کچل ِ کفتر باز
پیش از شروع ِ داستان ِ (کچل ِ کفتر باز) مقدمهای از نویسنده وجود دارد که خواندنش، مثل ِ خواندنِ هر مقدمهی دیگری مهم و واجب است. از انجا که قصههای صمد بهرنگی به شدت نزدیک ِ افسانهی پریان و قصههای عامیانه هستند و این افسانه و قصهها نیز اهداف ِ خاص ِ خود را دارند، بهرنگی دقیقاً در مقدمهی (کچل کفترباز) به همین اهداف اشاره میکند. مهمترین هدف ِ قصهی پریان آشنا کردن ِ کودکان با حقیقت ِ زندگی است. ادبیات ِ کودک صرفاً حق ندارند، داستگویی باشد برای سرگرمی صرف، بلکه باید وجه ِ دیگر روان شناسی کودک را نیز در نظر بگیرد. این وجه، آگاهی دادن به کودک است. بی اینکه مستقیماً به آن اشاره شود. کودک را با آرزوها و تشویشهای زندگی توامان آشنا کردن، ارائهی راه حلها، نشان دادن ِ خوبیها و بدیها، نشان دادن ِ سیاهی و سفیدی، آفتاب و مهتاب، خیر و شر، دارا و ندار...
و بی اینکه اشارهی مستقیمی شود، باید کودک، خود با قهرمان ِ قصه همذات پنداری کند و این خیر و خوبی و بدی و شر و دروغ و راست را تشخیص دهد. در مقدمهای که بهرنگی پیش از شروع ِ داستان ِ (کچل ِ کفتر باز) دارد، اشاره میکند به همین موضوع که نمیخواهد بچهها صرفاً قصه را بخوانند تا وقتشان بگذرد و داستانی در خاطر داشته باشند؛ در این صورت داستان از منظر نویسنده فاقد ارزش است. بهرنگی میخواهد در شرح ِ قصههایش، آگاهی بدهد و از مخاطبش میخواهد که به جهت ِ سرگرمی قصهها را دنبال نکنند و خودش نیز همین جمله را در مقدمهاش ذکر میکند که:" قصههای با ارزش میتوانند شما را با مردم و اجتماع و زندگی آشنا کنند و علتها را شرح دهند قصه خواندن تنها برای سرگرمی نیست. بدین جهت من هم میل ندارم که بچههای فهمیده قصههای مرا تنها برای سرگرمی بخوانند. "
شروع ِ داستان، مثل قالب آثار بهرنگی، توصیف ِ مکان و زمان ِ مختصر و کافی از موقعیت داستانی است. همین طور شیوهی شروع ِ قصه نیز مانند همهی قصههاست. (در زمانهای قدیم کچلی با ننهی پیرش زندگی میکرد...) در شروع این قصهها، همیشه آرامش حکم فرماست و اتفاق و ماجرایی سبب به هم خوردن ِ همین اولین خط ِ داستانی میشود. در ابتدای قصهی بلند ِ کچل کفتر باز، شرح ِ مکان ِ زندگی کچل و ننهی پیرش داده میشود که دست کمی از شرح ِ صحنهی یک نمایشنامه ندارد و میبینیم که کلبهی کچل و ننهاش چقدر دقیق و کوتاه و چقدر دور از ذهن اما شفاف روایت میشود. (خانهشان حایط کوچکی داشت، با یک درخت ِ توت که بز ِ سیاه کچل پای آن میخورد و نشخوار میکرد و ریش میجنباند و زمین را با ناخنهایش میکند و بع بع میکرد.
اتاقشان رو به قبله بود با یک پنجرهی کوچک و تنوری در وسط و سکویی در بالا و سوراخی در سقف رو به آسمان برای دود و نور و هوا و اینها. پنجره را کاغذ کاهی چسبانده بودند، به جای شیشه. دیوارها کاهگل بود، دورا دور تاقچه و رف."
در همین شروع ِ قصه با نشانمایهای روبهرو میشویم که در بیشتر آثار بهرنگی به آن اشاره شده است. خانههایی که حیاط دارند و درخت ِ توت و حیوانی که زیر این درخت زندگی میکند و خانوادهای نه انچنان مرفه. به عنوان مثال در الدوز و کلاغها نیز درخت توت و کلاغهای روی شاخ و برگ آن وجود دارند. درخت توت، به لحاظ نشانه شناسی، درخت طلوع خورشید است. درختی که خورشید از آنجا طلوع میکند. درخت توت و هر آنچه وابسته به آن باشد همهی اثرات شوم را نابود میکند. در واقع انگار زمان ِ قصه با ذکر درخت توت آغاز میشود. در ضمن در مورد درخت توت در نشانهشناسیهای مختلف این طورمیگویند که ثمرهی این درخت در ابتدا، سفید رنگ است و به دلیل مردن ِ دو عاشق و معشوق در زیر این درخت میوهی آن به تدریج قرمز و سرخ میشود. انگار با ذکر این درخت توت ما باید شروع و ظهور خورشید و همین طورروایت قصهای عاشقانه را پیش بینی کنیم. طبق معمول ِ قصهها کچل و ننهاش با هم در صلح و صفا زندگی میکردند و در ضمن این کچل ِ داستان ما کفتر بازی هم میکند. کبوتر بازی و کفتر بازی، در اشعار ما و در تاریخ ِ ما و همین طور در روان شناسی تعبیرهای مختلف و تاریخ ِ خودش را دارد.
در این جا باید به دو نکته اشاره کرد. کبوتر (کفتر) و کفتربازی. در آثار بهرنگی پرنده نقش مهمی دارد. در الدوز و عروسک سخنگو نیز کبوتر پر رنگ است. کبوتر نماد خوشبختی، امید، غریزهی متعالی است. گرگوریس نسایی میگوید هرچه روح به نور نزدیکتر شود، زیباتر میشود و در نور به شکل کبوتر در میآید. کبوتر موجودی است اجتماعی و مثبت. اما کفتربازی در واقع با پیشینهای که دارد یک سنت و علاقهی مردانه است. هرچند تصور رایج در مورد کفتربازان مربوط میشود به مردانی که بیکارند و برای عادت و سرگرمی کفتربازی میکنند و گه گاه به این کفتربازی اعتیاد میآورند اما هستند کسانی که از این راه و شرط بندی و بازی در این عرصه کسب درآمد هم دارند. کچل قصهی بهرنگی در همان ابتدا این طور معرفی میشود که:" صبحها میرفت به صحرا، خار و علف میکند و پشته میکرد میآورد به خانه ..... بعداز ظهرها کفتر میپراند. "س کچل، شغلی دارد و معرفتی و این کار را صرفاً برای تفریح میکند و مثل قصهی حسن کچل نیست که پی کار و زندگی نرود. مادرش هم دارای شغل است و پشت چرخ پشم نخ ریسی میکند. این خانوادهی فقیر و راضی از زندگی درست رو به روی خانهی پادشاه زندگی میکنند. در این جا همان تضادی که ابتدا به آن اشاره کردیم، نمایان میشود. فقیر و ثروتمند رو به روی هم هستند و یک عشق این داستان را به حرکت و ادامه سوق میدهد. دختر پادشاه که کچل را در حال پراندن کفترها میبیند روز به روز در عشق او گرفتار و بیمار میشود. حتی دختر برای جلب توجه کچل کفترباز ما گوسفندی را سوارخ سوراخ میکند و جلوی پنجره میآورد. سوراخ سوراخ کردن یک حیوان، سلاخی کردن آن و خود کفتر بازی به لحاظ روان شناسی جنسی و تعابیری که دارد، یک میل جنسی و بلوغ را نشان میدهد که در این جا هم دختر پادشاه و هم کچل از ان برخوردارند. منتها به صورت مستقیم به آن اشاره نمیشود. بلکه به ظریفترین شکل ممکن در داستان تصویر و روایت میشود. دختر پادشاه مریض میشود. حکیمها نمیتوانند درمانش کنند. به قول بهرنگی " همهی قصه گوها در این جور جاها میگویند " دختر پادشاه راز دلش را برکسی فاش نکرد، از ترس یا از شرم و حیا " که این جمله، مثل یکی بود یکی نبود... یا قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید... یا آنها با خوبی و خوشی صد سال با هم زندگی کردند... در ساختار قصههای عامیانه میآید که فاش نکردن راز به دلیل ترس و شرم و حیاست و عاشقی نیز در ادبیات ما همیشه با این ترس رو در رو بوده است! اشتباه ِ دختر پادشاه، اطمینان او به پدرش است. رازش را با پدر در میان میگذارد. پادشاه که میخواهد دخترش با پسر وزیر ازدواج کند دستور میدهد کچل را بکشند و گم و گورش کنند تا این عشق از یاد دختر برود. نوکران پادشاه هم کچل را کتک میزنند و تمام بدنش را آش و لاش میکنند و سر تمام کبوتران را میبرند. بعد از یک هفته که کچل کمی بهتر میشود. میرود زیر درخت توت مینشیند و به این فکر میکند که کفترهایش را کجا خاک کند. خاک کردن ِ پرنده در داستان ِ مرگ آقا کلاغه در قصهی بلند الدوز و کلاغها (صفحهی 47) و تصمیم الدوز و یاشار برای خاک کردن پرنده شبیه یک مراسم ِ آیینی و مهم است که در قصههای دیگر بهرنگی هم میبینیم. همینطور صحبت کردن پرندگان و گاهی شنیدن ِ این صدا توسط بچهها که ذات پاکی دارند. توانایی صحبت کردن بچهها با پرندگان. همهی اینها موتیف هایی است که در داستانهای بهرنگی منجمله داستان کچل کفترباز به آن اشاره میشود و در واقع نقش مهمی دارد. در کچل کفتر باز نیت ِ کچل برای دفن کردن و به خاک سپردن ِ پرندهها به قدری مهم و مقدس است که صدای پرندگان بالای درخت توت را میشنویم که خودشان به شیوهی خودشان میخواهند این حسن نیت کچل را جبران کنند... آنها وقتی میفهمند که کچل میخواهد هم جنسهایشان را دفن کنند... چهار برگ روی زمین میاندازند تا بز ِ کنار درخت توت بخورد و جان بگیرد و وقتی جان گرفت شیرش زیاد شود و روی سر و صورت پرندههای بی سر ریخته آنها را به طور معجزه آفرینی زنده کند... کفترها زنده میشوند. کچل از آنها میخواهد که چیزی نشانش دهند تا مادر کچل راضی شود. پرندهها میروند و یک کلاه میآورند. کلاهی که پرندهها میآورند اندازهی سر کچل است. ویژگی این کلاه این است که هر کسی آن را سرش بگذارد غیب میشود. حتی وقتی ننهی حسن آن را به سرش میگذارد غیب میشود. در این میان، کچل از امر ِ غیب شدن، استفاده میکند و سراغ ِ ثروتمندان و دزدان شهر میرود و کسانی که مال مردم را خوردهاند را ادب میکند. به این شکل که مال ِ مردم و اموال دزدی را به صاحبانشان برمیگرداند. کسی هم نمیفهمد که این کار توسط کچل کفترباز انجام میشود برای همین گله پیش پادشاه میبرند که دزد ِ اموال را دستگیر کن تو چه جور بادشاهی هستی؟!
در داستان، به بز اشاره میشود. این بز زیر درخت توت است. بز به خودی خود در نشانه شناسی معانی و تعابیر مختلفی دارد. اما در این داستان با توجه به این که بز ِ قصه، ماده است چرا که شیر میدهد و پرندگان از شیر ِ بز زنده میشوند به نشانه شناسی بزِ ماده میپردازیم. در کتاب فرهنگ نمادها در مورد بزِ ماده این طور گفته میشود " ماده بز، ابزار فعل و انفعالات ِ آسمانی به نفع ِ زمین و حتی دقیقتر، نشانهی کشاورزی و رویش است. نزد ِ ژرمنها، ماده بز هایدرون در شاخ و برگ درخت زبان گنجشک ایگدراسیل میچرد و با شیرش جنگجویان ِ خدا اودین را اطعام میکند... در تمامی سنتها، ماده بز چه از نظر ِ جسمانی و چه از نظر معنوی نماد تایه و معلم ِ معنوی بود، اما توارد ذهنی دمدمی بودن ِ بز نیز نشانهی برکت و نعمتی نا منتظر از طرف خداوند است. " (جلد دوم. صفحهی 92-94) با توجه با این نشانه شناسی کوچک اما کامل میتوانیم حضور بز را در قصه پر اهمیت بدانیم. زیرا در ابتدا هم شیرِ این بز موجب ِ زنده شدن ِ کفترهای مرده شدند. همان طور که دیدیم اشاره شده است که شیر بز جنگجویان ِ خدا اودین را اطعام میکند. در این جا نیز همین شیر موجب ِ جان گرفتن و زندگی دوبارهی کفترهایی میشود که برکت این معجزه، خودشان کارهای معجزه وار انجام میدهند. ضمن اینکه توانایی برقراری ارتباط میان ِ انسان و حیوان که در آثار صمد بهرنگی وجود دارد و در این قصه هم دیده میشود، باعث شده تا نقش ِ معلم و معنوی بودن ِ بز را دریابیم. در صفحهی 25 از کتاب کچل کفتر باز، انتشارات جامه دران، داستان این طور ادامه میابد " پیرزن یکهو سرش را بلند کرد، دید بز دارد توی صورتش نگاه میکند. پیرزن هم نگاه کرد به چشمهای بز. انگاری بز گفت که کچل و کفترهادر خطرند. پاشو برگ توت برای من بیار بخورم و بگویم چکار باید بکنی. " در این جا نماد تایه و معلم معنوی بودن ِ بز را میتوانیم دریابیم. بعد از اینکه بز برگ توت را میخورد، شکمش نفخ میکند، استراحت میکند و خودش میرود سراغ کچل روی پشت بام. در این جا داستان ِ کاری که بز با کچل دارد نصفه رها میشود. چراکه وقتی قشون پادشاه میایند تا دوباره کچل را بزنند، او در حالی که مثل یک رهبر ارکستر نامرئی با یک چوب در هوا که میچرخد آنها را هم میزند و سربازان پادشاه دست از پا درازتر بر میگردند. البته بعدتر بز را این طور میبینیم که مدام خار میخورد و گلولههای سخت و سرشکن به سر قشون پادشاه میریزد.
در این روزها که دختر پادشاه میفهمد که کچل هنوز زنده است و پدرش نتوانسته او را بکشد حالش بهتر میشود. او این بار رازش را به پدرش نمیگوید بلکه به کنیز محرم اسرارش فاش میکند. این (محرم راز) ها در آثار بهرنگی اکثراً وجود دارد. اصطلاحاً شخصیت ِ همراز، یک شخصیت ِ فرعی در داستان است که شخصیت ِ اصلی به او اعتماد میکند هرچند که دختر پادشاه در این قصه شخصیت اصلی نیست اما به دلیل اهمیت محرم رازها در قصههای بهرنگی کمی به واکاوی این قسم شخصیت میپردازیم. به نقل از کتاب واژه نامهی هنرداستان نویسی، صفحهی 205 Confidant,confidante
" معمولاً شخصیت همراز همدم یا ندیمهای ست که طرف ِ اعتماد خانمش قرار میگیرد یا آشنایی یا دوستی صمیمی است که شخصیت اصل داستان مسائل خود را به او میگوید."
در واقع کنیز که از عشق دختر پادشاه با خبر است پیش مادر کچل کفترباز میرود و این عشق را بیان میکند و مادر کچل هم قول میدهد که کچل را شب بفرستد پیش دختر پادشاه.
بار دیگر در داستان میبینیم که کچل از پرندگان ِ معجزه گر میخواهد که برایش معجزه کنند و کمی در این توقع خودش را به حق میداند و از برکات ِ فضلههای بز که سر قشون پادشاه ریخته میشود میگوید تا پرندگان تحریک شده باز هم معجزهای کنند... " یک کاری کنید دلم را شاد کنید و ننهام را راضی کنید. " زیاده خاهی کچل را در این بخش میبینیم. با این حال نویسنده در این جا اشارهای و یا قضاوتی نسبت به این امر ندارد. وقتی دوباره قشون پادشاه برای نابود کردن کچل میآیند کفترها را میبینیم که از چهارگوشهی آسمان پیدا میشوند و تند تند خار میخورند و گلوله میاندازند روی سر و صورت قشون و نابودشان میکنند. بعد از این گلوله باران کچل که پیروز شده است به پرندگان و بزش غذا میدهد و خودش و مادرش هم شام میخورند. بعد از شام ننهی کچل از او میخواهد کلاهش را سرش بگذارد و برود دیدن ِ دختر پادشاه. کچل کلاه به سر میگذارد و نامرئی میشود و میرود پیش دختر پادشاه که او هم درحال غذا خوردن با کنیزش است. دختر پادشاه هم که یک دل نه صد دل عاشق کچل شده، سریع این موضوع را اعتراف میکند. هرچند برای کچل سئوال پیش میآید که آیا تو که دختر پادشاهی و این همه خدمه و ثروت داری چگونه میتوانی در کلبهی محقرانهی ما و کنار مادرم زندگی کنی؟ اما میبینیم که عشق پاک دختر پادشاه این حد و مرزها را نمیشناسد و حاضر میشود با کچل و ننهاش زندگی کند و از روزمرگی و بردگی پدرش بیرون بیاید و حاضر نیست به زور زن ِ پسر وزیر شود. در واقع در یک اشل کوچک شخصیت دختر پادشاه کمی عصیانگر است و این حاکی از بلوغ و خود آگاهی اوست که با عشق پدید آمده است. اینکه به قراردادهای همیشگی تن ندهد و فرمانبردار پدرنباشد. اما در این میان وقتی کچل در کاخ پادشاه است و میخواهد بیرون برود کلاه از سرش می افتد و ظاهرش تجسم پیدا میکند و دست و پایش را میبندند. پادشاه از اینکه او را در اتاق خواب دخترش یافته بسیار عصبانی است و میخواهد در گلوی کچل سرب داغ بریزد و نابودش کند. اما کچل زیرکانه از پادشاه عذر خواهی میکند و میگوید حاضر است مجازات شود به شرطی که دستهایش را باز کنند و کلاهش را سرش بگذارند که بی ادبی نباشد. پادشاه از پسر وزیر میخواهد که دست کچل را باز کند و کلاهش را سرش بگذارند. به محض اینکه کلاه سر کچل میرود او ناپدید میشود و دوباره روز از نو روزی از نو... پادشاه عصبانی میشود و پسر نادان وزیر را به دست جلادان میسپرد که گردنش را بزنند. در این جا میبینیم که دختر پادشاه وقتی میبیند اوضاع پس است از محرم رازش میخواهد بروند پیش ننهی حسن و فکر کنند. ننهی حسن و بز هم مثل قبل فکر میکنندو خار و خوراک تهیه کرده قشون پادشاه را گلوله باران میکنند. این کار را بز و کفترها انجام میدهند. میبینیم که دختر پادشاه هم از آن شخصیت ایستایی زن بودن و زیبا بودن خارج میشود و برای هدفش مبارزه میکند و سعی میکند با ننهی حسن همکاری کند. سر آخر کچل دختر پادشاه را خواستگاری میکند و شرط میگذارد که اگر نه بگوید این گلوله باران ادامه خواهد یافت و نابودش میکند. پادشاه هم از اینکه به قول خودش دختر بی حیایی دارد، دختر را طرد میکند و میگوید اصلاً همچین دختری ندارد. کچل و دختر پادشاه با اهم ازدواج میکنند و داستان تمام میشود. میبینیم که کچل که شخصیت اصلی و تقریباً قراردادی دارد طی اتفاقاتی که در طول قصه می افتد متحول میشود و به بلوغ میرسد و او هم از حالت ایستایی به شخصیتی پویا بدل میشود. در انتهای قصه بهرنگی داستان را اینگونه به پایان میرساند. همانند قصهی پریان که " همهی قصه گو ها میگویند که ((قصهی ما به سر رسید)) اما من یقین دارم که قصهی ما هنوز به سر نرسیده. روزی البته دنبال این قصه را خواهیم گرفت.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر