از دیدگاه آسیبشناسی، جنگ پدیدهای فراگیر است که ابعاد گوناگون زندگی بشر را متأثر از خود میکند. جنگ رخدادی نیست که در مقطعی از زمان روی دهد و پایان گیرد، بلکه پیامدها و تبعات آن همچون بیماری مزمنی بر جای میماند. آثار نویسندگانی همچون همینگوی، هاینریش بل، ولفگانگ بورشرت و مجید قیصری نشان از آن دارد که حتی پس از اتمام جنگ بدان دچار ماندهاند.
در داستانِ "ساقهی پلاتین" از مجموعه داستانِ "نگهبان تاریکی"، قیصری تلاش کرده که به شیوهای نو در این پدیدهی تکرار شوندهی جوامع بشری بنگرد. یک اثر داستانی زمانی میتواند به ساحت ادبی وارد شود که تفکربرانگیز باشد. دانایی بگسترد و مخاطب را به تأمل فرا خواند.
قیصری در پایانهی داستان هشدار میدهد: «اما اینجا، در دنیایی که من ایستاده بودم، کسی حواسش به ترک انباری و سد نبود.»
(مجید قیصری 57:1394)
گرایش به ادبیت، تلاش هنرمندانهای است برای آن که آدمیزادگی گم نشود.
ولفگانگ بورشرت (1947-1921) میراثخوارِ (!) جنگ، نگاهِ متفاوت خود را به این موضوع سرایت داد. قیصری نیز چنین کرده است.
ساقهای از جنس پلاتین، دو مفهوم ناهمگون را به هم در میآمیزد. ساقه، حیات و سرسبزی و رشد را به ذهن متبادر میکند و پلاتین، ایستایی، جمود و سختی را. حالا قرار است در ذهن ما تکهای پلاتین به جای استخوان خرد شدهی جوانانی قرار بگیرد که در جنگ شرکت داشتهاند. آیا در این جایگزین، این همانی رعایت شده است؟!
این اولین ضربهی داستان است به مخاطب. در جنگ چه چیز داده و چه در ازاء میگیریم؟
نویسنده از قهرمانی یا جهان اسطوره با ما نمیگوید. بلکه به آن وجههی کاملاً بشری جنگ و آثار ناگزیر آن نور میتاباند و همان سرمایی را به تن مخاطب مینشاند که در خواندنِ داستانِ "شبها موشهای صحرایی میخوابند" از سر گذرانده بود. در لایهی رویی داستان، دو نفر در موقعیتِ زمینهسازِ پس از جنگ، مناسبات بینا فردی (از جنس دیگر) جا گرفتهاند تا
میراثِ ویرانی را با هم قسمت کنند. تا اینجا مخاطب دهانهی آتشفشان را دیده و نزدیک است که فوران و تلاطم گدازه او را در جریانِ جهنمی خود فرو بکشد.
در هر دو داستانِ "ساقهی پلاتین" و "شبها موشهای صحرایی میخوابند" سفیدخوانیِ هولانگیزی نهفته.
داستانِ "شبها موشهای صحرایی میخوابند" به خورشید سرخفام ختم میشود؛ خورشیدی به رنگِ سرخِ خون و در عین حال منبع نور و گرمی، اگرچه افتاده در دامنِ آسمان و در حالِ غروب.
در داستانِ "ساقهی پلاتین" میآید: «... چدنها زیر نور ماه قطرهقطره آب میشدند و درهی پشت انباری لبالب شده بود از سیماب ... نور طلایی رود چدنها در آسمان شهر افتاده بود و انگار سایهی مردمان شهر در نور طلایی آنها به رقص آمده بود.»
(مجید قیصری 56:1394)
داستان به شب رسیده، اما نور غالب، نور منعکس شده از فلزاتی است که قرار است ذوب شوند و به استفادهی مجدد برسند، نه نور ماه.
سایهی مردمان در برق طلایی فریب است که میرقصد، نه در نور آرام، آسمانی و روشنی بخشِ ماه.
یادآور میشوم که چدن، آلیاژ مناسبی در ساخت سلاحهای مگنوم جنگی است. یعنی آن که از بقایای سلاحِ جنگی، تمام شده قرار است دوباره سلاح تهیه شود و مردمان را در یک روال دایرهای و بیپایانِ سودخواهی، به بازی بگیرد. مردمی که از همین حالا عاری از خود و سایهای از خودند.
در داستانِ بورشرت پیرمردی با پاهای پرانتزی هست و در داستانِ قیصری پیرمردی قوز کرده چون پنج.
هر دو داستان به نتایج ناخوشایند جنگ و موقعیت انسانی میپردازند.
ولفگانگ نابغهای جوان بود و قیصری نویسندهای در مرز پختگی است. جنگ بسیار زود مُهر نیستی بر برگهی حیات بورشرت کوفت.
اما قیصری پس از چشیدن جنگ فرصت یافت تا در زاویهی تعلقاتِ معنوی خود بنشیند و در معلولیتهای مانده از علتِ جنگ دقیق شود.
«... هر جا نگاه میکردم عدد ریخته بود، در خیابان سیصد و پنج سطل زبالهی پلاستیکی، پلاک ماشینهای زوج و فرد، عابرهای تک و در بیابان، بوتهزارهای چند مجهولی، سنگریزههای بینهایت صفر، هفت تا هفت تا پرندههای وحشی، اعداد دست از سرم برنمیداشتند و حالا اینجا، در جادهی منتهی به هشتی کوه بینهایت یکهای عمودی سیمانی ...»
(مجید قیصری 54:1394)
پاراگرافِ اولِ داستان چنین استقبالی از خواننده میکند. نویسنده، ریختگیِ اعداد را با تکنیک فرمگرایانهای به کلِ متن سرایت میدهد اعداد تقریباً تا اتصالِ مخاطب به پاراگرافِ آخر حضور دارند.
در پاراگراف آخر میآید:
«... منظرهای که چند سالی ندیده بودم. ایستادم به تماشا:...»
(مجید قیصری 56:1394)
و از این لحظه است که مخاطب همراهِ راوی، فارغ از حضورِ غدّار اعداد به تماشا میایستد و به ادراک میپردازد.
آیا کارکردِ اعداد در متنِ داستان به همین جا ختم میشود؟
پاسخ خیر است.
«اعداد در وسعت رازآمیز هستی به تجربههای حسی و روانی ما تن میدهند. ذهن تأویلگر قادر است که به آنها هویتِ یک مظهر ببخشد؛ بیآنکه بتوان برای تأویلِ ممکن از اعداد، مرزی قایل بود. اعداد و اشکال منشأ سیستمی غیرکلامیاند که در آمیخته با سیستم کلامی در عرصههای هنری حضور مییابند و امکان پیشی جستن معانی نمادین بر توجیه نشانهگان را فراهم میآورند.»
(مهنار رضایی (لاچین) 79:1390)
صفر در نمادهای اسلامی، دایرهای میانتهی است. کلیتی که عدم را نیز در خود دارد. "بینهایت صفر" کنایهای است از این مفهومِ دوگانه.
پس در این داستان "بینهایت" ما را نه به ذات الهی، که به هیچ بازمیگرداند، زیرا اعداد در این داستان پلکانی رو به بالا نیستند. همانطور که در داستان میشود دنبال کرد، حضور اعداد از ابتدا تا انتهای اثر، از کثرت به ندرت و سپس به هیچ میرسد. عدد هفت، نشانهی خدایی است. «عدد هفت از نظر بسیاری با مفهوم فرعی تمامیت و تشکیل چرخهی نظم ـ دایره ـ مترادف دانسته شده است».
(مهناز رضایی (لاچین) 88:1390)
«هفت پیر (اساتید قرآن)
هفت سلام (قرآن مجید)
هفت اخبار (در صوفیه)
هفت استار (به عنوان علت محدثات)
هفت گنبد خضرا (هفت طبقهی آسمان و زمین نزد بابلیان)
هفت آتشکده (در ایران باستان)
هفت کوه (نزد هندیان و مسلمانان)
... »
(مهناز رضایی (لاچین) 89:1390-88)
تقدسِ هفت ما را به محوریت و مرکز توجه میدهد، در حالی که در داستانِ "ساقهی پلاتین" که موقعیتی وارونه را تصویر میکند از "هفت تا هفت تا پرندههای وحشی" سخن به میان میآید.
عددِ پنج، عددِ انسان است.
«در دینِ اسلام تأکید بر 5 قابل توجه است. "پنج تن آلعبا" خود تأکید دیگری از نوع تجمع حلقوی و شاخص است و میتوان با اعمال نگرشی تأویلی آن را حضور هم زمانِ اعدادِ 1، 2، 3، 4 و 5 دانست ...»
(مهنار رضایی (لاچین) 87:1390)
«... رابطهی پنجگانه و تشکیل یک حلقهی شاخص: حضرت محمد (ص) حضرت فاطمه (س) حضرت علی (ع) خضرت حسین (ع) و حضرت حسن (ع)
این حلقه خود میتواند الگویی مرکزگرا باشد.»
(مهناز رضایی (لاچین) 88:1390)
به عبارت دیگر عدد پنج تأکیدی است بر پیوندِ چهار جهت اصلی و رأس. در داستانِ "ساقهی پلاتین" کاربرد این عدد به گونهای است که معنای انسان به فردیتی صرف فرو میکاهد؛ فردیتی تحلیل رفته در دلبستگیهای زمینی و سودخواهی.
«پیرمرد لحظهای سرش را آورد بالا و دوباره پرانتز شد و رفت تا پنجش را کامل کند پشت پوکهها ...»
(مجید قیصری 55:1394)
رئوس این پنج ضلعی رو به پایین دارد؛ "قوز کرده" و "پنجی مسلم" است. این پنج صرفاً یک عدد است که از مفهوم نمادین خود ساقط شده.
به یاد بیاوریم که در الگوهای تکرار شوندهی معماری اسلامی، سازهها رو به آسمان دارند؛ منارهها، گلدستهها ... .
در جایی از داستان به جاری بودن نظم در همه جا اشاره میشود. اما نگاهی به انتخاب و ترتیبِ اعدادِ چیده شده در متن، تلاش رسیدن به نظم را ناکام نشان میدهد.
در کنارِ ترکیبهای:
سطل زبالهی پلاستیکی (که انتخاب مناسبی برای دور ریختنیهای سنگین و غولآسای فلزی به نظر نمیرسد)
عابرهای تک و در بیابان (تنهایی و واماندگیِ انسان)
بوتهزارهای چند مجهولی (آوردنِ صفتی محاسبهگرانه و ریاضیوار برای بوتهزار)
سنگریزههای بینهایت صفر (حقارت. بیشماری ابنای بشر)
هشتی کوه (بنابر مجاز جزء از کل، هشتی به خانه و جایگاه انسان ارجاع میدهد. کوه پناهگاه پیامبران و محل دریافت وحی است ...)
بینهایت یکهای عمودی سیمانی (انسانهای شیء شده و بیر وح و حس، قالبزده و یک شکل)
بر، همنشینیهای ناهمخوان و یا تناقض در نوع دریافتِ راوی از پیرامونِ جهانِ خود توجه میدهد.
تکرارِ اعداد 3، 5، 2 در رتبههای ارزشِ عددیِ متنوع و جابهجا شونده در متن، به معنی رسیدنِ این تکرار به نوعی قطعیت، اطمینان و درکِ ثابت نیست.
اشاره به "مرکززدایی" یک کنایه است از راه گم کردگیِ جامعهی مسلمانِ پس از جنگ، زیرا اسلام آئینی مرکزگراست.
حرکتِ نمادینِ چرخشِ حلقهوار، گردِ خانهی کعبه و صفبندی نمازگزاران کرهی خاکی بر مدارهایی رو به جانبِ مرکز، هر دو نمادی از جهتگیری به سوی وحدانیتی هستند که باید بر صدر تمامِ ارزشگذاریها مینشست. اما در این داستان واژههای "عدد"، "بانک"، "مظنّه"، "کارخانه"، "عروسک سازی" آورده میشود که نشان از نوع دیگری از ارزشگذاری دارند. "زوج" و "فرد" با توجه به نمادهای چینی، اشاره به مذکر و مؤنث دارند و سبب تعمیم داستان به کل لایههای جامعه انسانی شدهاند.
"هشتی" مفهومی آشنا در معماری ایرانی ـ اسلامی است که دو دالان به اندرونی و بیرونیِ خانه را در خود محفوظ دارد. گوشهی چشمی به اتفاقی در ظاهر و باطنِ زندگیِ انسان (پس از جنگ). همین انتخاب میتواند دعوتی باشد به راه جُستن به حریمی که پای نامحرمان بدان گشاده نیست. دعوتی به خلوت، تأمل و بازشناسی در هر دو عرصهی فردی و اجتماعی.
این اندازه از دقت در چینش عناصرِ داستان و پالودگی و ایجاز، این داستان را در ردیفِ داستانهای Mini-mail قرار میدهد.
در یک نمای باز، این داستان میتواند اشارتی به نحیمای پیامبر داشته باشد که دیوارهای سوختهی اورشلیم را دوباره به سامان کرد. شاید هدف این است که انسانِ میراثدارِ ویرانی از خود بپرسد، رسالت او این بار بنّای چگونه آبادانی است؟!
آیا به سایههایی از خود بدل شدهایم که در تلألؤ جعلیِ فریبها رقصانیم؟!
به راستی خویشتنِ خویشِ ما در کجای تاراجِ جنگ مانده؟!
منابع
1- در حاشیهی نقد ادبی ـ مقالهی اعداد و اشکال ـ مهناز رضایی (لاچین) ـ نشر سخنگستر ـ 1390[1].
2- نگهبان تاریکی ـ مجید قیصری ـ نشر افق ـ 1394.
3- اندوه عیسی ـ ولفگانگ بورشرت ـ سیامک گلشیری ـ انتشارات نگاه ـ 1377.
4- فرهنگ معین.
5- وبلاگ تخصصی شکار و تیراندازی شاهین دژ
ali1358.blogfa.com/post/144■
[1]- از جمله منابع مقاله:
1- راهنمای رویکرد نقد ادبی ـ گورین، لیبر، ویلینگهام، مورگان ـ زهرا میهنخواه ـ انتشارات اطلاعات، چاپ سوم ـ 1377.
2- انسان، فضا، طراحی ـ سیدرضا شریفینیا ـ شرکت چاپ و نشر کتابهای درسی ایران ـ 1378.