حسین، پلنگ مغرور شعر ایران «بهمن زدوار» اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

حسین، پلنگ مغرور شعر ایران «بهمن زدوار»

خوب یادم هست که اولین بار حسین منزوی را در قهوه خانه‌ی مقابل دانشگاه دیدم. با اینکه او را نمی‌شناختم اما از درگیری‌های سر و صورت و کاغذ و قلم و قلیان که در مقابلم بود، حدس زدم که این مرد باید شاعر باشد و همینطور هم بود. او حسین منزوی شاعر "نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره" بود.بعدها کتاب "صفرخان" حسین که در مورد صفر قهرمانی نوشته شده بود در همان انتشاراتی که من ویراستار آن بودم عرضه شد و همین مسئله رفت و آمدهای حسین منزوی را به دفتر نشر فراهم کرد. طی همین رفت و آمدها و حضور در جلسات شعری که در نزدیکی دانشگاه و با شعرخوانی احزاب مختلف سیاسی برگزار می‌شد، آشنایی ما بیشتر و بیشتر شد.

اما طولی نکشید که مسائل و مشکلات خانوادگی من باعث شد که مدتی از شعر و فضاهای شعری فاصله بگیرم و در طی این دوره از حسین منزوی بی‌خبر بودم.

بعدها پدرم خانه‌ای کوچک و شاعرانه در کنج حیاط به من داد که به قول خودش با دوستان دیوانه‌ام در آنجا سر کنم و کاری به کار آن‌ها نداشته باشم. زندگی مجردی آشپزی و حضور گاه و بی گاه دوستان شاعرم حال و هوایی خاص به خانه‌ام داده بود. دوستانی مثل: محمد سعید میرزایی، رسول یونان، علیرضا راهب، منوچهر آتشی، م. آزاد و ...

یکی از همین شب‌ها در بهمن ماه 74 بود که حسین منزوی هم به خانه‌ی من آمد و دوباره آشنایی ما از نو شکل گرفت و رفته رفته رشته‌ی مهر و الفت ما محکم و محکم‌تر شد.

تجرد و به ویژه دست پخت خوب من و درد نوشی‌ها و رندی‌های مشترکی که داشتیم موجب شده بود که حسین هروقت که از زنجان به تهران می‌آمد یک راست میهمان خانه‌ی من بود. البته بعضی شب‌ها که با هم قهر بودیم جاهای دیگر نیز می‌رفت.

جاهایی مثل: خانه‌ی محمدرضا رستمبگلو و ابراهیم اسماعیلی.

حسین اخلاق غیر قابل تحملی داشت به طوری که یک بار پدرش از من پرسید که چه طور می‌توانم او را تحمل کنم؟ و من در جواب ایشان گفتم که «اگر از پسر شما سینه سوخته‌تر نباشم، خراباتی‌تر نباشم، شاعرتر نباشم، دردمندتر نباشم و از جنس خود او نباشم به هیچ وجه نمی‌توانم تحملش کنم.»

حسین کودک بود و بنا به لجبازی‌های کودکانه‌اش هیچ چیز را مراعات نمی‌کرد و از همین رو بسیاری از دوستان با او و شخصیتش مشکل داشتند تا جایی که سر مسائلی از این دست با هوشنگ ابتهاج دعوای سختی کردند. ولی شرایط زندگی و تجرد من به گونه‌ای بود که حسین در کنار من احساس راحتی می‌کرد. البته من بلد بودم با او چه طور رفتار کنم. برایش قانون وضع کرده بودم که مثلاً زودتر از ساعت نه شب خانه نیاید و صبح‌ها تا ساعت هفت بیدار شود و خانه را ترک کند که من هم بتوانم سر کار بروم. حتی یکی دو بار او را تنبیه کردم که حالا یادآوری آنروزها آزارم می‌دهد، گرچه واقعاً اگر تنبیهش نمی‌کردم نمی‌توانستم کنترلش کنم.

شعر و زندگی حسین هیچ فرقی با هم نداشت. او واقعاً روح دردمند و خسته‌ای داشت و برای نمونه وقتی خودش را به "مجنون خیابان‌ها" تعبیر می‌کند واقعیت را می‌گوید. مثلاً شعر معروف "تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم" را شبانه در میدان ولی عصر سروده است و به طور کلی می‌توان گفت که دفترهای شعر حسین گویای زندگی و دردها و آوارگی‌های حسین است.

یادم هست که یک شب از او پرسیدم: «حسین تو این همه درد را از کجا آورده‌ای؟» جواب داد: «نیمی سرنوشتم بود و نیمی در سرشتم بود.» تمام عشق‌هایش واقعی بودند. حسین ادای عشق را در نمی‌آورد بلکه با عشق زندگی می‌کرد. گرچه بر حسب تخیلات شاعرانه پر و بالی به عاشقانه‌های خود می‌داد، اما این اشعار ریشه در اتفاقاتی حقیقی و لمس شده داشت. البته می‌توانم بگویم که او یک یا نهایتاً دو بار به معنای واقعی عاشق شده است و غیر از این یک یا دو مورد همیشه نقش معشوق را ایفا می‌کرد. او مرد خوش قیافه و خوش زبانی بود و به دلیل شهرت و هنر خاصی که داشت، بسیاری از زنان آرزو داشتند که حتی سلام علیک کوچکی با او داشته باشند.

همانطور که قبلاً هم اشاره کردم حسین کودک بود و باید با زبان کودکی با او کنار می‌آمدی. من اشک‌های زلال او را دیده بودم. وقتی که بعضی شب‌ها خواب برادر مرحومش "حسن منزوی" را می‌دید با گریه و اضطراب از خواب می‌پرید و در همان حال شروع به نوشتن شعر می‌کرد و شخصیتی که همه از او فراری بودند به کودکی معصوم و درد کشیده بدل می‌گشت.

اما آنچه که بیش از همه در زندگی و اشعار حسین منزوی برجسته است، نگاه ویژه و تحلیلی او نسبت به آموخته‌ها و آمیخته‌های زندگی خود بود. او علاوه بر نگاه ویژه به مقوله‌ی عشق، بینشی ظریف و تحلیل گرانه نسبت به داستان‌ها، اسطوره‌ها و اشعار ایرانی و غیر ایرانی داشت که آقای بهروز رهبری در مقاله‌ای تحت عنوان "تلمیحات در شعر حسین منزوی" به این موضوع و بهره گیری منزوی از اسطوره‌های چینی، یونانی و ... اشاره کرده است. برای نمونه وقتی در مورد داستان رستم و سهراب صحبت می‌کردیم، حسین سعی می‌کرد مسئله‌ی تقدیر را در این داستان برجسته کند و تحلیل خاص خود را از آن ارائه دهد. یا در داستان ژاپنی "اوراشیما" زندگی اوراشیما و پریان دریایی را در زیر آب که صد و پنجاه سال طول کشید با داستان اصحاب کهف تطبیق می‌داد و مسئله‌ی تعلیق زمان را مطرح می‌کرد.

نکته‌ی برجسته‌ی دیگر اینکه، به اعتقاد من شاعر امروز باید بر دوش تمام گذشتگان سوار باشد و این مهم منوط به مطالعه‌ای دقیق و مستمر است. اگر حسین منزوی توانست گامی فراتر از دیگران در عرصه‌ی غزل بردارد، یکی از مهم‌ترین علل آن همین تسلط او به ادبیات گذشته بود. حسین منزوی حافظ را به خوبی می‌شناخت و به ظرافت‌های ادبی شعر او واقف بود و با بهره گیری از اشعار حافظ، به تحلیل محیط فرهنگی و اجتماعی دوران او می‌پرداخت. علاوه بر این آگاهی که حسین نسبت به پیشینیان خود داشت، نگاه ویژه‌ی او به شعر معاصر نیز نقش مهمی در اعتلای اشعار او ایفا می‌کرد. دوستی او با کسانی چون ابتهاج و ارتباط با کسانی چون شاملو و درکی که نسبت به شیوه‌ی شاعری چون نیما از خود نشان می‌داد، همه و همه تأثیر غیر قابل انکاری بر راه شعری او نهاده‌اند. به جرأت می‌توانم بگویم که حسین هیچ تعصبی به غزل نداشت و با بسیاری از سپید سرایان در ارتباط بود و حتی در جلسات شعر احزاب مختلف سیاسی شرکت می‌کرد، چرا که او همواره در پی کشف واژه‌های جدید و قابل استفاده در شعر بود و عقاید و باورهای سیاسی و غیر سیاسی دیگران تأثیر چندانی بر او و شعرش نمی‌نهاد. اهمیت فراوانی که او برای واژه قائل بود موجب شده بود که واژه در دست او به نرمی موم در آید و به اعتقاد من این مهارت، نتیجه‌ی مطالعات ریشه‌دار و منطقی او در ادبیات کلاسیک و ادبیات مدرن غربی بود.

تمام شاعران برجسته در شعر خود یک رمز ورود دارند که خواننده را به طور مستقیم به زندگی و شخصیت آن شاعر رهنمون می‌سازد. به اعتقاد من، رمز ورود حسین منزوی شعر "ماه و پلنگ" اوست. حسین پلنگ مغرور شعر ایران بود. یادم هست که یک بار از او پرسیدم که «چرا شعر سپید می‌گویی؟» جواب داد: «می‌خواهم پا به پای شاملو در این مسیر پیش بروم و می‌دانم که موفق خواهم شد.» به حق نیز این پلنگ مغرور قله را خوب می‌شناخت و مصمم بود که ماه را از فراز آسمان به زیر بکشد و من بعد از مرگش در شعری اینگونه به توصیف این پلنگ مغرور پرداخته‌ام:

رها از تن، تن از تنپوش آزاد

دمیده در هجوم هرزه‌ی باد

تقلای تغزل تاب قله

پلنگانه به صید ماه، صیاد

به راه بیستون رفتی و گفتی

از این شیرین عجوزه داد بیداد

قلم از تیشه کردی دفتر از سنگ

نهادی عشق را از ریشه بنیاد

غم انگیز و غریبانه تنیدی

به دور خویش تار لعنت آباد

کشیدی سر شرنگ تلخکامی

تمام شوکران هایت شکر باد.

 

در مورد زندگی معمول حسین باید بگویم که او اهل موسیقی هم بود و گاهی در محافل دوستان دف می‌نواخت و آواز می‌خواند. به ورزش نیز توجه نشان می‌داد و طرفدار تیم استقلال بود و همیشه باهم سر بازی‌های استقلال و پرسپولیس که تیم مورد علاقه‌ی من بود، درگیر بودیم. صبح‌ها را عموماً در قهوه خانه‌ها می‌گذراند و سپس با حضور در محافل و جلسات ادبی و حل و فصل کارهای مربوط به ترانه‌هایی که می‌سرود و ... روزش را به پایان می‌رساند.

امرار معاش حسین از راه ترانه سرایی، دریافت حق تجدید چاپ اشعار، نوشتن تزهای دانشجویی و ... صورت می‌گرفت و می‌توانم بگویم که سال 83 یکی از پر درآمدترین سال‌های زندگی حسین بود. در آن سال بود که برای آلبوم ایرج که با آهنگسازی مجتبی یحیی به بازار آمد 6 ترانه سرود. کتاب صفرخان نیز به خاطر مرگ صفر قهرمانی تجدید چاپ شد و یک تز دانشجویی نیز به راهنمایی او انجام شد. علاوه بر این‌ها دوستانی بودند که اکثراً به حسین منزوی کمک می‌کردند. دوستانی مثل: حجت الاسلام زند، رئیس حوزه‌ی هنری. دکتر نعمت احمدی و ... بهروز منزوی، برادر حسین نیز همیشه و در همه حال پشتیبان او بود و حتی در شرایط خاص از او پرستاری می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم خود حسین نزد دوستان می‌رفت و پول قرض می‌کرد و بعدها اگر وسعش می‌رسید پس می‌داد. یادم هست که می‌گفت: «من که شاعر دولتی نیستم که از آن‌ها صله دریافت کنم.»

به باور من، حسین روزی بلند بود. یادم هست که یک شب که با هم به خانه بر می‌گشتیم به او گفتم که «در خانه چیزی نداریم و آخر برج است و پولی برایم باقی نمانده.» گفت: «خدا بزرگ است. برویم ببینیم چه می‌شود.» تازه به خانه رسیده بودیم که تصادفاً دو نفر از دوستان حسین زنگ زدند و با دست پر به خانه‌ی ما آمدند. صبح نشده ما هم غذا داشتیم. هم میوه و هم سیگار.

به طور کلی می‌توانم بگویم که حسین زندگی را رها کرده بود و تنها به شعر فکر می‌کرد. او بارها به من گفته بود که «مهم نیست ما کجا زندگی می‌کنیم و چه طور زندگی می‌کنیم، مهم اثری است که از ما به جا خواهد ماند، چه معلوم که حافظ در شرایطی بدتر از ما زندگی نکرده است.»

در واقع زندگی نامه‌ی حسین شعر اوست و شعر او زندگی نامه‌ی او. حسین در طول زندگی فراز و فرودهای وحشتناکی را تجربه کرده بود. چیزهایی مثل: عشق. نداری. آوارگی و گرفتاری‌های دیگر. هفت هشت سال پایانی عمر او با دردها و رنجهای جسمی و روحی بسیار شدیدی همراه بود که در طول این مدت ما با هم بودیم و با هم زندگی کردیم.

متأسفانه در دوستی‌های فشرده و نزدیکی از این دست اتفاقات خاصی به وجود نمی‌آید و بعدها که دوری شکل می‌گیرد این خاطرات هستند که ارزش می‌یابند. به قول معروف: خوشبختی زمانی معنا پیدا می‌کند که ما از آن دور باشیم. حالا که من از حسین دور مانده‌ام تنها یک آرزو دارم. آرزویی محال و دست نیافتنی، اینکه حسین دوباره زنده شود، یک سال دیگر با هم زندگی کنیم و این‌بار هردو با هم بمیریم. او خیلی خیلی زود رفت و مرا تنها گذاشت.

خلاصه اینکه: حسین موفق‌ترین متحول کننده‌ی غزل ایران است. هرچند دیگرانی چون هوشنگ ابتهاج، سیمین بهبهانی و... نیز در این زمینه کوشیده‌اند، اما هیچ کدام نمی‌توانند نظیری برای حسین منزوی باشند. چرا که شعر حسین دلنشین است. او علاوه بر اینکه در فنون و شگردهای شعری مهارت داشت، شاعرانه می‌سرود. با احساس و عطوفت شاعرانه عجین بود و آن را در اشعار خود به قلم می‌کشید.

پایان سخن را به عهده‌ی غزل نیمه کاره‌ام می‌گذارم که نقطه‌ی کمال ناگفته‌هایم باشد:

هوای کوچ پرنده هوای دلگیری است.

هوای حول و ولای دمادم پیری است.

هوای زخمی آن شب که منزوی می‌رفت.

هوای مرگ پلنگانه‌ی اساطیری است...

منتشر شده در فصلنامه شعر چوک شماره 4، یادنامه حسین منزوی، بهار 94

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692