• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • یادداشتی بر رمان «به‌خاطر لیلا» نویسنده«غزل پورنسائی»؛ «زهرا دستاویز»/ اختصاصی چوک

یادداشتی بر رمان «به‌خاطر لیلا» نویسنده«غزل پورنسائی»؛ «زهرا دستاویز»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

"لیلا" زنی گمشده در طوفان

ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها و ماهها پشت هم، بی‌وقفه و با سرعتی باورنکردنی درگذرند و ما که مسافر جادهٔ ناهموار و لغزندهٔ زندگی هستیم، راهی برای متوقف کردن و نگاه داشتن حتی ثانیه‌ای از این لحظه‌های نایاب و تکرار نشدنی پیش رویمان نیست و ناچاریم تنها و تنها به یادبود ایام از دست رفته دل خوش کنیم و با یادآوری آن، درست مثل آب نباتی که برای مدت کوتاهی شاید مذاقمان را شیرین می‌کند، ثانیه‌ای لبخند کوچکی بر لب بنشانیم و سری به نشانهٔ تأسف و حسرت تکان بدهیم و افسوس بخوریم که چرا قدر نوجوانی و جوانی به یغما رفته یمان را ندانستیم و چرا اجازه دادیم همه چیز به راحتی از کفمان در برود و به خاطره‌ها بپیوندد. این احساسی است که بر کسی پوشیده نیست و همهٔ ما به نوعی با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم. بعضی به واسطهٔ تلخی و شیرینی زندگی و تجربیاتی که پشت سر گذاشته‌اند بیشتر با آن دست به گریبانند و بعضی کمتر.

 

یکی از این خاطرات همیشگی پس ذهن همهٔ ما آدم بزرگ‌های این برهه از زمان و تاریخ، دوران خاکستری مدرسه یمان است. می گویم خاکستری چون آن دوران، نه آن قدر سپید و روشن بود که از یادآوری‌اش قند در دلمان آب شود و بخواهیم با نیکی و رضایت از آن یاد کنیم و نه آن قدر سیاه و تاریک که از یادآوری‌اش عذاب بکشیم و گریزان باشیم. هر چه بود دورانی بود فراموش ناشدنی و البته تکرار ناپذیر. هیچکداممان یادمان نمی‌رود، نه معلم‌ها و گچ و تخته سیاه و دیکته‌های هفتگی و زنگ زجرآور ریاضی را و نه زنگ‌های مثلاً تفریح و زنگ‌های ورزش و همکلاسی‌های درس نخوان و تنبلی که ته کلاس می‌نشستند و بعضی از بچه‌های درس خوان و زرنگی که ردیف جلو پیش چشم معلم جا خوش می‌کردند و خواهان به به و چه چه و صد آفرین و هزار آفرین مدیر و ناظم و همشاگردی‌ها. اما داستان "بخاطر لیلا" نه ماجرای زندگی و پیشرفت‌ها و ترقیات مکرر شاگرد زرنگ کلاس و مدرسه، بلکه بالعکس سرنوشت غمبار و تأسف انگیز یکی از این تنبل‌ها و بازیگوش‌هاست. سرگذشت "لیلا"ی شرور و بد قلق و عجولی که جان همه را به لبشان رسانده و کسی از

دست و زبانش در امان نیست و مدام هم غر می زند که چرا لیلا صدایش نمی‌کنند و اسمش لی لی است نه لیلا!

"بخاطر لیلا" شاید در نگاه اول رمانی بازاری به نظر برسد و با اهداف تجاری نگاشته شده باشد اما انصاف نیست که آن را اینگونه بنامیم چرا که جهان آن جهانی باورپذیر و شدنی است و مختصات رمان‌های خوب و حرفه‌ای را هم داراست که در ذیل به آن‌ها اشاره می‌کنیم:

1) فلاش بک‌های به موقع: تکنیک غالب و مسلم داستان که بیش از هر مشخصهٔ دیگری به چشم می‌آید، روایت غیر خطی و فلاش بک آن است. روای قصه که زنی تنها و در آستانهٔ چهل سالگی است، با پیرزن نخراشیده و ژولیده‌ای به نام "سوری" در شهری کوچک و محله‌ای فقیر نشین (انزلی) زندگی حقیرانه‌ای دارند و سه ماه است که کرایهٔ خانه یشان هم عقب افتاده و اوضاع زندگی‌شان حسابی به هم ریخته است. زن که "لیلا" نام دارد، از همان صفحات اول کتاب معلوم می‌شود که پرخاشگر و عصبی است و مدام اشیای دور و اطراف، حوادث و نشانه‌ها او را به یاد تک تک افراد خانواده و خاطراتش با آن‌ها می‌اندازد. ((به عادت همیشه که عصبی و کلافه می‌شدم، با انگشت شست و اشاره به نرمهٔ گوشم چسبیدم. ضربان قلبم تند شده بود، پلک زدم و نگاهم روی کاکتوس کنج دیوار ثابت ماند. یک لحظه تصویر گلدان سبز تیره رنگی با کاکتوس‌های بزرگ مقابل چشمانم نقش بست. فشار انگشتانم روی نرمهٔ گوشم شدیدتر شد، صد بار به سوری گفته بود این گلدان لعنتی را از مقابل چشمانم بردارد اما گوشش بدهکار نبود...)) ما می‌فهمیم که او از خانه و خانواده طرد شده و زندگی خانه به دوشی و فلاکت باری را برگزیده است. هر چند صفحه که ورق می‌خورد، نشانه‌ها به سراغش می‌آیند و او را به گذشته پرتاب می‌کنند. گذشته کوله بار سنگین و پرمشقتی است که هر روز و هر روز سرشانه‌هایش می‌نشیند و کمرش را خم و چشم‌هایش را اشکبار می‌کند. مثلاً در صفحهٔ 150 کتاب، "لیلا" چشمش بر کاسه‌های ماست خانگی روی میز که "سوری" درست کرده است می افتد و همان لحظه به دل خاطرات می‌خزد و آن لحظه‌ای در مخیله‌اش زنده می‌شود که "ابی" پسرخاله و خواستگار یکی از خواهرهایش روی ایوان خانه با مادرش مشغول ماست درست کردن است و او به سمتشان پا تند می‌کند و روال قصه ادامه میابد. مثال دیگر را در صفحهٔ 224 کتاب در مکالمهٔ بین "لیلا" و "سجاد" می‌بینیم که صحبت در مورد پیدا کردن شغلی مناسب برای "لیلا"ست. "لیلا" می‌گوید: ((کسی به من کار میده؟ ضامن دارم؟)) و "سجاد" در جواب می‌گوید: ((خودم ضامنت میشم)) در همان لحظه است که ((یکباره تکان خوردم. صورت سجاد محو شد، سیاهی آمد مقابل چشمانم، بی آنکه بخواهم به گذشته رفتم)) و خاطرات به ذهنش هجوم آوردند. یادش آمد به عقوبت شیطنت‌ها و اعمال نابخردانه‌ای که در قبال "مسعود" و "لاله" انجام داده و دستش رو شده بود او را به انباری خانه انداختند و ساعتی بعد پدربزرگش آمد سراغش تا نجاتش بدهد و بهش گفت: ((بیا بیرون، منو خانم بزرگ ضامنت شدیم))

و باز اگر بخواهم مثال دیگری بیاورم تداعی خاطرهٔ مربوط به دعوایش بر سر "مجتبی" با دوست و همکلاسی‌اش "پونه" توی کوچهٔ نزدیک مدرسه بود که با مشاهدهٔ دعوای "سجاد" با یکی از لات‌های محل در ذهنش جرقه زد و او را دوباره به دنیای گذشته‌ها فرستاد.

2) تعلیق: به واسطهٔ همان آیتم اول یعنی فلاش بک "تعلیق" شکل می‌گیرد که عنصر مهم دیگری است و خواننده را مشتاق و سر پا نگه می‌دارد. "لیلا" مدام در گذشته و اکنون در رفت و آمد است و این رفت و آمد در بزنگاه‌های مهمی از داستان قطع می‌شود و دوباره از سر گرفته می‌شود که خود باعث جذابیت و کشش داستان می‌گردد. خواننده مدام از خود می‌پرسد (بعد چه می‌شود؟)

"لیلا" ی چموش و عاصی در آغاز برای اولین بار با "سجاد" آشنا می‌شود و چون مجبور است صیغه‌اش شود تخم نفرت در دلش می‌نشیند و با سیگار کشیدن و روسری بر سر نگذاشتن سعی در راندن او از خود دارد. در همین اثنا جمله یا حادثه‌ای مشابه او را به گذشته می‌فرستد و معلوم می‌شود که در نوجوانی و سن کم عاشق نامزد خواهرش "مسعود" شده بوده و می‌خواسته که او را مال خود بکند. دوباره به حال بر می‌گردد و کش و قوس‌هایش با "سجاد" شروع می‌شود و از طرفی مسئلهٔ کرایهٔ عقب افتاده هم بلای جانش است. کمی بعد که به عقب بر می‌گردد روشن می‌شود که چه نقشه‌های ریز و درشتی برای به دام انداختن "مسعود" کشیده و چگونه زندگی شوهرخواهر و خواهرش را لجنمال کرده و بعد کم کم به سراغ نامزد خواهر دومش (ابی) رفته بوده و می‌خواسته حالا که از "مسعود" آبی گرم نشده او را به چنگ بیاورد. باز به زمان حال برمی‌گردد و ... بلاخره این آمد و رفت ها همینطور پی در پی ادامه پیدا می‌کند و ما با تمام ابعاد پیدا و پنهان شخصیت "لیلا" و زندگانی پر افت و خیزش آشنا می‌شویم و تا لحظهٔ آخر و آخرین صفحه و فهمیدن تمام قصه دلمان نمی‌آید که کتاب را ببندیم و ناتمام رهایش کنیم.

3) ابعاد روانشناسانهٔ شخصیت اصلی داستان: "لیلا" از آن دست دخترهای یاغی و آشوبگری است که شاید ما موارد مشابهش را در زمان مدرسه و یا در محله و فامیلمان دیده بودیم و می‌شناختیم. شخصیتی ناسازگار، چموش و درس نخوان. از همان‌ها که همیشه جایشان ته کلاس بود و مورد عذاب و غضب معلم‌ها و ناظم‌ها و مدیر مدرسه بودند. جان به جانشان می‌کردی یک کلمه هم درس نمی‌خواندند! یا در فکر فرار از کلاس و درس غوطه می‌خوردند و یا در رویای شوهر و زندگی شوهرداری سیر می‌کردند و در خیالی خام به پسرهایی که توی فامیل و یا در کوچه و خیابان می‌دیدند دلخوش بودند. کمترین نمره‌ها و بیشترین لعن و نفرین‌ها مال آن‌ها بود و کسی از دستشان در امان نبود. از زبان خود "لیلا" می‌شنویم که فقط او و "پونه" دوست و همکلاسی‌اش که به او هم خیانت می‌کند و دوست پسرش (مجتبی) را از چنگش بیرون می‌کشد ته کلاس دو نفره می‌نشستند و بقیه همه سه نفره بودند! ((نگاهم روی صورت همکلاسی‌هایم چرخید. همگی‌شان سه نفری پشت نیمکت نشسته بودند، به غیر از من و پونه که دو نفری نشسته بودیم ردیف آخر و هیچ کس رغبت نمی‌کرد بیاید کنار ما. همه می‌گفتند زیادی تنبل و مردم آزاریم. حرف‌هایشان برای من اصلاً اهمیتی نداشت)) «صفحه 31».

غزل پورنسایی به خوبی توانسته است عوالم و اعمال ساده لوحانهٔ دختر بچه‌های چهارده پانزده ساله را در قالب کلماتی ساده و خودمانی بریزد و جلوی چشم مخاطب به تصویر بکشد: ((نگاهم روی کنده کاری میز چرخید، با پرگارم به انگلیسی نوشته بودم: اِم به اضافهٔ آل)) «صفحه 31» و یا در جای دیگری ((چند لحظه زل زد به چشمانم، من هم بی پروا به او خیره شدم. اصلاً خوشم می‌آمد به صورت پسری زل بزنم. حس بزرگ بودن به من دست می‌داد. یعنی اینقدر مهم هستم که پسری خیره نگاهم کند و پلک هم نزند)) «صفحه 337»

علت اصلی رفتارها، عکس‌العمل ها و تمایلات "لیلا" را باید در ساختار خانه و خانواده و فرهنگ پوسیده و نخ نمای شهر و دیارش جستجو کرد. او فرزند آخر خانواده‌ای تقریباً پر جمعیت است. دو خواهر و یک برادر بزرگتر از خودش دارد و در خانه‌ای بزرگ و درندشت زندگی می‌کند که سه خانوار دیگر هم دور تا دور آن سکنی دارند. خانوادهٔ خاله، خانوادهٔ عمه و پدربزرگ و مادربزرگ. ترکیب اینها ساختاری به شدت سنتی و ابتدایی را به وجود می‌آورد که در آن جز مقولهٔ ازدواج و شوهر دادن دخترها و زن گرفتن برای پسرها اصل دیگری جاری و ساری نیست. زن‌ها همین که سرشان جمع می‌شود بچه‌ها را پی نخود سیاه می‌فرستند و در مورد شب اول عروسی یا مسائل سطحی خانه و خانه داری پچ پچ می‌کنند و ورد زبانشان جز این حواشی پیش پا افتاده چیز دیگری نیست. همه چیز در پناه چارچوب‌های موروثی و سنتی خانواده‌ای که اوضاع مالی نسبتاً خوبی هم دارند شکل می‌گیرد و خارج از آن مقوله‌های دیگر اجتماع و سطوح متنوع و گونه گون زندگی مدرن امروزی جایی ندارد.

با تمام این تفاسیر کسی "لیلا" را نمی‌بیند. به او که کوچکترین عضو آن عمارت عریض و طویل است بهایی داده نمی‌شود. او برای دیده شدن تلاش می‌کند اما تلاش‌هایش یا به چشم کسی نمی‌آید و یا به مسخره گرفته می‌شود و به او می‌خندند. از لوازم آرایش مادر یا خواهرهایش استفاده می‌کند، موهایش را به طرز نامأنوسی می‌بندد و برخلاف ساختار مذهبی خانواده و شهر روسری نمی‌گذارد و مدام هم می‌گوید که لی لی صدایش بزنند نه لیلا. این تلاش‌هایش برای به چشم آمدن اما نه تنها فایده‌ای ندارد بلکه همیشه محکوم شده و با غضب یا خندهٔ تمسخر آمیز اعضای خانواده رو به رو می‌شود و یا اینکه مدام می‌شنود که بچه است و بزرگ می‌شود و از سرش می افتد. راهکارهای غلطی که جز تربیت نادرست و شکل گیری شخصیتی دمدمی مزاج و بی ثبات و لجوج فایدهٔ دیگری برایش ندارد و از او دختری می‌سازد که نسبت به همهٔ اعضای خانواده‌اش بدبین است و همه را با بدی و زبان تلخ و دشنام‌های کوچک و بزرگ یاد می‌کند و استنباطش این است که شوهر کردن تنها راهِ درست رها شدن از چنگال آن‌هاست. هیچ کس پیدا نمی‌شود که با شیوه‌ای اساسی و منطقی راهنمایی‌اش کند و راه و روش ناشایستی که اتخاذ کرده را به او گوشزد نماید. بلکه با کتک زدن و زندانی کردن بیشتر و بیشتر او را ترغیب کرده و نهایتاً با تصمیم پدر که آزاد بگذارندش تا توی کوچه و خیابان ول بچرخد و شوهری برای خودش دست و پا کند و از شرش خلاص شوند، تیر آخرش هم به هدف می‌نشیند و ازدواج می‌کند. ازدواجی که سر منشأ تمام در به دری‌های آینده‌اش خواهد بود. جایی در صفحهٔ 300 کتاب پیش خود اعتراف می‌کند که: ((چانه‌ام لرزید. درد من، دیده نشدن بود. درد من، خواهرها و دخترعمویم بود که هر چه خواستگار بود، می‌رفت سمت آنها. درد من این بود که مثل پونه کسی در زندگی‌ام نبود تا هر شب به او فکر کنم و بالشم را در آغوش بگیرم و بخوابم. درد من این بود که نامزدهای خواهرهایم مقابل چشمانم به آنها هدیه می‌دادند و سهم من فقط دیدن و آه کشیدن بود))

4) ظرافت‌ها، کنایه‌ها و شگردها: ساخت شخصیت کاریکاتورگونه و در عین حال تأسف انگیز "سوری" از ظرافت‌های تکنیکی و به جای داستان است. "لیلا" که به امید رهایی و خوشبختی و یا به قول خودش پیدا کردن "تکیه گاه" از خانه و خانواده‌اش بریده بود، حالا با زنی بی نهایت کثیف و چندش آور و شلخته همخانه شده است و چاره‌ای جز سازش با او ندارد. زنی که قی همیشه گوشهٔ چشمش است و دندان‌هایش زرد و کرم خورده‌اند و بوی بد عرق می‌دهد و کرمک هم گرفته است! "سوری" نمایندهٔ بی برو برگرد انسانهای مفلوکی است که چیزی بیشتر از یک اورگانیسم در حال فساد نیستند و بودن و نبودنشان هیچ فرقی به حال جهان و جهانیان نمی‌کند. دست قدار روزگار چنین زندگی پر از نکبتی را برای "لیلا" رقم زده است و او هرگز آن را پیش بینی نمی‌کرد. او که همیشه با "سوری " سر جنگ و دعوا دارد و بی وقفه تحقیرش می‌کند و با انداختن خاکستر سیگار روی موکت لجش را در می‌آورد و به خودش که با دست‌های خودش چنین سرنوشت اسفناکی را باعث شده لعنت می‌فرستد، در صفحهٔ آخر کتاب پس از اینکه به عشق پیش رویش براساس مصلحت و خیرخواهی لگد می زند و از آن شهر می‌رود، "سوری" را در آغوش می‌کشد و از ته دل اشک می‌ریزد و یقین حاصل می‌کند که این آخر خط است و همین "سوری قجری" کثیف و بوگندو قسمت اول و آخرش خواهد بود و عشق از سرش زیادی است و نباید امید داشته باشد که روزی عشق نجاتگر و تکیه گاهش باشد.

و اما "سجاد" که "لیلا" شمارهٔ موبایلش را با نام "کظم غیظ" توی گوشی‌اش ذخیره کرده است و پسر بزرگ جانبازی است که موجی شده و مجبور است از پدرش مراقبت کند نیز پرداخت خوب و مطلوبی داشته است. کسی که مرد چندین خانواده بوده و از کودکی روی پای خودش ایستاده و دلش زنی را می‌خواهد که از خودش بزرگتر باشد. "سجاد" که به لحاظ خلق و خو دقیقاً عکس "لیلا"ست، آرام، صبور و منطقی است و به معجزهٔ عشق و دوست داشتن ایمان دارد. او در مقام منجی سر راه "لیلا" قرار می‌گیرد اما اشتباه می‌کند. چرا که "لیلا" زن بی خانمانی است که سالها از او بزرگتر است و هرگز خانواده‌اش به این ازدواج رضایت نمی‌دهند. اما دست آخر که عاشق هم می‌شوند و "سجاد" می‌خواهد که "لیلا" را عقد دائم بکند ارج و قرب اولیه‌اش پیش مادر و خواهر و برادرهایش می‌ریزد و دیگر از او مثل گذشته فرمانبری نمی‌کنند. "لیلا" که اینها را فهمیده و موقعیت خطرناک پیش رویش را سنجیده است، پی به این تصمیم غلط خودش و "سجاد" می‌برد و برای اولین بار در زندگی‌اش عاقلانه کنار می‌کشد و وارد معرکه نمی‌شود و بدون اینکه به "سجاد" خبر دهد شهر را ترک می‌کند.

از اشارات خوب داستان می‌توان به اصطلاحات محلی‌ای که معمولاً بر زبان مادربزرگ جاری می‌شود اشاره کرد که شیرینی خاص خودش را دارد و برای کسی که اهل اقلیم‌های شمالی کشور نباشد جالب و مفید خواهد بود مثل: زای (بچه)، خا (خوب)، گوله دختر (دخترگل)، ته درد و بلا میسر(درد و بلات به سرم)، خاش والیس (چاپلوس)، ایلاهی من تره بیمیرم، تو چه پیلدانه بوبوستی (الهی من برات بمیرم، تو چه بزرگ شدی)، بِجار (زمین برنجکاری)، گیشه خانَم (عروس خانم)، این چه گبیه (این چه حرفیه) و ...

همین طور اشاره به گنبد بی بی حوریه که اول داستان در دست تعمیر است و "لیلا" به مردمی که برای دعا و حاجت گرفتن به آن متوسل می‌شوند ریشخند می زند و اعمال و حرکاتشان را بی فایده می‌خواند، آخر داستان همین که احساس می‌کند جوانه‌های عشق و احساسی متفاوت در جسم و جانش روئیده می‌بیند که راه دیگری جز توسل جستن به آن و طلب کمک و مساعدت از آن را ندارد و حالا برخلاف اول داستان گنبد تعمیر شده و دیگر داربست‌ها در اطرفش نیستند.

در مجموع "بخاطر لیلا" خواندنی و گیرا است و تلاش موفقی است برای به نمایش گذاشتن آسیبهای روانی، پیچیدگی‌ها و تلاطم‌های روحی، عقده‌ها و ضعف‌های انسان‌های طبقهٔ متوسط و پائین اجتماع، ولی خیلی بهتر بود اگر اولاً طرح جلد بهتری برای کتاب انتخاب می‌شد. تصویر برگ زرد خیس و لرزان در اولین نگاه چیزی جز بازاری بودن کتاب را به بیننده القا نمی‌کند. ثانیاً عنوان کتاب هم می‌توانست تأثیرگذارتر باشد. اگر به جای "به خاطر لیلا" نامی که به بُعدی از ابعاد روانی شخصیت "لیلا" اشاره می‌کرد انتخاب می‌شد بهتر بود. چون اثر کاملاً شخصیت محور است و همه چیز حول محور روان پریشان و کاراکتر نامتعادل "لیلا" است که می‌چرخد. ثالثاً غلطهای املایی و ویراستاری بسیاری در اثر هست که شاید به تعداد کمتر قابل قبول می‌بود اما این میزان غلط نمی‌تواند قابل توجیه باشد و اگر در چاپهای بعدی اصلاح شود به کیفیت ظاهری اثر خواهد افزود.

آخر کلام از غزل پورنسایی بخاطر نگارش این اثر دلپذیر که در 597 صفحه و در سال 1395 توسط انتشارارت برکه خورشید به چاپ رسانده است تشکر می‌کنیم و امیدواریم سالهای سال با قلم وزینشان در عرصهٔ ادبیات این آب و خاک بدرخشند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692