ادبیات شفاهی، قصهها، افسانهها و اسطورهها و آنچه در دل مردم کوچه و بازار مخفی شده چیزهای کم ارزشی نیستند. آنها جزئی از ناخودآگاه جمعی ملت ما محسوب میشوند. چیزهایی که متأسفانه مورد بی مهری نویسندگان این دوره و برههٔ ما واقع شدهاند. من دیدهام که نویسندگانی خارج از این مرز و بوم و آنها که زمانی به علتی گذارشان به ایران افتاده آنها را از زبان پیرمردها و پیرزنهای ما نگاشتهاند و به زبان خودشان منتشر کردهاند و جالب اینکه در خارج این کتابها پرفروش بودهاند و بعد توسط مترجمانی که لااقل میتوان گفت دستشان درد نکند به زبان خود ما منتشر شدهاند. چه حیف که بسیاری از این افسانهها و اسطورهها در اثر غفلت نویسندگان ما به نسلهای بعدی منتقل نمیشود. انگار که چیزی از تاریخ عظیم این ملت در گذر زمان گُم شده باشد.
چه حیف که نویسندگان این دوره و برهه چسبیدهاند به عقاید فرم گراها و ساختارگراهای دههها پیش اروپا و امریکا و چیزهایی که حالا در غرب مربوط به گذشته محسوب میشوند. چه حیف که همه چیز را در فرم پیچیده، سخت خوان بودن و زبان یک اثر میبینند. و اسطورهها و افسانهها را سطحی میانگارند. به بسیاری از به اصطلاح دوستان روشنفکر انجمنهای ادبی توصیه میکنم که مقالات و کتابهای روز ادبیات جهان را بخوانند و بدانند که آن چیزی که ما آن را سطحی میانگاریم در غرب چه ارزشی دارد. به فراتی نامی از پیشکسوتان کانون کارشناسان که نام کوچکشان را فراموش کردهام.
شاه سلطان حسین و کشمش پلو
گفت: در این مملکت یا باید شاه سلطان حسین باشی، و یا نادر. حد وسطی وجود ندارد. حال تصمیم با توست. ببین میخواهی کدامشان باشی.
خندید و ادامه داد: جریان شاه سلطان حسین و کشمش پلو را که شنیده ای؟
گفتم: نه! جریانش چیست؟
گفت: به ه ه... تو دیگر چجور نویسندهای هستی؟! چطور جریانش را نشنیدهای؟ گفتم: خُب حالا دلیل نمیشود که چون ما نویسندهایم همه چیز را بدانیم یا همهٔ کتابهای عالم را خوانده باشیم. هیچکس چنین تواناییای را ندارد. معروف است از فلان شاعر که فکر میکنم ابوشکور بلخی از شعرای سدهٔ چهارم هجری باشد که میگوید تا بدانجا رسید دانش من، که بدانم همی که نادانم. همین سخن را از قول ابن سینا هم گفتهاند. خندیدم و ادامه دادم: حالا شما برای ما تعریف کنید تا ما هم یک چیزی از معرفت شما یاد بگیریم و شاید هم مجالی دست داد تا در جایی چاپش کنیم.
گفت: در زمانهای قدیم، کل امپراطوری صفوی زیر یدای شاهی بوده بنام شاه سلطان حسین. گویا این شاه سلطان حسین یک سی سالی حکومت کرده بوده. یک روز یکی از خوانین قندهار بلند میشود و میرود پایتختش که از دست والی شاه در آن منطقه به شاه شکایت کند. پایتخت هم که می دانی، آن موقع ها شهر اصفهان بوده. به اصفهان که میرسد تقاضای ملاقات با شاه را میکند. خُب این آدم هم آدم مهمی بوده و قاعدتاً میبایست مطابق رسوم دوران قدیم بتواند با شاه ملاقات کند و شرح حال خود را بگوید. اما پاسخ میشنود که در حال حاضر شاه درگیر مسائل مهم مملکتی ست و حالا حالاها کسی را به حضور نمیپذیرد. میپرسد که این چه مسئلهٔ مهمی ست که این چنین ذهن سلطان بزرگ را به خود مشغول داشته! می گویند دیانت ما در خطر است. ماجرا از این قرار است که قرار شده است که کل کشمشهای امپراطوری صفوی را جمع کنند و از آنها کشمش پلو با ران بره درست کنند و بعد هم بدهند علمای دربار تست کنند تا ببینند که آیا با توجه به اینکه از کشمش نوعی مادهٔ حرام به دست میآید کشمش پلو آدم را مست میکند یا نه و آیا خوردن کشمش پلو جایز است یا نه و در این مورد به صدور حکم بپردازند. و تا این لحظه فقط کشمشهای پایتخت و اطراف آن جمع شده و قطعاً زمان زیادی میبرد تا کشمشهای سراسر امپراطوری جمع شود.
خان افغان در سرسرای قصر شاه این را که میشنود به فکر فرو میرود. از همانجا دیگر با خادمین شاه صحبتی نمیکند. پشت بدانها میکند و برمی گردد به افغانستان و با یک عدهای دیگر از افغانها برمیگردد به پایتخت. شروع میکند به چپاول و هر کس را که سر راهش قرار میگیرد سر میبرد.
خندید و ادامه داد: هِه هِه. تعریف میکنند که یک بنده خدایی را یکی از این افغانها میخواسته سر ببرد اما کاردش تیز نبوده و نمیتوانسته سر طرف را ببرد. بهش میگوید که همین جا بمان تا بروم و کاردم را تیز کنم و برگردم. طرف هم بیهیچ مراقبی از ترس همانجا مینشیند تا افغانی برود و کاردش را تیز کند و برگردد و سرش را ببرد.
گفتم: این جریان که مال آن موقع نیست! این جریان مربوط به زمان حملهٔ مغول است. در مورد حملهٔ مغولهاست که یک چنین روایتی میشود نه افغانها.
پَکَر گفت: من نمیدانم. اما اینطور که به من گفتهاند مربوط به افغانهاست.
ساکت شد. خندیدم و زدم روی پایش و گفتم: حالا به دل نگیرید. بقیهٔ ماجرای کشمش پلو را برایمان تعریف کنید ببینیم چه میشود.
گفت: خلاصه آنکه افغانها که از جمله رعایای صفویها بودند کل پایتخت را به هم میریزند و به نوامیس مردم تجاوز میکنند و فرماندهان لشکر هم که میدانی، در آن زمانها فرماندهان لشکر را همه از میان شاهزادگان انتخاب میکردهاند، همهشان میروند و در حرم سراها قایم میشوند و لباس زنانه میپوشند و علمای درباری هم حکم میدهند که هم اکنون لشکری از اجنه میآید و با متجاوزان برخورد میکند و اوضاع از این قرار بوده تا روزی که یک سرباز معمولی یه افشار که نامش نادر بوده و فرزند یک پوستین دوز بوده قیام میکند و افغانها را از این کشور بیرون میریزد.
باز خندید و ادامه داد: هِههِه. برای همین است که بهت میگویم که در این دوره زمانه تو یا باید نادر باشی، یا شاه سلطان حسین. حد وسطی وجود ندارد. حال که میخواهی به راه قضایی بروی و با کسی درگیر شوی مواظب باش. که اگر اندکی کوتاه بیایی سرنوشتت سرنوشتِ اصفهان شاه سلطان حسین است.
*بنده در مورد نادر شاه اندک تحقیقی در اینترنت نمودم اما در جایی ننوشته بود که پدرش پوستین دوز بوده و یا نبوده.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html