هرچه فکر میکنم، به خاطر نمیآورم چرا از خواب پریدهام. نصف شب است. حس میکنم خیلی تشنهام. میروم آشپزخانه آب بخورم. چراغ را که روشن میکنم، رو سنگ آشپزخانه، اول تنگ آب را میبینم، بعد ماهی سیاه و کوچک پدر را با آن بالههای سرخ. به جای آنکه بروم سمت یخچال، بیاختیار میروم سمت تنگ. ماهی وسط آب بیحرکت ایستاده و صورتش رو به من است. از زمانی که به خاطر میآورم او را دیده بودم، ولی حالا بار اول است که میبینمش. هفتهی قبل که پدرم مرد، مادرم گفت: وصیت کرده ماهی را بدهم تو ببری خانهتان.
این حرف را طوری زد که انزجار از گفتهاش حس کردم.نمیدانم، شاید هم انزجار نبود، ترس بود، کی میتواند میان این حالتها به شکلی قطعی فرق بگذارد؟
همان وقت به یاد دعواهای او با پدرم افتادم که اغلب سرماهی بود. از طرفی پدرم وقت و بیوقت تعریف میکرد از بچگی با این ماهی بزرگ شده. میگفت پدر خودش هم همین حرف را میگفته، و پدر پدرش هم. یعنی هر کس تا هر زمان که به یاد میآورد، این ماهی همینطور و به همین شکل در همین تنگ بوده؛ تنگی عتیقه مال صدها یا هزاران سال پیش. چیزی که جالب است چشمان ماهی است، روزها معلوم نیست، یا توجه را به خود جلب نمیکند، اما امشب میفهمم که چه قدر درشت و گیراست و چه قدر حالت انسانی دارد!
صورتم را به تنگ نزدیکتر میکنم. با اندام یک دست سیاه و بالههای سرخ، خونسرد به من نگاه میکند. مطمئنم به من نگاه میکند. انگار چشمهاش با من حرف میزند. چه رنگی است؟ نمیدانم، مدام رنگ عوض میکند. میچرخد رو به یخچال. یادم میافتد که آمدهام آب بخورم. بطری را برمیدارم و آب در لیوان میریزم. آب که میخورم چشمم به اوست. اوهم به من زل زده است.
به خاطر میآورم که او هیچ وقت چیزی نمیخورد، نه خرده نان و نه غذای آمادهی ماهی. آب تنگش را هم عوض نمیکنیم چون پدرم میگفت از پدرش شنیده است که آب اقیانوسهای دور است و ماهی به آن عادت دارد. میروم که بخوابم؛ یعنی باید ازش خداحافظی کنم؟
از خواب که بیدار میشوم، میروم صورتم را بشویم. کف تنگ بیحرکت نشسته است. یا من تصور میکنم که نشسته است. متوجه میشوم که در این چند روز چه قدر ناخودآگاه به حرکتها و حالتهاش دقیق شدهام. روزها کف تنگ است، نمیدانم بگویم نشسته یا خوابیده. و فقط شبهاست که آن درشتی بیش از حد چشمها که گاه تیره است و گاه روشن، تا عمق نگاه آدم میدود. عین دوتا سوزن یا دورگهی لیزر که میخواهد از روحت عکس بگیرد.
پیرماهی. عجب اسمی! ازاین اسمها فقط میشود تو حرفهای زن من، وقتی که ناراحت است، پیدا کرد. |
صدای زنم را از پشت سر میشنوم. غم خاصی تو صداش هست: خیلی حواست جمع بود و به آدم توجه میکردی، حالا هم روز و شب دوروبر این پیرماهی میپلکی!
پیرماهی. عجب اسمی! از این اسمها فقط میشود تو حرفهای زن من، وقتی که ناراحت است، پیدا کرد. چیزی نمیگویم. صبحانهام را در سکوت میخورم و میروم سرکار. پیرماهی!
این روزها سرکار هم که هستم، گاه و بیگاه یاد او میافتم. وسط خواندن یا نوشتن، چشمهای درشتش را میبینم که به من خیره شده است.
غروب که برمیگردم، تا در را باز میکنم یک راست میروم جلو تنگ. همان طور کف تنگ است، نشسته یا خوابیده.
زنم میگوید: تا حالا یکی دوبار فکر کردهام مرده، خواستهام بیاندازمش دور، ولی گفتهام اگر بمیرد میآد رو آب، معلوم میشود.
میگویم: انگار جای تو را تنگ کرده!
میگوید: بحث جا نیست، اصلاً تو این چند سالی که ازدواج ما گذشته، شده یک چیزی از فامیل تو به ما برسد که خیر توش باشد؟
میگویم: تا خیر را کی و چه طور تعریف کند.
میگوید: بله درست گفتی، برای تو که سرت را بگیرند تهت پیش این سگ ماهی است، تهت را بگیرند سرت، خیر خیر است.
سگ ماهی هم اضافه شد.
همان شب خواب میبینم از تشنگی مردهام. تمام وجودم از دهان تا معده یا روده، خشک خشک شده است. مردهی خودم را میبینم. هم بیرونش را، هم درونش را. بدنم از تو، مثل کویری که سالها آب به خودش ندیده، ترک ترک شده است. از بیرون هم میبینم آب بدنم تبخیر شده و پیر و چروکیده و رنگ پریده، تا ابد مردهام.
از خواب میپرم و یک راست، بیآنکه فکر کنم میروم سمت یخچال. پیش از آنکه به یخچال برسم، نگاهم به ماهی میافتد. وسط تنگ رو به من ایستاده است. صورتم را میبرم جلو و زل میزنم به آن چشمهای درشت و زنده.
میچرخد سمت یخچال. انگار میداند چرا بیرون آمدهام. چهار لیوان آب مینوشم و برمیگردم سمت ماهی. وسط آب ایستاده و دو نور باریک سوزنی، چشمهاش را به چشمهای من وصل کرده است. صدای در میآید. برمیگردم. زنم است.چشمهاش را میمالد و یکهو داد میزند: نصف شبی هم چسبیدی به این عجوزه! گفتم ببین چی شده این وقت شب آقا دو ساعت سرجاش نیست! بندهی خدا سردردی دلدردی چیزی گرفته، پا شوم کاری براش بکنم، اما حالا میبینم آقا پیش ماهی جانش است! به خدا دیگر شورش را در آوردهای.
یعنی دو ساعت است که اینجام؟ به زنم نگاه میکنم. نمیدانم چه بگویم. خجالت میکشم. میترسم. انگار کار خلافی مرتکب شدهام. دست و پایم را گم کردهام. بیحرف میروم سرجام دراز میکشم. تا صبح خواب و بیدارم. هی غلت میزنم. میدانم ماهی هم بیدار و منتظر من است. لابد ایستاده وسط تنگ، رو به اتاق ما.
صبح دیگر جلو تنگ نمیروم، به دو دلیل، اول اینکه حتماً زنم مواظب است و اگر ببیند، بازیک چیزی میگوید؛ دوم اینکه مطمئنم ماهی کف تنگ خواب است یا بیحرکت نشسته.
شب خواب میبینم برهنهام؛ لخت وعور. دارم تو خیابان میروم. همه غیر از من لباس تنشان است و من حسابی خجالت میکشم، اما خوبیاش این است که کسی نگاهم نمیکند. میدوم. عرق کردهام. تشنهام. از خواب میپرم. نگاه میکنم، زنم خواب است. شاید هم خودش را به خواب زده است. مدتی جرئت نمیکنم بلند شوم اما لحظهای میرسد که حس میکنم دیگر نمیتوانم همان جا دراز بکشم. آرام بلند میشوم و از اتاق بیرون میآیم.
ماهی وسط آب رو به من ایستاده است. صورتم را به شیشهی تنگ میچسبانم. خنکی دلچسبی دارد. او هم جلوتر میآید. حالا چشمهامان نزدیک هم است. انگار همهی وجودش چشم است، حتا انگار با چشمهاش نفس میکشد و با چشمهاش حرف میزند. پس چشمهاش دریاست؛ دریاها، اقیانوسها و همهی موجودات زنده و مردهی آبها. آرزو میکنم که ای کاش من هم آنجا بودم، در اعماق آن چشمها. در آن پس و پشتها و هیچوقت بیرون نمیآمدم. تا ابد.
اولین روز عید است. به دیدن مادرم میروم. تنها. مادرم هنوز سیاه به تن دارد. چشمهاش بیحالت و بیفروغ است. هفت سین نچیده است. مرا که میبیند مدتی نگاهم میکند تا بشناسدم. میگویم: تا کی میخواهی این طور زندگی کنی؟
میگوید: تا هروقت. تا همیشه.
میروم سمت یخچال، میگوید: تو هم مثل آن خدا بیامرز همیشه تشنهای!
میگویم: هیچ چیز بهتر از آب نیست، خوردنش سلامتی میآورد.
از خواب میپرم و یک راست، بیآنکه فکر کنم میروم سمت یخچال. پیش از آنکه به یخچال برسم، نگاهم به ماهی میافتد. وسط تنگ رو به من ایستاده است. |
میگوید: نه زیادش. یادت نیست پدرت تو خواب با آب خفه شد؟
برمیگردم سمت مادرم و میگویم: از آن شب چیزی به من نگفتی.
میگوید: من هم چیز زیادی نمیدانم اما میدانم که از مدتها قبل، هر شب کارش این شده بود که بلند شود و چند لیوان آب بخورد. آن شب بلند نشد؛ بقیهاش را هم که خودت میدانی.
یادم میآید شبی که مرده بود، وقتی رسیدم دیدم رنگش کبود شده. دایی میگفت: این جور بعید است جواز دفن بدهند، باید یک فکری بکنیم. آخرش همسایهمان آقای حجتی قضیه را حل کرد، گفت: داداشم پزشکی عمومی میشناسد که پول میگیرد جواز دفن صادر میکند.
قبول کردیم. دکتر هم جواز دفن صادر کرد ولی میگفت: خیلی عجیب است! تا حالا این جورش را ندیده بودم. تو خواب خفه شده. ششهاش پرآب است.
یکی از خرماهایی را که به جای شیرینی خریده میخورم، ساعتی پیشش مینشینم و برمیگردم خانه. زنم هنوز خانه تکانیاش تمام نشده و سخت مشغول پاک کردن شیشههای پذیرایی است. عرق رو پیشانیاش میدرخشد. بنده خدا همیشه دست تنها خانه تکانی میکند و هیچوقت هم نشده که در این مورد غری بزند.
به سمت آشپزخانه میروم. خشکم میزند. تنگ یک بری است، سنگ آشپزخانه حتا خیس هم نیست. حتماً ساعتها از ماجرا گذشته است. میدوم جلو و همزمان داد میزنم: آخرش کار خودت را کردی قاتل!
تنگ را صاف میگذارم. هنوز تهش کمی آب هست. آشپزخانه را میگردم. خبری نیست. زنم میآید و خونسرد میپرسد: چی شده؟
به تنگ اشاره میکنم و نعره میزنم: میخواستی چی بشود؟
میگوید: آخ، این را کی چپه کرده؟
میگویم: حتماً من کردهام.
میگوید: به خدا خبر ندارم، شاید پردهها را که میبردم تو ماشین بیاندازم، گوشهی یکیشان گیر کرده به تنگ.
میگویم: و تو هم تا حالا متوجه نشدهای!
به دوروبر نگاه میکنم. دلم هری میریزد و موهای ساعدم سیخ میشود.
رو گل حنایی رنگ قالی، ماهی دراز به دراز افتاده. دست دراز میکنم، برش میدارم. خشک خشک است، مثل کویری که ماهها آب به خود ندیده است.
انگار کار دیگری نمیتوانم بکنم جز اینکه بیندازمش تو تنگ و مأیوسانه شیر آب را باز کنم روش. مثل قطعهای چوب میآید رو آب. تنگ را میگذارم رو سنگ آشپزخانه و میروم تو بالکن. هوای اتاق خفه است. سرم گیج میرود. به پایین نگاه میکنم، از آنجا تا آسفالت داغ، فاصلهی زیادی است. در همین زمان انگار نیرویی مرا برمیگرداند به سمت آشپزخانه. رو سنگ آشپزخانه، داخل تنگ، ماهی وسط آب ایستاده و بالههای سرخش را تکان میدهد.
شب خواب میبینم توی دریاچهای طبیعی کنار یک کوه، تو آب غوطه میخورم. زیر آب میروم و دقایقی میمانم. زیر آب پر از گیاهان دریایی زیادی است. تو خواب یادم میافتد شنا بلد نیستم.
میخواهم تا خفه نشدهام از آب بیرون بیایم اما نمیتوانم، انگار گیاهان دریایی کف دریاچه دور پاهام پیچیدهاند. ماهی را میبینم که رو به من میآید. خیلی قشنگ است. تا حالا ماهیای به این زیبایی ندیدهام، گاه سبز است، گاه گندمگون و گاه مهتابی. جثهاش به اندازهی جثهی من است.
چشمهای درشتش از دور به من میخندد. نزدیک که میشود، رو به من میایستد. حالا چشمهامان دو سانت هم از هم فاصله ندارد. نگاهش تمام وجودم را داغ میکند. حالا دیگر برام مهم نیست شنا میدانم یا نه. مهم نیست میتوانم از آب بیرون بیایم یا نه. خودم را رها میکنم تو اعماق آن چشمها؛ آن آبها.
بررسی داستان
راوی: اول شخص عینی
مثال:
هرچه فکر میکنم، به خاطر نمیآورم چرا از خواب پریدهام. نصف شب است. حس میکنم خیلی تشنهام. میروم آشپزخانه آب بخورم. چراغ را که روشن میکنم، رو سنگ آشپزخانه، اول تنگ آب را میبینم، بعد ماهی سیاه و کوچک پدر را با آن بالههای سرخ.
ژانر: شگفت (براساس تجربه زیستی خواننده ممکن است اتفاق بیفتد، در شگفت استدلالی وجود ندارد.)
مثال:
پدرم وقت و بیوقت تعریف میکرد از بچگی با این ماهی بزرگ شده. میگفت پدر خودش هم همین حرف را میگفته، و پدر پدرش هم. یعنی هر کس تا هر زمان که به یاد میآورد، این ماهی همینطور و به همین شکل در همین تنگ بوده؛ تنگی عتیقه مال صدها یا هزاران سال پیش. چیزی که جالب است چشمان ماهی است، روزها معلوم نیست، یا توجه را به خود جلب نمیکند، اما امشب میفهمم که چه قدر درشت و گیراست و چه قدر حالت انسانی دارد!
صورتم را به تنگ نزدیکتر میکنم. با اندام یک دست سیاه و بالههای سرخ، خونسرد به من نگاه میکند. مطمئنم به من نگاه میکند. انگار چشمهاش با من حرف میزند. چه رنگی است؟ نمیدانم، مدام رنگ عوض میکند. میچرخد رو به یخچال. یادم میافتد که آمدهام آب بخورم. بطری را برمیدارم و آب در لیوان میریزم. آب که میخورم چشمم به اوست. او هم به من زل زده است.
مسئله داستان چیست؟
ماهی سیاه کوچک با بالههای سرخ. ماهی آن قدر در ذهن شخصیت نفوذ کرده که زندگی عادی او را تحت تأثیر قرار داده است.
مثال:
* صورتم را به تنگ نزدیکتر میکنم. با اندام یکدست سیاه و بالههای سرخ، خونسرد به من نگاه میکند. مطمئنم به من نگاه میکند. انگار چشمهاش با من حرف میزند. چه رنگی است؟ نمیدانم، مدام رنگ عوض میکند. میچرخد رو به یخچال. یادم میافتد که آمدهام آب بخورم. بطری را برمیدارم و آب درلیوان میریزم. آب که میخورم چشمم به اوست. او هم به من زل زده است.
* از خواب که بیدار میشوم، میروم صورتم را بشویم. کف تنگ بیحرکت نشسته است. یا من تصور میکنم که نشسته است. متوجه میشوم که در این چند روز چه قدر ناخودآگاه به حرکتها و حالتهاش دقیق شدهام. روزها کف تنگ است، نمیدانم بگویم نشسته یا خوابیده. و فقط شبهاست که آن درشتی بیش از حد چشمها که گاه تیره است و گاه روشن، تا عمق نگاه آدم میدود. عین دو تا سوزن یا دورگهی لیزر که میخواهد از روحت عکس بگیرد.
* شب خواب میبینم برهنهام؛ لخت و عور. دارم تو خیابان میروم. همه غیر از من لباس تنشان است و من حسابی خجالت میکشم، اما خوبیاش این است که کسی نگاهم نمیکند. میدوم. عرق کردهام. تشنهام. از خواب میپرم. نگاه میکنم، زنم خواب است. شاید هم خودش را به خواب زده است. مدتی جرئت نمیکنم بلند شوم اما لحظهای میرسد که حس میکنم دیگرنمی توانم همان جا دراز بکشم. آرام بلند میشوم و از اتاق بیرون میآیم.
ماهی وسط آب رو به من ایستاده است. صورتم را به شیشهی تنگ میچسبانم. خنکی دلچسبی دارد. او هم جلوتر میآید. حالا چشمهامان نزدیک هم است. انگار همهی وجودش چشم است، حتا انگار با چشمهاش نفس میکشد و با چشمهاش حرف میزند. پس چشمهاش دریاست؛ دریاها، اقیانوسها و همهی موجودات زنده و مردهی آبها. آرزو میکنم که ای کاش من هم آنجا بودم، در اعماق آن چشمها. در آن پس و پشتها و هیچوقت بیرون نمیآمدم. تا ابد.
محور معنایی داستان چیست؟
۱- تنهایی مرد گرچه با همسرش زیر یک سقف زندگی میکند، ولی از یکدیگر دورند.
مثال:
* این روزها سرکار هم که هستم، گاه و بیگاه یاد او میافتم. وسط خواندن یا نوشتن، چشمهای درشتش را میبینم که به من خیره شده است.
غروب که برمیگردم، تا در را باز میکنم یک راست میروم جلو تنگ. همان طورکف تنگ است، نشسته یا خوابیده.
* ماهی وسط آب رو به من ایستاده است. صورتم را به شیشهی تنگ میچسبانم. خنکی دلچسبی دارد. او هم جلوتر میآید. حالا چشمهامان نزدیک هم است. انگار همهی وجودش چشم است، حتا انگار با چشمهاش نفس میکشد و با چشمهاش حرف میزند. پس چشمهاش دریاست؛ دریاها، اقیانوسها و همهی موجودات زنده و مردهی آبها...
۲- حسادت زن حتی اگر یک موجود غیرانسانی باشد.
مثال:
* صدای زنم را از پشت سر میشنوم. غم خاصی تو صداش هست: خیلی حواست جمع بود و به آدم توجه میکردی، حالا هم روز و شب دوروبر این پیرماهی میپلکی!
* زنم میگوید: تا حالا یکی دو بار فکر کردهام مرده، خواستهام بیندازمش دور، ولی گفتهام اگر بمیرد میآد رو آب، معلوم میشود.
میگویم: انگار جای تو را تنگ کرده!
میگوید: بحث جا نیست، اصلاً تو این چند سالی که ازدواج ما گذشته، شده یک چیزی از فامیل تو به ما برسد که خیر توش باشد؟
میگویم: تا خیر را کی و چه طور تعریف کند.
میگوید: بله درست گفتی، برای تو که سرت را بگیرند تهت پیش این سگ ماهی است، تهت را بگیرند سرت، خیر خیر است.
سگ ماهی هم اضافه شد.
* صدای در میآید. برمیگردم. زنم است. چشمهاش را میمالد و یکهو داد میزند: نصف شبی هم چسبیدی به این عجوزه! گفتم ببین چی شده این وقت شب آقا دو ساعت سرجاش نیست! بندهی خدا سردردی دل دردی چیزی گرفته، پا شوم کاری براش بکنم، اما حالا میبینم آقا پیش ماهی جانش است! به خدا دیگر شورش را در آوردهای.
دلالتمندی داستان: هر چیزی به هر شکلی باید دلایلی داشته باشد. (تنهایی مرد) که در این داستان آمده است.
نویسنده در سراسر داستان با استفاده از نشانهها (تشنگی، ارتباط عاطفی با ماهی) آن را بیان میکند.
مثال: شب خواب میبینم برهنهام؛ لخت و عور. دارم تو خیابان میروم. همه غیر از من لباس تنشان است و من حسابی خجالت میکشم، اما خوبیاش این است که کسی نگاهم نمیکند. میدوم. عرق کردهام. تشنهام. از خواب میپرم. نگاه میکنم، زنم خواب است. شاید هم خودش را به خواب زده است. مدتی جرئت نمیکنم بلند شوم اما لحظهای میرسد که حس میکنم دیگر نمیتوانم همان جا دراز بکشم. آرام بلند میشوم و از اتاق بیرون میآیم.
ماهی وسط آب رو به من ایستاده است. صورتم را به شیشهی تنگ میچسبانم. خنکی دلچسبی دارد. او هم جلوتر میآید. حالا چشمهامان نزدیک هم است. انگار همهی وجودش چشم است، حتا انگار با چشمهاش نفس میکشد و با چشمهاش حرف میزند. پس چشمهاش دریاست؛ دریاها، اقیانوسها و همهی موجودات زنده و مردهی آبها. آرزو میکنم که ای کاش من هم آنجا بودم، در اعماق آن چشمها. در آن پس و پشتها و هیچ وقت بیرون نمیآمدم. تا ابد.
* میروم سمت یخچال، میگوید: توهم مثل آن خدا بیامرز همیشه تشنهای!
میگویم: هیچ چیزب هتر از آب نیست، خوردنش سلامتی میآورد.
میگوید: نه زیادش. یادت نیست پدرت تو خواب با آب خفه شد؟
داستان خبری است (نویسنده، مخاطب را از جهان اطراف خود با خبر میکند.)
انسان امروزی تنهاست، آن قدرکه برای فرار از آن با ماهی در تنگ، رابطهی عاطفی ایجاد میکند تا جایی پیش میرود که او را در خواب به شکل زن میبیند و در همانجا زیر آب رابطهای بینشان اتفاق میافتد، که نویسنده بوسیلهی آیرونی نشان میدهد.
مثال:
انسان امروزی تنهاست، آن قدرکه برای فرار از آن با ماهی درتنگ، رابطهی عاطفی ایجاد میکند تا جایی پیش میرود که او را در خواب به شکل زن میبیند. |
شب خواب میبینم توی دریاچهای طبیعی کنار یک کوه، تو آب غوطه میخورم. زیر آب میروم و دقایقی میمانم. زیر آب پر از گیاهان دریایی زیادی است. تو خواب یادم میافتد شنا بلد نیستم.
میخواهم تا خفه نشدهام از آب بیرون بیایم اما نمیتوانم، انگار گیاهان دریایی کف دریاچه دور پاهام پیچیدهاند. ماهی را میبینم که رو به من میآید. خیلی قشنگ است. تا حالا ماهیای به این زیبایی ندیدهام، گاه سبز است، گاه گندمگون و گاه مهتابی. جثهاش به اندازهی جثهی من است.
چشمهای درشتش از دور به من میخندد. نزدیک که میشود، رو به من میایستد. حالا چشمهامان دو سانت هم از هم فاصله ندارد. نگاهش تمام وجودم را داغ میکند. حالا دیگر برام مهم نیست شنا میدانم یا نه. مهم نیست میتوانم از آب بیرون بیایم یا نه. خودم را رها میکنم تو اعماق آن چشمها؛
آن آبها.
عدم تخطی از دیدگاه:
داستان با راوی اول شخص شروع و تا آخر با همان راوی به اتمام میرسد.
مثال (شروع داستان)
هر چه فکر میکنم، به خاطر نمیآورم چرا از خواب پریدهام. نصف شب است. حس میکنم خیلی تشنهام. میروم آشپزخانه آب بخورم. چراغ را که روشن میکنم، رو سنگ آشپزخانه، اول تنگ آب را میبینم، بعد ماهی سیاه و کوچک پدر را با آن بالههای سرخ. به جای آنکه بروم سمت یخچال، بیاختیار میروم سمت تنگ. ماهی وسط آب بیحرکت ایستاده و صورتش رو به من است. از زمانی که به خاطر میآورم او را دیده بودم، ولی حالا بار اول است که میبینمش. هفتهی قبل که پدرم مرد، مادرم گفت: وصیت کرده ماهی را بدهم تو ببری خانهتان.
مثال (انتهای داستان)
در همین زمان انگار نیرویی مرا برمیگرداند به سمت آشپزخانه. رو سنگ آشپزخانه، داخل تنگ، ماهی وسط آب ایستاده و بالههای سرخش را تکان میدهد.
استفاده از نشانهها که در خدمت داستان است:
نویسنده، بیآنکه اشاره مستقیم کند، از طریق نشانهها فضاسازی میکند و در عین حال کلید اصلی داستان را به خواننده میدهد.
۱- تشنگی، آشپزخانه. تنگ آب. ماهی سیاه کوچک پدر. مثال:
* نصف شب است. حس میکنم خیلی تشنهام. میروم آشپزخانه آب بخورم. چراغ را که روشن میکنم، رو سنگ آشپزخانه، اول تنگ آب را میبینم، بعد ماهی سیاه و کوچک پدر را با آن بالههای سرخ. به جای آنکه بروم سمت یخچال، بیاختیار میروم سمت تنگ. ماهی وسط آب بیحرکت ایستاده و صورتش رو به من است.
۲- فوت پدر به علت خفگی در خواب. وصیت پدر، انزجار مادر از ماهی تنگ. مثال:
* هفتهی قبل که پدرم مرد، مادرم گفت: وصیت کرده ماهی را بدهم تو ببری خانهتان.
این حرف را طوری زد که انزجار از گفتهاش حس کردم. نمیدانم، شاید هم انزجار نبود، ترس بود، کی میتواند میان این حالتها به شکلی قطعی فرق بگذارد؟
۳- نفوذ در ضمیر ناخودآگاه. تأثیر چشمهای ماهی.
* متوجه میشوم که در این چند روز چهقدر ناخودآگاه به حرکتها و حالتهاش دقیق شدهام. روزها کف تنگ است، نمیدانم بگویم نشسته یا خوابیده. و فقط شبهاست که آن درشتی بیش از حد چشمها که گاه تیره است و گاه روشن، تا عمق نگاه آدم میدود. عین دو تا سوزن یا دورگهی لیزر که میخواهد از روحت عکس بگیرد.
۴- عدم توجه به گذشت زمان. ایجاد حس گناه. بیخوابی به دلیل عدم حضور ماهی. ترس از حضور زن.
* یعنی دو ساعت است که اینجام؟ به زنم نگاه میکنم. نمیدانم چه بگویم. خجالت میکشم.
میترسم. انگار کار خلافی مرتکب شدهام. دست و پایم را گم کردهام. بیحرف میروم سرجام دراز میکشم. تا صبح خواب و بیدارم. هی غلت میزنم. میدانم ماهی هم بیدار و منتظر من است. لابد ایستاده وسط تنگ، رو به اتاق ما.
صبح دیگر جلو تنگ نمیروم، به دو دلیل، اول اینکه حتماً زنم مواظب است و اگر ببیند، باز یک چیزی میگوید؛ دوم اینکه مطمئنم ماهی کف تنگ خواب است یا بیحرکت نشسته.
سطح اول روایت، واضح و آشکار، عدم پیچیدگی زبانی است.
همان وقت به یاد دعواهای او با پدرم افتادم که اغلب سرماهی بود. از طرفی پدرم وقت و بیوقت تعریف میکرد از بچگی با این ماهی بزرگ شده. |
هرچه فکر میکنم، به خاطر نمیآورم چرا از خواب پریدهام. نصف شب است. حس میکنم خیلی تشنهام. میروم آشپزخانه آب بخورم. چراغ را که روشن میکنم، رو سنگ آشپزخانه، اول تنگ آب را میبینم، بعد ماهی سیاه و کوچک پدر را با آن بالههای سرخ. به جای آنکه بروم سمت یخچال، بیاختیار میروم سمت تنگ. ماهی وسط آب بیحرکت ایستاده و صورتش رو به من است. از زمانی که به خاطر میآورم او را دیده بودم، ولی حالا بار اول است که میبینمش. هفتهی قبل که پدرم مرد، مادرم گفت: وصیت کرده ماهی را بدهم تو ببری خانهتان.
این حرف را طوری زد که انزجار از گفتهاش حس کردم. نمیدانم، شاید هم انزجار نبود، ترس بود، کی میتواند میان این حالتها به شکلی قطعی فرق بگذارد؟
همان وقت به یاد دعواهای او با پدرم افتادم که اغلب سر ماهی بود. از طرفی پدرم وقت و بیوقت تعریف میکرد از بچگی با این ماهی بزرگ شده. میگفت پدر خودش هم همین حرف را میگفته، و پدر پدرش هم. یعنی هر کس تا هر زمان که به یاد میآورد، این ماهی همینطور و به همین شکل در همین تنگ بوده؛ تنگی عتیقه مال صدها یا هزاران سال پیش. چیزی که جالب است چشمان ماهی است، روزها معلوم نیست، یا توجه را به خود جلب نمیکند، اما امشب میفهمم که چه قدر درشت و گیراست و چه قدر حالت انسانی دارد!
سطح دوم، دو وجهی است.
وجه اول:
حسادت زنان، نه تنها زن راوی، بلکه مادرش هم این حسادت را دارد.
مثالها:
* صدای زنم را از پشت سر میشنوم. غم خاصی تو صداش هست: خیلی حواست جمع بود و به آدم توجه میکردی، حالا هم روز و شب دوروبر این پیرماهی میپلکی!
* زنم میگوید: تا حالا یکی دو بار فکر کردهام مرده، خواستهام بیاندازمش دور، ولی گفتهام اگر بمیرد میآد رو آب، معلوم میشود.
میگویم: انگار جای تو را تنگ کرده!
میگوید: بحث جا نیست، اصلاً تو این چند سالی که ازدواج ما گذشته، شده یک چیزی از فامیل تو به ما برسد که خیر توش باشد؟
میگویم: تا خیر را کی و چه طور تعریف کند.
میگوید: بله درست گفتی، برای تو که سرت را بگیرند تهت پیش این سگ ماهی است، تهت را بگیرند سرت، خیر خیر است.
سگ ماهی هم اضافه شد.
* صدای در میآید. برمیگردم. زنم است. چشمهاش را میمالد و یکهو داد میزند: نصف شبی هم چسبیدی به این عجوزه! گفتم ببین چی شده این وقت شب آقا دو ساعت سرجاش نیست! بندهی خدا سردردی دلدردی چیزی گرفته، پا شوم کاری براش بکنم، اما حالامی بینم آقا پیش ماهی جانش است! به خدا دیگر شورش را در آوردهای.
* این حرف را طوری زد که انزجار از گفتهاش حس کردم. نمیدانم، شاید هم انزجار نبود، ترس بود، کی میتواند میان این حالتها به شکلی قطعی فرق بگذارد؟
همان وقت به یاد دعواهای او با پدرم افتادم که اغلب سرماهی بود. از طرفی پدرم وقت و بیوقت تعریف میکرد از بچگی با این ماهی بزرگ شده. میگفت پدر خودش هم همین حرف را میگفته، و پدر پدرش هم. یعنی هر کس تا هر زمان که به یاد میآورد، این ماهی همین طور و به همین شکل در همین تنگ بوده؛ تنگی عتیقه مال صدها یا هزاران سال پیش.
وجه دوم:
محور اصلی داستان روی آن سوار است، خوابهایی است که راوی میبیند. خواب اول (آشنایی با ماهی، اشاره به تنهایی مرد دارد، برای اولین بار با چیزی غیرعادی آشنا شده کویر میبیند.) همان شب خواب میبینم از تشنگی مردهام. تمام وجودم از دهان تا معده یا روده، خشک خشک شده است. مردهی خودم را میبینم. هم بیرونش را، هم درونش را. بدنم از تو، مثل کویری که سالها آب به خودش ندیده، ترک ترک شده است. از بیرون هم میبینم آب بدنم تبخیر شده و پیر و چروکیده و رنگ پریده، تا ابد مردهام.
خواب دوم (گذر از مرحلهی عاطفی، به رابطه سوق پیدا میکند.)
شب خواب میبینم برهنهام؛ لخت و عور. دارم تو خیابان میروم. همه غیر از من لباس تنشان است و من حسابی خجالت میکشم، اما خوبیاش این است که کسی نگاهم نمیکند. میدوم. عرق کردهام. تشنهام. از خواب میپرم. نگاه میکنم، زنم خواب است. شاید هم خودش را به خواب زده است. مدتی جرئت نمیکنم بلند شوم اما لحظهای میرسد که حس میکنم دیگر نمیتوانم همان جا دراز بکشم. آرام بلند میشوم و از اتاق بیرون میآیم.
صدای درمی آید. برمی گردم. زنم است. چشم هاش را میمالد و یکهو داد میزند: نصف شبی هم چسبیدی به این عجوزه! |
«برهنهام؛ لخت و عور. عرق کردهام. مدتی جرئت نمیکنم بلند شوم.» خواب سوم (عدم قطع ارتباط شکل گرفته است.) شب خواب میبینم توی دریاچهای طبیعی کنار یک کوه، تو آب غوطه میخورم. زیر آب میروم و دقایقی میمانم. زیرآب پر از گیاهان دریایی زیادی است. تو خواب یادم میافتد شنا بلد نیستم.
میخواهم تا خفه نشدهام از آب بیرون بیایم اما نمیتوانم، انگار گیاهان دریایی کف دریاچه دور پاهام پیچیدهاند. ماهی را میبینم که رو به من میآید. خیلی قشنگ است. تا حالا ماهی یی به این زیبایی ندیدهام، گاه سبز است، گاه گندمگون و گاه مهتابی. جثهاش به اندازهی جثهی من است.
چشمهای درشتش از دور به من میخندد. نزدیک که میشود، رو به من میایستد. حالا چشمهامان دو سانت هم از هم فاصله ندارد. نگاهش تمام وجودم را داغ میکند. حالا دیگر برام مهم نیست شنا میدانم یا نه. مهم نیست میتوانم از آب بیرون بیایم یا نه. خودم را رها میکنم تو اعماق آن چشمها؛ آن آبها.
توضیح: نویسنده با استفاده از آیرونی (ماهی) همزاد مؤنثی را ترسیم میکند که مرد از تنهایی به او پناه میبرد. در این خصوص یونگ معتقد است.
سِرّ همزاد مؤنث، از یک طرف انسان است و از طرف دیگر شکلی بسیار متناقض نمایانه و عجیب دارد. پری دریایی از یک سو به زن کهتر میماند و همهی مشخصات نامطلوب کسی را دارد که صرفاً از منظرهی زیستشناختی زن است. در این صورت، پری دریایی حکم اهریمنی جذاب و مکار را دارد که همواره میکوشد تا مردان را به دام بیندازد و مفتضحشان سازد... صرفاً با فریفتن شما را به فهم ضمیرناخودآگاه جمعی رهنمون میکند.
عناصر شکلی داستان:
اگر از بیرون به داستان نگاه کنیم، شکل آن به صورت پلکانی است.
پلهی اول (حس عاطفی شکل میگیرد.)
پله دوم (به مرحله رابطه سوق پیدا میکند.)
پله سوم (عدم قطع ارتباط شکل میگیرد.)
این پلکان از طریق خوابها شکل گرفته و از پایین به بالاست، یعنی سیر صعودی طی میکند.
پایان داستان:
ابتدای داستان از خواب میپرد علت آن معین نیست، انتهای داستان خواب میبیند اما علت آن آشکار است.
ابتدای داستان:
هرچه فکر میکنم، به خاطر نمیآورم چرا از خواب پریدهام. نصف شب است. حس میکنم خیلی تشنهام.
آخر داستان:
شب خواب میبینم توی دریاچهای طبیعی کنار یک کوه، تو آب غوطه میخورم. زیر آب میروم و دقایقی میمانم. زیر آب پر از گیاهان دریایی زیادی است. تو خواب یادم میافتد شنا بلد نیستم.
میخواهم تا خفه نشدهام از آب بیرون بیایم اما نمیتوانم، انگار گیاهان دریایی کف دریاچه دور پاهام پیچیدهاند. ماهی را میبینم که رو به من میآید. خیلی قشنگ است. تا حالا ماهیای به این زیبایی ندیدهام، گاه سبز است، گاه گندمگون و گاه مهتابی. جثهاش به اندازهی جثهی من است.
چشمهای درشتش از دور به من میخندد. نزدیک که میشود، رو به من میایستد. حالا چشمهامان دو سانت هم از هم فاصله ندارد. نگاهش تمام وجودم را داغ میکند. حالا دیگر برام مهم نیست شنا میدانم یا نه. مهم نیست میتوانم از آب بیرون بیایم یا نه. خودم را رها میکنم تو اعماق آن چشمها؛ آن آبها.■