فرآیندی که همیشه حی و حاضر وجود دارد و در پسزمینهی ذهن آدمی فعال است.
روایتی یک خطی از شرح حال آدمی بیسامان و بینام و نشان که چیز چندانی از گذشتهی او وجود ندارد. نویسندهایکه از فرط گرسنگی و ضعف، غرق در افکار غمبار و طعمه سرنوشت «گرسنه» اش، به خاطر چند «اوره» (واحد پول نروژ، هر کرون صد اوره است) دارائیهایش را گرو میگذارد تا، بتواند با قلمی به انتها رسیده بر روی کاغذهای چروکیده مقالهای بنویسد و، سردبیری نوشتهاش را بپسندد و پولی به دست بیاورد اما، نوشتههایش برای کسب چند اوره از ادبیات روز، سالها عقب مانده است.
فحوای اصلی «گرسنگی» است که، منجر به تنشهای مغزی و روحی و اختلالهای اخلاقی در انسان میشود آنگونه که مرز باریکی (همچون تار مویی) مابین هذیانو توهم با حقیقت و واقعیت قرار میگیرد تا، موقعیتها و شخصیت راوی شکل بگیرد.
داستان آدم سرگشتهای در «خود» که، به ظاهر در تلاش برای پنهان کردن «فقرش» به فقرا بذل و بخشش میکند. مردی پراندیشه!!! که گرسنگی اعتمادبنفسش را میگیرد و عزتنفسش را لرزان میکند. داستانی بدون فراز و نشیب اما، پر از دغدغه و اضطراب از فراز و فرود گرسنگی.
داستان از زبان اول شخص است، مردی که پرسهزنان در کوچه و خیابانهای شهر به دنبال لقمه نانی گاهی از فضائل اخلاقیش دست میکشد تا ذهنی برای نوشتن و جایی برای خوابیدن داشته باشد. «خوردن» برای زنده «ماندن»، چیزی است که در هیچ صفحهای محو نمیشود آنقدر که خوردن تراشهی چوب؛ لذتش کمتر از یک قرص نان نیست.
«از روی توده تراشهها دو تکه درخشان برداشتم یکی را به دهان بردم و دیگری را برای بعد در جیب گذاشتم...»
داستان تمرکزش بر یک شخصیت جاندار است که به مبارره با یک ضد قهرمان بیجان میرود تا آنجا که سیمای انسانیاش شکل و شمایلی دیگر به خود میگیرد. نویسندهای مطرود از جامعه و سرگردان به دور خود. فضای داستان خاکستری و سرد است و با داستانکهایی پر شده که به خوبی
مفهمومی معناگرایانه به سرمای اجتماعی و خشک آن زمان میدهد.
«گونههایم مثل دو کاسه بودند که تهشان در داخل دهان بود... چشمها در حال برگشتن به داخل سر بودند به چه شباهت داشتم؟... حتی دختر خیابانی به درگاه خدا دعا میکرد که او را از دیدن من مصون بدارد...»
کنوت هامسون داستان مردی در اوج بدبختی و گرسنگی را روایت میکند، که به ظاهر را پیش کسی سرخم نمیکند و به اصطلاح «گدایی» نمیکند اما به واقع گدایی است «متواضع» و «فروتنانه» و «مودب»!!! زیرا برای رفع گرسنگیِ پیرمردی بینوا لباسش را گرو میگذارد، لقمهای از غذایش را برای پسرکی بینوا و تحقیرشده نگه میدارد، پولی را که دزدیده است به زنی میدهد و... درحالی که برای سیر کردن گرسنگیاش کیلومترها پیاده میرودتا از دوستی چند کرونی قرض بگیرد، تکمههای لباسش را برای «گرو» میکند تا با چند اوره لقمه نانی به دست بیاورد، خواهان به گرو گذاشتن تنها پتوی مستعمل دوستش است، تکه استخوانی از قصابی میگیرد تا همچون حیوانی نجیب برای رفع گرسنگی گازی به آن بزندو... همین خرده داستانهاست که خواننده میفهمد گرسنگی میتواند خیلی از تصمیمگیریها و صفات انسانی را تغییر دهد.
«وقیحانه به نخستین قصابی که رسیدم رو کردم و گفتم: آه لطف کنید و یک استخوان برای سگم بدهید فقط یک استخوان که چیزی به آن باشد... طعمی نداشت؛ بوی تهوعآور خون کهنه از استخوان برمیخاست ...مثل آدمی تسخیر شده به جویدن پرداختم، به قدری گریه کردم که استخوان خیس و آغشته به اشک شد و...»
داستانی از “درد گرسنگی» آدمی آواره که در اوهام گشنگی با، کفشهایش حرف میزند، رویایی خیالانگیز از مقالاتش میبافد، خود را آدمی معروفی تصور میکند اما، به ناچار در گرمخانهای برای فرار از سرما، شبی را به صبح میرساند، در جنگل زیر باران میخوابد و نیکمتهای خیابان ...
داستان طوری پیش میرود که نویسندهی گرسنه، «دورغگویی» را راهگشا مییابد زیرا، از واکنشها و برخوردها میترسد، از گیرافتادنش دریک وضعیت سخت میتواند جلوگیری کند، قادر خواهد بود حقیقت را زیر آن پنهان کند، میتواند برای خودش هویت و سرنوشتها جعل کند، نیازها و تمایلات ارضا «نشده» دارد... دروغ میگوید زیرا مطلوبتر و خوشایندتر جلوه میکند تا در یک موقعیت اجتماعی دیگران را تحت تاثیر قرار دهد.
«اول گفتم خودم را حلبیساز معرفی کنم اما نامی به خود داده بودم که هرحلبیسازی نمیتوانست داشته باشد؛ به علاوه، من عینک به چشم داشتم... با شکوه گفتم: روزنامه نگار... من با عظمت مثل وزیری بدون مسکن جلوی نرده ایستاده بودم... روزنامه نگاری بدون آتش و سرپناه در بازداشتگاه (گرمخانه) به چه میتوانست شباهت داشته باشد.. گفتم: از روزنامه مورگن بلادت. این مصیبت را داشتم که امشب کمی تا دیروقت گردش ... حرفم را قطع کرد...، مودبانه در برابرم سرم فرودآورد و...»
او آدمیست که درد همه را میفهمد الا درد خودش را که باید درصدد نجات خویش برآید از این منظر، خواننده داستان یک بیمار را میخواند که هیچ اتفاق مهمی در هیچ صفحهای برایش وجود ندارد الا گرسنگی، که یکی از انگیزههای بسیار نیرومند زیستی است و آن چنان است که انگیزههای دیگر را زیر تأثیر خود قرار میدهد. تمام داستانکها حول مرکزی به نام «گرسنگی» میچرخند و هیچکدام گرهای ایجاد نمیکنند تا خواننده کمی به هیجان بیاید و این شاید مخاطب را خسته کند.
«وقتی گرسنهایم حسهایمان چه دخالتها که نمیکنند»
و در انتها شاید خواننده احساس گرسنگی کند که با لقمه نانی ممکن است آرام شود
کنوت پدرسن با نام ادبی کنوت هامسون در ۴ اوت ۱۸۵۹ در یک خانواده فقیر روستایی در شمال نروژ متولد شد.
بیست و دو ساله بود که نروژ را ترک گفت و به آمریکای شمالی رفت. به سال ۱۸۸۳ به نویسندگی پرداخت و
با انتشار رمان روانکاوانه و نیمه خودزندگینامه «گرسنه» در سال ۱۸۹۰ به اوج رسید. برخی منتقدین «هنرمند گرسنه» اثر کافکا را متأثر از این رمان میدانند. در سال ۱۹۲۰ برنده جایزه نوبل در ادبیات گردید که نگارش رمان حماسی میوههای زمین نقش زیادی در کسب این جایزه داشت، او جایزه نوبل خود را در سال ۱۹۴۳ به یوزف گوبلز وزیر تبلیغات رایش سوم اهدا کرد.
او در ادبیات روانکاوانه همراه با تکنیکهای جریان ناخودآگاه و تکگویی درونی که بعدها در آثار جیمز جویس، مارسل پروست و ویرجینیا وولف ظاهر شدند، پیشگام بود. کنوت هامسون در سال ۱۹۵۲ در ۹۳ سالگی زندگی را بدرود گفت. ■
آثار منتشر شده
گرسنگی (۱۸۹۰) ترجمههای فارسی از غلامعلی سیار، سیدحبیب گوهریراد و احمد گلشیری و قاسم صنعوی
رازها (۱۸۹۲) ترجمه قاسم صنعوی- نشر گل آذین 1383(اسرار برگردان سعید سعید پور انتشارات مروارید)
پان (۱۸۹۴) ترجمه قاسم صنعوی- انتشارات گل آذین
بازی حیات (۱۸۹۶)
ویکتوریا (۱۸۹۸) ترجمه قاسم صنعوی انتشارات گل آذین
در سرزمین عجائب (۱۹۰۳)
رزا (۱۹۰۸) ترجمه قاسم صنعوی- انتشارات گل آذین
به نونی (۱۹۰۸) ترجمه قاسم -صنعوی انتشارات گل آذین
میوههای زمین (۱۹۱۷) ترجمه قاسم صنعوی -انتشارات گل آذین.
در آستانه مرز و بوم ما
شفق سرخ
رشد خاک
گرسنگی، اثری از کنوت هامسون- ترجمه:قاسم صنعوی- نشر گل آذین -1391