سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش جدیدترین و از جمله پرفروشترین رمانهای هاروکی موراکامی است. این اثر با ترجمه امیرمهدی حقیقت در ایران منتشر شده است. رمان حجمی 300 صفحهای دارد و مانند دیگر کارهای موراکامی مملو از جزئیات و پرداخت دقیق مطالب است. روایت رمان سوم شخص محدود است و قصه از ذهن سوکور، شخصیت اصلی کتاب روایت میشود. سوکورو تازاکی مردی 36 ساله و مهندس ساخت ایستگاههای قطار است که با درگیری ذهنی خاصی دست و پنجه نرم میکند. فصلهای رمان گاهی زمان حال و زندگی کنونی سوکورو را روایت میکنند و برخی نیزبه دوره دبیرستان و سالهای پس از آن بازمیگردند. این روایت غیرخطی جذابیت خاصی به روند قصه میبخشد.
سوکورو و چهار دوستش در دوران دبیرستان گروهی تشکیل میدهند که در نوع خود بینظیرند؛ دو دختر و سه پسر. این گروه علاوه بر درس خواندن فعالیتهای اجتماعی خاصی دارند و به صورت داوطلبانه به انجام کارهای ویژهای میپردازند؛ برای مثال تعلیم پیانو به کودکان در کلیسا و اعمالی از این قبیل. سوکورو عاشق گروهش است. اما حس بیرنگی و خنثی بودن در این گروه را دارد. او حس میکند هیچیک از جذابیتهای دوستانش را ندارد. دو پسر به نامهای آکا (قرمز) آو (آبی) و دو دختر با اسامی شیرو (سفید) و کورو (سیاه) افراد جذابی هستند که هر یک ویژگیهای خاصی دارند. برای مثال شیرو دختر زیبارو و پیانیست ماهری است یا آو در حوزه ورزش مهارت دارد.
همانطور که گفته شد معنی اسامی دوستان سوکور همگی رنگیاند اما سوکورو به دلیل رنگی نبودن نامش حس بیرنگی و خنثی بودن دارد.
«اگر من هم توی اسمم رنگ داشتم آن وقت مو لای درز هیچ چیز نمیرفت.»
مشکلی که سوکورو در 36 سالگیاش هنوز با آن دستوپنجه نرم میکند، طرد شدن از گروه دوره دبیرستانش است. پس از اتمام مدرسه و رفتن به توکیو برای ادامه تحصیل
در رشته مهندسی ساخت ایستگاههای قطار (که سوکورو عاشق آن است) گروه، او را طرد میکند. یکی از پسرها (آو)
تلفنی و بدون هیچ توضیحی به او میگوید که دیگر نمیخواهند او را ببینند. سوکورو دلیل آن را میپرسد اما جوابی نمیگیرد. روح سوکورو از هم میپاشد. او عاشق همگروهیهایش است. پس از آن بهت و اندوه سراسر وجودش را فرا میگیرد و تا آستانه مرگ پیش میرود.
دلیلش روشن بود که چرا مرگ دور سوکورو تازاکی این چنین چنبره بود. یک روز چهار دوستش خبر دادند که دیگر نه میخواهند او را ببینند نه با او حرف بزنند.
سوکورو و چهار دوستش در دوران دبیرستان گروهی تشکیل میدهند که در نوع خود بینظیرند؛ دو دختر و سه پسر. |
بیرنگی و بیهودگی از سوکورو موجودی میسازد که حتی خود را در آینه نمیشناسد و در پرتگاه مرگ و نابودی قرار میگیرد. مدتی با این وضع سپری میکند تا اینکه به خود میآید و سعی میکند از افسردگی فاصله بگیرد. فصلهایی که به زمان حال سوکورو میپردازند از زندگی او میگویند؛ از دختری 38 ساله و باهوش به نام سارا که سعی میکند سوکورو را آگاه کند که چسبیدن به زندگی گذشته باعث میشود او نتواند حتی در رابطه با او رها و آزاد عمل کند. سارا از او میخواهد که پس از 16 سال به دنبال دلیل طرد شدن از گروهش باشد؛ گروهی که به راستی عاشقش بود. آیا سوکورو به دلیل بیرنگ بودنش از گروه طرد شد یا به دلیل ترک شهرشان و آمدن به توکیو؟ این سوالی است که سالهاست روح او را میخورد. در طول رمان با روزهایی که سوکورو پس از افسردگیاش گذرانده، همراه میشویم؛ روزهایی که سرد و بیرمق در کالج درس میخواند. نکته قابل توجه این بخش، وجود هایدا (مزرعه خاکستری) است. هایدا جوانی باهوش و متفکر است که سوکورو در استخر کالج با او آشنا میشود؛ جوان بیچیزی که عاشق موسیقی است، خصوصاً پیانو و قطعهای به نام «لو مل دو پی» از فرانتس لیست از سوییت سالهای زیارت (از اینجا میتوان به وجه تسمیه کتاب هم پی برد.) «لو مل دو پی» به معنی غم غربت است؛ غمی بیجهت که با تماشای دشت به دل میافتد. این قطعه سوکورو را به روزهای مدرسه میبرد. شیرو، دختر زیبای گروه این قطعه را به خوبی مینواخت. سوکورو حس غریبی به این دختر داشت و بسیار مجذوبش بود اما به روی خود نمیآورد. قانون نانوشتهای در گروه حکمفرما بود: بحث مذکر و مونث بودن در این گروه مفهومی نداشت. هایدا دائماً به آپارتمان شخصی سوکورو رفت و آمد دارد و این دو روزهای خوبی را با هم میگذرانند. اندیشهها و تفکرات او جذابیت خاصی به قصه داده است. هایدا از فلسفه میگوید و اندیشههای خاصش. سوکورو نیز با او همکلام است. هرچند حس میکند مانند ظرفی است که شکل چیزی را به خود نمیگیرد و اندیشه خاصی برای بروز ندارد. نکته جالبی که درونمایه اصلی قصه به شمار میرود در همین قسمت رمان اتفاق میافتد؛ خوابی که سوکورو میبیند. موراکامی در این اثر نیز به مانند دیگر آثارش در بیان مفاهیم و مسائل جنسی بسیار صریح عمل میکند. درواقع مسأله روانی جنسی که سوکورو با آن مواجه است در خلال قصه خود را نشان میدهد؛ مسألهای که خود نیز پاسخی برای آن نمییابد. او اصلاً خود را نمیشناسد و نمیتواند قضیه را تحلیل کند. سوکورو شبی در خواب میبیند که با کورو و شیرو (دختران همگروهیاش) در تختخواب است. این خواب البته سابقه دارد. همانطور که برای هر مردی در خواب اتفاق میافتد. اما نکته جالب اینجاست که او خود را همواره با این دو دختر میبیند، سپس یکی از آنها محو میشود و دیگری (شیرو، دختری که مجذوبش بود) باقی میماند. این خواب همواره تکرار میشود اما این بار هایدا که در پذیرایی آپارتمان سوکورو خوابیده نیز در خواب سوکورو ظاهر میشود. درواقع سوکورو در خوابش با هایدا هم رابطه دارد. این در حالی است که سوکورو حین خواب و بیداری شبح هایدا را ایستاده در چهارچوب اتاقش میبیند. سوکورو در چیزی بین خواب و رویا با هایدا ارتباط داشته اما پس از بیداری نمیتواند مرز بین واقعیت و رویا را تشخیصدهد. حتی در توهماتش حس میکند هایدا از خواب او و انحراف ته قلبش باخبر است. موراکامی به زیبایی و با توصیفات موجز و دلانگیز به بیان منویات سوکورو میپردازد. جالب است که هایدا نیز پس از آن غیبش میزند و به جز یک بار دیدار با سوکورو دیگر خبری از او نیست. هایدا به کل از آن شهر میرود و کالج را ترک میکند. پس از رفتن هایدا، سوکورو احساس بیهودگی و خالی بودن بیشتری میکند. خواننده در این قسمت دچار نوعی ابهام میشود. البته این ابهامی است که خود سوکورو نیز با آن مواجه است. دوجنسگرایی مسألهای است که بهطور غیرمستقیم در رویای سوکورو با آن روبهروایم. حسی که سوکورو به هایدا دارد حس خاصی است. حتی پس از چند سال که مردی شبیه او را در استخر میبیند، قلبش به تپش میافتد. حسی که او به هایدا دارد، شبیه حسی است که به دختران گروهش، خصوصاً شیرو نیز دارد؛ دو دختر با نامهای «سپید» و «سیاه» و مردی با نام «خاکستری». گویا سارا نیز این حس را دریافته که از او میخواهد پس از این همه سال در جستجوی دلیل طرد شدن از گروه باشد. درواقع سارا حفره وجودی سوکورو را میبیند هرچند سوکورو چیزی از هایدا به او نمیگوید.
«سوکورو زبانش بند آمد. جان از تنش خالی شد. مثل آبی که از سوراخ کیسهای چکهچکه بیرون بریزد.» |
حالا سوکورو پس از 16 سال در شهر پدریاش در پی دوستانش است. او با اطلاعاتی که سارا برایش جمعآوری کرده به نزد دوستانش میرود. آکا و آو هر دو افراد مهمی در شهرشان هستند. کورو ازدواج کرده و به فنلاند رفته اما شیرو مرده است. شنیدن خبر مرگ شیرو، سوکورو را از هم فرو میپاشد.
«سوکورو زبانش بند آمد. جان از تنش خالی شد. مثل آبی که از سوراخ کیسهای چکهچکه بیرون بریزد.»
آو به استقبال او میآید و پس از کمی صحبت، از دلیل طرد کردن سوکورو میگوید. او میگوید شیرو در آن سالها از آنها خواسته سوکورو را از گروه طرد کنند. دلیلش نیز جالب توجه است. شیرو به دوستانش گفته بود وقتی برای کنسرتی در توکیو بوده، شبی را در آپارتمان سوکورو میگذراند. آن شب سوکورو به او تجاوز میکند و باعث ناراحتی روحی و جسمی او میشود. سوکورو مبهوت از اینکه هیچوقت شیرو را در توکیو ملاقات نکرده، برای آو توضیح میدهد. البته آو و همچنین آکا (دیگر پسر گروه) مطمئن هستند که سوکورو چنین کاری را انجام نمیدهد و شیرو در آن سالها دچار این توهم بوده است. دلیل مرگ شیرو هم به قتل رسیدن در آپارتمانش در شهری دیگر است. از داستان درمییابیم که شیرو افسرده بوده و برای رهایی از این افسردگی به شهر دیگری پناه میبرد و به تعلیم پیانو برای کودکان میپردازد.
سوکورو برای گرفتن توضیحات بیشتر راهی فنلاند میشود تا از کورو (دیگر دختر گروه) اطلاعات بگیرد. کورو نیز از او استقبال میکند و از افسردگی و شرایط حاد شیرو میگوید؛ از اینکه واقعاً به او تجاوز شده و باردار نیز بود. کورو که حالا همسر و فرزند دارد برای سوکورو از عشقش به او در دوران دبیرستان میگوید. سوکورو مبهوت میماند که چطور متوجه علاقه او نشده است. درواقع او در ملاقاتهای اخیر با دوستانش به این پی میبرد که هیچگاه آنطور که فکر میکرده در این گروه بیهوده و خنثی نبوده و دیگر دوستانش او را بسیار دوست میداشتهاند. پس از طرد شدن سوکورو گروه هم کموبیش از هم میپاشد.
سوکورو درگیریهای ذهنی بسیاری با خود دارد. او نمیتواند مرز بین توهم و واقعیت را تشخیص دهد. حتی فکر میکند که شاید چهره سیاه و خبیثی داشته که به شیرو تجاوز کرده یا حتی او را در آپارتمانش به قتل رسانده باشد.
در ادامه داستان سوکورو به دنبال یافتن راهی است که به آرامش برسد. او میخواهد حفره و خلأ ای را که در قلبش وجود دارد، پر کند. او نمیخواهد سارا را از دست بدهد. هرچند سارا را با مردی در خیابان نیز دیده است. او به جستوجوی رنگ واقعی خود است؛ رنگی که او را به زندگی بازگرداند حتی اگر در اسمش نیز نباشد. سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش رمانی خوشخوان و سرراست است. توصیفات بینظیر موراکامی در این اثر نیز خود را به رخ میکشند. او در این قصه به خوبی مدرنیته و تنهایی را به تصویر میکشد؛ اینکه انسان تسخیر شده میان آهن هنوز هم به دنبال مفاهیم و مسائلی است که روحش را به آرامش برساند؛ هرچند این مسأله یک قطع رابطه کودکانه در سالهای دور باشد؛ قطع رابطهای که سالها فردی را در پرتگاه ناامیدی سرگردان میکند.
سوکورو جوانی است که رویاهایش را از دست داده است. فقدانی بزرگ که او را با کابوسهای شبانه مواجه میکند. لازم است او سفری به گذشته داشته باشد تا بتواند زخمهایش را ترمیم کند. زخمهایی عمیق که ذهن و قلبش را فرا گرفتهاند و در مسیر زندگی سد راهش شدهاند. او باید به ریشههایش سفر کند تا عشق و دوستی پیشین را به روح و قلبش بازگرداند.
مسأله جنسی هم که سوکورو گرفتار آن است پابهپای موضوع اصلی قصه پیش میرود و به جذابیت قصه میافزاید. علاقه موراکامی به موسیقی و اطلاعاتی که راجع به آن میدهد نیز از ویژگیهای خوب رمان است.
سوکورو تازاکی و سالهای زیارتش قصهای است که به انسان میاموزد چگونه روح و روان خود را مدیریت کند. موراکامی در این قصه مانند بافندهای ماهر طرحی پیچیده و درهم را میافکند و با چیرهدستی موضوعات مختلف را در نسیج خود در هم میتند.■