سیاحت در دنیای رازآلود « ادبیات مهاجرت»
آنچه میخوانید گفت وگویی است با فرشته مولوی داستان نویس و مترجم نام آشنای ساکن کانادا درباره آثار داستان نویسان خارج نشین و ادبیات مهاجرت و وضعیت ترجمه در ایران. در این گفتوگو در کنار بررسی ادبیات مهاجرت، نگاهی هم شده است به وضعیت و تفاوتهای چاپ داستان در ایران و کانادا. فرشته مولوی چند رمان و مجموعه داستان، از جمله «خانه ابر و باد»، «دو پرده فصل»، «حالا کی بنفشه میکاری؟» و «سگها و آدمها» دارد و «دشت مشوش» (دشت سوزان) و «باد میوزد» («سگ یک میلیون شپشی») هم از جمله ترجمههای اوست. به تازگی هم مجموعه جستارهایش به نام «از نوشتن» منتشر شده است.
- شما سالهاست از ایران مهاجرت کردهاید و در کانادا زندگی میکنید. بالطبع تا حدی با آثار نویسندگان خارج از کشور آشنایید، متأسفانه میبینم بسیاری از این نویسندهها در نوشتههایشان بمبارانی از کلمات خارجی دارند که نمیتوانند معادل فارسی آن را پیدا کنند یا چنان از زبان روزمره و گفتوگوی طبیعی و مرسوم داستان نویسی دورند که به سمت فخیم نویسی و استفاده از کلماتی میروند که امروزه کاربردی ندارد و باید در لغتنامه به دنبال ترجمه کلماتشان رفت. برخی نیز مانند شما در نوشته هایتان اصرار بر فارسی نویسی، درست نویسی و همچنین ساده و امروزی نویسی دارید. چطور این تعادل زبانی را حفظ کردهاید در حالی که بسیاری از نویسندهها در این مهم موفق نبودهاند؟
برای اینکه کلیگویی نکنم، در پاسخ شما باید بگویم گرچه میکوشم از کارهای ادبی تازه منتشرشده چه در ایران و چه در بیرون باخبر باشم، اما آنقدر نخوانده و نمیخوانم که حکم صادر کنم، تا جایی که من میبینم، میشنوم و میخوانم، گرایش به کاربرد واژهها یا عبارتهای انگلیسی منحصر به نویسندگان خارجنشین نیست. این گرایش هم در گفتار و هم در نوشتار کم و بیش همگانی است و بازتابش را میشود در شبکههای اجتماعی مثل فیسبوک یا رسانهها دید.
رسانهها اینروزها برخلاف گذشته پرشمار و پراکنده و پر از نوقلمان و روزنامهنگاران آماتور هستند و هرکس حتی اگر به رسانهای دسترسی نداشته باشد از راه وبگاه، وبلاگ و فیسبوکش دست به قلم است. در دورهای که دنیا دست کم از راه رسانههای گروهی دهکدهای جهانی شده و انگلیسی هم زبانی جهانگیر، در کشورهای ناپیشرفته میل مردم و بویژه نسل جوان به کاربرد انگلیسی شاید ناگزیر باشد.
گمان من این است که روزنامهنگاران و اهل رسانه بیش از نویسندههای صاحبکتاب در رواج کاربرد بیرویه و بیجای واژهها و اصطلاحهای انگلیسی در زبان فارسی سهم دارند. کسی که خود را نویسنده یا روزنامهنگار میداند، مثل هر آدم حرفهای دیگر، باید ابزار کار خودش، یعنی زبان فارسی، را خوب بشناسد و آن را درست به کار برد. بخشی از این شناختن و درست به کار بردن برمیگردد به اینکه زبانی فراخور نوع یا ژانر نوشتهاش پیدا کند.
بر این پایه، اگر در داستانی به اقتضای زمینه و فضای داستان شخصیتی در حرفهایش انگلیسی بپراند، بجاست. در جای دیگر که نیت نویسنده رساندن پیام به مخاطب فارسیزبان است، پیروی از شیوه گفتاری که زمانی شاملو آن را به سخره گرفت، بیمعنی مینماید. همچنین در حرف شما نکتهایاست که من با آن هم رأی هستم و آن اینکه دوری از محیط یک زبان و در اینجا دوری از ایران میتواند به زبان و کار نویسنده مهاجر آسیب برساند.
این حرف در سالهای نخست مواجهه کوچ و گریز در میان نویسندگان مطرح بود و من هم در جستاری در کتاب «آن سالها، این جستارها» به آن پرداختم.
اینجا کوتاه بگویم که پس از فراگیرشدن اینترنت که انقلابی در ارتباط میان بیرون و درون پدید آورد، دیگر فاصله جغرافیایی نمیتواند آسیب رسان باشد – اگر که نویسنده فارسینویس بیرون از ایران برای زندهبودن و زیبا بودن زبان کارش ارزشی قائل باشد. درباره خودم برای آنکه گوش و چشمم پر از فارسی روزمره باشد، هرکاری که میتوانستم کردهام، از جمله اینکه حتی فیلمها و سریالهای بدی را ببینم که اگر در ایران بودم محال بود
میدیدم.
- شما جزو نویسندگانی هستید که به زبان غیر فارسی هم نوشته و آثاری را منتشر کردهاید. برای من این یکی از شاخصههای ادبیات مهاجرت است، یعنی نویسنده در محیطی که زندگی میکند به زبان همان مردم بنویسد. حال پرسش این است که تاکنون چقدر از نوشتههای شما استقبال شده است و نویسنده ایرانی که از محیط ایران به اروپا و کشورهای دیگر سفر میکند، چگونه میتواند چیزی بنویسد که سازگار با ذائقه خوانندههای آن کشور باشد؟ سؤال مهم دیگر هم این است که آیا برگردان آن نوشتهها برای خواننده ایرانی هم جذابیت دارد؟
به گمانم بهتر است که به بحث ادبیات مهاجرت و اینکه تعریف آن چیست نپردازم. روشن نیست که تعریف من و شما از آن یکی باشد و حرف هم به درازا میکشد. اما اگر منظور شما از نویسنده همان داستاننویس است، باید بگویم که در میان داستانهای نویسندههایی که به هر سبب بیرون از ایران بودهاند، داستانهایی هست که در ایران رخ میدهند و داستانهایی که در بیرون از ایران، بنابراین وقتی میگوییم ادبیات مهاجرت، از چه حرف میزنیم؟ نویسنده مهاجر است؟ داستان در محیط بیگانه رخ میدهد؟ زبان داستان فارسی نیست؟ گویا شما این شق سوم را ملاک میگیرید. حالا اجازه بدهید من از تجربه خودم بگویم. من وقتی اینجا خواستم نشان بدهم که نویسنده هستم، دو راه پیش رویم بود. یکی اینکه از کارهای پیشینم بخشی را ترجمه کنم تا بتوانم نمونه از کار خودم به دست بدهم. دوم اینکه هرگاه فرصتی پیش آمد، به انگلیسی بنویسم. این فرصت که گاهی محال مینماید، همیشه سخت به دست میآید. نویسنده مهاجر ایرانی در بیرون از ایران نه نانی دارد، نه نامی و نه پناهی. روشن است که من درباره تعداد اندکی که بخت یارشان است و پشتشان به پول یا پارتی گرم است یا راه نقب زدن به جرگه آدمهای بانفوذ را میدانند، حرف نمیزنم. نویسنده مهاجر پیش از هرچیز ناچار است کاری بیابد تا نانی داشته باشد. در غرب و در نظام سرمایهداری و در جایی بیگانه کاری یافتن و جا افتادن انرژی و وقت
بسیار میبرد.
این هم روشن است که نوشتن به یک زبان مهارتی میخواهد که آسان و زود به دست نمیآید. سوای این آشنایی با جامعه ادبی و الفبای بازار نشر و کتاب هست. سر آخر هم سختترین خوان یافتن نشریه برای چاپ داستان یا مقاله و ناشر برای چاپ کتاب است، چون تولید بسیار بیش از اندازه مصرف است، رقابت نفسگیر و فرساینده است و بسیاری از نویسندههای مهاجر یا وارد گود نمیشوند و به همان نوشتن به زبان خود بسنده میکنند یا در نیمه راه این مسابقه نابرابر از پا میافتند.
- برای شما دو مثال میآورم. «همنوایی شبانه ارکستر چوب ها» ی رضا قاسمی و «خنده در تاریکی» بهرام مرادی نمونه کتابهای نویسندگان مهاجری است که من آثار آنها را در زمره ادبیات مهاجرت میآورم. از نظر من نویسندهای را که از ایران مهاجرت کرده است و در کشوری غیر از ایران ساکن است و داستانش در فضایی غیر از ایران شکل میگیرد میتوان در زمره داستان نویسان ادبیات مهاجرت به حساب آورد؛ تعریف من از ادبیات مهاجرت این است. تعریف شما چیست؟
«خنده در تاریکی» را ندیده و نخوانده ام، اما «همنوایی» همانطور که شما میگویید از زمره ادبیات مهاجرت است چون قهرمان داستان در هجرت است. داستانهایی هم هستند که گرچه نویسنده مهاجر یا تبعیدی است، ربطی به مهاجرت ندارند. نمونه برجسته میتواند «سوره الغراب» باشد که در بیرون منتشر شده اما جغرافیایی داستانی دارد؛ نمونههای دیگر آنهایی هستند که داستان به روشنی در ایران میگذرد؛ گرچه که در بیرون از ایران نوشته شدهاند. باز برای نمونه، رمان «دو پرده فصل» را گرچه من در ایران نوشتم، در تورنتو چندبار بازنویسی کردم و داستان هم به زمان پیش از انقلاب و دهه اول انقلاب برمیگردد، همچنین رمان دیگرم، «حالا کی بنفشه میکاری»، در امریکا و کانادا نوشته شد و جز این هیچ ربطی به بیرون از ایران ندارد. این در حالی است که برخی از داستانهایی که در این 16 سالی که من بیرون از ایرانم، داستانهایی هم نوشتهام که درباره مهاجران است یا ربطی به ایران ندارد. بر این پایه است که من میگویم تعریف ما از ادبیات مهاجرت باید دقیق و روشن باشد و فراموش نکنیم که به صرف مهاجر یا تبعیدی بودن نویسنده نمیشود اثری را در رده ادبیات مهاجرت گنجاند.
- متأسفانه در ایران آموزش و پرورش در آموزش زبان خارجی موفق عمل نکرده است، پس خواننده ایرانی به نوعی اسیر سلیقه مترجم است. اکثر کتابهایی هم که در ایران ترجمه میشوند یا مطرح هستند سالهاست در کتابخانههای اروپا و امریکا بایگانی شده و خاک میخورند. مترجمها اغلب از ترجمه آثار جدید سر باز میزنند. یک کتاب را 10 نفر ترجمه میکند و وقتی به دنبال نخستین ترجمه میروی میبینی متعلق به قبل از انقلاب است. چرا این گونه پیش میرویم و چه راهکاری را برای برون رفت از این مشکل پیشنهاد میکنید؟
نقد شیوه آموزش زبان بیگانه در مدرسههای امروزی ایران نیازمند اطلاعات و آماریاست که من ندارم، اما همه میدانیم که آموزش رسمی ما گرفتاریهای بنیادی دارد؛ با این همه یادگیری یک زبان در مدرسه یک چیز است و یادگیری فن و هنر ترجمه یک چیز دیگر. در سطح دانشگاهی باید دید آنهایی که مدرک کارشناسی در ترجمه میگیرند، چه اندازه در بازار کار و نشر از پس این کار برمیآیند. در زمینه وضع ترجمه در ایران من حالا دیگر از دور دستی بر آتش دارم و کسانی که در ایران هستند بهتر میتوانند داوری کنند.
رویهم رفته این را میتوانم بگویم که خود من که در جوانی دست به کار ترجمه شدم، هرچه یاد گرفتم، مثل بسیاری از مترجمهای دیگر، از راه خودآموزی و در بیرون از چارچوب آموزش رسمی بود. به گمانم میرسد که هنوز هم هر جوانی که بخواهد در ایران مترجم بشود باید خودش راههای خودآموزی را بیابد و بیتردید حالا خیلی آسانتر از دوره من میشود زبان و ترجمه را آموخت. در زمینه گیروگرههای ترجمه کتاب در ایران، چه تکرار ترجمه باشد و چه ترجمههای بد و نادرست و چه ترجمه کتابهای کهنه یا به درد نخور، راهی نیست جز اینکه خود مترجمها با خرد جمعی و برپاکردن اتحادیه صنفی دست به کار بشوند. اهل هر حرفهای خودشان باید دست به کار بشوند تا از راه نهادهای مدنی در بهبود کار و حرفهشان بکوشند. اگر ما اتحادیه صنفی برای ناشران، مترجمان و نویسندهها داشته باشیم و این نهادها به رسمیت شناخته بشوند و وابسته نباشند، بسیاری از نابسامانیها به سامان میشود.
- فرشته مولوی مترجم نام آشنای «دشت مشوش» خوان رولفو است. شما ترجمههای دیگری هم دارید و البته رمان و مجموعه داستانی هم به تازگی از شما در ایران چاپ شده است، کمی در مورد آثار تان و استقبال از نوشته هایتان در ایران و کانادا بگویید.
من کار ترجمه را چند سالی پیش از انقلاب شروع کردم و گویا هنوز برخی از ترجمههای امیرکبیر پیش از انقلاب، مثل جوناتان مرغ دریایی، تجدید چاپ میشوند. دشت مشوش که پس از سالها تجدید چاپش با نام دشت سوزان درآمد، در 1369 منتشر شد و سال بعدش یعنی 1370 نخستین رمان من، خانه ابر و باد، درآمد که این هم بعد از 20 سال تجدید چاپ شد. در همان سال 70 هم نخستین مجموعه داستانم، پری آفتابی، درآمد.
ترجمه دیگری از داستان کوتاه به نام باد میوزد را مرکز درآورد و سالها بعد با ویرایش تازه به نام «سگ یک میلیون شپشی» چاپ شد. از سال 88 هم دو رمان تازه و دو مجموعه داستان تازه و یک مجموعه جستار درآمده، شما خودتان بهتر میدانید که در وضعیت کنونی نشر و رسانه دیده شدن یا نشدن هر کتابی به این بستگی دارد که تا چه اندازه برای آن بازاریابی میشود. در این بازاریابی سهم ناشر و سهم خبرنگاران و روزنامهنگاران ادبی چشمگیر است. حالا اگر کسی دور از محیط باشد یا از دایره رابطه و بدهبستان با این و آن بیرون باشد یا از بخت بد ناشرش یا غیب بشود یا ورشکسته یا کملطف، روشن است که دیگر فرصتی برای دیده شدن کتاب نیست.
- درست است هر کشوری شرایط خاص خودش را دارد اما میتوانید تفاوتهای نشر داستان در کانادا و ایران را بگویید؟
درباره نمونهای که شما میگویید، این را باید بگویم که در اینجا، یعنی در بازار کتاب و نشر کانادا، ناشر کمتر از ایران خواهان پذیرفتن داستان کوتاه و شعر است. در اینجا این اقتصاد و بازار عرضه و تقاضاست که حرف اول را میزند و بنابراین ناشران، بویژه ناشران بزرگ، تا مطمئن به فروش کتاب نباشند، خطر نمیکنند.
در بازار هم رمان و یادنگاشت و جستار و هرچه دیگر شاید خریدار بیشتر از داستان کوتاه و رمان دارد. برای همین کم و بیش رسم بر این است که ناشر اگر بداند نویسندهای آنقدر پرفروش است که داستان کوتاهش هم خوانده میشود، راضی به نشر داستان کوتاه میشود. گاهی هم شرط این است که شما رمانی داشته باشید که ناشر بپسندد و بعد داستان کوتاه از شما بپذیرد.
با این همه در اینجا برای این گرفتاری مثل بسیاری از گرفتاریهای دیگر راهکارهایی هست، یعنی ناشران کوچکی که خود اهل شعر و داستان کوتاه هستند، آستین بالا میزنند و چراغ نشر این دو ژانر را روشن نگهمیدارند.
- میخواهم صریح باشید؛ آیا آثار داستان نویسهای دهه 80 و 90 را چنان ارزیابی میکنید که ارزش ترجمه به زبان دیگر را داشته باشند؟
به دو دلیل نمیتوانم درست و دقیق به این پرسش پاسخ بدهم: یکی اینکه همانطور که پیشتر گفتم هم از حکم صادر کردن گریزانم و هم آنقدر که باید از این مجموعه بیست ساله نخواندهام. دوم هم اینکه من خودم در این دو دهه کار درآوردهام، اما فرصت این پرسش را غنیمت میشمرم تا این را بگویم که با روش برخی که راحت یا به بیان سرراستتر کترهای داوری میکنند و تکلیف ادبیات یک دوره را با یک جمله روشن میکنند، مخالفم.
اینکه ادبیات این دوره را یکسره رد یا بزرگ کنیم، هر دو افراط یا تفریط است، چون تولید بسیار است، کار بد یا متوسط هم میشود که چشمگیر باشد، اما معنایش این نیست که کار خوب نشده.
بگذریم از اینکه هم پراکندگی هست و هم فاصله نوشته شدن یک کار با درآمدنش بسیار است و هم گرفتاریهای دیگری که داوری را ناممکن یا دشوار میکند.