همین دوست محل کارم، "باد،" من وفران را به شام دعوت کرد. من زن او را ندیده بودم و او هم فران را. از این نظر یربهیر بودیم. اما من و باد با هم رفیق بودیم. و میدانستم که توی خانهی باد یک بچه کوچولو هست. وقتی برای شام دعوت مان کرد، احتمالاً بچه هشت ماهه بود. آن هشت ماه چه زود گذشت! ای داد بیداد، زمان مثل برق و باد میگذرد! یادم هست آن روزی که باد با یک جعبه سیگار برگ آمد سرکار. آنها را توی غذا خوری به همه تعارف کرد. از این سیگار برگهای داروخانه ای بود. داچ ماسترز. اما هر نخ سیگار برچسب قرمزی داشت با لفافی که رویش نوشته بود، پسردارشدیم!
من اهل سیگار برگ نبودم، اما همین طور یک دانه برداشتم. باد گفت: ((دو سه تا بردار.)) جعبهی سیگار را تکان داد. ((خودم هم سیگار برگ دوست ندارم. این فکر او بود.)) منظورش زنش بود. "اولاً".
هیچ وقت زن باد را ندیده بودم، اما یک بار صدایش را از پشت تلفن شنیده بودم. عصرشنبه ای بود و برنامهی خاصی نداشتم. برای همین به باد تلفن کردم که بینم او چه کار میکند. همین زن گوشی را برداشت و گفت: ((الو.)) یک هو دست و پایم را گم کردم و اسمش یادم رفت. زن باد. چندین و چند بار باد اسمش را به من گفته بود. اما از یک گوش گرفته و از گوش دیگر در کرده بودم.
زن دوباره گفت: ((الو!)) صدای تلویزیون را که روشن بود شنیدم. بعد زن گفت: ((شما کی هستید؟)) صدای یک بچه را شنیدم که شروع کرد به ونگ زدن. زن صدا زد ((باد!)) صدای باد را هم شنیدم که گفت: ((چیه؟)) باز هم اسمش یادم نیامد که نیامد. بنابراین گوشی را گذاشتم. دفعهی بعد که باد را سرکار دیدم، اصلاً صدایش را درنیاوردم که زنگ زدهام. اما کاری کردم که اسم زنش را به زبان بیاورد. گفت: ((اولاً.))
با خودم گفتم، اولاً. آها، اولاً.توی غذاخوری داشتیم قهوه میخوردیم. باد گفت:((مهمانی آن چنانی نیست. فقط ما چهار تاییم. تو وعیال ات با من و اولاً. تشریفاتی در کارنی است. حدودهای ساعت هفت بیایید. زنم ساعت شش غذای
بچه را میدهد. بعد او را میگذارد توی جایش و ما غذای مان را میخوریم. خانهی ما سرراست است. اما، این هم کروکیاش.)) یک ورق کاغذ داد دستم که رویش انواع و اقسام خطهایی بود که جادههای اصلی فرعی، کوره راهها و این جور چیزها را نشان میداد با فلشهایی که به چهار جهت اصلی قطب نما اشاره میکرد. با یک ضرب در بزرگ خانهاش را مشخص کرده بود.
گفتم: ((با کمال میل میآییم.)) اما فران ذوق و شوق چندانی نداشت. همان شب، موقع تماشای تلویزیون از زنم پرسیدم لازم هست چیزی ببریم خانهی باد.
فران گفت: ((مثلاً چی؟ خودش گفت چیزی ببریم؟ من چه می دانم؟ من که چیزی به عقلم نمیرسد.)) شانه بالا انداخت و یک جوری نگاهم کرد. قبلاً در مورد باد چیزهایی از من شنیده بود. اما هنوز با او آشنا نشده بود و علاقه ای هم به آشنا شدن با او نداشت.
گفت: ((چه طوره، یک بطری شراب با خودمان ببریم. ولی برایم مهم نیست. اصلاً چرا یک خرده شراب نمیبری؟)) سرش را تکان داد. موهای بلندش روی شانههایش به عقب و جلو تاب خورد.
انگارمی خواست بگوید اصلاً چه لزومی دارد با دیگران رفت وآمد کنیم؟ ما که هم دیگر را داریم.
بعضی وقتها که موهایش مزاحمش میشود، مجبور است آنها را جمع کند و بیندازد پشت سرش. از دست موهایش کفری میشود. میگوید ((امان از این موها. هیچی نیست جز دردسر.)) فران توی یک کارگاه خامه سازی کار میکند و مجبوراست موقع سرکار رفتن موهایش را بپوشاند. هرشب باید موهایش را بشوید و موقع تماشای تلویزیون برس بزند. هرازگاه تهدید میکند که کوتاهشان میکند. اما بعید می دانم این کار را بکند. خودش میداند که خیلی دوستشان دارم. میداند که دیوانهی موهایش هستم. بهش گفتهام به خاطر موهایش عاشق اش شدم. بهش گفتهام اگر موهایش را کوتاه کند، ممکن است دیگر عاشق اش نباشم. گاهی وقتها سوئدی صدایش میکنم. میتواند خودش را سوئدی جابزند. سرشب هایی که با هم بودیم و او موهایش را برس میزد، با هم از آرزوهای مان حرف میزدیم.
دلمان یک خودرو نو میخواست، این یکی ازآن آرزوها بود. و آرزو میکردیم که یکی دوهفته را در کانادا بگذرانیم. اما چیزی که آرزویش را نمیکردیم، بچه دارشدن بود. اگر بچه نداشتیم، دلیلش این بود که بچه نمیخواستیم. به هم میگفتیم، شاید بعدها. اما فعلاً خیالش را نداشتیم. هنوز زود است.
بعضی شبها میرفتیم سینما. شبهای دیگر فقط توی خانه میماندیم و تلویزیون تماشا میکردیم. فران گاهی کیکی، چیزی برایم میپخت و همهاش را یک جا میخوردیم.
گفتم: ((شاید شراب نمیخورند.))
فران گفت: ((به هرحال یک کم شراب ببر. اگر نخوردند، خودمان میخوریم!))
گفتم: ((سفید باشد یا قرمز.))
بدون توجه به من گفت: ((اصلاً یک چیزی خوشمزه میبریم. اگر هم نه بردیم اصلاً برایم مهم نیست. این ادا و اصولها را تو درمی آوری. بیا این قدرگنده اش نکنیم وگرنه من نمیآیم، ها. میخواهی یک کیک قهوه یا تمشک درست کنم. یا چندتا کیک کوچولو.))
گفتم: ((خودشان دسردارند. مگر میشود آدم را به شام دعوت کنند و دسرنگذارند.))
گفت: ((ممکن است پورهی برنج یا ژله داشته باشند! از آن چیزهایی که ما دوست نداریم. من که هیچی در مورد زنه نمیدانم. از کجا بدانم چی میگذارد؟ اگر ژله جلومان گذاشت چی؟)) فران سرش را تکان داد. شانه بالا انداختیم. اما حق با او بود. گفت: ((همان سیگار برگهای عتیقه ای را که بهت داده ببر. بعد دوتاییتان شام که خوردید بروید اتاق پذیرایی سیگار برگ بکشید و شراب قرمز بخورید یا هرچی که توی فیلمها میخوردند.))
گفتم: ((خیلی خب، دست خالی میرویم.))
فران گفت: ((یک دانه از آن نانهای دست پخت خودم را میبریم
* * *
باد و اولاً در بیست مالی شهر زندگی میکردند. سه سال بود که ما توی آن شهر زندگی میکردیم.
اما، گندش به زنند، من و فران اصلاً وقت نمیکردیم برویم اطراف گشتی به زنیم. رانندگی توی آن جادههای پرپیچ وخم چه کیفی داشت. غروب بود، هوا گرک و دلنشن و ما چراگاهها، نردهها و گاوهای شیرده را که آرام آرام به سوی طویلهها میرفتند میدیدم. سارهای سرخ بال را روی حصارها و کبوتران را چرخ زنان برفراز انبارهای علوفه میدیدم. تا چشم کار میکرد باغ بود و باغچه با گلهای پر از غنچه و خانههای کوچکی که از جاده کناره گرفته بودند. گفتم: ((ای کاش ما هم این جا جا و مکانی داشتیم.)) فقط خیالی خام بود، آرزوی دیکری که هیچ وقت برآورده نمیشد. فران جواب نداد. سرش توی کروکی باد بود. به چهارراهی که او علامت زده بود رسیدیم. طبق نقشه پیچیدم به راست و دقیقاً سه و سه دهم جلو رفتیم. در سمت چپ جاده، کشتزار ذرت، یک صندوق پستی و یک راه دراز و شنی را دیدم. در انتهای آن راه ماشین رو، پشت درختان خانه ایای با ایوان جلویی دیده میشد. دود کشی روی بام خانه به چشم میخورد. اما تابستان بود، خب طبیعی است که دودی از آن بلند نمیشد. اما با خودم گفتم منظرهی قشنگی ست و این را به فران هم گفتم.
گفت: ((خیلی هم درودهاتی ست.))
پیچیدم توی ماشین رو. بوتههای ذرات از دو طرف راه قد کشیده بود. قدشان از ماشین هم بلندتر بود. قرچ قرچ شنها را میشنیدم. نزدیکیهای خانه، باغچه ایای را دیدم که چیزهای سبز رنگی به اندازهی توپ بیس بال از ساقهها آویزان بود.
گفتم: ((اینها دیگر چیه؟))
گفت: ((من چی میدانم؟ لابد کدوست. از این چیزها سر در نمیآورم.))
گفتم: ((هی فران، بی خیال.))
هیچ حرفی نزد لب پایین اش را گزید و ول کرد. به خانه که نزدیک تر شدیم، رادیو را خاموش کرد. یک تاپ بچه توی حیاط قرار داشت و چند تا اساب بازی توی ایوان پخش و پلا بود. ماشین را زدم کنار و توقف کردم. در همین موقع آن ضجهی دل خراش را شنیدیم. درست است که یک بچه توی خانه بود، اما این جیغ از یک بچه بعید بود.
فران گفت: ((صدای چی بود؟))بعد چیزی به بزرگی یک لاش خورازبالای یکی از درختان به سنگینی بال زد و آمد درست جلوی خودرونشست. خودش را تکاند. گردن درازش را به اطراف ماشین کج کرد، سرش را بالا گرفت و زل زل ما را نگاه کرد.
گفتم: ((پناه برخدا.)) همان جا پشت فرمان خشکم زد و به جانور خیره شدم.
فران گفت: ((باورت میشود؟ تا حالا این را از جلو ندیده بودم.)) مسلماً هر دوتامان میدانستیم که آن یک طاووس است، اما اسمش را به زبان نیاوردیم. فقط تماشایش کردیم. پرنده سرش را بالا گرفت و دوباره آن صدای گوش خراش را درآورد. توی پروبالش باد انداخت و جثهاش دو برابروقتی شد که آمد روی زمین نشست.
پرنده کمی جلوتر آمد. کلهاش را یک وری کرد و خودش راآماده کرد. چشمهای درنده خوی براقش را به ما میخ کوب کرد.
در ورودی بازشد و باد آمد روی ایوان. داشت دکمههای پیراهن اش را میبست. موهایش خیس بود. انگار تازه از زیردوش درآمده بود.
به طاووس گفت: ((صدایت را ببر، جوی!)) دستهایش را به طرف آن به هم کوبید و جانور کمی عقب رفت ((بسه دیگر، کافیه خفه شو، پیرشررو!)) باد از پلهها پایین آمد. به طرف ماشین که میآمد
پیراهن اش را میکرد توی شلوارش. همان لباسی را که همیشه سرکار میپوشید به تن داشت_ پیراهن و شلوار جین. من شلوار و پیراهن آستین کوتاه پوشیده بودم. با کفشهای راحتیام. وقتی دیدم باد چه لباسی پوشیده، از تیپی که زده بودم خوشم نیامد.
کنار ماشین که می ۀمد، گفت: ((خوشحالم که این جا را پیدا کردید، بیایید تو.))
گفتم: ((هی باد.))
من و فران از ماشین پیاده شدیم. طاووس کمی دورتر ایستاده بود. کلهی اکبیریاش را به این طرف و آن طرف تکان میداد. باد پرسید: ((خانه را راحت پیدا کردید؟)) به فران نگاه نکرده بود، منتظربود معرفیاش کنم.
گفتم: ((سرراست بود. هی باد، این فران است. فران ایشان باد هستند. ذکر خیرت را زیاد شنیده. باد.))
باد خندید با هم دست دادند. فران بلندتر از باد بود. باد باید سرش را بالا میگرفت.
فران گفت: ((همیشه از شما حرف می زند.)) دستش را پس کشید. ((باد اِله است، باد بِلِه است. از همکارها، فقط حرف شما را می زند. احساس میکنم شما را میشناسم.)) یک چشمش به طاووس بود. طاووس به ایوان نزدیک شده بود.
باد گفت: ((ناسلامتی دوستم است، دیگر. باید هم از من حرف بزند.)) این را گفت و بعد پوزخندی زدو مشتی به بازویم زد. فران هم چنان قرص نان را نکه داشته بود. نمیدانست باهاش چه کار کند. آن را داد دست باد.
((قابل شما را ندارد.))
باد نان را گرفت. و آن را برگرداند و طوری نگاهش کرد که انگار اولین بار بود که به عمرش نان میدید. گفت: ((واقعاً که لطف کردید.)) نان را جلوی صورتش گرفت و آن را بویید. به باد گفتم: ((دست پخت فران است.))
باد سرجنباند. بعد گفت: ((بیایید برویم تو و عیال و مامان را ببینید.)) مسلماً منظورش اولاً بود. توی آن جمله تنها مادر، اولاً بود. باد برایم گفته بود که مادرش مرده و باباش هم وقتی او بچه بوده، گذاشته و رفته. طاووس مثل فرفره از ما جلوزد، بعد وقتی باد در را باز کرد، پرید توی ایوان.
تقلا میکرد برود توی خانه. ((وای.)) طاووس داشت خودش را فشار میداد به پای فران.
باد گفت: ((جوی، وابمانی.)) محکم زد توی سرپرنده. طاووس روی ایوان عقب پرید و خودش را تکاند. وقتی خودش را تکاند، شاه پرهای چترش خش خش صدا کرد. باد وانمود کرد که میخواهد لگد بزند و طاووس کمی عقب رفت. بعد باد در را برای ما بازنگه داشت.
((زنم این لعنتی را توی خانه راه میدهد. دیگر کم مانده روی آن میزلعنتی غذا به خورد و توی آن تخت لعنتی به خواند.))
فران درست درآستانهی درایستاد. برگشت کشتزار ذرت را نگاه کرد. گفت: ((جای باصفایی دارید. مگرنه، جک؟)) باد هنوز هم در را نگه داشته بود.
گفتم: ((خیلی.)) از حرفی که زد تعجب کردم. باد گفت: ((هم چنین جایی آن قدرها هم تعریف ندارد.)) هنوز هم در را نگه داشته بود. حرکت تهدید آمیزی به طرف طاووس کرد.
((همیشهی خدا سرت گرم است. فرصت یک سرخاراندن هم نداری.))
گفت: ((بیایید تو بچهها.))
گفتم: ((هی، باد، آن چیزهای که آن جا سبز شدهاند، چیه؟))
باد گفت: ((گوجه فرنگیاند.))
((عجب مزرعه داری نصیبم شده.)) این را فران گفت و سرش را تکان د اد. باد خندهاش گرفت. رفتیم تو. این زن تپل قد کوتاه که موهایش را گوجه ای بسته بود، توی اتاق، انتظار ما را میکشید. پیش بندش را دور دستهایش پیچانده بود. لپهایش گل انداخته بود. اول به نظرم آمد نفس اش بند آمده یا سرچیزی جوش آورده. سریع سرتا پایم را برانداز کرد و بعد چشمهایش رفتند سراغ فران. سرسنگین نبود، فقط داشت بروبرنگاه میکرد. نگاهش را به فران دوخت و همین طور داشت رنگ به رنگ
میشد. باد گفت: ((اولاً، این فران است. این هم جک، دوستم است. وصف جک را که زیاد شنیده ای. بچهها، این اول است.)) نان را به اولاً داد.
زن گفت: ((این چیه؟ آها، نان خانگی ست. دستتان درد نکند. هرجا دوست دارید بنشینید. مثل خانهی خودتان راحت باشید. باد، ازشان بپرس مشروب چی میخورند. من سری به غذا میزنم.)) اولاً این را گفت و نان به دست به آشپزخانه رفت.
اولاگفت: ((بنشینید.)) من وفران تالاپی خودمان را انداختیم روی کاناپه. به سیگارم دست بردم. باد گفت: ((زیرسیگاری این جاست.)) چیزسنگینی را از روی تلویزیون برداشت.
گفت: ((بیا، ایناهاش.)) و گذاشتش روی میزقهوه جلوی من. یکی از آن زیرسیگاریهای بلوری بود که شکل قو میسازند. سیگاری روشن کردم و چوب کبریت را توی گودی پشت قو انداختم. باریکهی دودی را که از پشت قو بلند شد، تماشا کردم.
تلویزیون رنگی روشن بود، بنابراین دقیقه ایای به آن نگاه کردیم. روی صفحهی تلویزیون ماشینهای معمولی با سرعت سرسام آوری میدان مسابقه را دور میزدند. گوینده با لحنی تودار گزارش میکرد. اما انگار داشت برهیجانش هم غلبه میکرد. گفت: ((ماهنوز منتظر تأیید رسمی هستیم.))
باد گفت: ((میخواهید این برنامه را تماشا کنید؟)) هنوزهم ایستاده گفتم: ((برایم فرقی نمیکند.))
وهمین طور هم بود. فران شانه بالا انداخت. انگار میخواست بگوید، چه فرقی برایش میکند؟ درهرصورت روزش خراب شده.
باد گفت: ((فقط بیست دور این طورها مانده. الان تمام میشود. همان اولش یک تصادف حسابی شد.
پنج شش تا ماشین کوبیدن به هم. چندتا هم نفله شدند. هنوز هم نگفتهاند که حالشان چه قدر وخیم است.))
گفتم: ((بگذار روشن باشد. بگذار نگاهش کنیم.))
فران گفت: ((شاید یکی از آن ماشینهای لکنته درست جلوی چشم ما منفجربشود. یا شاید هم یکیشان بزند تماشاچیان و آن یارویی را که آن سوسیسهای آشغال را میفروشد، لت و پار کند.))
یک حلقه مویش را بین انگشتهایش گرفت و به تلویزیون چشم دوخت.
_ خب، چی بیارم برایتان؟ آب جو، ویسکی، هردوش هست.
به باد گفتم: ((خودت چی میخوری؟))
باد گفت: ((آب جو، تگری و با حال.))
گفتم: ((من هم آب جو.))
فران گفت: ((من یک خرده ویسکی میخورم با کمی آب. بی زحمت، لیوانش بلند باشد. با یک خرده یخ. خیلی ممنون باد.))
باد گفت: ((حتماً.)) نگاه دیگری به تلویزیون انداخت و به طرف آشپزخانه راه افتاد.
* * *
فران سقلمه ای به من زد و با سربه تلویزیون اشاره کرد. در گوشی گفت: ((آن بالا را نگاه. چیزی که من میبینم، توهم میبینی؟)) به جایی که چشم دوخته بود، نگاه کردم. آن جا گلدان قرکز باریکی بود که چند تا شاخه گل مینا تویش چپانده بودند. کنار گلدان روی یک زیرگلدانی یک دست قالب دندان گچی کذایی از کج و کوله ترین دندانهای دنیا قرارداشت که مضرّس بودند. اثری ازلب یا آواره روی آن چیزچندش آورنبود، فقط آن دندانهای بدقواره توی مادهی سقزمانند زرد و زمختی فرو رفته بود.
درست همین موقع، اولاً با یک ظرف آجیل و یک شیشه نوشابهی گیاهی برگشت. حالا پیش بندش را باز کرده بود. ظرف آجیل را روی میزقهوه کنارقو گذاشت. گفت: ((بفرمایید باد دارد مشروبهایتان را میآورد.)) این را که گفت دوباره صورتش گل انداخت. روی یک صندلی گهواره ای حصیری قراضه نشست و بنا کرد به تکان خوردن. از نوشابهاش خورد و به تلویزیون نگان کرد. باد با یک سینی کوچک چوبی برگشت که تویش لیوان ویسکی و آب برای فران بود و بطری آب جو برای من و برای خودش هم یک بطری آ بجو توی سینی گذاشته بود.
از من پرسید: ((لیوان میخواهی؟))
سرم را به علامت منفی تکان دادم. دستی به زانویم زد و به طرف فران برگشت.
فران لیوان را از دست باد گرفت و گفت: ((ممنون.)) دوباره نگاهش رفت روی دندانها. باد دید که کجا را نگاه میکند. خودروها زوزه کشان پیست مسابقه را دور میزدند. آب جو را برداشتم و حواسم را دادم به تلویزیون. دندانها برایم جالب نبود. باد به فران گفت: ((دندانهای اولاً قبل از سیم کشی این ریختی بود. من دیگر بهشان عادت کردهام. اما به نظرمن مسخره است که آنها راآن جا گذاشته. به جان خودم، سردرنمی آورم چرا آنها را نگه داشته.)) اولاً را برانداز کرد. بعد به من چشمکی زد. روی صندلی راحتیاش نشست و پاهای اش را روی هم انداخت. از آب جویش خورد و به اولاً زل زد. اولاً دوباره سرخ شد. شیشهی نوشابه دستش بود. جرعه ای خورد.
بعد گفت: ((آن دندانها را گذاشتم آن بالا که یادم نرود که چه قدر مدیون بادهستم.))
فران گفت: ((مدیون واسه چی؟)) داشت از توی ظرف آجیل برمی داشت، برای خودش بادام هندی سوا میکرد. از ماری مکه میکرد دست کشید و به اولاً نگاه کرد. ((ببخشید، ولی متوجه نشدم.)) فران به آن زن زل زد و منتظرجوابش شد.
صورت اولاً دوباره سرخ شد. گفت: ((بابت خیلی چیزها باید ممنون باشم. آن هم یکی از آن چیزهایی است که به خاطرش ممنون هستم. آن دندانها را دم دست نگه داشتهام که یادم نرود چه قدر مدیون باد هستم.)) از نوشابهاش خورد. بعد لیوان را آورد پایین و گفت: ((دندانهای قشنگی داری فران. همان اول متوجه شدم. اما دندانهای من از همان بچگی کج و کوله درآمدند.)) با ناخن اش به دوتا دندان جلوییاش زد. گفت: ((خانوادهام وسعشان نمیرسید که درستشان کنند. دندانهایم هرکدام به یک طرف کج شده بود. شوهراولم اصلاً عینه خیالش نبود که من چه ریختی هستم. نه، اصلاً انگار نه انگار هیچی برایش مهم نبود، جز این که بطری بعدی عرقش را از کجا جور کند. توی این دنیا فقط یک رفیق داشت و آن هم بطری عرقش بود.)) سرش را تکان داد. ((بعد باد وارد زند گیم شد و من را از آن فلاکت نجات داد. بعد از آشنایی مان، اولین چیزی که باد گفت این بود، باید بدهیم دندانهایت را درست کنند. آن قالب درست بعد ار آشنایی مان درست شده، در دویم جلسه ای که پیش ارتودنتیست رفتیم. درست قبل از این که دندانهایم سیم کشی بشوند.))
صورت اولاً هم چنان سرخ بود. به تصویر تلویزیون نگاه کرد. از نوشابهاش خورد و انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
فران گفت: ((عجب مخی بوده آن ارتودنتیست.)) برگشت به آن دندانهای دراکولایی روی تلویزیون نگاه کرد. اولاً گفت: ((محشربود.)) توی صندلیاش چرخید و گفت:((میبینید؟)) این بار بدون هیچ خجالتی، دهانش را باز کرد و دوباره دندانهایش را به ما نشان داد.
باد به طرف تلویزیون رفته و آن دندانها را برداشته بود. به طرف اولاً رفت و آنها را به گونهی اولاً چسباند. گفت: ((قبل و بعد.))
اولاً دست برد و قالب را از دست باد گرفت ((می دانید، چیه؟ آن ارتود نتی است میخواست این را پیش خودش نگه دارد.)) همین طور که حرف میزد آن را توی دامانش نگه داشته بود.
گفتم: ((بی خود اصرار نکن. حالیش کردم که آن دندانها مال خودم است. برای همین او هم در عوض از قالب عکس گرفت. بهم گفت که میخواهد آن عکسها را توی یک مجله چاپ کند.))
باد گفت: ((مجسم کن، اون دیگر چه جور مجله ای بوده. فکرنکنم هم چنین مجله ای زیاد خواننده داشته باشد.)) این را گفت و همه مان زدیم زیرخنده.
اولاً گفت: ((سیمها را که از دندانهایم برداشت، بازهم موقع خندیدن دستم را جلوی دهانم میگرفتم، این طوری. هنوز هم که هنوز است این کار را میکنم. عادت است دیگر. یک روز باد گفت اولاً، دیگر لازم نیست این کار را بکنی. مجبورنیستی دندانهای به آن قشنگی را قایم کنی. حالا دیگر دندانهای قشنگی داری.)) اولاً به باد نگاهی کرد. باد بهش چشمکی زد. اوهم نیش اش باز شد و نگاهش را به پایین دوخت. نمیدانستم در این مورد چی بگویم. فران هم همین طور. اما میدانستم که بعداً فران یک عالمه حرف برای گفتن دارد.
گفتم: ((اولاً، من یک بار به این جا تلفن کردم. شما گوشی را برداشتید. اما من قطع کردم. نمیدانم برای چی قطع کردم.)) این را گفتم و جرعه ای از آب جویم را خوردم. نمیدانستم برای چی آن موقع این قضیه را پیش کشیده بودم.
اولاً گفت: ((یادم نمیآید. کی بود؟))
((چند وقت پیش.))
گفت: ((یادم نمیآید.)) و سرش را تکان داد. دندانهای گچی توی دامانش را انگولک میکرد. فرانک نگاهش را به طرف من چرخاند. لبش را کج و معوج کرد. اما هیچی نگفت.
باد گفت: ((خب، تازه چه خبر؟))
اولاً گفت: ((آجیل بفرمایید. شام تا چند لحظهی دیگر آماده میشود.))
ازاتاق عقبی صدای نق نقی آمد.
اولاً به باد گفت: ((از دست این پسره.)) و شکلک درآورد.
باد گفت: ((نیم وجبی.)) به پشتی صندلیاش تکیه دادو بقیهی مسابقه را که دوسه دوربیشتر نمانده بود در سکوت تماشا کردیم.
یکی دوبار صدای بچه را، صدای آغون واغونش را که از اتاق عقبی میآمد شنیدیم.
اولاً گفت: ((نمیدانم چه اش هست.)) از روی صندلیاش بلند شد. ((همه چیزحاضراست. فقط باید سس گوشت را بکشم. اما بهتراست اول یک سربه بچه بزنم. شما بفرمایید سرمیزشام. تا یک دقیقهی دیگر برمی گردم.))
فران گفت: ((دلم میخواهد بچه را ببینم.))
اولاً هنوز هم دندانها را توی دستش نگه داشته بود. رفت و آنها را گذاشت روی تلویزیون.
گفت: ((ممگن است الان غریبی کند. به غریبهها عادت ندارد. صبرکن ببینم میتوانم بخوابانمش. آن وقت دزدکی میتوانی نگاهش کنی، همان جور که خوابیده.))
این را گفت و بعد از توی راه رو به اتاقی رفت و دری را بازکرد. بی سروصدا خزید تو و در را پشت سرش بست. گریهی بچه بند آمد.
* * *
باد تلویزیون را خاموش کرد و ما رفتیم سرمیزشام. من و باد راجع به مسایل کاری صحبت میکردیم. فران هم گوش میداد. حتی گاه گداری سوالی هم میپرسید. اما میدانستم که حوصلهاش سررفته و لابد از دست اولاً هم دل خورشده که نگذاشته بچه راببیند. به دورتا دورآشپزخانه اولاً چشم گرداند.
چند تار مویش را دور انگشتهایش پیچاند و وسایل اولاً را از نظرگذراند.
اولاً به آشپزخانه برگشت و گفت: ((عوض اش کردم و اردک پلاستیکی را دادم دستش. شاید دیگر بگذارد ما غذای مان را بخوریم. اما نمیشود زیاد رویش حساب کرد.)) در ماهی تابه ای را برداشت و آن را از روی اجاق بداشت. سس گوشت را توی کاسه ای ریخت و کاسه را گذاشت روی میز. در چندتا قابلمهی دیگر را برداشت و نگاه کرد تاببیند همه چیز مرتب است یا نه. روی میز، کالباس خوک، سیب زمینی شیرین، پورهی سیب زمینی، لوبیای درشت، بلال و سالاد سبزی جات بود. نان فران هم در کنار کالباس خوک تو چشم بود.
اولاً گفت: ((ای وای، دستمال سفره یادم رفت. شما مشغول شوید. راستی، نوشیدنی با غذایتان چی میخورید؟ باد با غذایش شیرمی خورد.)) گفتم: ((شیرخوب است.)) فران گفت: ((من آب میخورم. ولی میتوانم برادرم. نمیخواهم به خاطرمن به زحمت بیفتید. خودت به اندازهی کافی کارداری.)) حرکتی کرد که انگار میخواست از روی صندلی بلند شود.
اولاً گفت: ((خواهش میکنم. شما مهمان هستید. زحمت نکشید. اجازه بدهید خودم برایتان میآورم.)) دوباره داشت سرخ میشد.
ما درهمان حال دست به زانو نشستیم و منتظرشدیم. فکرم رفت پیش آن دندانهای گچی. اولاً با دستمالهای سفره، لیوانهای بزرگ شیربرای من و باد ویک لیوان آب یخ برای فران برگشت.
فران گفت: ((مرسی.))
اولاً گفت: ((نوش جان.)) بعدنشست سرجایش. باد سینهاش را صاف کرد. به حالت تعظیم سرش را پایین انداخت و چند کلمه ای ادا کرد. آن قدر یواش میگفت که من به زحمت کلمات را از هم تشخیص میدادم. اما فحوای کلامش را فهمیدم. داشت از قادر متعال به خاطر غذایی که میخواستیم دخلش را بیاوریم، تشکر میکرد.
وقتی دعایش تمام شد، اولاً گفت: ((آمین.))
باد دیس کالباس را داد به من و برای خودش سیب زمینی کشید. بعدش مشغول شدیم. زیاد حرف نمیزدیم، فقط من یا باد گاهی چیزی میگفتیم ((عجب کالباسی!)) یا ((شیرین بلال به این خوشمزگی تا به حال نخورده بودم.))
اولاً گفت: ((اما این نان یک چیزدیگر است.))
فران که انگار کمی نرم تر شده بود، گفت: ((اولاً، بی زحمت من یک کم دیگر سالاد میخواهم.))
باد وقتی دیس کالباس یا کاسهی سس گوشت را میداد دستم، میگفت: ((یک خرده دیگرازاین بکش.)) گه گاهی سروصدای بچه میآمد. ادلا سرش را برمی گرداند و گوش میداد، بعد که خاطرجمع میشد فقط برای خودش ونگ ونگ میکند، حواس اش را به غذایش میداد.
اولاً به باد گفت: ((بچه امشب بد قلق شده.)) فران گفت: ((هنوزهم دلم میخواهد ببینمش. خواهرم یک نی نی کوچولو دارد. اما با بچهاش توی دنور زندگی میکند. اوه، حالا کو تا من بروم دنور؟ خواهرزادهی خودم را تا حالا ندیدهام.)) فران دقیقه ای به این موضوع فکر کرد و دوباره مشغول خوردن شد.
اولاً کمی کالباس را با چنگال گذاشت توی دهانش و گفت: ((خدا کند خوابش ببرد.))
باد گفت: ((از هر غذایی یک عالمه هست. بازهم کالباس و سیب زمینی بخورید بچهها.))
فران گفت: ((دیگر یک لقمه هم جا ندارم.)) چنگالش را گذاشت روی بشقابش.
((همه چیزعالی بود، ولی من دیگرسیرسیرشدم.)) آن پرنده باردیگر فغانش را سرداد. صدایش این جوری بود ((مای_اوی!)) هیچ کس هیچی نگفت. آخرچی میشود گفت؟
بعد اولاً گفت: ((اون میخواهد بیاید تو باد.))
باد گفت: ((نه خیر، نمیشود بیاید تو. مهمان داریم، ها. مثل این که حالیت نیست. آنها خوششان
نمیآید. یک پرندهی پیرنکبتی بیاید توی خانه. تو هم با آن پرندهی کثیف و آن دندانهای عتیقهات! آخر مردم چی فکر میکنند؟)) سرش را تکان داد. خندید. همگی خندیدیم. فران هم با ما خندید.
اولاً گفت: ((کثیف چیه باد. چه ات شده؟ تو که جوی را دوست داری. از کی تا حالا کثیف صدایش
میکنی؟)) باد گفت: ((از همان وقت که گند زد به قالیچه.)) به فران گفت: ((معذرت میخواهم. اما گفته باشم، بعضی وقتها دلم می خواد کلهی آن عجوزه را بکنم. حتی ارزش کشتن را هم ندارد، راست نمیگویم اولاً؟ بعضی وقتها، نصف شبها با آن صدای نکرهاش مرا از رخت خواب میکشاند بیرون. حتی یک پشیزهم نمیارزد، درسته اولاً؟)) اولاً به خاطر اراجیف باد سرش را تکان داد. با چند دانه لوبیا توی بشقابش بازی کرد.
اولاً گفت: ((باد خودت می دانی که این حقیقت ندارد.)) به فران گفت: ((از این حرفها گذشته جوی نگهبان خوبی است. با بودن او، ما دیگر نیازی به سگ نگهبان نداریم. تازه هر صدایی را بگویی میشنود.)) باد گفت: ((اگر عرصه بهم تنگ بشود، که احتمالاً میشود، جوی را درسته میگذارمش توی دیگ، با پر و تمام تشکیلاتش.))
اولاً گفت: ((باد! اصلاً هم خنده دارنبود.)) اما خودش خندید و ما دوباره حسابی دندانهایش را دیدیم. اولاً رفت تا بچه را بیاورد. به پنجرهی آشپزخانه نگاهی انداختم. بیرون تاریک بود. پنجره بالا بود و تورسیمی دیده میشد، به نظرم آمد صدای پرنده از توی ایوان آمد. کمی بعد اولاً آوردش. به بچه نگاهی انداختم و نفسم بند آمد.
اولاً بچه به بغل پشت میزنشست. زیربغلش را گرفت تا او بتواند توی دامانش سرپا بایستد و رویش به طرف ما باشد. روی پاهای اولاً ایستاد و دورتا دورمیز به ما نگاه کرد. اولاً کمربچه را گرفته بود تا بتواند روی پاهای تپلش ورجه ورجه کند. بی بروبرگرد، این بی ریخت ترین بچه ای بود که به عمرم دیده بودم. به قدری بی ریخت بود که زبانم بند آمد. نمیگویم مریض یا عجیب الخلقه بود. نه، اصلاً و ابداً. فقط زشت بود صورت قرمز و یقوری داشت با چشمهای ورقلمبیده، پیشانی پت وپهن و لب لوچهی آویزان. اصلاً گردنی درکارنبودکه بشود حرفش را زد و سه چهار تا غبغب کت و کلفت داشت. غبغبهایش تا بنا گوشش روی هم چین خورده بود. و گوشهایش از کلهی کچلش زده بود بیرون. ازمچ دستهایش دنبه آویزان بود. دست و پنجهاش چاق بود. این بچه از زشت هم زشتتربود.
* * *
فران گفت: ((چه بچه ای است، اولاً.))
بچه لب و لوچه ورچید. شروع کرد به کولی بازی درآوردن.
اولاً به باد گفت: ((بگذار جوی بیاید تو.))
باد گفت: ((فکر میکنم اقلاً باید ببینم از نظر اینها اشکالی ندارد؟))
گفتم: ((ما که غریبه نیستیم. هرکاری دوست دارید بکنید.))
باد گفت: ((شاید دوست نداشته باشند پرندهی لندهوری مثل جوی بیاید توی خانه. اصلاً به این جایش فکر کرده ای اولاً؟))
اولاً گفت: ((اشکالی ندارد، بچهها؟ که جوی بیاید تو؟ امشب اوضاع پرنده پاک به هم ریخته. به گمانم اوضاع بچه هم همین طور. به جوی عادت کرده که بیاید تو وقبل از خواب کمی باهاش بازی کند. هیچ کدام شان امشب آرام و قرار ندارند.))
فران گفت: ((تعارف نکنید. از نظرمن اشکالی ندارد اگر بیاید تو. هیچ وقت از نزدیک ندیدمشان. اما اشکالی ندارد.)) به من نگاه کرد. به نظرم میشد فهمید که دلش میخواست من یک چیزی بگویم.
((نه، چه اشکالی دارد، بگذارید بیاید تو.)) لیوانم را برداشتم و شیر را تا ته سر کشیدم.
باد از روی صندلیاش بلند شد. به طرف در ورودی رفت و بازش کرد. کلید چراغهای حیاط را زد. فران پرسید ((اسم کوچولوتان چیه؟))
اولاً گفت: ((هارولد.)) از بشقاب خودش به هارولد سیب زمینی شیرین داد.
به پشت سرباد نگاهی انداختم و دیدم که همان طاووس توی اتاق نشیمن یک جا میخ کوب شده و سرش را، مثل آینه دستی که آدم توی دستش بچرخاند، به این طرف و آن طرف میچرخاند. خودش را تکاند و صدایش مثل یک دسته ورق از آن اتاق آمد.
فران گفت: ((میشود بغلش کنم؟)) طوری گفت که اگر اولاً میگذاشت انگار لطف بزرگی در حق اش میکرد. اولاً از روی میز بچه را داد به او.
فران کوشید بچه را روی پاهاش جمه و جور کند. اما بچه بنا کرد به وول خوردن و ونگ زدن. فران گفت: ((هارولد.)) فران حواسش شش دانگ به بچه بود. داشت باهاش اتل متل بازی میکرد که یک جورهایی بچه هم خوشش امده بود. یعنی حداقل دیگر زرزر نمیکرد. بچه را بلند کرد و درگوشش چیزی نجوا کرد. گفت: ((حالا به هیچ کس نگویی چی گفتم، ها.))
آن بچه زشت بود. اما تا آن جایی که من می دانم فکر میکنم برای باد و اولاً زیاد مهم نیود. یا اگرهم بود خیلی راحت پیش خودشان میگفتند: ((خب، زشت هست که هست. بچهی خودمان است. این هم فقط یک مرحله است. تا چشم به هم بزنی یک مرحلهی ذیگر شروع میشود. زندگی مراحل مختلفی دارد. وقتی همهی مراحل را از سر بگذراند، به مرور زمان همه چیزدرست میشود.)) لابد پیش خودشان هم چنین فکرهایی میکردهاند.
آن شب توی خانهی باد و اولاً شب خاصی بود. میدانستم که شب خاصی است. تقریباً به تمام چیزهای زندگیام حس خوبی داشتم. نتوانستم صبرکنم تا در خلوت با فران از احساسم صحبت کنم. همان شب آرزویی کردم. همان جا پشت میزکه نشسته بودم، دقیقه ای چشمهایم را بستم و حسابی رفتم توی فکر. آرزو کردم که خاطرهی آن شب را هرگز فراموش نکنم و همیشه آن را زنده نگه دارم. این تنها آرزویم بود که برآورده شد. و برآورده شدنش هم به ضررم تمام شد. اما، خب، آن موقع از کجا میدانستم.
باد به من گفت: ((تو فکر چی هستی جک؟))
گفتم: ((همین طوری.)) نیشخندی به او زدم.
اولاً گفت: ((لابد چیزمهمی نیست.))
فقط دوباره نیشخندی زدم و سرم را تکان دادم.
* * *
آن شب که از خانهی باد و اولاً به خانهی خودمان رسیدیم و رفتیم زیرلحلف، فران گفت: ((عزیزم، باردارم کن!)) این را که گفت، من با تمام وجودم از فرق سرتا نوک پا تمنایش را شنیدم و نعره زدم و خودم را رها کردم.
بعدها، بعد از تغییر و تحولاتی که توی زندگی مان پیش آمد و آمدن بچه و این جور چیزها، فران نقطهی شروع این تغییزات را از آن شبی میدانست که به منزل باد رفته بودیم. اما اشتباه میکند. این تغییرات بعداً پیش آمد. وقتی هم که پیش آمد، مثل چیزی بود که برای دیگران اتفاق میافتاده، نه چیزی که میتوانست به سرما بیاید.
شبها که تا دیر وقت تلویزیون تماشا میکنیم، فران بدون هیچ دلیل خاصی میگوید: ((لعنت به آنها، با آن بچهی اکبیریشان.)) میگوید: ((با آن پرندهی بوگندوشان.)) میگوید ((خدا به درو، اصلاً کی هم چنین جانوری را میخواهد!)) یک ریز از این حرفها می زند، با این که غیر از همان یک دفعه، دیگر باد و اولاً را ندیده است. فران دیگر توی کارگاه خامه گیری کار نمیکند، موهایش را هم خیلی وقت پیش کوتاه کرد. حالا این کم بود، خیلی هم چاق شده. درموردش حرفی نمیزنیم. آخرچه میشود گفت؟
هنوز هم باد را توی کارخانه میبینم. با هم کار میکنیم و با هم در ظرف غذای مان را باز میکنیم. اگر سراغ اولاً و هارولد را بگیرم، از ان ها برایم حرف می زند. جوی دیگر از موضوع بحث ما خارج است. یک شب میپرد بالای درخت خودش، پریدن همان و ان جا ماندن همان. دیگر پایین نمیآید. باد میگوید، لابد به خاطر کهولت سن اش بوده. بعداً جغدها جایش را گرفتند. بادشانه بالا میاندازد. ساندویج اش را میخورد و میگوید هارولد آخرش مدافع فوتبال میشود.
باد میگوید: ((باید آن بچه را ببینی.)) سرمی جنبانم. هنوزهم با هم دوست هستیم. دوستی مان سرجایش مانده، اما موقع حرف زدن با اواحتیاط میکنم. و می دانم که خودش هم این را حس میکند ودلش میخواهد این وضع عوض شود. من هم همین را میخواهم.
خیلی کم پیش میآید که حال خانوادهام را بپرسد. وقتی هم که میپرسد، بهش می گویم ((همه خوباند.)) در ظرف غذایم را میبندم و سیگارم را در میآورم. باد سرمی جنباند و قهوهاش را جرعه جرعه میخورد. راستش بچهام خرده شیشه دارد. اما در این مورد حرفی نمیزنم. حتی با مادرش. به او که دیگر اصلاً. همین جوری هم من و او به زور با هم حرف میزنیم. بیشتر خودمان را با تلویزیون سرگرم میکنیم. اما ان شب را به خاطر دارم. یادم هست که چه طوری طاووس پاهای خاکستریاش را بلند میکرد و یواش یواش دور میز میگشت. بعد دوستم با زنش روی ایوان به ما شب به خیر گفتند. اولاً به فران چند تا پرطاووس داد که با خودش ببرد خانه.
خوب یادم هست که همگی با هم دست دادیم، هم دیگر را در آغوش کشیدیم و با هم خوش و بش کردیم.
توی خودروهمین طور که دور میشدیم، فران خودش را چسباند به من، دستش را از روی پایم برنداشت. به همان حالت، از خانهی دوستم به خانهی خودمان رفتیم.
ترجمهی: پریسا سلیمان زاده _ زیبا گنجی
_______________________
بررسی داستان
راوی: اول شخص نمایشی
مثال: همین دوست محل کارم، "باد،" من وفران را به شام دعوت کرد. من زن او را ندیده بودم و او هم فران را. از این نظر یر به یر بودیم. اما من و باد با هم رفیق بودیم. و میدانستم که توی خانهی باد یک بچه کوچولو هست. وقتی برای شام دعوت مان کرد، احتمالاً بچه هشت ماهه بود.
ژانر: واقع گرای اجتماعی
مثال: یادم هست آن روزی که باد با یک جعبه سیگار برگ آمد سرکار. آنها را توی غذا خوری به همه تعارف کرد. از این سیگار برگهای داروخانه ای بود. داچ ماسترز. اما هر نخ سیگار برچسب قرمزی داشت با لفافی که رویش نوشته بود، پسردارشدیم!
من اهل سیگار برگ نبودم، اما همین طور یک دانه برداشتم.
مسئله داستان چیست؟ راوی به منزل دوستش که صاحب فرزندی هشت ماهه است دعوت میشود، اما زن راوی خیلی ازاین دعوت رازی به نظر نمیرسد.
مثال:
*همین دوست محل کارم، "باد،" من وفران را به شام دعوت کرد. من زن او را ندیده بودم و او هم فران را. از این نظر یر به یر بودیم. اما من و باد با هم رفیق بودیم. و میدانستم که توی خانهی باد یک بچه کوچولو هست.
* اما فران ذوق و شوق چندانی نداشت. همان شب، موقع تماشای تلویزیون از زنم پرسیدم لازم هست چیزی ببریم خانهی باد.
فران گفت: ((مثلاً چی؟ خودش گفت چیزی ببریم؟ من چه می دانم؟ من که چیزی به عقلم نمیرسد.)) شانه بالا انداخت و یک جوری نگاهم کرد. قبلاً در مورد باد چیزهایی از من شنیده بود. اما هنوز با او آشنا نشده بود و علاقه ای هم به آشنا شدن با او نداشت.
داستان سه سطحی است.
سطح اول: واضح و آشکار بدون عدم پیچیدگی زبانی است.
مثال: هیچ وقت زن باد را ندیده بودم، اما یک بار صدایش را از پشت تلفن شنیده بودم. عصرشنبه ای بود و برنامهی خاصی نداشتم. برای همین به باد تلفن کردم که بینم او چه کار میکند. همین زن گوشی را برداشت و گفت: ((الو.)) یک هو دست و پایم را گم کردم و اسمش یادم رفت. زن باد. چندین و چند بار باد اسمش را به من گفته بود. اما از یک گوش گرفته و از گوش دیگر در کرده بودم. زن دوباره گفت: ((الو!)) صدای تلویزیون را که روشن بود شنیدم. بعد زن گفت: ((شما کی هستید؟)) صدای یک بچه را شنیدم که شروع کرد به ونگ زدن. زن صدا زد ((باد!)) صدای باد را هم شنیدم که گفت: ((چیه؟)) باز هم اسمش یادم نیامد که نیامد. بنابراین گوشی را گذاشتم. دفعهی بعد که باد را سرکار دیدم، اصلاً صدایش را درنیاوردم که زنگ زدهام. اما کاری کردم که اسم زنش را به زبان بیاورد. گفت: ((اولاً.))
با خودم گفتم، اولاً. آها، اولاً...
سطح دوم: روان شناسی رفتاری است.
راوی به واسطهی نشانهها، تنهایی، درون گرایی، افسردگی، زن را نشان میدهد. اوکلافه و عاصی است، زندگی تکراری و کسالت باری دارد.
زن تنها است، عدم ارتباط با دوستان چه از طرف خودش و چه از طرف همسرش را دارد.
مثال: فران گفت: ((مثلاً چی؟ خودش گفت چیزی ببریم؟ من چه می دانم؟ من که چیزی به عقلم نمیرسد.)) شانه بالا انداخت و یک جوری نگاهم کرد. قبلاً در مورد باد چیزهایی از من شنیده بود. اما هنوز با او آشنا نشده بود و علاقه ای هم به آشنا شدن با او نداشت.
* انگار میخواست بگوید اصلاً چه لزومی دارد با دیگران رفت و آمد کنیم؟ ما که هم دیگر را داریم.
* فران گفت: ((هنوزهم دلم میخواهد ببینمش. خواهرم یک نی نی کوچولو دارد. اما با بچهاش توی دنور زندگی میکند. اوه، حالا کو تا من بروم دنور؟ خواهرزادهی خودم را تا حالا ندیدهام.))
زن عاصی و کلافه است.
مثال: بعضی وقتها که موهایش مزاحمش میشود، مجبور است آنها را جمع کند و بیندازد پشت سرش. از دست موهایش کفری میشود. میگوید ((امان از این موها. هیچی نیست جز دردسر.))
زن درونگرا است.
مثال:
نزدیکیهای خانه، باغچه ایای را دیدم که چیزهای سبز رنگی به اندازهی توپ بیس بال از ساقهها آویزان بود.
گفتم: ((اینها دیگر چیه؟))
گفت: ((من چی می دانم؟ لابد کدوست. از این چیزها سر در نمیآورم.))
گفتم: ((هی فران، بی خیال.))
زندگی زن تکراری و کسالت بار است.
مثال: فران گفت: ((شاید یکی از آن ماشینهای لکنته درست جلوی چشم ما منفجربشود. یا شاید هم یکیشان بزند تماشاچیان و آن یارویی را که آن سوسیسهای آشغال را میفروشد، لت و پار کند.))
یک حلقه مویش را بین انگشتهایش گرفت و به تلویزیون چشم دوخت.
سطح سوم: تقابلها
الف) شخصیتها از بیان احساسات درونی خود عاجزهستند. ب) شخصیت هاعشق واقعی و ظاهری دارند. ج) آزادی، آسایش انسان مدرن را سلب کرده است.
الف) راوی و همسرش از بیان احساسات درونی خود عاجزاند در حالی که دوست و همسرش نه تنها این گونه نیستند بلکه با استفاده از آن چه که واقعی، ملموس و قابل روئیت است احساس خود را در معرض دید دیگران قرار میدهند و آن را ستایش هم میکنند.
مثال اول: آن جا گلدان قرکز باریکی بود که چند تا شاخه گل مینا تویش چپانده بودند. کنار گلدان روی یک زیرگلدانی یک دست قالب دندان گچی کذایی از کج و کوله ترین دندانهای دنیا قرارداشت که مضرّس بودند. اثری ازلب یا آواره روی آن چیزچندش آورنبود، فقط آن دندانهای بدقواره توی مادهی سقزمانند زرد و زمختی فرو رفته بود.
مثال دوم: اولاً به باد نگاهی کرد. باد بهش چشمکی زد. اوهم نیش اش باز شد و نگاهش را به پایین دوخت.
نمیدانستم در این مورد چی بگویم. فران هم همین طور. اما میدانستم که بعداً فران یک عالمه حرف برای گفتن دارد.
ب 1) عشق ظاهری، عدم حمایت همسران
موی بلند+ دوست داشتن= عشق / موی کوتاه+ عدم دوست داشتن= عدم عشق
مثال اول:
فران توی یک کارگاه خامه سازی کار میکند و مجبوراست موقع سرکار رفتن موهایش را بپوشاند. هرشب باید موهایش را بشوید و موقع تماشای تلویزیون برس بزند. هرازگاه تهدید میکند که کوتاهشان میکند. اما بعید می دانم این کار را بکند. خودش میداند که خیلی دوستشان دارم. میداند که دیوانهی موهایش هستم. بهش گفتهام به خاطر موهایش عاشق اش شدم. بهش گفتهام اگر موهایش را کوتاه کند، ممکن است دیگر عاشق اش نباشم. گاهی وقتها سوئدی صدایش میکنم. میتواند خودش را سوئدی جا بزند. سرشب هایی که با هم بودیم و او موهایش را برس میزد، با هم از آرزوهای مان حرف میزدیم. دل مان یک خودرو نو میخواست، این یکی ازآن آرزوها بود. و آرزو میکردیم که یکی دوهفته را در کانادا بگذرانیم. اما چیزی که آرزویش را نمیکردیم، بچه دارشدن بود. اگر بچه نداشتیم، دلیلش این بود که بچه نمیخواستیم. به هم میگفتیم، شاید بعدها. اما فعلاً خیالش را نداشتیم. هنوز زود است.
مثال دوم: بعضی شبها میرفتیم سینما. شبهای دیگر فقط توی خانه میماندیم و تلویزیون تماشا میکردیم. فران گاهی کیکی، چیزی برایم میپخت و همهاش را یک جا میخوردیم.
ب 2) عشق واقعی، حمایت همسران
درست کردن دندانها+برآورده شدن آرزویش، طاووس= عشق
مثال اول: باد به فران گفت: ((دندانهای اولاً قبل از سیم کشی این ریختی بود. من دیگر بهشان عادت کردهام. اما به نظرمن مسخره است که آنها راآن جا گذاشته. به جان خودم، سردرنمی آورم چرا آنها را نگه داشته.))
مثال دوم: بعد گفت: ((آن دندانها را گذاشتم آن بالا که یادم نرود که چه قدر مدیون بادهستم.))
فران گفت: ((مدیون واسه چی؟)) داشت از توی ظرف آجیل برمی داشت، برای خودش بادام هندی سوا میکرد. از ماری مکه میکرد دست کشید و به اولاً نگاه کرد. ((ببخشید، ولی متوجه نشدم.)) فران به آن زن زل زد و منتظر جوابش شد.
صورت اولاً دوباره سرخ شد. گفت: ((بابت خیلی چیزها باید ممنون باشم. آن هم یکی از آن چیزهایی است که به خاطرش ممنون هستم. آن دندانها را دم دست نگه داشتهام که یادم نرود چه قدر مدیون باد هستم.))
مثال سوم: شوهراولم اصلاً عینه خیالش نبود که من چه ریختی هستم. نه، اصلاً انگار نه انگار هیچی برایش مهم نبود، جز این که بطری بعدی عرقش را از کجا جور کند. توی این دنیا فقط یک رفیق داشت و آن هم بطری عرقش بود.)) سرش را تکان داد. ((بعد باد وارد زند گیم شد و من را از آن فلاکت نجات داد. بعد از آشنایی مان، اولین چیزی که باد گفت این بود، باید بدهیم دندانهایت را درست کنند. آن قالب درست بعد ار آشنایی مان درست شده، در دویم جلسه ای که پیش ارتودنتیست رفتیم. درست قبل از این که دندانهایم سیم کشی بشوند.))
ج) آزادی، آسایش انسان مدرن را سلب کرده است.
"پرنده" نماد آزادی است اما دست و پاگیر، وآسایش را از انسان مدرنیته گرفته است که نویسنده از طریق آیرونی آن را به خوبی نشان داده است.
مثال اول: به طاووس گفت: ((صدایت را ببر، جوی!))
دستهایش را به طرف آن به هم کوبید و جانورکمی
عقب رفت ((بسه دیگر، کافیه خفه شو، پیرشررو!))
مثال دوم: طاووس مثل فرفره از ما جلوزد، بعد وقتی باد در را باز کرد، پرید توی ایوان. تقلا میکرد برود توی خانه.
((وای.)) طاووس داشت خودش را فشار میداد به پای فران.
باد گفت: ((جوی، وابمانی.)) محکم زد توی سرپرنده. طاووس روی ایوان عقب پرید و خودش را تکاند. وقتی خودش را تکاند، شاه پرهای چترش خش خش صدا کرد. باد وانمود کرد که میخواهد لگد بزند و طاووس کمی عقب رفت. بعد باد در را برای ما بازنگه داشت. ((زنم این لعنتی را توی خانه راه میدهد. دیگر کم مانده روی آن میزلعنتی غذا به خورد و توی آن تخت لعنتی به خواند.))
مثال سوم: آن پرنده باردیگر فغانش را سرداد. صدایش این جوری بود ((مای_اوی!)) هیچ کس هیچی نگفت. آخرچی میشود گفت؟
بعد اولاً گفت: ((اون میخواهد بیاید تو باد.))
باد گفت: ((نه خیر، نمیشود بیاید تو. مهمان داریم، ها. مثل این که حالیت نیست. آنها خوششان
نمیآید. یک پرندهی پیرنکبتی بیاید توی خانه. تو هم با آن پرندهی کثیف و آن دندانهای عتیقهات! آخر مردم چی فکر میکنند؟)) سرش را تکان داد. خندید. همگی خندیدیم. فران هم با ما خندید.
اولاً گفت: ((کثیف چیه باد. چه ات شده؟ تو که جوی را دوست داری. از کی تا حالا کثیف صدایش
میکنی؟)) باد گفت: ((از همان وقت که گند زد به قالیچه.)) به فران گفت: ((معذرت میخواهم. اما گفته باشم، بعضی وقتها دلم می خواد کلهی آن عجوزه را بکنم. حتی ارزش کشتن را هم ندارد، راست نمیگویم اولاً؟ بعضی وقتها، نصف شبها با آن صدای نکرهاش مرا از رخت خواب میکشاند بیرون. حتی یک پشیزهم نمیارزد، درسته اولاً؟)) اولاً به خاطر اراجیف باد سرش را تکان داد. با چند دانه لوبیا توی بشقابش بازی کرد.
مثال چهارم: باد گفت: ((اگر عرصه بهم تنگ بشود، که احتمالاً میشود، جوی را درسته میگذارمش توی دیگ، با پر و تمام تشکیلاتش.))
داستاندونوعوضعیت دارد (اولیه،ثانویه)
1_وضعیت اولیه (تعادل)
دوست مرد او و زنش را به مهمانی دعوت کرده، درظاهرهمه چیزعادی و معمولی پیش میرود.
مثال:
باد و اولاً در بیست مالی شهر زندگی میکردند. سه سال بود که ما توی آن شهر زندگی میکردیم.
اما، گندش بزنند، من و فران اصلاً وقت نمیکردیم برویم اطراف گشتی بزنیم. رانندگی توی آن جادههای پرپیچ وخم چه کیفی داشت. غروب بود، هوا گرک و دلنشن و ما چراگاهها، نردهها و گاوهای شیرده را که آرام آرام به سوی طویلهها میرفتند میدیدم. سارهای سرخ بال را روی حصارها و کبوتران را چرخ زنان برفراز انبارهای علوفه میدیدم. تا چشم کار میکرد باغ بود و باغچه با گلهای پر از غنچه و خانههای کوچکی که از جاده کناره گرفته بودند. گفتم: ((ای کاش ما هم این جا جا و مکانی داشتیم.)) فقط خیالی خام بود، آرزوی دیکری که هیچ وقت برآورده نمیشد. فران جواب نداد. سرش توی کروکی باد بود. به چهارراهی که او علامت زده بود رسیدیم. طبق نقشه پیچیدم به راست و دقیقاً سه و سه دهم جلو رفتیم. در سمت چپ جاده، کشتزار ذرت، یک صندوق پستی و یک راه دراز و شنی را دیدم. در انتهای آن راه ماشین رو، پشت درختان خانه ایای با ایوان جلویی دیده میشد. دود کشی روی بام خانه به چشم میخورد. اما تابستان بود، خب طبیعی است که دودی از آن بلند نمیشد. اما با خودم گفتم منظرهی قشنگی ست و این را به فران هم گفتم.
2- وضعیت ثانویه (عدم تعادل)
ناگهان داستان تقریباً درانتها از تعادل خارج، دچار بحران شده، عدم تعادل ثانویه را کم کم به وجود میآورد.
مثال: آن شب که از خانهی باد و اولاً به خانهی خودمان رسیدیم و رفتیم زیرلحلف، فران گفت: ((عزیزم، باردارم کن!)) این را که گفت، من با تمام وجودم از فرق سرتا نوک پا تمنایش را شنیدم و نعره زدم و خودم را رها کردم.
بعدها، بعد از تغییر و تحولاتی که توی زندگی مان پیش آمد و آمدن بچه و این جور چیزها، فران نقطهی شروع این تغییزات را از آن شبی میدانست که به منزل باد رفته بودیم. اما اشتباه میکند. این تغییرات بعداً پیش آمد. وقتی هم که پیش آمد، مثل چیزی بود که برای دیگران اتفاق میافتاده، نه چیزی که میتوانست به سرما بیاید.
شبها که تا دیر وقت تلویزیون تماشا میکنیم، فران بدون هیچ دلیل خاصی میگوید: ((لعنت به آنها، با آن بچهی اکبیریشان.)) میگوید: ((با آن پرندهی بوگندوشان.)) میگوید ((خدا به درو، اصلاً کی هم چنین جانوری را میخواهد!)) یک ریز از این حرفها می زند، با این که غیر از همان یک دفعه، دیگر باد و اولاً را ندیده است.
فران دیگر توی کارگاه خامه گیری کار نمیکند، موهایش را هم خیلی وقت پیش کوتاه کرد. حالا این کم بود، خیلی هم چاق شده. درموردش حرفی نمیزنیم. آخرچه میشود گفت؟
هنوز هم باد را توی کارخانه میبینم. با هم کار میکنیم و با هم در ظرف غذای مان را باز میکنیم. اگر سراغ اولاً و هارولد را بگیرم، از ان ها برایم حرف می زند. جوی دیگر از موضوع بحث ما خارج است. یک شب میپرد بالای درخت خودش، پریدن همان و ان جا ماندن همان. دیگر پایین نمیآید. باد میگوید، لابد به خاطر کهولت سن اش بوده. بعداً جغدها جایش را گرفتند. بادشانه بالا میاندازد. ساندویج اش را میخورد و میگوید هارولد آخرش مدافع فوتبال میشود.
باد میگوید: ((باید آن بچه را ببینی.)) سرمی جنبانم. هنوزهم با هم دوست هستیم. دوستی مان سرجایش مانده، اما موقع حرف زدن با اواحتیاط میکنم. و می دانم که خودش هم این را حس میکند و دلش میخواهد این وضع عوض شود. من هم همین را میخواهم.
خیلی کم پیش میآید که حال خانوادهام را بپرسد. وقتی هم که میپرسد، بهش می گویم ((همه خوباند.)) در ظرف غذایم را میبندم و سیگارم را در میآورم. باد سرمی جنباند و قهوهاش را جرعه جرعه میخورد. راستش بچهام خرده شیشه دارد. اما در این مورد حرفی نمیزنم. حتی با مادرش. به او که دیگر اصلاً. همین جوری هم من و او به زور با هم حرف میزنیم. بیشتر خودمان را با تلویزیون سرگرم میکنیم. اما ان شب را به خاطر دارم. یادم هست که چه طوری طاووس پاهای خاکستریاش را بلند میکرد و یواش یواش دور میز میگشت. بعد دوستم با زنش روی ایوان به ما شب به خیر گفتند. اولاً به فران چندتا پرطاووس داد که با خودش ببرد خانه.
خوب یادم هست که همگی با هم دست دادیم، هم دیگر را در آغوش کشیدیم و با هم خوش و بش کردیم.
توی ماشین همین طور که دور میشدیم، فران خودش را چسباند به من، دستش را از روی پایم برنداشت. به همان حالت، از خانهی دوستم به خانهی خودمان رفتیم. ■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر