درآمدی بر ادبیات آمریکای لاتین
از کتاب: در بارهی ادبیات
یکی از حوادث جالب عصر ما رشد و تجلی بیسابقه ادبیات در امریکای لاتین است. این ادبیات در سرزمینهای گوناگون رواج یافته و نشریات بزرگ، آن را ستودهاند. مایه این رونق، تنوع و فراوانی آثاری است که تقریباً در همه جای امریکای جنوبی پدید میآید. هرچند گونههای متفاوت این ادبیات شاید در گوشههای مختلف این قاره برای خود مراکزی یافته باشند (چون مکزیک، کوبا، برزیل و آرژانتین برای رمان، شیلی و ونزوئلا برای شعر و اروگوئه برای نقد ادبی) امروزه امریکای لاتین میتواند حجمی از نوشتههای سه یا چهار نسل نویسنده را عرضه کند که گرچه از آثار افراد بسیار سرشناس نیست، لکن در نوع خود ادبیاتی شکل گرفته است.
در مرحله کنونی ادبیات امریکای لاتین، آنچه بیش از هر چیز به چشم میخورد نوعی هماهنگی است، که تقسیمات این قاره به مناطق نفوذ ایدئولوژیهای متفاوت و رژیمهای نامتجانس و خصایص ملی و سنتهای فرهنگی متنافر، که حاصل این تقسیمبندی است، آن را خدشهدار نمیسازد.
اکتاویوپاز با صراحت همیشگی خود یادآور شده است که برای وجود ادبیات باید راههای ارتباط و گفتگو هم وجود داشته باشد و نقد ادبی خوب میتواند این راهها را بگشاید. در امریکای لاتین این منابع ارتباط، در اختیار صاحبان قدرت و در معرض خطر زلزلههای فرهنگی است که گاهگاه این نواحی را به تباهی میکشاند. با این حال هر روز آشکارتر میشود که در بعضی دورانهای پرثمر، این قاره از سنت نقد ادبی مورد نیاز، برخوردار است. اکنون در امریکای لاتین مکتب نقدی وجود دارد که تنها به توزیع جوایز و پاداشها نمیپردازد، بلکه کمک میکند تا حدود این نهضت فرهنگی تعیین گردد و هدفهای پوشیده آن آشکار شود. این مکتب، عرصههای تازهای از تخیل و صراحت را نوید میدهد. در مکزیکو و مونته ویدئو در کاراکاس و پاریس این شیوه نقد تازه راههایی را نوید میدهد که نویسندگان تازه میکوشند آن را بگشایند و توسعه دهند.
جسارت بسیاری از نویسندگان جدید امریکای لاتین، طبیعت تجربی و خشمآگین بعضی از کارهایشان و جوانی آشکار اغلب این قانونگذاران جدید نباید موجب شود فراموش کنیم که ریشههای این نهضت در گذشته بلافصل فرهنگ امریکای لاتین نهفته است و اینکه، اصولاً حاصل حادثه نیست، برعکس، حاصل پویشی است که بعضی عوامل آشکار در آن خبر از مطالعات عمیق جامعهشناسان، اقتصاددانان، تاریخ عقیدهنویسان و ناقدان ادبی میدهند. برای تعریف این سنت ادبی باید اندکی به عقب برگردیم و ببینیم در حدود سال 1940 چه اتفاقاتی در امریکای لاتین افتاد. این تاریخ بیجهت انتخاب نشده است. جنگ داخلی اسپانیا تازه با پیروزی ژنرال فرانکو پایان یافته بود و جنگ دوم جهانی تازه با پیروزیهای هیتلر شروع شده بود. جنگ داخلی، برخی از روشنفکران بنام شبه جزیره را وادار به مهاجرت به امریکای لاتین ـ به ویژه مکزیک و آرژانتین ـ کرد. جنگ دوم جهانی به دلایلی متفاوت، اثری مشابه داشت. جنگ، جریان مجلات و کتابهای اروپایی را که همیشه در کشورهای امریکای لاتین، تسکین دهنده احساس غربت و کشش به سوی سطح ظریفتری از تمدن بود، قطع کرد و روشنفکران آمریکای لاتین مجبور به پر کردن این خلاء شدند. مهاجرت از اسپانیا همراه با عدم ارتباط با اروپا باعث تأسیس مجلات، موسسات انتشاراتی، انجمنهای فرهنگی، کتابخانهها و موزههایی در دنیای جدید شد و به آنهایی که قبلاً وجود داشت رونق بیشتری داد. و مهمتر آنکه این عوامل باعث حرفهای شدن نویسندگان آمریکای لاتین گردید.
سال 1940 سرآغاز نهضتی بود که در طی دو دهه، فرهنگ امریکای لاتین را در هر یک از کشورهای این قاره اسپانیایی زبان، به کلی تغییر داد. اندک اندک جماعت خوانندهیی پدید آمد، که گرچه در ابتدا مرکب از نخبگان بود (ما از وجود میلیونها بیسواد که به گفته پاپلو نرودا، امریکای لاتین آن را چون نعشی به پشت میکشد، آگاهیم) با گذشت سالها اخلاف بسیاری یافت. به این جهت در فاصله سالهای 1940 ـ 1970 میتوان از دو یا سه نسل سخن گفت. افراد نسل اول هنوز بیش از ادبیات بومی، به ادبیات اسپانیا و فرانسه نظر داشتند. در این سالها بود که یک کتاب برنده جایزه گنکور بیش از کتابی به قلم بورخس و کتابی از گراهام گرین یا آلبرتومور اویا بیش از کتابی به قلم آستوریاس یا کارپنتیه خوانده میشد و اشعار الیوت و والری خیلی بیشتر از اشعار نو نرودا خواننده داشت. اما در همین احوال نسل دومی از خوانندگان دست به اکتشاف ادبیات بومی زده بودند و از گریز به دنیای خارج دل خوشی نداشتند. این دوران، عصر مقاله نویسان بزرگ بود که روی مباحثی چون مکزیکی بودن و یا آرژانتینی بودن بحث میکردند و میکوشیدند به نوعی هویت امریکایی شکل بدهند. آنان غم تمام قاره را میخوردند همچنان که اونامونو غم اسپانیای خویش را میخورد.
نسل سوم ـ نسل کنونی ـ نه وقت خواندن چیزهای غیرامریکای لاتینی را دارد، نه حوصله و نه حتی کنجکاوی آن را. امروز تنها معدودی آثار گرین یا آخرین برنده جایزه گنکور را میخوانند. لیکن اگر تأثیر مهاجران اسپانیایی همراه با انسداد سرچشمههای اروپایی عمیقاً فضای فرهنگی را تغییر داد و نویسندگان امریکای لاتین را وا داشت تا بیش از آنکه مصرف کنندگان فرهنگی باشند خود تولید کننده باشند، این تغییر بدون تراکم جمعیت در شهرها ـ که بیست سال شهرهای قاره را از مردم گوشه و کنار ممالک انباشت ـ میسر نمیشد. نسل دوم و حتی سوم خوانندگان، بیش از هر چیز محصول این تراکم جمعیتاند و این موضوع را با دلبستگی کاملی که به آمریکای لاتین دارند منعکس میسازند. آنان گروهی را تشکیل میدهند که تقریباً فارغ از سنتهای اروپایی است و به طور عمده با زبان مادریاش ـ اسپانیایی یا پرتقالی ـ سر و کار دارد و نسبت به آنچه به جهان او مربوط نیست کنجکاوی چندانی ندارد. خواه این جهان، جهان سوم باشد یا جهانهای دیگر، این زیاد مهم نیست، آنچه مهم است آن است که این جهان، جهان او باشد. در نظر این موج تازه خوانندگان، نویسنده بومی کلید تمامی مسائل آنان را به دست دارد. به این جهت در او به چشم همدست مینگرند و از او میخواهند که کاملاً با مسائل درگیر شود.
عجیب اینکه برخلاف تصور، این ارتباط نزدیک بین نویسنده و خواننده در امریکای لاتین تنها به قلمرو رمان محدود نشده است. البته رمان در همگانی کردن بسیاری از مسائل و زمینههایی که ارزش ملی یا قارهای دارد سهم بسزایی داشته اما قسمت عمده کار آمادهسازی، به عهده دو قالب دیگر ادبی ـ شعر و مقاله ـ بوده است؛ هر چند خواننده کمتری داشته و تأثیرشان چندان گسترده نبوده است. اوج آگاهی را در امریکای لاتین، مقالهنویسانی سبب شدند که با شور و شوقی روزافزون در دو زمینه مجزای ملی و قارهای به تکاپو پرداختند.
در این زمینه، بللیو[1]، سارمینتو[2]، مارتی[3] و هوستوس[4] از پیشگامانند اما پیش از اینان رودو[5] بود که در حدود سال 1900 با مجموعه مقالات خود به نام آریل[6] سبک فخیم و دید قارهای را باب کرد. آنچه به ابتکار او به آرامی از گرایشهای بینالمللی رها شد، در آثار پدرو هنریکوئس اورنیا[7]، آلفونسو رییس[8] خوزه کارلوس ماریاتگویی[9] و ازکییل مارتینس استرادا[10]، به مایهای زنده، صریح و بحثانگیز بدل شد. اینان استادانی هستند که دست به اکتشاف سنتهایی پایدار زدند و جستجویی تحلیلی در جنبههای گوناگون واقعیت خویش کردند. کار سازندگی و تباهسازی آنها نه تنها موطن آنان را شامل میشد، بلکه همه تضادها و امیدهای تمامی قاره را در بر میگرفت.
کار این آفرینندگان و بسیاری از همکاران آنان، که از عقاید آنان پشتیبانی کرده یا آنها را رد کردهاند، به نسل دوم خوانندگان کمک کرد تا به هویتی ماورای ملی دست یابند که قدرتهای بزرگ استعماری از آنان فرو گرفته بودند. برای اینکه کسی به عنوان نویسنده امریکای لاتین در اروپا و ایالات متحده پذیرفته شود، راهی جز این نبود که فولکلور بنویسد. آنچه از یک چک (مثلاً کافکا) خواسته میشد از یک مکزیکی (مثلاً رییس) خواسته میشد. حتی امروز نیز سازمانهای بزرگی هستند ـ از جمله آکادمی سوئد ـ که آستوریاس را بیش از بورخس لاتین امریکایی میدانند. این حقیقت که بورخس چند زبانه و جهان وطنی است تنها بازتابی از واقعیت اصلی شهری است که او در آن متولد شده شهری که مانند نیویورک، جهانی و چندزبانه است. این دقیقاً از میان نوشتههای ضد و نقیض بورخس است که ادبیات رودخانه پلاته (بوئنوس آیرس که جای خود دارد) توانست هویت آمیخته خود را کشف کند. برای نسل سوم، دیگر جستجوی هویت مسأله نیست، نیاز و عادت است. انسان دیگر نمیتواند از آنان همان سؤالی را بکند که در فرانسه قرن هیجدهم از ایرانیان منتسکیو شد: «ولی چگونه میتوان ایرانی بود؟» مردم امریکای لاتین دریافتهاند که راه حل مسأله هویت ملی یا قارهای نمیتواند از بیرون، چون توجیهی تحمیل شود بلکه باید به صورت کندوکاوی از درون پدید آید. در آثار مقالهنویسان پیشین، این کندوکاو پرثمر بوده است؛ و این منحصر به کار مقالهنویسان نیست. شاعران هم در این جریان کندوکاو و اکتشاف سهم بسزایی داشتهاند. مشخصترین نمونه آن بیشک پابلو نرودا است، کسی که «سرود عام»[11] را سرود و آن را به امریکای لاتین تقدیم کرد و همچنین هزاران شعر دیگر که در آنها جوهر امریکا در تمامی جنبههایش بررسی شده است. اگرچه نرودا بحق، به علت زیبایی و قدرتی که در اشعار بلندش میدرخشد نامدارترین شاعر این خطه است، گروهی دیگر از شاعران هم هستند که همراه با اویا در خلاف جهت او جنبههای برجسته شعر امریکایی را توسعه دادهاند: پابلودروکها[12]، خورخه سالامهآ[13]، خورخه کاررآ آندراده[14]، ارنستو کاردنال[15]، نیکولاس گیلیین[16] و خوان کونها[17]. شعر این شاعران تمام قسمتهای امریکا را در بر گرفته است. شاعران دیگری نیز هستند که فضای شعرشان کمتر جهانی و بیشتر منطقهای است. به همت خلاق همه اینها، شعر این قاره، لحن و رنگ مستقلی به خود گرفته است.
***
شعر پس از نرودا به دنبال بعدی درونگراتر و لحنی خصوصیتر بوده است. در این زمینه، همعصران نرودا (چون گابریلامیسترال، وینسنته هوییدوبرو[18] و سزار والییخو از پیشگامانند. به علت تأثیر این گروه است که امروز شعر معاصر امریکای لاتین به گفتار و محاوره گرایش دارد، این جریان گاه و بیگاه نیروی بیشتری مییابد تا چیزی را رد کند یا ظرافتی بیشتر و کیفیتی غنایی داشته باشد. در این زمینه استاد مسلم هنوز بورخس است (که شعر او صدای مردی است که به منطقی کردن اضطرابهای خویش میپردازد) و مخصوصاً اکتاویوپاز، که شعرش کیفیتی کاملاً غنایی دارد، و وظیفه اکتشاف عالم را در چهارچوبی فردی و مشخص به عهده میگیرد.
آنچه سرانجام در همه شاعران این قاره مشترک است، تصویر روشنی است از لاتین امریکایی بودن، تصویری که روشنی آن نتیجه هیچ مکتب فکری یا مشرب سیاسی نیست بلکه منبعث از احساس درگیری عمیق با همه جنبههای واقعیات کنونی است. عواملی که در بالا از آنها سخن گفتیم بیشک در رونق مقالهنویسی و شعر غنایی مؤثر بوده است اما این عوامل بیش از هر چیز، گندمی شد برای آسیای رمان جدید امریکای لاتین. چون رمان (مانند نمایش) قالبی است که احتیاج به تمرکز شهری، خوانندگان بسیار و توزیع وسیع دارد. اعتلای رمان در اروپا با پیدایش بورژوازی ارتباط دارد. در امریکای لاتین علیرغم این حقیقت که رمان در دوران استعماری وجود داشت و تعدادی رماننویس برجسته در اواسط قرن نوزدهم پیدا شدند، نمیتوان از رمان ـ به معنی تام آن ـ تا آغاز قرن حاضر سخنی گفت. و به معنی خاص کلمه، رمان از 1940 به بعد وجود داشته است، البته این سال به عنوان تاریخی نمادین برگزیده شده و نباید آن را مبنایی دقیق پنداشت.
هنگامی که رماننویس دهه 1940 شروع به نوشتن کرد، نه تنها از سنت اخیر رمان روستایی و نمونههای معدودی رمان شهری الهام میگرفت بلکه میتوانست از ترجمهها و از بازسازیهای بعضی نویسندگان بزرگ چون ریریس و بورخس و نیز از رمان اروپایی و امریکای شمالی این قرن هم بهره گیرد. آثار و شیوههای ادبی نویسندگانی چون جویس، کافکا، فاکنر، سارتر و دیگران مورد بهرهبرداری کسانی قرار گرفت که پس از 1940 شروع به نوشتن و انتشار آثار خود کردند.
لکن آفرینندگان رمان جدید، تنها کافکا و فاکنر نمیخواندند. با وسواس و اغلب با مشکلات زیاد نوشتههای تمام قاره را مطالعه میکردند. و اندک اندک از این سو و آن سو شروع به شناختن یکدیگر کردند. این فراگرد در ابتدا خیلی کند بود ولی اکنون به آنچنان سرعت و شدتی رسیده است که میتوان از زبان بینالمللی در رمان امریکای لاتین سخن گفت. امروز پیوندهای استواری نویسندگان نامدار این قاره را به هم نزدیک کرده است. بدینسان جریانی که در سال 1940 آغاز شد به ارتباط ادبی کامل انجامید.
امروز رمان جدید، با زبانی آتشین راه خود را از این سو تا آن سوی دنیای اسپانیایی زبان باز میکند و این تنها منحصر به یک سوی اقیانوس اطلس نیست. شکوفایی ادبیات امریکای لاتین را بیش از هر چیز میتوان در شکوفایی رمان مطالعه کرد.
ادبیات امریکای لاتین، در گردونه رمان، به همه جای دنیا سفر میکند. در اروپا و ایالات متحده تعداد ترجمهها افزون میشود، نظر ناقدان بیش از پیش به سوی آثار ادبی این سرزمینها جلب میگردد، سرزمینهایی که سالیان دراز، تنها به خاطر عصیانها و کشمکشها یا مناظر زیبایشان شناخته میشدند. در دانشگاههای دنیای غرب دیگر برابر نهادن ادبیات اسپانیا با ادبیات مستعمرات قبلیاش سر و صدا برنمیانگیزد. همه این چیزها که سالیان سال در ذهن مردم امریکای لاتین جریان داشته، برای مردم دنیای کهنه، تازه است. حالا دیگر نابوکوف و جانبارث و میشلفوکو از بورخس نقل قول میکنند. نرودا در لندن و نیویورک دوستداران شعر را به هیجان میآورد، آستوریاس جایزه نوبل میگیرد... ادبیات امریکای لاتین دیگر به ادبیات اسپانیایی تعلق ندارد، به ادبیات جهانی متعلق است و مدتها پیش از این، بایستی چنین میشد.
ادبیات شالودهها
آیا چیزی به نام ادبیات اسپانیایی ـ امریکایی وجود دارد؟ از پایان سده گذشته گفته میشد که ادب ما شاخهای از درخت اسپانیایی است. اگر تنها درباره زبان سخن میگفتیم سخنی از این راستتر نمیشد. همه ما اسپانیایی ـ امریکاییها، خواه مکزیکی باشیم یا آرژانتینی، اهل شیلی باشیم یا اهل کوبا، به زبان اسپانیایی مینویسیم. در اصل، زبان ما با آنچه که در آندلس، کاستیل، آراگون یا استرمادورا نوشته میشود توفیری ندارد. به تحقیق ثابت شده است که در امریکا بیش از اسپانیا وحدت زبانی هست. جز این نمیشد: ما هیچگاه قرون وسطی را تجربه نکردهایم. ما در سحرگاه عصر جدید متولد شدهایم و زبان کاستیلی وقتی به کرانههای ما رسید به مرحله پختگی و دنیایی بودن رسیده بود. اگر در اسپانیایی ـ امریکایی کمبودی باشد همانا خصوصیات قرون وسطایی است. درست است که ما خود خصوصیات دیگر آفریدهایم اما این خطر در میان نیست که خصوصیات گویش آرژانتین یا امریکای مرکزی موجب پیدایش زبانهای جداگانهای شود. گو اینکه اسپانیایی ـ امریکایی همیشه ماندنی نیست ـ هیچ زبانی چنین نیست ـ با این وجود به اندازه دیگر زبانهای جدید عمر میکند: ما در همان زمانهای زندگی میکنیم که روسها، فرانسویها و انگلیسیها زندگی میکنند. لکن زبانی که اسپانیایی ـ امریکایی حرف میزند چیزی دیگر و ادبیاتی که خلق میکند چیز دیگر است. شاخه آنقدر رشد کرده که به بزرگی تنه شده است. در واقع این درختی دیگر است، درختی متفاوت با برگهایی سبزتر و شیرهای تلختر. مرغانی که بر شاخههایش لانه ساختهاند، در اسپانیا ناشناختهاند.
ادب اسپانیایی ـ امریکایی یا ادبیات اسپانیایی ـ امریکایی؟ اگر کتابی مربوط به تاریخ اکوادور یا آرژانتین را باز کنیم، فصلی مییابیم که به ادبیات ملی اختصاص داده شده است. اما ناسیونالیسم در اینجا نوعی مغلطه هنری است. هیچ چیز ادبیات آرژانتین را از اروگوئه، یا ادبیات مکزیک را از ادبیات گواتمالا متمایز نمیکند. ادبیات، گستردهتر از حد و مرزهاست. درست است که مسائل شیلی با مسائل کلمبیا فرق دارد و سرخپوست بولیوی وجه مشترکی با سیاهپوست آنتیل ندارد، اما گوناگونی موقعیتها، نژادها و زمینهها دلیل انکار وحدت زبان و فرهنگ ما نمیشود. وحدت، متحدالشکل شدن نیست. جوامع ادبی، سبکها و گرایشهای ما با اختلافات سیاسی، نژادی و جغرافیایی قابل تطبیق نیست. مکتبها و سبکهای ملی وجود ندارد. آنچه هست سنتهای معنوی و هنری و چیزهای همگانی است. شعر شیلی یا رمان آرژانتینی برچسبهای جغرافیایی است، اما واقعگرایی و دیگر گرایشهای هنری و فکری چنین نیستند. البته نهضتهای هنری ما در این کشور یا آن کشور زاییده میشوند، اگر واقعاً بارور باشند به تندی از مرزها میجهند و در سرزمینهای دیگر ریشه میدوانند. به علاوه، جغرافیای سیاسی کنونی امریکای لاتین فریب دهنده است. این تعدد ملتها نتیجه موقعیتها و بلاهایی است که از واقعیت مردم ما به دور است. امریکای لاتین قارهای است که مصنوعاً توسط حکام محلی، اربابان نظامی و استعمار خارجی مثله شده است. اگر این نیروها از میان بروند (که کمکم از بین میروند) مرزها طور دیگر خواهد بود. همین وجود یک ادبیات اسپانیایی ـ امریکایی یکی از دلایل وحدت تاریخی ملتهای ماست.
ادبیات همیشه زاده واقعیتی تاریخی یا عکسالعملی علیرغم این واقعیت است. و ادبیات اسپانیایی ـ امریکایی استثنایی بر این قاعده نیست. خصیصه منحصر به فرد این ادبیات در این حقیقت نهفته است که واقعیتی که این ادبیات علیرغم آن قد برافراشته، مدینه فاضله است. ادبیات ما پاسخ واقعیت راستین امریکاییان به واقعیت یوتوپیایی امریکاست. بیش از آنکه خود وجود تاریخی داشته باشیم، در قالب یک اندیشه اروپایی آغاز شدیم. اگر این حقیقت فراموش شود که ما فصلی در تاریخ یوتوپیاهای اروپایی هستیم، واقعیت ما مفهوم نمیشود. لزومی ندارد برای اثبات یوتوپیایی بودن امریکا به مور[19] یا کامپانلیا[20] مراجعه کنیم. کافی است به خاطر بیاوریم که اروپا ـ از بعضی جهات بدون آنکه بخواهد ثمره تاریخ اروپاست، حال آنکه ما مخلوق حساب شده آن هستیم. برای چندین قرن اروپاییان نمیدانستند که اروپایی هستند، و تنها هنگامی متوجه این موضوع شدند که اروپا به صورت یک واقعیت تاریخی در آمد، آنان متوجه شدند که به چیزی وسیعتر از شهرهای خودشان تعلق دارند. و حتی امروز هم کاملاً معلوم نیست که اروپاییان خود را اروپایی حس کنند، این مطلب را میدانند ولی دانستن با حس کردن خیلی فرق دارد. در مورد اروپا واقعیت مقدم بر نام است. امریکا برعکس به صورت یک اندیشه شروع شد. یک پیروزی برای نومینالیسم: نام باعث به وجود آمدن واقعیت شد. قاره امریکا هنوز کشف نشده غسل تعمید داده شد. نامی که به ما دادند محکوممان کرد که دنیایی تازه باشیم. سرزمینی که آیندهاش را انتخاب میکند: پیش از وجود داشتن، امریکا میدانست که چه چیز خواهد بود. به محض آنکه مهاجر اروپایی پا به سواحل ما گذاشت واقعیت تاریخیاش را از دست داد: او دیگر گذشتهای نداشت، گلولهای پرشتاب شده بود که آینده را هدف کرده بود. بیش از سه قرن کلمه «امریکایی» کسی را در خاطر مجسم میکرد که نه با اعمال گذشته خویش بلکه با آنچه در آینده میکرد تعریف میشد. کسی که گذشتهای ندارد و تنها آینده دارد، کسی است که واقعیتی اندک دارد. امریکاییها: مردمانی با واقعیت اندک و وزن اندک. نام ما محکوممان میکند که طرح تاریخی ذهنی خارجی باشیم: ذهن اروپاییان.
از همان ابتدا امریکای انگلوساکسون یوتوپیایی رایج بود. امریکاهای اسپانیا و پرتقال بناهایی بیرون از زمان بودند. در هر دو مورد زمان حال نفی میشد. ابدیت و آینده، بهشت و پیشرفت، همه امروز و واقعیت آن را ـ شهادت فروتنانه آفتاب هر روزه را ـ انکار میکنند. در این جا شباهت ما به انگلوساکسونها به پایان میرسد. ما فرزندان نهضت ضد رفورماسیون و امپراطوری جهانی هستیم، آنان فرزندان لوتر و انقلاب صنعتیاند. بدین جهت آنان در هوای رقیق آینده به آسانی نفس میکشند. و به همین دلیل با واقعیت تماس نزدیک ندارند. آنچه که به اصطلاح واقعیتگرایی انگلو امریکایی خوانده میشود، چیزی جز عملگرایی نیست کاری که عبارت است از سبک کردن مادیت فشرده اشیاء به خاطر تبدیل آنها به جریانهای سودبخش. واقعیت دیگر ماده نیست و به رشته اعمال تبدیل شده است. هیچ چیز پایدار نیست چون شکل دلخواهی که واقعیت به خود میگیرد عمل است. هر عمل لحظهای میپاید و برای آنکه ادامه یابد باید تغییر کند، عمل دیگری شود. امریکای اسپانیایی و پرتقالی بر تمدنی استوار بود که واقعیت را جوهری ثابت میپنداشت، اعمال انسانی، سیاسی یا هنری تنها برای تبلور در آثار بود، به کار دیگری نمیآمد. این آثار تجسمی از آرزوی دوام و بقا هستند و پایه ریخته شدهاند تا در برابر تغییر ایستادگی کنند. هنگامی که میشنوم ویتمن شاعر بزرگ واقعیت آمریکایی است، شانههایم را بالا میاندازم. واقعیت او میل به لمس چیزی واقعی است. شعر ویتمن، گرسنه واقعیت است. و گرسنه یکی شدن با همگان: از سرزمین هیچکسان به اقلیم همگان میرود. امریکای ساکسون، گرسنه بودن است. عملگرایی آن یوتوپیایی است همیشه غیرقابل تصور و به همین جهت همیشه به کابوس میانجامد. به دنبال واقعیت حسی ـ آنچه چشم میبیند و دست لمس میکند ـ نیست بلکه به دنبال تصویری است درهم پیچیده در آینه عمل: واقعیت را تغییر میدهد بدون آنکه آن را لمس کند یا از آن لذت برد. خانهبدوشی انگلو امریکاییان ـ تیری که آینده را هدف کرده و پیکانی که هیچگاه به هدف نمیخورد ـ فضایی نیست بلکه زمانی است: زمینی که بر آن گام میزنند سرزمین آینده است.
در پایان سده نوزدهم، ادبیات اسپانیایی ـ آمریکایی دیگر بازتابی از ادبیات اسپانیا نبود. شاعران «مدرنیست» به کلی با الگوهای به وام گرفته از اسپانیا قطع رابطه کردند. اما نگاههای خود را متوجه سرزمینهای خویش نکردند، به جای آن به پاریس چشم دوختند. آنان در پی زمان حال بودند. نخستین شاعران اسپانیایی ـ آمریکایی که از وجود و یگانگی تاریخی خود آگاه شدند نسلی از تبعیدیان بودند. آنها که نتوانستند خود را رهایی بخشند مطابق با تلاشها و تخیلات خویش بابلها و اسکندریههایی آفریدند. این ادبیات گریز بود و در عین حال تلاشی بود برای تلفیق با زندگی جدید برای به دست آوردن زمان حال. آنها میخواستند با زمان پیش بروند، میخواستند در جریان اصلی جهانی باشند. سهم ما از دنیای جدید خانهای بود کهنه و دربسته که نیمی به صومعه و نیمی به سربازخانه میمانست. اولین کار خراب کردن دیوارها بود و بیدار کردن خسبیدگان، و دور کردن اشباح از ذهن آنان. (این اشباح کاملاً واقعی بودند و هستند: گذشتهای سمج که از میان نمیرود مگر آنکه با زور ریشهکن شود.) اگر دعای شاعران مدرنیست برای دور کردن ارواح نتوانست این اشباح را از میان بردارد، دست کم موفق شد دریچه را بروی نور بگشاید. ما توانستیم دنیا را ببینیم: در آغاز قرن بیستم بودیم. باید شتاب میکردیم. در میان تبعیدیان کسانی بودند که چشم به واقعیت اسپانیایی ـ امریکایی دوختند. آیا بیرون از گذشته اسپانیایی، چیزی عظیم و از تحرک افتاده نبود؟ بعضی شاعران، نه به کمک خاطره بل از راه تخیل، دنیایی دیدند بزرگ و طبیعی، ویرانه تمدنهایی درخشان و ستمگر که در میان جنگلها و آتشفشانها گم شده بود. ادبیات گریز به زودی ادبیات اکتشاف و بازگشت شد. حادثه حقیقی در امریکا اتفاق میافتاد.
تقریباً همیشه راه بوئنوس آیرس از پاریس میگذشت. تجربه این شاعران و نویسندگان نشان میدهد که برای رسیدن به خانههای خود باید اول شهامت ترک آن را داشت. تنها پسر گمراه است که باز میگردد. سرزنش ادبیات اسپانیایی ـ امریکایی به خاطر بیریشگی آن، نادیده گرفتن این حقیقت است که تنها این بیریشگی بود که به ما اجازه داد تا سهم خویش را از واقعیت به دست آوریم. فاصله گرفتن لزوماً مقدمه اکتشاف بود. اگر فاصله، و همچنین سرابهایی را که میآفرید به صورت واقعیتها در میآوردیم ضرری نداشت. یکی از سرابهای ما دنیای طبیعی امریکا بود و آن دیگر گذشته سرخپوستان. طبیعت به تنهایی یک شیوه تفکر نیست: چشمی که به درون آن مینگرد و ارادهای که آن را تغییر میدهد چنین است. مناظر، شعر، تاریخ، تصور یا کارند. سرزمینها و شهرهای ما به محض آنکه شاعران و نویسندگان نامی از آنها بردند وجودی واقعی یافتند. چنین چیزی در خصوص گذشته سرخپوستان ما وقوع نیافت. از طرفی، سرخپوستان ما گذشته نیستند که زمان حالند ـ زمان حالی که بر فراز سر ما منفجر میشود. از سوی دیگر، آنان طبیعت نیستند، که واقعیتهایی بشریاند. ادبیات بومی در هر دو جنبه خود ـ تزیینی و آموزنده، باستانی و مذهبی ـ به عنوان آفرینش هنری و وعظ اجتماعی، شکست خورده است. عین همین مطلب را در خصوص ادبیات سیاهپوستان میتوان گفت. در امریکای اسپانیایی زبان، نویسندگان سرخپوست و سیاهپوستی وجود دارند که در عداد بهترین نویسندگانند، اما وضع و موقعیتشان آنان را به نوشتن واداشته نه آنکه درباره وضع و موقعیت خود بنویسند. یکی از با ارزشترین آثار ادب معاصر ما نوشته مستندی است در زمینه مردمشناسی: روایت زندگینامه خوانپرس خولوته[21] که یک سرخپوست است.
بیریشگی ادبیات اسپانیایی ـ امریکایی تصادفی نیست، حاصل تاریخ ماست، حاصل این حقیقت است که در اصل، یک اندیشه اروپایی بودهایم. ولی اگر همه جوانب را در نظر بگیریم از آن فراتر رفتهایم. هنگامی که روبن داریو[22] نغمههای زندگی و امید را نوشت، یک نویسنده امریکایی نبود که روح جدید را کشف کرده باشد بلکه یک روح جدید بود که واقعیت امریکای اسپانیایی را دریافته بود. این است آنچه ما را از اسپانیاییها متمایز میکند. ماچادو[23] معتقد بود که یک اثر اسپانیایی تنها وقتی میتواند جهانی باشد که عمیقاً اسپانیایی باشد. خوان رامون خیمنز خود را «آندلسی جهانی» میخواند. ادبیات اسپانیایی ـ امریکایی در جهت مخالف گسترش مییابد، به نظر ما ادبیات آرژانتینی، جهانی است، از سوی دیگر، معتقدیم که بعضی از آثار ادبیات جهانی، آرژانتینی است. علاوه بر این ما به یاری بیریشگی خود، سنتی مدفون شده، یعنی ادبیات کهن بومی را کشف کردهایم. تأثیر شعر ناهواتل[24] بر بسیاری از شاعران مکزیک خیلی عمیق است، اما شاید اگر تجربه سوررئالیسم را، یا در مورد روبن بونیفاسنونو[25] شعر لاتین را، پشت سر نگذاشته بودند، به این زودی تصویر خویش را، به هم پیچیده و هذیانی، در آن متون باز نمییافتند. جای تعجب نیست که مترجم ویرژیل یکی از کسانی است که بهتر از هر کس دیگر کیفیات «مدرن» شعر بومی را درک کرده بود. و به همین طریق نرودا مجبور بود کوشش انسان نامتناهی را پیش از رسیدن به اقامتگاهی بر زمین بنویسد. آن زمین کدام است؟ این امریکاست و در عین حال کلکته، کلمبو یا رانگون است. مثالهای بسیار دیگری میتوان برشمرد: رمانهای بیویی کاسارس[26]، کورتازار[27] و اشعار لزامالیما[28] و سینتیو ویتیر[29] اما این کار لزومی ندارد: کتابی از شاعر آرژانتینی انریکه مولینا[30] «گردی زمین» نام دارد.
بازگشت، اکتشاف نیست. نویسندگان اسپانیایی ـ امریکایی چه چیزی را کشف کردهاند؟ تقریباً تمام کارهای بورخس ـ مقصودم تنها آثار منثور او نیست بلکه بسیاری از اشعار او هم حاکی از عدم وجود امریکاست. بوئنوس آیرس بورخس به اندازه بابلها و نینواهای او غیرواقعی است. آن شهرها استعارهاند، کابوسند، فرضیهاند. آن استعاره چه میگوید، آن رؤیا در رؤیا چه میبیند؟ رؤیایی دیگر به نام بورخس. و آن رؤیا؟ رویایی دیگر. در آغاز کسی خواب میبیند، اگر از خواب بیدار شود، واقعیت به خواب دیده شده محو میگردد. زیر فشار درد مرگ، محکوم به دیدن رؤیایی از بوئنوس آیرس هستیم که در آن بورخسی رؤیا میبیند. کارهای این شاعر نه تنها عدم وجود امریکا را نشان میدهد بلکه ثابت میکند که دگرگون کردن آن اجتنابناپذیر است. یا به سخن دیگر: ادبیات اسپانیایی ـ امریکایی نوعی سرمایهگذاری تخیل است. ما مصمم به اختراع واقعیت خویش هستیم: «نور ساعت چهار صبح، بر دیواری سبزفام در جومه بوگوتا؛ فرود سرگیجهآور تاریکی در خانهای در سانتو دومینگو (در خانهای در مرکز شهر، یک انقلابی منتظر ورود پلیس است)؛ هنگام مد کامل در ساحل والپارائزو[31] (دختری جامه از تن میکند و انزوا و عشق را کشف میکند)، نیمروز ظالم در دهکدهای در ایالت مکزیکی خالیسو[32] (دهقانی مجسمهای تراشیده است، فردا به شهر میرود، ناشناسی در آنجا منتظر اوست، و یک مسافرت...) اینها برای کشف واقعیت است یا برای نجات آن؟ برای هر دو. واقعیت، خود را در تخیلات شاعران باز میشناسد ـ و شاعران تخیلات خویش را در واقعیت باز میشناسند. رؤیاهای ما سر کوچه منتظر ما هستند.
ادبیات اسپانیایی ـ امریکایی که بیریشه و جهان وطنی است، هم یک رجعت است و هم جستجویی برای سنت. در جستجوی سنت، آن را اختراع میکند. اما اختراع و اکتشاف لغات مناسبی برای تعریف خالصترین آفریدههای آن نیست. این میلی است برای تناسخ، ادبیاتی است از شالودهها.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا