بررسی داستان کوتاه «کاغذها» نویسنده «محمدرضا گودرزی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

بررسی داستان کوتاه «کاغذها» نویسنده «محمدرضا گودرزی»؛ «ریتا محمدی»

بشقاب‌ها و قاشق‌ها را شست و لیوان تَرَک خورده را توی سطل آشغال انداخت.

دستش را خشک کرد، آمد روبه روی تلویزیون نشست و آن را روشن کرد، مردی خوش پوش به زنی که مقنعه برسرداشت و مانتو مشگی پوشیده بود، گفت: «زودباش بریم منتظرمانند.» زن گفت: «لباس مهمانی ندارم.» جورخاصی گفت، هم قهربود هم ناز.

زد کانال دیگر، فوتبال بود، زد کانال دیگر، مردی مسلسل در دست مدام شلیک می‌کرد. تیره‌اش تمامی نداشت و افراد مقابلش را به زمین می‌انداخت، اما آن‌ها هرقدرتیر شلیک می‌کردند، به او نمی‌خور، تلویزیرون را خاموش کرد، رفت روبه روی میزآرایش نشست و موهای شرابی‌اش را برس کشید. دورچشمانِ آبی رنگش را سایه‌ی آبی کشید، کمی کرم روی انگشت سبابه‌اش گذاشت، با دقت به صورتش مالید، بلوزبی آستین لیمویی به تن داشت و دامنش لَخت و بلند با رنگ‌های تند و شاد بود، رنگ لیمویی و زرد دامن بررنگ های سرخ و بنفش سلطه داشت و با بلوزش هماهنگ بود. سیگاری روشن کرد و به ساعت نگاه کرد، و سی دقیقه بود، گریه‌ی بچه‌ی آپارتمان بغلی را می‌شنید، سیگارش که تمام شد، به سمت یخچال رفت، این مشمای بزرگ پرازپیازسفید، بغل یخچال چه می‌کرد؟ دریخچال را بازکرد و ازتوش قوطی آب جوی درآورد و بازش کرد، کمی کف بیرون ریخت، با قوطی جرعه‌ای سرکشید، درکابینت را بازکرد و ازپشت دو شیشه‌ی بزرگ خردل و چهاربسته زعفران آجیل خوری را درآورد، چند پسته برداشت و مغزشان را خورد، بلند گفت: «می دانم چه کارت کنم.»

آب جو را که تمام کرد، قوطی را کج و کوله کرد، کتابی را که روی میزبود برداشت، ورق زد و پرتش کرد روی میز، چشم‌ها را بست.

مرد باخنده گفت: «با زن باید با زبان زور حرف زد، هرقدر هم مثل تو ملوس و تو دل بروباشد.»

به زخم بالای ابرو، سیبیل آویخته و سوختگی کنارگردنِ مرد نگاه کرد و گفت: «چه غلط‌ها.»

مرد خندید، جلو آمد، به بازوی او دست کشید و گفت: «چه گِرد و سفید!» بعد دندان پیش آورد.

خود را عقب کشید و گفت: «بروگم شو.»

مرد گفت: «تُرد و خوشمزه است.»

زن گفت: «معلوم نیست این حرف‌ها را به چند نفردیگر هم زده باشی.»

مرد ایستاد سیبیلش لرزید.

- باز که زدی خاکی!

زن لیوان را پرت کرد سمت او، لیوان به نرمی مبل خورد، افتاد روی فرش و تَرَک برداشت.

زن جیغ زد: «بروگورت را گم کن، بروهمان جاها که سرت گرم است.»

مرد شلوارپوشید و کتش را چنگ زد و رفت.

بلند شد به اتاق مرد رفت. پشت میزنشست و مجله‌های روی میزرا ورق زد، همه را پرت کرد روی فرش و کشوها را بازکرد. درکشو پایینی چند برگ کاغذ دست نویس دید، نگاهشان کرد، دست خط مرد نبودند، اما مرد با خودکاربالای صفحه نوشته بود: چقدر جالب، دست مریزاد دارد!

تای کاغذها را بازکرد و خواند: «مشت بردیوار ویرانه به کوفتمی، همچون بخت من لرزان همی بود، درگریزازگزمکان، لختی پیش بدان دیار رسیده بودمی و سرگشته و حیران همی گشتم.»

برگ بعدی را نگاه کرد: «پیکرعریان و نازک‌تر از برگ گل ایشان، آمیخته با خردل و زعفران و پیازسپید...»

زیرلب زمزمه کرد: «پیاز سپید و خردل و زعفران.» بازبرگ اول را نگاه کرد و ازهمان جا که رها کرده بود، ادامه داد: «پس جماعتی مرغکان خرد الوان به دیدمی، جلّ الخالق! با چه ناز و خرامی دانه بر

می چیدندی و دلبری همی کردند. ازبیم خداوندگارشان دیده بگرداندم، درهگذرنشانی ازادمیان نبودی، شبان روزی بودی که لقمه‌ای تناول نکرده بودمی و دیده ازآنان نتوانستمی برگرفتن، ران‌های مُدور و کرده‌های بی چربی، دندان به میهمانی خویش دعوت همی کردی...»

تلفن زنگ زد. تکان خورد. کاغذها را گذاشت روی میز، بازتلفن زنگ زد، گوشی را از روی میز برداشت، زنی گفت: «آقای ساعی!»

تند گفت: «چه کارش دارید؟»

پس از مکث کوتاهی ادامه داد: «نیستند، شما؟»

تلفن قطع شد، زن سیگار دیگری روشن کرد و به برگ‌های نیزه‌ای خمیده‌ی یوکای سبز خیره شد، زن سیگار در دست نگاهش برسطرها لغزید: «پس بی محابا قصد چند تن از ایشان بکردم... چُنان بلوایی برپا... انگاری لشکرسلم و تور... مام فربه‌شان... افراشته سر، جهان و دوان... با زبان مرغان به باد ناسزایم... گریان و نالان... به درگاه خداوندمنّان... هاتفی ازغیب... جوجه و زعفران خوردن همان به که نخوردن... شیخ قادر حضرتی در این باب فرموده... اولی تر، پیکرعریان و نازک‌تر از برگ گل ایشان، آمیخته با خردل و زعفران و پیازسپید...»

به ساعت نگاه کرد. یازده و سی دقیقه شده بود، صدای بارش باران ازکانال کولرشنیده می‌شد، گرما چه می‌چسبید! همان طور ادامه داد: «بلااراده آب ازکنج دهانم... کتف و گرده‌ام خارش بگرفتی... دگرباراز سوک دیوار... فتبارک الله احسن الخالقین!

آن اندام‌های لطیف، کمرجنبان با کرشمه و نازتمام... خرامان خرامان... احوالم. بگردیدی، شیخ قادرحضرتی رضوان الله تعالی فرموده‌اند، تناول این نعمت در راغ و باغ گواراتر... نهری و جامی ارغوانی... یاری درکنار... سبدی ریحان و ترخان، نعمتی است سزاوارشاهان.»

بازتلفن زنگ زد. حس کرد صدا درمغزش می‌پیچید. این وقت شب؟ گوشی را برداشت، کسی حرف نمی‌زد، گفت: «الو! بفرمایید!»

خنده‌ی آرام مردی را شنید، مطمئن بود اوست، بازگفت: «بفرمایید.»

این بارکسی که آن سوی خط بود، به دهانی گوشی فوت کرد، گوشی را کوبید روی تلفن، مرده شوربرده! رفت یک قوطی دیگر توبورگ آورد. درش را تقی بازکرد و سرکشید، احساس گرما کرد و گیجی: کلمات ازپیش چشمانش می‌لغزیدند: «چوچاپایان... به درآمدم... آهنگ مام ایشان محاکات بکرد و قدقدکنان... دوتن... لعبتکان... شکرایزدمنان... بگرفتمی، شیخ قارد حضرتی ارواحنا فداه... ناگهان... غریو خلایق به فلک... از جای بجنبم... گرزگران... بانک برزدندی، ای حرامی...همین اثنا خاتونی کریه منظر...برفرقم بکوبیدی و عالم در برابردیدگانم... تضرع بکردمی: ای مسلمانان! ره گم کرده‌ای گرسنه و غریبم... در همین... لطف حق... ندایی... جان بخش... اطعام کنید... همانا حق تعالی... پیری روشن ضمیربدیدمی... محاسن چون سیم درخشان و نورناصیه... به سرای خود بردی.»

چند سطرپایین تر را خواند: «درقفای پیر، دُختی به دیدمی که پنداری خورشید عالمتاب... رها ازجبین آن سیمین عذار... دیدگان چون لاجوردش... دل ازدست... پیربگفت: یگانه دخت من زبیده...» به بند آخر رسید، مکث کرد: «چند صباحی از وصلت بنده‌ی کمترین و زبیده بگذشتی، در این ایام همواره تا پاسی ازشب گذشته درپی کسب روزی بودمی و با فرارسیدن تاریکی به سرای رجعت کردمی، لیک هربارکه دیدگانم برآن بازوان نرم و ساق‌های گرد و سپید زبیده بیفتادی و ناز و خرام وی به دیدمی فی الفور تصویر آتشی بریان و جلزو ولز گوشت تُرد سراسر وجودم مُسخرهمی کردی و آب ازکنج دهانم آونگ همی ساختی و آتش به جانم همی زدی و شیطان لعین درگوشم همی خواندی تا فرصت ازکف نرفته و گزمکان ردت نیافته‌اند و از این اولی تر، آن گوشت تُرد، سخت و چغرنگشته باردگردلی ازعزا درآور، پس به انبوهی، پیاز سپید و خردل و زعفران فراهم نمودمی و همین اثنا از ته دل به درگاه حق بنالیدمی که‌ای یگانه بی شریک و ای مهربان‌ترین مهربانان، اینک واقفم که دمی بعد، گناهی برخیل گناهانم بیفزایمی و بنده‌ای ازبندگان جمیل تو را به ناحق به وادی اموات فروفرستمی، خداوندگارا تو نیک آگاهی که بنده از این زبیده‌ی ضعیفه، که تا بن دندان واله و شیدای اویمی، لیک ابلیس شریر ولعین، مرا به چنان سگی شقی بدل بنموده که جزبه گوشت سپید و تُرد بریان گشته برآتش نیندیشمی و تا آن ران‌های گرد و ساق‌های سپید را همچون مرغکان خرد بریان گشته برآتش به دندان نکشمی، لختی نیاسایمی، پس لعنت خدا و پیامبر خدا صلوات الله برمن و اعقاب من باد... آمین!»

کاغذها را روی میز کوبید، بلند شد به پذیرایی برگشت. ساعت دوازده شده بود. دوگربه مرنو می‌کشیدند. تقه ای به درخورد نگاه کرد، کلید آرام در قفل چرخید: چرا چراغ راهرو روشن نشد؟ قامت مرد چارچوب دررا پرکرد. زن موها را پریشان کرد و چشم هاش خندید. مردهم خندید، چشم زن به یک بسته سیخ افتاد که دردست مرد بود، قدمی به عقب برداشت.

- کجا بودی تا حالا؟ این‌ها چیه؟

و عقب عقب رفت. مرد چشمکی زد و گفت: «مردیم از بس غذای بیرون خوردیم، حالا دیگر خودمان جوجه کباب، شیشلیک...»

سرش را پایین بالا برد، خندید و گفت: «ودنبلان به سیخ می‌کشیم.»

_________________________

بررسی داستان

راوی: سوم شخص بیرونی

مثال:

بشقاب‌ها و قاشق‌ها را شست و لیوان تَرَک خورده را توی سطل آشغال انداخت.

دستش را خشک کرد، آمد روبه روی تلویزیون نشست و آن را روشن کرد...

ژانر: واقع گرای اجتماعی

امر واقعی که ممکن است اتفاق بیفتدد دوراز ذهن نیست، جزیی از کل اجتماع نشان داده شده است.

مثال: دریخچال را بازکرد و ازتوش قوطی آب جوی درآورد و بازش کرد، کمی کف بیرون ریخت، با قوطی جرعه‌ای سرکشید، درکابینت را بازکرد و ازپشت دو شیشه‌ی بزرگ خردل و چهاربسته زعفران آجیل خوری را درآورد، چند پسته برداشت و مغزشان را خورد، بلند گفت: «می دانم چه کارت کنم.»

آب جو را که تمام کرد، قوطی را کج و کوله کرد، کتابی را که روی میزبود برداشت، ورق زد و پرتش کرد روی میز، چشم‌ها را بست.

مرد باخنده گفت: «با زن باید با زبان زور حرف زد، هرقدر هم مثل تو ملوس و تو دل بروباشد.»

به زخم بالای ابرو، سیبیل آویخته و سوختگی کنارگردنِ مرد نگاه کرد و گفت: «چه غلط‌ها.»

مرد خندید، جلو آمد، به بازوی او دست کشید و گفت: «چه گِرد و سفید!» بعد دندان پیش آورد.

خود را عقب کشید و گفت: «بروگم شو.»

محورمعنایی داستان چیست؟

تنهایی انسان، برخی از زن‌ها و مردها زیریک سقف‌اند اما تنها هستند حضوردیگری مزاحم است درنبود

یک دیگر دنبال عیش و نوش‌اند، ثبات درزندگی مشترک، دیگر معنایی ندارد.

مثال‌ها:خود را عقب کشید و گفت: «بروگم شو.»

مرد گفت: «تُرد و خوشمزه است.»

زن گفت: «معلوم نیست این حرف‌ها را به چند نفردیگر هم زده باشی.»

مرد ایستاد سیبیلش لرزید.

- باز که زدی خاکی!

زن لیوان را پرت کرد سمت او، لیوان به نرمی مبل خورد، افتاد روی فرش و تَرَک برداشت.

زن جیغ زد: «بروگورت را گم کن، بروهمان جاها که سرت گرم است.»

مرد شلوارپوشید و کتش را چنگ زد و رفت.

* سیگاری روشن کرد و به ساعت نگاه کرد، و سی دقیقه بود، گریه‌ی بچه‌ی آپارتمان بغلی را می‌شنید، سیگارش که تمام شد، به سمت یخچال رفت، این مشمای بزرگ پرازپیازسفید، بغل یخچال چه می‌کرد؟ دریخچال را بازکرد و ازتوش قوطی آب جوی درآورد و بازش کرد، کمی کف بیرون ریخت، با قوطی جرعه‌ای سرکشید، درکابینت را بازکرد و ازپشت دو شیشه‌ی بزرگ خردل و چهاربسته زعفران آجیل خوری را درآورد، چند پسته برداشت و مغزشان را خورد، بلند گفت: «می دانم چه کارت کنم.»

ناکامی درعشق بین زوجین

مرد با زنان متعدد سر وکاردارد، نامه‌های عاشقانه می‌نویسند، هنگامی که زن حضورندارد بزم

می‌گیرد و دریخچال پیاز، خردل، زعفران را آماده دارد.

مثال:

برگ بعدی را نگاه کرد: «پیکرعریان و نازک‌تر از برگ گل ایشان، آمیخته با خردل و زعفران و پیازسپید...»

زیرلب زمزمه کرد: «پیاز سپید و خردل و زعفران.» بازبرگ اول را نگاه کرد و ازهمان جا که رها کرده بود، ادامه داد:

«پس جماعتی مرغکان خرد الوان به دیدمی، جلّ الخالق! با چه ناز و خرامی دانه برمی چیدندی و دلبری همی کردند. ازبیم خداوندگارشان دیده بگرداندم، درهگذرنشانی ازادمیان نبودی، شبان روزی بودی که لقمه‌ای تناول نکرده بودمی و دیده ازآنان نتوانستمی برگرفتن، ران‌های مُدور و کرده‌های بی چربی، دندان به میهمانی خویش دعوت همی کردی...»

تقابل‌های اصلی:(زن / مرد)

زن تنهایش را با سیگار و آب جو پرمی کند.

مثال‌ها: تلفن قطع شد، زن سیگار دیگری روشن کرد و به برگ‌های نیزه‌ای خمیده‌ی یوکای سبز خیره شد، زن سیگار در دست نگاهش برسطرها لغزید.

* رفت یک قوطی دیگر توبورگ آورد. درش را تقی بازکرد و سرکشید، احساس گرما کرد و گیجی: کلمات ازپیش چشمانش می‌لغزیدند.

مرد تنهایی‌اش را با برگزاری بزم پرمی کند.

مثال:پس بی محابا قصد چند تن از ایشان بکردم... چُنان بلوایی برپا... انگاری لشکرسلم و تور... مام فربه‌شان... افراشته سر، جهان و دوان... با زبان مرغان به باد ناسزایم... گریان و نالان... به درگاه خداوندمنّان ... هاتفی ازغیب... جوجه و زعفران خوردن همان به که نخوردن... شیخ قادر حضرتی در این باب فرموده... اولی تر، پیکرعریان و نازک‌تر از برگ گل ایشان، آمیخته با خردل و زعفران و پیازسپید...»

داستان ضد زن است: سیگار و آب جو زن را رها نمی‌کند، اندیشه دیگری جز این دوچیزندارد.

مثال‌ها: تلفن قطع شد، زن سیگار دیگری روشن کرد و به برگ‌های نیزه‌ای خمیده‌ی یوکای سبز خیره شد، زن سیگار در دست نگاهش برسطرها لغزید.

* رفت یک قوطی دیگر توبورگ آورد. درش را تقی بازکرد و سرکشید، احساس گرما کرد و گیجی کلمات ازپیش چشمانش می‌لغزیدند.


 

منتشر شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره 84

--------------------------------------------------

خانه داستان چوک، با دورهای داستان نویسی، ویراستاری، نقد ادبی و کارگاه ترجمه داستان

www.khanehdastan.ir

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك

www.chouk.ir/download-mahnameh.html

شبکه تلگرام خانه داستان چوک

https://telegram.me/chookasosiation

شبکه تلگرام خانه ویراستاران چوک

https://t.me/virastaranchook

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

دانلود نمایش‌های رادیویی داستان چوک

www.chouk.ir/ava-va-nama.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

www.chouk.ir/honarmandan.html

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک

www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

دانلود فصلنامه‌های پژوهشی شعر چوک

www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692