نگاهی به مجموعه داستان «جغرافیای اموات» «محسن فرجی»؛ «محمود خلیلی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نگاهی به مجموعه داستان «جغرافیای اموات» «محسن فرجی»؛ «محمود خلیلی»

جستجو در سرزمین مردگان

مشخصات کتاب: جغرافیای اموات/ مجموعه داستان / نویسنده: محسن فرجی/ انتشارات: نشر آموت/ چاپ اول 1395/ صفحات: 96 صفحه/ قیمت: 7000 تومان. این مجموعه شامل شش داستان است با نام‌های یک شادمانی تاسف بار، دیوار آرزوها، ساده‌ها، پرنده‌ی نامرغوب، گنجشک، هفت تا سیب گندیده دارم.

در پشت جلد کتاب آمده است: خاطرات به دنیامان بازمی‌گردند. از آنها گریزی نیست. اما گاهی فراموشی مثل یک موهبت سر بر می‌آورد و خاطرات را به پس می‌راند تا دوباره از ناکجا و ناگهان به صحنه بیایند. این جدال ابدی خاطرات وفراموشی، دستمایه‌ی داستان‌هایی است که در کنار هم «جغرافیای اموات» را شکل داده‌اند. البته که در این جغرافیا پای چیزهای دیگر هم به میان می‌آید. مثلاً عشق‌هایی که بوده‌اند و دیگر نیستند. مثلاً تنهایی که همزاد آدمی است ...

محسن فرجی متولد 1351 است و «یازده دعای بی استجابت» را در سال 79 و شش سال بعد «چوب خط» را در سال 85 چاپ کرده و این سومین مجموعه داستان «جغرافیای اموات» را پس از ده سال فاصله در پاییز 95 منتشر ساخته است...

تمامی آنچه من و شما از این نویسنده می‌دانیم به همین خلاصه‌ی پشت جلد برمی‌گردد، نه عکسی، خبری، نه چیز دندان‌گیری که بتواند به شناسایی بیشتر او کمک کند. شاید این گونه بهتر باشد، تا خواننده، بدون پیش زمینه یا پس زمینه، به سراغ کتابی برود که عنوانی کمی عجیب دارد. اما ماجرای داستان‌ها چیست:

یک شادمانی تاسف بار:

مردی که از پس غبار سالها هنوز درگیر گذشته‌ی غمگین (و شاید ننگین) خویش است، بار زندگی ناهمگون و کسالت باری را با همسر و فرزندش می‌گذراند. او سرانجام به خودکشی پناه می‌برد و در آخرین ای میل خود به دوست و هم محله‌ای که دیر یافته است، همه چیز را

اعتراف می‌کند. او راز معشوقه‌ی پنهانی و عدم توافق خود را با همسرش برای دوست خود افشا می‌کند و در پایان، معشوقه و دوست قدیمی را با مرگ خود، به هم پیوند می‌زند.

در این داستان یک گسست، در برابر یک پیوند قرار می‌گیرد درست به مانند هر مرگ، که شاید از پس آن تولدی باشد. راوی که هنوز مرعوب گذشته‌ی خویش است و نتوانسته با ناتوانی کودکی‌اش مقابله نماید، دست به گریز می‌زند. او که در تقابل با خاطرات تلخ خود راه حلی نمی‌یابد، صورت مساله را پاک می‌کند و به خودکشی می‌رسد. اما این کار و اعتراف پس از آن سبب اتصال دو موجود دیگر می‌شود، کسانی که تنها حلقه‌ی اتصال میان آنها، همان مرد مرده است. و زندگی یک رود جاری است که همواره در جریان خواهد بود، چه با ما و چه بی ما.

دیوار آرزوها:

دو مرد همراه با یک زن به پرسه زدن در خیابان پرداخته‌اند. باران، مهرداد و مصطفی هر سه در یک شرکت پخش لوازم پیشگیری کار می‌کردند. مهرداد روز قبل به علت درگیری با آبدارچی از شرکت اخراج می‌شود. شبی که برای گردش بیرون رفته‌اند، به یک امامزاده می‌روند. در آنجا خانه‌ای پیدا می‌کنند که می‌گویند هر کس آرزو کند و به دیوار سنگ بیندازد، اگر سنگش به دیوار بچسبد آرزویش برآورده می‌شود. آن‌ها سنگ پرتاب می‌کنند و می‌خندند. می‌خندند و سنگ پرتاب می‌کنند.

باران و مصطفی نام دو نفر از قهرمانان داستان، در دو داستان پیاپی تکرار می‌شود (داستان اول و همین داستان دوم). برای خواننده‌ای که عادت دارد (مانند نگارنده‌ی این سطور) داستان‌های یک مجموعه را یک نفس و پی در پی بخواند، تکرار این نام‌ها موجب اشتباه می‌شود. اما پس از گذر از بحران نام‌ها، به کنه وجود دیوار آرزوها می‌رسیم.

دوستانی که گردآمدن آنها تنها یک دلیل، آن هم همکاری در یک شرکت است، چنان با هم رابطه دارند که گویی پیش از این زندگانی دورهمی و یک‌پارچه‌ای داشته و یا اعضای یک خانواده‌اند! این ارتباط برای خواننده‌ی این دیار نامانوس و دیر هضم است. دو مرد و یک زن؟ نحوه‌ی ارتباط آنها چگونه است؟ جز اشاره‌ای مبهم اطلاعاتی به خواننده داده نشده است تا بتواند به درک بهتری از این ارتباط برسد. آن‌ها درد مشترک و یا نقاط اشتراکی نیز ندارند تا در سایه‌ی آن بتوان رفتارهای ایشان را توجیه کرد. چرا در قطعه‌ای که پایان بندی تفکر برانگیزی دارد این همه ابهام آورده شده است؟

کوبیدن سنگ بر دیوار خانه‌ای متروک در پشت یک امامزاده، حمله به خرافات و ریشه‌های دروغینی است که نشانه‌های آن هر زمان به شکلی تازه، رخ می‌نماید. این خانه پشت امامزاده قرار دارد، به عبارت دیگر نویسنده با صراحتاعلام می‌کند که گاهی خرافات با رذالت تمام، پشت مقدسات پنهان می‌شود تا به عوام فریبی بپردازد. ساده‌دلانی که با نیت خالص خود دستخوش مکر سودجویان می‌شوند، ره گم‌کرده‌هایی هستند که از اصل دین دور افتاده‌اند و به جای توکل به خدا و توسل به ذات پاک خداوندی، دل به خرافات داده‌اند.

شاید پرسش نهایی نویسنده این باشد که آیا با پرتاب سنگ و چسبیدن آن به دیواری که تصورش نیز ناممکن است، آرزوها رنگ تحقق خواهند گرفت؟ خنده‌ی قهرمانان این قطعه، پاسخی است که از هر کلامی گویاتر است.

ساده‌ها:

مردی از بلاهت خود و خانواده‌اش می‌نالد، ان هم برای عشقی که دیگر در کنارش نیست. او اعتراف می‌کند که هنگام دوستی با او اسیر دام یک قرار عاشقانه می‌شود اما در می‌یابد که این دام از طرف همان دوست و عشق خودش بوده است تا میزان صداقت حریف خود را بیازماید. راوی حالا تنهاست و در مراسم ختم پدرش گذشته‌هایش را می‌کاود.

نویسنده می‌خواهد بگوید که ساده و بی شیله پیله بودن همیشه هم خوب نیست. گاهی لازم است در دنیای هزار رنگ فریب و مکر، اندازه‌ها و شکل‌های مختلف ریا و فریب را شناخت تا بتوان از آن دوری کرد و از حملاتش مصون ماند. اما ریشه‌های بلاهت به تنهایی مشروط به نوع تربیت خانواده نیست چرا که گاهی شرم ذاتی پنهان در فرد نیز وی را از آمیخته شده با تارهای مکر دور نگه می‌دارد. قهرمان این قطعه پدر خویش را مقصر می‌داند و در محکمه‌ی خود به قضاوت و داوری می‌کشد. او یا همان نویسنده‌ی پنهان در پشت این نوشته‌ها، نباید فراموش کند مردمان دیروز که به تارمویی قسم می‌خوردند و با یک لقمه نان نمک گیر می‌شدند،‌ نباید سرزنش شوند بلکه نسلی که با شعارهای دروغین،‌ ریا کاری در رفتار و گفتار،‌ فریب در عشق، پشت هم اندازی و زیرآب زنی و ... پله‌های ترقی را طی می‌کنند باید به محکمه کشیده شوند.

فردا و فرداها به خوبی نشان خواهند داد که کدام نسل به بیراهه رفته است و چه کسی یا کسانی در انحراف آنها مقصر بوده‌اند.

پرنده‌ی نامرغوب:

مردی از دیدار خود با پیرمردی غریب می‌گوید. پیرمرد جایی در گوشه‌ی خاطرات او جا خوش کرده است بی آن که خود از آن آگاهی داشته باشد. مرد در دیدار مجدد خود درمی‌یابد که پیرمرد همچنان تلخ است و حرف‌هایش آمیخته با کنایه و تلخی واقعیتی که همه سعی در پنهان کردن آن دارند.

روزهای اختفا، سرپوش نهادن بر زندگی دوگانه، پنهان شدن در پس نقاب‌های "من خوبم" یا "زندگی شیرین است" و یا "همه چی آرومه" با پرنده‌ی نامرغوب تمام می‌شود. مردی که خود نیز به روزمرگی خویش عادت کرده است، آن چه که باید بگوید از زبان پیرمردی می‌شنود که گویا همان من درونی اوست. گوش می‌دهد، تعجب نمی‌کند اما جرأت اعتراض در او مرده است. او همان پرنده‌ی نامرغوبی است که مرعوب زندگی شده و بی هیچ اعتراضی، از زندگی خویش راضی است. راوی عاقبت با فریاد همسرش، به زندگی معمولی خود بازمی‌گردد تا همه چیز، همان طور که باید، "خوب" بماند.

گنجشک:

دختری پس از مرگ پدر و ازدواج مجدد مادرش در خانه تنها مانده است. آن چه او را استوار نگه داشته است خاطره‌ی حضور پدر است و مرور گذشته‌ها. در پرسه زدن‌های عصرانه‌ی خویش مردی تنها و خانه به دوش را به حریم خصوص خود می‌برد. در کنار هم می‌خفتند و این کار احساسات خفته‌ی او را به غلیان می‌اندازد. درست در هنگامی که خون تازه‌ای به جسم او دویده است متوجه می‌شود که مرد تازه‌ی زندگی‌اش برای نجات یک جوجه گنجشک جان خود را از دست داده است.

هر آغوشی تشنه‌ی نوشیدن عشق است، حتا اگر این عمل یک بار رخ دهد، می‌تواند زندگی بی روح و تکراری افراد را حیاتی تازه بخشد. هر نهالی تشنه‌ی نوشیدن زلالی و گوارایی آب است چرا که ریشه‌هایش برای بالیدن و نو شدن به هوای تازه، آفتاب گرما بخش و آب نیاز دارد. دختری که تنهایی و بلوغ خود را در بوی آغوش پدر از دست رفته‌اش گم کرده است، این آفتاب گرما بخش را از آغوش بویناک یک آواره‌ی خانه به دوش طلب می‌کند.

اما درست در همان جایی که قرار است همه چیز رنگ آرامش و عشق به خود بگیرد، ضربه‌ی نهایی وارد می‌شود تا خواننده بداند که آن ژنده‌پوش آواره‌ی بویناک نیز می‌تواند طبعی لطیف و دلی به نازکی دل یک گنجشک داشته باشد.

هفت تا سیب گندیده دارم:

نویسنده‌ای که به قول خودش سالهاست داستانی ننوشته است کنار جوی آب هفت سیب گندیده می‌بیند. او در ذهن خود چند طرح مختلف را مطرح می‌کند و به موضوعات اجتماعی می‌پردازد. در پایان روایت او و دوستش بی آن که بدانند چرا باید سوار ماشینی شوند که آنها را به ناکجا می‌برد.

نویسنده قصه‌ی چند طرح نافرجام را به تصویر می‌کشد. او با دادن المان‌های خاص مثل: «تابلوهایی با آمار و ارقام دروغی»، «اتوبان... جنگلی از آهن»، «شعارهای رنگ پریده»، «نعره و زنجیر کشیدن راننده‌ها» و ... از دنیایی صحبت می‌کند که انسان در آن تنهاست و در این تنهایی

اسیر ساخته‌ها و رفتارهای خویش است. اخلاق و انضباط بر جامعه حاکم نیست و دروغ و حیله کالای پر فروش بازار است. حتا بازار خیال و سینما نیز از تزویر و دروغ دور نمانده و «بانک‌ها و موسسات اعتباری و قرض الحسنه جورو واجور» یکه تازی می‌کنند.

در دنیایی که نویسنده تصویر کرده است، رادیو کوشش می‌کند جوانان را به چیزهایی که دور از خرد است هدایت کند و اقتصاد خانواده در دست زنی است که باید از دریافتی ماهانه بزند تا قناعت را رعایت کرده باشد. در چنین دنیایی، از چه باید نوشت؟

در چنین دنیایی حتا اندیشه‌ی چیزهای مسموم و گندیده یا داستان‌های اجتماعی و انتقادی می‌تواند نوعی جرم تلقی شود حتا اگر «هیچ کدام‌مان داستانی ننوشته‌ایم. همان موقع‌هام که داستان می‌نوشتیم هیچ چیز بوداری توی داستان‌هایمان نبود ... پای هیچ بیانیه و طوماری را هم امضا نکرده‌ایم. عضو هیچ کانون و حزبی هم نبوده‌ایم».

در پایان:

مجموعه‌ی جغرافیای اموات بیانیه‌ای است علیه ریاکاری، فریب و دروغ. نویسنده تمامی مساعی خود را متمرکز نموده است تا با دنیایی که در آن زندگی می‌کند، بجنگد و آن را از آلودگی‌ها پاکسازی کند ولی این تلاش، اگر خواست و آگاهی جمعی را در پی نداشته باشد، انجامِ تاثیر گذاری خواهد داشت؟

او وظیفه‌ی خویش یعنی اعتراض به آلودگی و ناپاکی را انجام داده است. شاید روزی برسد که آن آرمان شهر خیالی بالاخره به عینیت برسد و آرزوهای پاک، رنگ تحقق به خود بگیرند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692