مدیر فیلمبرداری:رابرت دی. یومان/ تدوین: بارنی بیلینگ - موسیقی: الکساندر دیس پلات/ تهیهکنندگان: وس اندرسون، جرمی راسون، اسکات رادین
بازیگران: رالف فاینس (آقای گوستاو)، اف. مورای آبراهام (آقای مصطفی)، تونی رولوری (زیرو)، آدریان برادی (دیمیتری)، ادوارد نورتون (هنکلز)، ویلیام دافو (جاپلینگ)، جف گلدبلوم (کواکس)، جود لاو (یانگ رایتر)، هاروی کایتل (لودویگ)، بیل موری (آقای ایوان)، سایرس رونان (آگاتا)، تیلدا سوینتون (مادام دی)،
محصول 2014 امریکا، 100 دقیقه
جوایز و افتخارات:
نامزد 9 جایزه از جمله بهترین فیلم، فیلمنامه و موسیقی از جوایز اسکار نامزد سه جایزه گلدن گلوب از جمله بهترین فیلم، بازیگری مرد و فیلمنامه برنده جایزه بهترین فیلم کمدی، موزیکال از جوایز گلدن گلوب. نامزد 9 جایزه از جمله بهترین فیلم، فیلمنامه و کارگردانی از جوایز بفتا و ...
خلاصه فیلم: فیلم داستان زندگی گوستاو، مهماندار هتلی نام دار و شاگردش زیرو مصطفی است. با مرگ یکی از پیرزنان مشتری هتل که محبت ویژهای به گوستاو دارد، زندگی گوستاو و زیرو متحول میشود. زن ثروتمند ارثیهای برای گوستاو بهجا گذاشته است که بازماندگان جنایتکار او مترصد پس گرفتن آن هستند...
تاملات: فیلم به شکل عجیبی شروع میشود. دختری جوان در سکانس افتتاحیه وارد قبرستان میشود و با نزدیک شدن به تندیس یادبود یک مرد مرده، کتابی از آن مرد را در دست میگیرد و شروع به خواندنش میکند.
از این فضا، ناگهان مخاطب منتقل میشود به دورهای که این نویسنده زنده بوده است و در حال توضیح درباره تجربیات داستاننویسیاش است. بر اساس خواطر او، باز مخاطب از این فضا به فضایی دیگر منتقل میشود؛ 20 سال قبل؛ وقتیکه او در جوانی زمانی را در هتل بوداپست بسر میبرد و خلاصهای درباره ساکنان مختلف این هتل حرف میزند و ناگهان روی یک نفرشان که صاحب هتل هم هست، مرکزیت میباید؛ زیرو مصطفی. حالا زمان آن است که باز جو داستان عوض شود و از درون خاطرههای زیرو برای نویسنده جوان، وارد متن اصلی اثر شویم و مصاحبت زیرو و گوستاو را در دهه 1930 و در ارتباط با هتل و میراث پیرزن ثروتمند و چگونگی به دست آوردن هتل را بشنویم؛ و در دل همین روایت صاحب هتل نیز با چندین قصه مختلف مواجه میشویم و با چنین رویکردی فیلم به روایتی در روایت تبدیل میشود و قصهها از دل قصهای دیگر بیرون میآید و هنوز داستانی پایان نیافته، داستان دیگری شروع میشود و مسیر روایتگری را در طول فیلم ادامه میدهد و حتی پایان فیلم نیز هرچند ظاهراً همهچیز به پایان رسیده، اما همان پایان میتواند آغازگر داستان تازهای شود.
این سبک را میتوان به عروسکهای تودرتو تشبیه کرد که نوعی سرگرمی روسی است و طی آن عروسکهای کوچکتر داخل عروسکهای بزرگتر قرار میگیرند. اینجا هم اوضاع بر همین منوال است و داستانهای فرعی و مجزا در یکدیگر آمیخته میشود و تبدیل به اجرایی بزرگتر میشوند؛ و هر قصهای با خودش قصه دیگری میآورد و ما را با سلسله داستانهای دنبالهداری روبهرو میکند که به نظر میرسد انتهایی ندارد و تا بینهایت میتوانند ادامه یابند. به همین دلیل راویان مختلفی در طول داستان وجود دارند که یکی داستان را شروع میکند و ادامه آن را به دیگری میسپارد و دیگری هم بقیه قصه را به یکی دیگر محول میکند و با این شیوه داستانها مدام میان آدمهای مختلف میچرخند و انتقال مییابند و انگار تا آدمی در این جهان هست، قصهها هم تمامی ندارند. گویی همیشه باید کسی باشد تا سرگذشت پرماجرای انسان در این دنیا را حکایت کند و حضور او را به یاد بیاورد و اگر غیر از این باشد، بیشک تاریخ بشر به فراموشی سپرده میشد. آدمی میداند فقط با قصهای که از او بعدها روایت میشود، میتواند در زمان و مکان آینده حضور مستمری بیابد و از فقدان خود جلوگیری کند. انگار وقتی آدمی به زندگی به چشم یک داستان نگاه میکند و خود را جزئی از آن میبیند، بهنوعی نامیرایی و فناناپذیری دست مییابد که فقط از آن افسانهها و قصههاست که در طول زمان نسل به نسل روایت میشود و از یاد نمیرود.
کارنامه سینمایی وس اندرسون:
مهمترین ویژگی ساختاری مشترک در مجموعه آثار او که فیلمهای ساده، کوچک و جمعوجوری است، قصهگویی است... اندرسون برخلاف جریان ضد داستان و قصه گریز سنت قدیمی قصهگویی را احیا میکند. اندرسون کارش را با فیلم فشفشه شروع کرد که بعدها به فیلم کالت تبدیل شد و اسکورسیزی آن را بهعنوان یکی از ده فیلم برتر دهه نود انتخاب کرد؛ اما در راشمور نشانههایی از سبک او را بهوضوح میتوان دید. فیلم داستان نوجوانی به نام مکس است که به دلیل رفتارهای عجیبش از مدرسه اخراج میشود و بهجای اینکه فردی ضد اجتماع و منزوی تبدیل شود، دست به ماجراجویی میزند و با آدمهای مختلف آشنا میشود و میکوشد راه خود را در جامعه با کشف مفاهیم تازهای پیدا کند؛ و هر اتفاقی برای او میافتد برداشت متفاوتی از آن ارائه میدهد و درباره آن داستان سرهم میکند. با چنین خلق و صفتی تلخیها را بر خود آسان میکند و... فیلم بعدی اندرسون خانواده رویال تننبام است که نامزدی او را در اسکار به همراه داشت. فیلم درباره خانوادهای است که بعد از اینکه پدر آنها را به دلیل نامشخصی ترک میکند به جزایر دورافتاده مبدل میشوند که هر کسی در انزوای خود فرو میرود و...؛ و قصه اصلی آن چیزی است که آنها در خلوت خود دارند. فیلم بعدی لیمیتد دارجلینگ است که تأثیر از آثار ساتیا جیت رأی هندی را میتوان در فیلم مشاهده کرد و نقطه عطف او در کارنامهاش میتوان محسوب کرد؛ و سبک او را در فیلمهای قبلی که ذکر شد را به فیلمهای قلمرو طلوع ماه و هتل مجلل بوداپست پیوند میزند؛ که داستان سه برادر به هند برای یافتن مادر گمشدهشان است؛ و در این سفر هرکدام قصه خودشان را دارند...
دیالوگ دوستداشتنی:
دیالوگها و تناقضی که مضمون، لحن گوینده با موقعیت بیان آن دارد، یکی از فراگیرترین دلایل شکلگیری طنز کلامی و طنز موقعیت است که در فیلم به چشم میخورد پس از دیدن نقاشی، گوستاو در مقابل قطار مقابل تابلو مینشیند، به آن خیره میشود و میگوید:
«هرگز ازش جدا نمیشم. این تصویر منو به یاد اون میاره و اونو به یاد من. تا ابد. من میمیرم، درحالیکه این عکس بالای تختمه.» و تنها چند ثانیه بعد از خاموش کردن چراغ و دراز کشیدن در تخت، با نگرانی میگوید:
«در حقیقت باید بفروشیمش! هرچه زودتر بهتر...»
- در پرده اول، شخصیت اصلی داستان، گوستاو و مصطفی و رابطه آنها معرفی میشوند. شخصیت اصلی گوستاو، مدیری لایق، ماهر، منظم، مؤدب، واقعبین است که همیشه بوی عطر میدهد؛ و در بدترین شرایط به اصولی که اعتقاد دارد، پای بند میماند. همچنین در این پرده مادام دی، وکیل کواکس، کاکنان و مشتریان هتل و آگاتا به شخصیتهای فیلم اضافه میشوند؛ و سرعتدهنده این پرده یعنی خبر مرگ مادام دی داستان اصلی را به جریان میاندازد. سپس نقطه عطف این پرده اتفاق میافتد یعنی زمانی که مادام دی تابلوی گرانقیمت «پسری با سیب» را به آقای گوستاو بخشیده است.
پرده دوم، بعد از سرقت تابلو تا زمانی که گوستاو به زندان میافتد و تمام ماجراهای داخل زندان، نیمه اول پرده دوم محسوب میشود. نقطه میانی فرار از زندان است. نقطه عطف دوم «اعتراف سرژ خدمتکار در کلیسا» است که به گوستاو میگوید: «من در حضور مادام دی شاهد نوشته شدن وصیتنامه دوم بودم که قرار شد تنها در صورتی اجرا بشه که ایشون به قتل برسن.» سپس اضافه میکند: «خانوادهاش آن را از بین بردند، اما من یک کپی ازش گرفتم.»
پرده سوم، اما قبل از اینکه کار به انجام برسد و تمام راز را برملا کند، به دست جاپلینگ کشته میشود. پس از یک تعقیب و گریز در کوهستان جاپلینگ پس از یک پرش بلند با اسکی موفق میشود در کنار موتورش پایین بیاید. آقای گوستاو و مصطفی به یک صخره برخورد میکنند و سورتمه سهتکه میشود. مصطفی به درون انبوه برفها میرود و بیحرکت برجای میماند. آقای گوستاو بر لب پرتگاهی عمیق بر صخرهای از یخ معلق میشود. جاپلینگ با تمام نیرو پایش را بر صخره یخی میکوبد. صخره یخی ترک برمیدارد، اما قبل از آنکه کاملاً از هم فروبپاشد، مصطفی از پشت جاپلینگ را به ته دره میاندازد و آقای گوستاو نجات مییابد. تمام صحنههای تیراندازی دیمیتری بهطرف گوستاو و مصطفی تا پیدا شدن کپی وصیتنامه در پشت تابلوی «پسری با سیب» نقطه اوج فیلم هتل مجلل بوداپست بهحساب میآید که منجر به واگذاری همه ثروت مادام دی به آقای گوستاو میشود. در پایان این پرده گوستاو، مصطفی و آگاتا را به ازدواج هم درمیآورد.