ز دامان دهقان بکنجی ز بستان
بیفتاد بادامکی ناگهانی
چو شد فـروردین مـاه نـو گشت گیتی
جهان جمله شد رشگ ارژنگ مانی
سرآورد بادام از خاک بیرون
چو سیمای سـرشار از شادمانی
همیخواست بالد از خاک بیرون
نهد پا ز طفلی براه جوانی
بناگه ز هر سو عـلفهای هرزه
گرفتند دورش چو یـاران جـانی
کشیدند از هر طرف دامنش را
عیان گشت بر چهرهاش ناتوانی
چنان دید چون باغبان جست از جا
بگفتا نباید درنگ و توانی
برد گرگ اگر گوسفندی ز گلّه
بچوپان حرام است نان شبانی
ز دورش بکند آن گـیاه مزاحم
نه با قهر با لطف و با مهربانی
کمک کرد او را که نیرو فزاید
برد فیض از گردش آسمانیتو هم ای معلم نهالان خود را
بباید که از جان کنی پاسبانی
به پیرایش نونهالان بـکوشی
بـلطف و صفا و بشیرین زبانی
کجی را کنی راست،اما برأفت
برغبت بری زحمت باغبانی
تو را زیبد آنگاه نام معلم
که از آز و خشم و گنه دور مانی
کنی دور از خود هوا و هوس را
ز سر بفکنی فکر بازارگانی
وگـرنه چـه نازی که آموزگارم
تو هم درپی سود چون دیگرانی
تو خود نیز«آزاده»اهل عمل شو
که اندرزهایت نباشد زبانی