بوسگان بدخیم اهریمن بر شانههای دُژخیم میهن
در شماره پیشین به داستان نقاشی «به دو نیم کردن جمشید» پرداخته شد. داستان سرانجامی شوم برای آنکس که فره ایزدی از او برون رفت و پس ستم پیشه کرد و خود از ستمگری اَژیدهاک و جورسرشت، چشای مرگ را به تلخی دریافت.
نقاشی «به دو نیم کردن جمشید» همانگونه که در نوشتار پیشین گفته شد؛ یکی از نگارههای شاهنامه تهماسبی میباشد. در این شماره نقاشی «به تخت نشستن ضحاک» در پیوستار داستانِ نگاره پیشین به روایت کشیده میشود.
این نگاره نیز همچون نگارههای دیگر شاهنامه تهماسبی با تلاش گروهی از زبردستترین هنرمندان ایرانی و با سرپرستی سلطان محمد تبریزی و بر بنیان چگونگی به تخت نشستن ضحاک کشیده شده است.
در شاهنامه آمده است:
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز...
ضحاک را از پادشاهان اساطیری ایران بزرگ[1] میدانند. واژه ضحاک اما عربی شده واژه ایرانی اَژی دَهاک یا همان اژدها است. در اوستا (نسک اِسپَنته ایرانیان) ضحاک به صورت اَژی دَهاکَ آمده است که اژدهایی است با سه سر که ثَریتون (ثَریدون یا همان فریدون) با او میجنگد. و این استعاره اوستا از ضحاک، به عنوان اژدهایی سه سر، یکی از زیباترین و نغزترین استعارههای اساطیری است.
اژی دهاک از دو واژه اَژی (اژدر) به معنای مار بزرگ و دَهاکَ به معنای گزیدن و نیش زدن (و در این واژه؛ دَهَه-کَهَ برابر با گزنده و نابودکننده) تشکیل شده است و به معنای «مار بزرگ نابودگر» که از سوی اهریمن برای نابودی نسل کیوزادگان (آدمیزادها) گماشته شده است.
گاهی در اوستا «اَژی دَهاکَ» (اَژی دَهَکا، اَژی دَهَک، اَژی دَهَه، اَژی دَها، اَژدَها)، با پاژنام (لقب) ثری زَفَن به معنای سه پوزه آمده است (یشت 37-19). مردی[2] با سه سر و سه پوزه و شش چشم و دارای هزار گونه نیرنگ و ترفند که از مردم بابل است.
در شاهنامه، ضحاک پسر مرداس است و مرداس بر خلاف پسر، مردی نیک و دادگر بوده است و فرمانروای دشت نیزه وران. «دشت نیزه وران» از سرزمینهای اساطیری ایران بزرگ و در باختر (غرب) آن قرار بوده است. برخی از پژوهشگران دشت نیزه وران را سرزمین آشوریان در بالادست میان رودان میدانند، و برخی این دشت را سرزمین سامیهای پایین دست میان رودان. فرمانروایی مرداس همزمان است با پادشاهی جمشید، و آن هنگام که جمشید رو به ستم و تاریکی مینهد. اما سرنوشت مرداس خود با لکه ننگی در اساطیر و تاریخ انسانی به نام پدرکشی همراه است.
اژدهاکا[3]، دل بر سریر پدر میبندد و با نیرنگ و فریب، پدر را میکشد؛ چنان که همچون سریر، چشم به نامادری جوان خود نیز داشته است. و اینها همه از فریفتار اهریمن گجسته بوده است. (در اینجا داستان ضجاک یا اژدهاکا کمی مانایی به داستان اُدیپوس در اساطیر یونانی مییابد.)
اهریمن از پیش زمینه را برای فرمانفرمایی تاریکی بر زمین و برچیدن نژاد کیوزادگان میچیند. جمشید که رفته رفته رو به تباهی میگذارد، از آن سو تاریکای درون اژدهاکا کم کم میگدازد. فره ایزدی از جمشید کاسته میگردد و برون میرود، چنانکه جور و ستم را به جور و واجورترین شکلهای ممکن بر مردم روا میدارد و ایرانیان از آن همه ستم به ستوه میآیند. اهریمن که از آن طرف به خوبی اژدهاکا را پرورانده بود، حال زمان را برای سررسید بوسه سیاه آهسته آهسته آماده میبیند.
و اما کدامین بوسه سیاه؟
اژدهاکا، بعد از کشتن پدر و به دست آوردن سریر، همچون اژدری تازی به تازش بر ایرانیان اقدام میکند. جمشید که توان ایستادگی ندارد و فره ایزدی از او برون رفته است، پای به گریز میگذارد و شاهنشاهی (امپراتوری) بزرگ ایران به دست اژدهاکا میافتد؛ این هوکای (جغد) شوم اساطیر ایران. هوکایی نشسته بر شاخههای پیچاک جنگلی در ژرفای شبی تیره و سیاه که با هر هوهوی خود، تن هر بامداد و سپیدهای را به لرزه میانداخت.
حال اژدهاکا میماند و ایران و ایرانیان. خردمندان به پستو میروند و دیوانگان کار و کامشان پراگنده در میان مردم، و اهریمن با نیشخندی تَل و تلخ به نظاره شادمانه همه این رویدادها است.
در این میان، دختران جمشید؛ شهرناز و ارنواز را به نزد اژدهاکا میبرند و این دو شهربانوی ایرانی به اسارت وی در میآیند.
اهریمن بدخواه، پس از فریفتن اژدهاکا برای کشتن مرداس نیکمرد و خداترس، اینبار برای بار دوم در پیکر جوانی خردمند و آشپزی زبردست، به نزد وی میآید و خود را هنرمندی در ساختن خورشها و خوراکهای شاهانه میشناساند. پس اژدهاکا وی را سرآشپز دربار خود میکند.
اهریمن سفره رنگینی با خورشهای خوش و خوشگوار از پرندگان و ماکیان و چارپایان آماده میکند. اژدهاکا میچشد و میخورد و میآشامد و خوش میآید به چشایش. و این کامگیری و کامرسانی هر روز دوره میگردد تا روز چهارم که اژدهاکا سیر و پروریده و چنان شاد و خوشان رو به جوان میکند و میگوید که هر آرزو داری بخواه از من! و اهریمن خواستار آن میشود که بر شانههای پادشاه بزرگ، به رسم بندگی بوسه زند. اژدهاکا میپذیرد و بوسههای سیاه اهریمنی از لبان شوم جوان بر شانههایش ماچ ماچ فرود میآیند.
پس از آن جوان ناپدید گشت و بر شانههای اژدهاکا، از جای کبود لبان اهریمن، دو مار سیاه روئید -اما نه چنان که مشی و مشیانک همچون دو ساقه در هم پیچیده و پیچاک مهرگیاه- .
اژدهاکا پریشان میشود و ترس بر او میافتد. مارها را از بن میبرند و باز جای آنها دو مار سیاه تر دیگر میرویند و سر بر میآورند، با چشمهایی سرخ و آتشدان. اژدهاکا بیشتر به ترس میافتد. پزشک میآورند. اما باز هم سودی نمیکند. پس اینبار اهریمن برای بار سوم در پیکر پزشکی ماهر بر اژدهاکا پدیدار میگردد و سفارش میکند که هر چه بنا بر بریدن کنند ماران سیاه دوباره بر میرویند، و درمان و داروی این ماران، تنها مغز کیوزادگان جوان است. برای آنکه مارها گزندی نرسانند و به گزیدن سر نچرخانند، میبایست که روزانه دو جوان را کشت و از مغز آنان برای ماران خورش ساخت.
و این چارهی زمینه چینی شدهی اهریمن برای براندازی تخم و تیم کیوزادگان بود.
در ادبیات امروزی، حمید مصدق در پیش درآمد شعر معروفش به نام «درفش کاویانی»، در سروده «ایرانشهر»[4] میسراید:
زمانی دور / در ایرانشهر / همه در بیم / نفس در تنگنای سینهها محبوس / همه خاموش / و هر فریاد در زنجیر / و پای آرزو در بند /.../ فضای سینه از فریادها پر بود و لب خاموش /.../ نه کس بیدار / نه کس را قدرت گفتار / همه در خواب / همه خاموش / به کاخ اندر /.../ نشسته اژدهاک دیوخو / بر روی تخت خویشتن هشیار / مبادا کس شود بیدار / لبانش تشنه خون بود / نمانده دور / ز چشم و گوش او پنهانترین جنبش /.../ در آن دوران در ایرانشهر / همه روزش چو شبها تار / همه شبها ز غم سرشار /.../ خورد صبح و ظهر و شامِ مارانِ دو کتفِ اژدهاکِ پیر / مدام از مغز سرهای جوانان این جوانمردان ایران بود / جوانان را به سر شوری ست توفانزا / امید زندگی در دل / ز بند بندگی بیزار / و این اژدهک پیر میدانست / از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود...
ادامه دارد...
[1]- منظور از ایران بزرگ همان گستره و سرزمین پهناور ایران به لحاظ تاریخی است با فرهنگ و شاخههای زبانی ایرانی در عین گوناگونی قومی که ایران امروزی بخش مرکزی آن محسوب میشود.
[2]- واژه «مرد» هم ریشه با «مرداد» و «مار» و از ریشه مردن است و به معنای نابودگر. قوم «آمارد» به معنای مرد که نام یکی از تیرههای مردم مازندران است نیز به همین معنا است. در مورد قوم آمارد در شمارههای بعدی و در داستان فریدون به تفصیل توضیح داده خواهد شد.
[3]- از این پس ضحاک را با همان صورت ایرانی درستش و در شکل کلی اوستاییش به کار میبریم. در اوستا ضحاک به صورت «اَژی دَهَه کَ» آمده است که مصوت «-َ» دارای واجگاه مشترک با صامت «ا» میباشد و در نتیجه اژی دهَکَ را میتوان اژی دَهَکا یا اژی دهاکا خواند و نوشت. این پسوند «کا یا کَ» در آخر کلماتی نظیر اژی دَهَکَ، در زبان پهلوی (پارسی میانه) با حذف مصوت –َ یا صامت «ا» در آخر آنها به صورت «ک» ساکن باقی میماند مانند نامَک به معنای نامه، و اما در پارسی امروزی این «ک» نیز حذف میشود. امروزه نمونه این پسوند «کا» به همین صورت دست نخورده و باستانی در آخر نامها را میتوان در برخی از شاخههای زبانهای ایرانی نظیر زبان تبری یا مازنی (مازندرانی) مشاهده کرد، به عنوان مثال: وَرِکا (به معنای بره)، ویشکا (به معنای بیشه)، و واژگانی دیگر نظیر: هوکا (جغد)، رِیکا (یا رایکا به معنای پسر یا پسر زیبا)، شوکا (آهو)، سیکا (مرغابی، اردک) و ...
[4]- ایرانشهر نامی بود که برای نخستین بار از سوی اردشیر بابکان؛ بنیانگذار شاهنشاهی ساسانیان، به طور رسمی بر پهنه و کشور ایران بزرگ که تحت شاهنشاهیش بوده است اطلاق شد و پیش از آن واژه «ایران» به صورت اَئیریَن و اَئیریَن وَئِجَه در اوستا آمده است. اَئیریَن نامی است که قوم آریایی پس از ورود به فلات ایران به این سرزمین اطلاق کردند. و «اَئیریَن وَئجَه یا ایران ویچ» نام قدیمیترین خاستگاه قوم ایرانی است که میتوان آنرا سرزمین اصلی ایران معنا کرد. پژوهشگران بسیاری این سرزمین را در خاور ایران و برخی در خوارزم باستان میدانند. ایران ویچ چون نخستین اقامتگاه ایرانیان بود از اماکن مقدسه شمرده میشد و در همین ایران ویچ است که جمشید شهر ورجمکرد را ساخته است. ایرانیان آریایی در 1400 سال پیش از زادروز عیسی مسیح از ایران ویچ مهاجرت نمودند به سوی سغد و مرو و آریانا و هلمند و پارس و هگمتانه و برخی از آنها (یعنی سکاها) نیز راه شمال دریای ورکانی را پیش گرفتند و تا شمال دریای سیاه پیش رفتند (حماسه سرایی در ایران، دکتر ذبیح اله صفا، صفحه 23).