که از نظر بدنی وضع تو خیلی بدتر از من است، من در مقایسه با تو یک قهرمانم...تو تبدیل شده‌ای به یک ولگرد خانه به دوش پیر و کثیف"

و با اوست و در کنار اوست که فلچر برای اولین بار پس از ورودش به روستا به دشتی وسیع و فراخ گام می‌گذارد و در آنجاست که آسمان با نور ماه روشن می‌شود:

"... در آن لحظه ماه پیدایش شد و من‌دیدم ما در لبه‌ی یک دشت پر چمن فراخ ایستاده بودیم، آن قدر فراخ که به نظر من بسیار فراتر آز آن چیزی بود که من در زیر نور ماه می‌دیدم."

راحر باتن با چهره‌ای که در نور ماه آرام است و مهربان به فلچر از بخشش می‌گوید و تغییر.

او می‌خواهد به یاد فلچر بیاورد که تنها از طریق مواجهه‌ی شجاعانه با گذشته و پذیرش آن است که می‌توانیم خود و دیگران را بفهمیم و ببخشیم. فقط و فقط از این طریق است که می‌توان از بند گذشته رها شد.

"...گفتم کاملاً درست می گویی. بعد هم رویم را برگرداندم ودر تاریکی اطراف را نگریستم."

بار دیگر فلچر از آینه‌ای که باتن در برابرش گرفته رو بر می‌گرداند و به آتش گرم و چای داغ  وکیک های خانگی وغذای خوشمزه فکر می‌کند و به تحسین و تمجیدهایی که انتظارش را می‌کشد:

"...من به دنبال همین خانم... وارد کلبه می‌شوم و آن‌ها نیز برایم کف می‌زنند، همه‌شان دور تا دورمن با چهره‌هایی لیخند به لب تحسینم می‌کنند. تمام این‌ها انتظار مرا می‌کشند. منتها راه گم کرده‌ام."

راحر باتن به کمک اش می‌آید ومی گوبد: " آن دختر تو را گول زده کلبۀِ وندی دور است ... باید با اتو بوس بروی. به اندازه یک سفر طولانی طول می‌کشد... ولی ناراحت نباش نشان می‌دهم کجا باید سوار اتو بوس بشوی. " و ادامه می‌دهد: "حرفم را باور کن آن اتو بوس همیشه موجب شادی و خوشحالی است. همیشه پر نور است و همیشه آدم‌های شاد سوارش هستند... آن‌ها می‌خندند و شوخی

کنند...وقتی سوار اتو بوس شدی احساس گرما و راحتی می‌کنی..."

باتن وفلچر با هم به روستا بر می‌گردند و در میدان – جایی که اتو بوس می‌آید از هم خداحافظی می‌کنند.

"... شب در سکوت مطلق فرو رفته بود ولی صحبت‌هایی که راجر باتن در باره اتوبوس کرده بود، مرا به وجد می‌آورد. ازاین گذشته، به فکر استقبالی بودم که قرار بود ددر پایان این سفر ازمن بشود و همینطور به چهره جوان‌هایی فکر می‌کردم که من را تحسین می‌کردند و در اعماق وجودم خوش بینی را حس می‌کردم."

 خود را درمیدان کنار فلچر ایستاده می‌بینم و به تاریکی روستا می‌اندیشم و به اتو بوسی که قرار است از راه برسد، اتو بوسی که پر نور است و گرم، باآدم هایی که همیشه شاد اند و خندان.

آیا این ازخوش شانسی ماست که راجر باتن راست نگفته باشد و اتوبوس هرگز از راه نرسد؟■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

کازوئو ایشی گورو میتر قاضوی

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692