یادداشتی بر فیلم «پلی تکنیک» کارگردان «دنیس ویلنوو»؛ «نیما رمضانی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

کارگردان: Denis Villeneuve

بازیگران:Maxim Gaudette/ Sébastien Huberdeau/ Karine Vanasse/ Martin Watier

"در روز ششم دسامبر سال 1989؛ جوانی بیست و پنج ساله به نام مارک لپاین، با یک اسلحه وارد دانشگاه اکول کانادا شد. او به بیست و هشت نفر شلیک کرد و جان چهارده زن بی‌گناه را گرفت."

"وحشت... وحشت...". آقای کِرتز وقتی که چشمانش سرانجام باز شد و واقعیت را دید، تنها کلماتی که به ذهنش رسید "وحشت" بود. جوزف کنراد در شاهکار جاودانه‌اش "دل تاریکی" با همین یک کلمه چیزی را نشان می‌دهد که بسیاری از نویسندگان در تمامی کتاب‌هایشان هم نتوانستند به خوبی بیانش کنند. کرتز چه چیزی را دید؟ به طبیعت خودش پی برد؟ به ذات خودش؟ یا دریچه‌ای را که انسان‌ها سال‌هاست به دنبال آن هستند که اصالت وجودی خویش را بیابند، را پیدا کرد؟ نمی‌دانم.

هرچیزی می‌تواند باشد. اما به یک چیز یقین دارم که انسان همان طور که داروین می‌گفت دیوانه‌ترین و وحشی‌ترین حیوان جنگل است. اینکه ما این قدر پیشرفت کردیم همه‌اش به این دلیل نیست که صاحب تفکر هستیم، بلکه به این دلیل است که ما از همه وحشی‌تربودیم. اکنون که خاطرات و وابستگی‌ها و بسیاری چیزهای دیگر مغز و وجودمان را پُر کرده شاید این طوری به نظر نرسد.

اما اگر این‌ها را از ما بگیرند، از ما چیزی باقی نخواهد ماند جز یک موجود ترسناک که حتی تفکرش هم به دردش نخواهد خُرد. مارک لپاین به این درجه رسید.

"پولی تکنیک" یا "دانشکده‌ی صنعتی" سومین فیلم ساخته شده توسط "دنی ویلنو" می‌باشد. کارگردانی به شدت

با استعداد که مسیر پیشرفتش حالا حالاها ادامه خواهد داشت. با "زندانی‌ها" و "دشمن" خودش را تثبیت کرد و حتی لازم نیست از اثر فوق العاده‌اش "ویران‌شده" چیزی بگویم. اگر فیلم "کلبه‌ای در جنگل" را دیده باشید (حاصل تلاش‌های جاس ویدون و ادای دینش به ژانر ترسناک).

شاید یک فیلم ترسناک معمولی با چند پیچ و تاب جالب بود اما بخش پایانی فیلم در نوع خودش یکی از فلسفی‌ترین پایان‌هایی است که یک فیلم ترسناک به خود دیده. به قول یکی از دوستان، سرمایه‌گذاران هالیوودی احتمالاً فیلمنامه را تا آخر نخوانده بودند. در انتهای فیلم کاراکترهای اصلی تصمیم می‌گیرند که بگذارند دنیا نابود شود. کاراکتر "دانا" می‌گوید: "نه، راست میگی، انسانیت.... وقتشه به یه چیزِ دیگه شانس داده بشه". سوالاتی که فیلم در انتها مطرح می‌کرد همه به یک چیز اشاره داشت، با این همه فساد و قتل و کشت و کشتار، آیا واقعاً انسان لیاقت زندگی کردن را دارد؟ بعد از دیدن فیلم "پولی تکنیک" باید گفت خیر، انسان هر روز ثابت می‌کند که لیاقت زندگی کردن را ندارد و این چه قدر دردناک است. پوچی ای که فیلم در طول زمان پخشش ارائه می‌دهد، پافشاری بر پوچی زندگی ندارد، برعکس می‌خواهد ما را ترغیب کند که در هر صورتی هدف‌هایمان را دنبال کنیم و تسلیم نشویم. (بخش پایانی اثر با امید همراه است و انتهایش هم سقف دانشگاه است که همچون جاده‌ای جلوه می‌کند که با روشنایی تنظیم شده.) اما این پوچی شاید گاهی از عنصر شانس بیاید و اینکه واقعاً سیستم کارکرد این دنیا و اتفاقاتش چگونه است؟ بسیاری را می‌شناسم که باوری به شانس ندارند اما مگر می‌شود یک آدم در طول زندگی‌اش لحظه نایستد و با خود نگوید: "چرا من؟" مدتی پیش، در خیابان قدم می‌زدم که که پلیس جلویم را گرفت و مرا بازخواست کرد. مرا اشتباهی به جای یکی دیگر گرفته بودند اما هیچ‌گونه نمی‌توانستم ثابت کنم که من گناه کار نیستم. در آن لحظه‌ها، تنها "محاکمه‌ی کافکا" و "من اشتیلر نیستم" ماکس فریش جلوی چشمانم می‌آمد و می‌رفت. نزدیک بود دستگیر شوم که یک سرباز مرا از این پاپوش نجات داد. دقایقی بعد که به قدم زدن‌هایم ادامه می‌دادم، فقط با خود می‌پرسیدم: "چرا من؟" این سوالی است که احتمالاً اکثر دانشجویان و کارکنان دانشکده‌ی صنعتی اکول از خود پرسیدند. شوک و تاثیرات روحی که بر آن‌ها گذاشته شد فکر نمی‌کنم حتی تا این روز و بعد از گذشت بیش از دو دهه به طور کامل رفع شده باشد. چندی از آن‌ها خودکشی کردند. درگیری تنها با ذات این اتفاق نبود، آن‌ها عذاب وجدان داشتند که چرا کاری نکردند و چرا جلوی کشتار را نگرفتند. نقدهایی که در آن موقع شد بیشتر به سوی مردان بود، زیرا هیچ کاری نکرده و جلوی چیزی را نگرفتند. اما خود این منتقدها آیا می‌توانستند به سوی یک آدم مسلح هجوم ببرند؟ این احمقانه است. از مبحث که دور نشویم، این آدم‌ها می‌توانستند جای دیگری درس بخوانند یا آن روز غایب باشند یا هر اتفاق دیگری اما شانس این فرصت را به آن‌ها نداد. آن‌ها محکوم بودند که این تجربه را از سر بگذرانند. این شانس است که گاهی زندگی را پوچ جلوه می‌دهد.

فیلم تمرکزش بر روی قاتل نیست و نمی‌خواهد دلایل کاری که کرد را توجیه کند. این حرکت از سوی سازنده منطقی است. زیرا چیزی برای دفاع کردن هم وجود ندارد. پدر و مادرش طلاق گرفتند. پدرش او را اذیت می‌کرد. از کارش اخراج شد و دو بار برای ورود به دانشگاه اکول پذیرش داد که مورد قبول واقع نشد. همه‌ی ما مشکل داریم، مگر زندگی غیر از این هم می‌تواند باشد؟ همه‌ی ما هر روز باید دست مان را داخل لانه‌ی زنبور کنیم و با انواع آدم‌های مختلف دست و پنجه نرم کنیم. بابت اشتباهاتمان تحقیر شویم یا گاهی ناخواسته در کوچه و خیابان وارد یک دعوا شویم. در خانه بحث کنیم. شاهد اتفاقات ناگوار باشیم. بارها و بارها حق‌مان خورده شود و در جاهایی که استحقاق داشتیم، حتی لحظه‌ای دیده نشدیم. اما این دلیل می‌شود که جان یک انسان را بگیریم؟

تا به آن مرز جنون نرسی و آن‌قدر بی‌حس شوی که بتوانی دست به چنین کاری بزنی، نمی‌شود جواب چنین سوالی را داد. آدم‌های مریض از نظر ذهنی اگر این کار را می‌کنند حداقل ناخواسته است. آن‌ها فکر می‌کنند که دارند کار مثبتی انجام می‌دهند. آن‌ها هرگز فکر نمی‌کنند که کاری که دارند می‌کنند بد است. این آدم‌های سالم هستند که اوج ترسناکی را معنا می‌کنند. مارک لپاین در بررسی‌ها به عنوان یه آدم با بیماری‌های مختلف شناخته شد. واقعاً هم خیلی سخت است که یک انسان را در هنگام انجام چنین اعمال مشمئز کننده‌ای عادی تصور کنیم. اما به شخصه معتقدم او سالم بود. تنها، آدم ضعیفی بود. آدم‌های ضعیف یا تلاش نمی‌کنند یا اگر بکنند و شکست بخورند، به دنبال بهانه می‌گردند. این تنها کاری است که آن‌ها بلد هستند. اشتباه نکنید، هیچکس قوی نیست و همه‌ی ما ضعف‌هایی بی پایان داریم اما نمی‌گذاریم که بر ما چیره شود. اگر امروز یک روز بد را گذراندیم، حداقل سعی می‌کنیم فردا بهتر باشد. تنها ضعیف‌ترین‌ها قادر به انجام ترسناک‌ترین کارها هستند. زیرا شاید دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. مارک لپاین دنبال بهانه بود و با کمی نگاه به اطرافش او بهانه‌اش را پیدا کرد. "زنان" آن‌ها دیگر مثل سابق سنتی و خانگی نبودند. تبدیل به بخشی اصلی از بخش اقتصادی و شغلی جامعه شده بودند. برای مارک که حتی نمی‌توانست یک شغل معمولی دست و پا کند، این عذاب آور بود. احساس حقارت می‌کرد که به عنوان یک مرد نمی‌تواند سره کار برود در حالی که زنان هر روز دارند پله‌های ترقی را طی می‌کنند و جای او را می‌گیرند. مشکل زنان بودند و او که حالا ریشه‌ی تمام مشکلات زندگی‌اش را یافته بود، باید کاری می‌کرد. او نمی‌توانست به جایگاهی که می‌خواهد برسد. او نمی‌توانست جلوی تمامی این زن‌ها را بگیرد. پس باید پیامی می‌رساند. باید جامعه را از شر این زنان و فمنیست های شیطانی نجات می‌داد. او باید قهرمان می‌بود. نتیجه کشت و کشتاری بود که اتفاق افتاد. خود را به جایی رساند که دیگر راهی جز خودکشی نداشت. به قول یکی از کاراکترها:" او آزاد شد. من نه".

ای کاش این اتفاق همین یک بار بود اما این پایان نیست. این کشتارها باز هم اتفاق می‌افتد، در ابعاد کوچک‌تر، در ابعاد بزرگ تر. هر روز بهانه‌های جدیدی پیدا می‌شود و این بهانه‌ها روی هم انباشته می‌شوند، نتیجه تخلیه‌ای است که به عنوان گلوله در اعضای بدن دیگران خالی می‌شود یا حتی به شکل‌های دیگر. دردناک است و تاسف بار. اما همه مقصر هستند. اول از همه خانواده‌ها. بچه باید عشق در وجودش کاشته شود، قبل از اینکه بزرگ شود باید این حس دوست داشتن، این حرارت علاقه را در وجود خودش حس کند، در غیراین صورت زندگی برایش سخت خواهد شد. او همیشه یک چیزی کم خواهد داشت.

همان طور که قبل‌تر گفتم، تمرکز فیلم روی قاتل نیست، بلکه روی قربانی‌هاست. چه کسی بودند و بعد از اتفاق چه کسی شدند. دو شخصیت مختلف را دنبال می‌کنیم و می‌بینیم که چگونه با این اتفاق کنار آمدند. یکی از آن‌ها خودکشی می‌کند و دیگری به موفقیت و جایگاه مناسبی در زندگی می‌رسد. من هر دو را درک می‌کنم و همین طور تحسین. "ژان فرانسوا" می‌رود مادرش را می‌بیند، با او ناهار می‌خورد و بعد هم می‌رود و خودش را می‌کشد. او نه ترسو است و نه ضعیف. تنها نمی‌تواند دیگر زندگی کند. بسیاری از انسان در زندگی خود به این مرحله می‌رسند که دیگر نمی‌توانند زندگی کنند اما آن‌ها به عنوان یک مُرده‌ی متحرک به زندگی بی معنی خود ادامه می‌دهند تا روز آخر. جسارت واقعی می‌خواهد که فردی که وارد چنین مرحله‌ای شده، این را بپذیرد و حاضر باشد همه چیز را تمام کند. البته شاید ژان فرانسوا اشتباه می‌کرد، او به مرور زمان خود را مقصرتر دید و فکر کرد می‌توانست تغییری ایجاد کند. کم کم به درجه‌ای رسید که نبودنش را بهتر از بودنش می‌دید و هرگز از این شوک بیرون نیامد. دیگر وجود نداشت که بهبود پیدا کند. کاراکتر ژان فرانسوا الهام گرفته از شخصیت واقعی "سارتو بلیز" است که خودش را مدتی بعد از اتفاقات پیش آمده کشت. در ادامه پدر و مادرش هم نتوانستند این همه فشار و غم را تحمل کنند و آن‌ها نیز خودکشی کردند

یکی از ویژگی‌های این فیلم که دوست داشتم، سیاه و سفید بودن آن است. دنی ویلنو برای اینکه از نشان دادن رنگ خون پرهیز کند، فیلم را سیاه و سفید ساخته که از وجهه‌های دیگر هم انتخاب مناسبی است. تلخی اتفاق و سردی اتمسفر به خوبی توسط رنگ سیاه و سفید منتقل شده است. از فیلمبرداری و قاب بندی‌های عالی اثر هم نمی‌توان گذشت که بارها و بارها آدم را سوپرایز می‌کند. موسیقی خوب و کم بودن دیالوگ‌ها، همه چیز این فیلم سرجایش است.

"پولی تکنیک" فیلمی بود که خیلی علاقه‌مند نبودم ببینم اما خود را مجبور می‌کنم که این‌گونه آثار را تماشا کنم، بد نیست که هر از گاهی به خود یادآوری کنیم چه کسی هستیم و به عنوان یک انسان چه کارهایی از دست‌مان بر‌می‌آید. باشد که اگر روزی با واقعیت وجودی خود روبرو شدیم، آن را با کلمه‌ی "وحشت" توصیف نکنیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692