شناسنامهی فیلم:نام: مرد مرده (Dead Man)
کارگردان: جیم جارموش (Jim Jarmusch)
فیلمنامه نویس: جیم جارموش (Jim Jarmusch)
بازیگران: Johnny Depp، Gary Farmer، Gabriel Byrne/ ژانر: ماجراجویی، جنایی، درام، وسترن/ مدت: 120 دقیقه، محصول سال: 1995/ آهنگساز: Neil Young
1) جیم جارموش و سبک فیلمسازی پست مدرن: جیم جارموش نمونهی غیر قابل انکار یک کارگردان پست مدرن است. ولی پست مدرن بودن تنها مولفهی آثار او نیست. آثار او مشخصات و ابعاد بسیار متلون و گسترده – در عین حال سبک روایی ساده و یکدستی – دارد که قطعاً عامه پسند نخواهد بود و تنها طیف خاصی از سینما دوستان و هنرمندان، شیوهی فیلم سازی او را میپسندند و فیلمهایش را دنبال میکنند. اما قبل از هر چیز باید بدانیم سینمای پست مدرن چیست و تابع چه قواعدی است.
سینمای پست مدرن به آن دسته از سینمایی اطلاق میشود که خواهان واژگون کردن ساختارهای روایی پیش از خود هستند، ضد ژانر بوده و از سنتهای پیشین برای قصه پردازی پیروی نمیکنند، قهرمان سازی و قهرمان پروری در آنها معنا ندارد. قهرمان میتواند در این طیف از آثار فردی منزوی، تنها، شکست خورده، مردم گریز و یا حتی یک مجنون یا دیوانه باشد. در یک کلام میتوان گفت در سینمای پست مدرن همه چیز اعم از صحنه سازی، میزانسن، شخصیت پردازی، ایده و فیلمنامه و حتی موسیقی متن فیلم در مسیری خلاف مسیر آثار کلاسیک و یا حتی مدرن قدم بر میدارد و تصویر رایج را بر هم می زند. از این رو درونمایه و هدف از ساخت چنین فیلمهایی شکل اعتراض به خود میگیرد و در صدد انتقاد، چالش افکنی و طغیان علیه اتفاق یا مسئلهای شخصی و یا جهانشمول در گذشته یا حال بر میآید.
با این توصیفات به روشنی معلوم است که جیم جارموش کارگردان صاحب نام سینمای هالیوود نمونهی قطعی و نمایندهی مسلم پست مدرنیستهای عالم سینما در زمان معاصر است. او که در سالهای جوانی در یک سفر تحصیلی به پاریس رفته و این اقبال را داشته که در ((سینما تک فرانسه))
آثار برجستهی موج نوی فرانسه و همچنین سایر فیلم سازان صاحب نامی چون کنجی میزوگوشی، کوروساوا،
یاسوجیرو ازو، میکل آنجلو آنتونیونی، ژان لوک گدار و فرانسوا تروفو را ببیند و بعد از آن در محضر نیکلاس ری کارگردان به نام فیلمهای نوآر درس فیلمسازی را بیاموزد، پارامترهایی چون مرگ، سفر، تنهایی، روایت پردازی مینیمالیسی، فضای سوررئال، تأکید بر ریتم، ساختار روایی شاعرانه، طنز تلخ، هجو، نگاه بدبینانه و در عین حال انسانی به زندگی، از خود بیگانگی، عدم درک متقابل و رهایی در همهی فیلمهایش حضور محوری دارد. از این رو فیلمهای او فاقد جذابیتهای بصری و ترفندهای فیلمهای هالیوودی است و از دروغ پردازیهای پر تب و تاب هالیوودی مبراست. خود او این واقعیت را این طور اذعان میدارد: «من با این اعتقاد وارد کار سینما شدم تا فیلمهایی را که دوست دارم بسازم، به همین دلیل به سراغ تهیه کنندهها و سرمایه گذارهایی میروم که از این زاویه به کار من نگاه کنند. هرگز با پول یا چیزهایی که هالیوود برای تحت تأثیر قرار دادن فیلم سازان به کار میبرد نظرم را عوض نمیکنم. این مبادلهای است که حتی اگر بخشی از آن را بپذیریم بایستی همان نگاه تجاری را که پیامد آن است اعمال کنیم، و من اعتراف میکنم که آدم مناسبی برای این کار نیستم. بنابراین قاعدهای را برای خودم قائل شدهام و میکوشم برای ساختن فیلمهایم از سرمایههای امریکاییها بهره نبرم، چون پیامد آن این است که بلافاصله انبوهی از تغییرات را در جزییات فیلمنامه، ترکیب بازیگران و سایر موارد بپذیرم، و این کار واقعاً باعث میشود نتوانم آن طور که مایلم کار کنم. چون هیچوقت به سرمایه گذاران فیلم نمیگویم چطور امور تجاری و کسب و کارشان را پیش ببرند، بنابراین اجازه نمیدهم آنها هم به من بگویند چطور فیلم بسازم. البته اعتراف میکنم که خوش اقبال بودهام که با این روش تاکنون سرمایه گذارانی برای ساختن فیلمهایم پیدا کردهام...»
2) خلاصهی فیلم: شخصیت اصلی فیلم، ویلیام به لیک (با بازی جانی دپ) جوانی خوش لباس، شسته رفته و اتو کشیده، سوار بر قطار رهسپار شهری به نام "ماشین" است. او به دنبال کار است و از کارخانهای در این شهر دعوت نامهای جهت کار به عنوان حسابدار به دستش رسیده است. اما چون یک ماه دیرتر از موعد مقرر به آن جا میرسد با مخالفت رئیس کارخانه جهت استخدامش مواجه میشود و نهایتاً ویلان و سرگردان چارهای جز پرسه زدن در شهر ندارد. در این بین با دختری آشنا شده به خانهاش میرود و با او هم بستر میشود. فردای آن روز با جوانی که ظاهراً دوست سابق دخترک بوده رو به رو شده ناخواسته به سمتش شلیک میکند و او را به قتل میرساند. دختر نیز در این گیر و دار کشته میشود. کسی که به دست ویلیام به لیک به قتل رسیده از قضا پسر رئیس همان کارخانهای است که او برای استخدام به آنجا مراجعت کرده بوده است. او با اسب پسر رئیس کارخانه پا به فرار میگذارد و در راه با سرخپوستی به نام "هیچکس" آشنا شده و مسیر زندگیاش به کلی دستخوش تغییر میگردد...
3) مرد مرده تماماً پست مدرن!: الف) قهرمان وسترنی را تجسم کنید که عینک زده است و تر و تمیز با موهای آب شانه کرده و کت و شلوار مرتب و چمدان در دستش در قطاری نشسته باشد. از صدای شلیک گلوله بترسد و مودبانه و موقر با آهنگ صدایی آرام و شمرده متقاضی کار در یک کارخانه باشد!
ویلیام به لیک قصهی جیم جارموش هیچ شباهتی به قهرمانهای وسترن در آثار کلینت ایستوود و فورد ندارد. قهرمانهای شهیر و بی باکی که هفت تیر به دست، سوار بر اسب از این شهر به آن شهر میتازند و راهزنان و دزدان را سر به نیست میکنند و با هیچ زنی همخوابگی ندارند و دست آخر در یک غروب غم انگیز شهر را ترک کرده و نام و یاد نیکشان را برای همیشه در یادها بر جای میگذارند! نه، ویلیام به لیک اینگونه نیست. او شکست ناپذیر نیست. به اقتضای نیاز انسانی با زنی همبستر میشود و به طرز ناشیانهای هم تیراندازی میکند. او متفاوت است و انگار به دنیا آمده تا متفاوت عمل کند و هدفش نیز تنها به هم زدن قواعد سابق ژانر وسترن و قهرمانانش است. او همه چیز را به هجو میکشد. حتی سرخپوست فیلم مرد مرده نیز هجوآمیز است. کارهایی میکند که هیچ سرخپوستی تا به حال جلوی دوربین نکرده و حرفهایش برای قهرمان فیلم نامفهوم و قلنبه سلنبه به نظر میرسد!
ب) اسامی انتخابی نیز اسامی قابل توجه و تأملی است که بی دلیل انتخاب نشدهاند. ویلیام به لیک نام شخصیت اصلی فیلم همان طور که بارها از زبان سرخپوست میشنویم تداعی کنندهی نام شاعری است در قرون گذشته. هر چند که این انتخاب نیز از هجوهای فیلم است اما گویا مسیری را که ویلیام به لیک قصهی جارموش طی میکند شبیه به همان مسیری است که ویلیام به لیک شاعر در راه رسیدن به کمال و پختگی و عرفان طی کرده است. او این مسیر را طی میکند تا از انسانی زمینی و آلوده به گناه به انسانی عارف، آسمانی و پاک شده و خالص تبدیل گردد و به عروجی ملکوتی دست یابد.
و نام شهر که "ماشین" برگزیده شده نیز تداعی گر ماشینیسم و افول انسانیت و وحشی گری امریکایی در طول قرنهاست و آرامش، محبت، انسانیت و دوستی آنجا هیج معنایی ندارد. در آغاز فیلم وقتی به لیک با مسئول سوخت قطار هم صحبت میشود، به او میگوید که به شهر ماشین میرود و مسئول سوخت نیز از آنجا به عنوان "آخر خط" یاد میکند. ماشین همان شهریست که در آن "کلمات" اهمیتی ندارند و تنها "عمل" معیاری محسوب میشود برای آزمودن افراد. آن هم عملی وحشیانه. "به هیچ کلمهای که روی کاغذ نوشته شده اعتماد نکن" نصحیتی است که مرد به به لیک میکند و سریعاً پس از آن همسفران شکارچی به لیک از درون قطار به سمت حیوانی که بیرون در حال عبور است شلیک میکنند. انگار عمل آنان مهر تأئیدی است بر نصحیت مرد. و همین طور نام هیچکس (Nobody). نامی که هم طنزی تلح و گزنده را به دنبال دارد و هم حقیقتی غیر قابل جبران از تاریخ امریکا را. سرخپوستی که حالا نه در بین قبایل بومی هم نژاد خودش جایی برایش هست و نه در بین مهاجران و مردمانی که خود را صاحبان امریکا میشناسند. او "هیچکس" است چرا که هیچ کس نیست و همین عدم شباهتش به سایرین باعث به وجود آمدن اعتمادی از جانب ویلیام به لیک نسبت به او میشود. حرفهایی می زند که هیچ کس نمیزند و عقایدی دارد که او تا به حال شبیهش را نشنیده است. سرخپوستی است که برای به لیک حکم روح نگهبان و ابرانسانی را دارد که پشتیبان اوست. هیچکس در مرد مرده چهرهای ملکوتی و فرازمینی برای به لیک و مخاطب دارد اما در چند مورد این اسطورهی معنویت در نظر ما تغییر میکند. آن جا که وسط جنگل مشغول ارضای تمایلات زمینی خود است و یا آن چند دفعهای که مثل بقیهی آدمها از به لیک درخواست تنباکو میکند.
ج) تناقضات، هجو، طنز تلخ و ابزوردیسم در تمام صحنههای فیلم جاری و ساری است که این خود نشانهی دیگری است بر نگاه خاص و عجیب جیم جارموش و سبک منحصر به فرد فیلمسازی او. در بدو ورود به شهر، به لیک با فضایی مرگ آور رو به روست. در این شهر بیشتر از اینکه فضای ماشینیسم حاکم باشد، فضای تبعات ماشینیسم وجود دارد. اسکلتها، تابوتها و انسانهای مسخ شدهای که یا خود مرگاند یا پیام آوران مرگ. در کارخانه تنها آهن سخن اول و آخر را می زند. آدمها گویا زبان حرف زدن ندارند. این مسئله نه تنها دربارهی کارگران بلکه در مورد رئیس کارخانه (دیکنسون) هم صدق میکند. اسلحه کلام اوست. اما به لیک مسیح وارانه بر کلام تکیه دارد و تلاش میکند که با رئیس کارخانه صحبت کند. در واقع او مسیحی است که بر زمین نازل شده است و خوش خیالانه لا به لای انسانهای بهت زدهی بی زبان در صدد رسیدن به خواستههایش است.
پس از آشنایی به لیک با دختر و هم بستر شدن با او آرام آرام ما با فضای تلخ و هجو آمیز فیلم رو به رو میشویم. آن جا که به طور خنده داری 2 گلوله از 3 گلولهای که به لیک شلیک میکند به درب اصابت میکند و پسر دیکنسون (معشوقهی دختر) بدون تلاش برای فرار کشته میشود. و یا آن جا که رئیس کارخانه رو به خرس خشک شدهی تزئینی اتاق کارش مونولوگی را بیان میکند که در آن اهمیت اسبش بیشتر از پسر کشته شدهاش عنوان میشود.
پرسیدن چندین بارهی این سوال که تنباکو داری؟ و یا عروسک بغل کردن یکی از اجیر شدگان دیکنسون در خواب و حرف زدن با مادرش، و اسلحه کشیدن سمت همراه خود که در کنارش خوابیده است و قصد لمس کردن عروسکش را دارد، همه و همه فضا را کاملاً متناقض و هجو آمیز نشان میدهد.صحنههایی از این دست در مرد مرده به وفور یافت میشود که کمدی سیاه و هجوگونه و نگاه انتقادی جیم جارموش به تاریخ امریکا و همچنین اندیشهی پر ابهام او در برابر مرگ و زندگی را به وضوح به تصویر کشیده است.
4) مرد مرده روایتی متفاوت از وسترن: مرد مرده روایتی است از غرب وحشی و امریکای خشن اما نه به آن شکل که امریکاییها آن را میستایند و به آن افتخار میکنند بلکه از نگاه تیزبینانه و انساندوستانهی جیم جارموش. نگاهی خیرخواهانه و دلسوزانه نسبت به بومیان و سرخپوستان که ساکنان اولیهی امریکا به حساب میآیند.
جیم جارموش در این فیلم گریزی می زند به تاریخ امریکا و چگونگی زایش فرهنگ امریکایی که از همان ابتدا با ریخته شدن خون انسانهای زیادی مواجه بوده و از سوی دیگر جیم جارموش در این فیلم سفری را آغاز میکند، سفری به عمق درون و سفری به فرهنگ ناب امریکایی و همین طور مسئلهی مرگ که در این فیلم نقش اصلی را بازی میکند. جیم جارموش در این فیلم مرگهای زیادی را به تصویر میکشد، چرا که مرگ مهمترین مسئلهای است که همواره ذهنش را به خود مشغول میدارد. نقل قولی است از او که گفته است: «مرگ، تنها چیزی است که یقیناً در زندگی وجود دارد، و در عین حال بزرگترین راز زندگی هم هست»
او فرهنگ امریکا را خالص و یکپارجه نمیداند و با زبان سینما اعتراض میکند به این که سفیدپوستان مهاجر پا را به سرزمینی به نام امریکا میگذارند و صاحبان اصلی آن را که بومیان سرخ پوست هستند با وحشی گری میکشند و اموال آنها را و مهمتر از آن فرهنگشان را که فرهنگ امریکای اصیل است به تاراج میبرند. شخصیت کارخانه دار شهر ماشین (دیکنسون) نمادی از همین سفیدپوستان وحشی و شخصیت هیچکس که یک سرخپوست است نمادی از فرهنگ و عرفان سرخپوستی است. در واقع ویلیام به لیک از این همه وحشی گری و از شخصیت خود که یک سفید پوست است فرار میکند و با هیچکس که یک سرخپوست عارف مسلک است پا به فرار میگذارد و رهسپار راهی میگردد که از تاریکیها و ظلمت و تباهی گذشته و به نور و روشنی و سرزمینی مقدس میپیوندد...
5) نقدهایی غیرمنصفانه وخلاف واقع بر مرد مرده: از جمله نقدهایی که بر مرد مرده میشود و به نظر نگارندهی این سطور فاقد ارزش هنری است و صرفاً از روی ناآگاهی و بی اطلاعی نسبت به سینمای پست مدرن و در کل نشناختن روح پست مدرنیسم ایراد میشود، این است که اعلام میدارند مرد مرده فاقد فیلم نامه است و یا سر هم بندی است. اینان هنر و ادبیات دوران معاصر را نمیشناسد و با سینمای آن آشنایی ندارند. در غیر این صورت میدانستند که سینمای پست مدرن سینمایی است که هدفش قصه پردازی و یا تصویرسازیهای رنگارنگ و پر کش و قوسِ عامه پسند نیست. به این نوع سینما "کالت" می گویند که هدفش جلب نظر گروهی خاص و روشنفکر است که به اندیشه و نگاه خاص فیلمساز اهمیت میدهند نه اکشنهای پر آب و تاب و هیاهوهای تماشاگر پسند. این نوع از سینما روح هنر را میستاید و به دنبال شناخت ناشناختههاست و حرفش از جنس بقیهی حرفها نیست. خارج از کلیشه است و میخواهد از دریچهای به جهان، تاریخ، هنر و انسانها بنگرد که تا به حال نگریسته نشده و یا کمتر به آن اهمیت داده شده است. مرد مرده روایتی است ستودنی از تاریخ واقعی امریکا و حقیقت نابی که شاید کمتر فیلمسازی جسارت بیان کردنش را داشته باشد. اشاره به بخشی از جوایزی که فیلم به دست آورده خود گواه راستینی است بر این مدعا:
نامزد نخل طلای کارگردانی برای جیم جارموش،
نامزد دریافت سه جایزهی بهترین فیلم، بهترین موسیقی متن و بهترین فیلمبرداری از انجمن منتقدان فیلم شیکاگو و
بهترین فیلمبرداری از حلقهی منتقدان فیلم نیویورک.■